من که نان از قوت بازو و دست خود خورم
در پدآفند ایستم از ارزش آقا چرا؟
>>>
گفتمت پندی دری؛ چهری شنو؛ فکری بکن,
مرد مردم باش و دیگر بیهده سودا چرا؟
>>>
خوش مردم ایران که در پهنه ی فرهنگش
نوروز روان پرور خورشید جبین دارد.
>>>
ای خاک پاک ایران؛ روی زمین چنان تو
کارون و کرخه جاری تا جاودان ندارد.
>>>
ما زیرک دورانیم تا دور زمین باشد.
افسانه نمی خوانیم؛ بس نکته درین باشد.
>>>
دلا؛ فغان و خروش از آن آنان است
که در طریق محبت سبک عیارانند.
>>>
Indeed, since he had become a sincere materialist fear and unease had filled his life. Was he going to regain that lost tranquility? Is there a moment of rest in this restless universe?
>>>
ای یار پریچهره؛ باز آر به طنازی
طرحی دو سه تبریزی، نظمی دو سه شیرازی.
>>>
تا سراپرده ی خورشید محبت چه رهی ست؟
ای که از مکتب مهرینه مرامی داری.
>>>
گوی و چوگان چکامه به میان است هنوز
اسب مست غزل و ذوق سواران به من آر.
>>>
It was in this way that sometimes he told himself: “we have a house now; but we have no life to live in the house”.
>>>
Minutes passed the time Maria had left the room. Exhausted of words, patience, and energy; Mr. Skeptic walked out of the officer’s room into the waiting room with his head down
>>>
“Wait a minute,” Mr. Skeptic retorted, “This means either I or my wife has gone to the post office and have signed for a registered letter that you have sent to us. This is a lie.”
>>>
کیخسرو و صد بیژن گم گشته ی این راهند
هنگام وصال، ای دل؛ پردخته زکین باشد.
>>>
“I don’t need a dog,” the boy screamed, “I am a dog myself,” he went on. “You don’t believe me?” he pointed his words at Balak, “This is my tail,”
>>>