HERO

بازگشت قهرمان

آن داستانی که در باره مرگ من نقل شده دروغ است

19-Nov-2010 (5 comments)
آقای دریانی خواربارفروش قدیمی و معتبر محل چند روزی بود که احساس می کرد حالش خوش نیست.نمیدانست که چه مرگش است. دیگر خواب و خوراک مرتبی نداشت. بارها تصمیم گرفت که مغازه را ده روزی ببندد و برود زیارت امام رضا، هم استخوانی سبک کند و هم دوراز هیاهوی تهران چند روزی را با خیال راحت به عبادت و استراحت بپردازد ولی نمی توانست قدم از قدم بردارد. انگار طلسم شده بود>>>

BAND

آب جیز

چه بساطی، چه موزیکی، چه جمعیتی!

17-Nov-2010 (23 comments)
الحق و النصاف که آبجیز هَداهُنَّ الله آنشب سنگ تمام گذاشتند با اینکه حجاب کامل با چادر مشکی بلند پوشیده بودند و در زیر آن روسری سفید و لباس ترمۀ رنگی بر تن داشتند و کلیۀ جمعیت نسوان حاضر نیز به همین البسه مُلبَّس بودند و بعضاً لباس ابریشمی رنگارنگ زیر چادر مُستتر داشتند و تعدادی از نسوان محترمۀ حرمسرای سلطان صاحبقران جنّت مکان ایضاً در این مجلس تفرّج و سُرور حضور داشتند و آقایان عموما شال کلاه و جبه با ترمه دوزی به همراه لباده بر تن داشتند و خلاصه عجب محفل اُنسی بر قرار بود آنشب >>>

STORY

Princess

She could see the humanity that was there because she had refused to give up any of her own

17-Nov-2010 (4 comments)
The whole thing is lousy to look back on because she would call herself a princess in those days when we first met and I wouldn't know what she was talking about. I didn't have any idea what she was talking about. I had a mind that was half-white in those days, so when she called herself a princess, I figured she was looking for a guy who was a prince, and to me that sounded like captain-of-the-football-team kind of stuff. If she was looking for a guy who thought of himself as a prince, that wasn't me>>>

KAFKA

مادام بوواری

بارها وقتی آقای کافکا نامه هایش را برای آلبرت کامو می خواند به عشق ناب او غبطه می خوردم

14-Nov-2010 (7 comments)
هر روز راس ساعت دوازده‍ ‍‍‍ظهر با هم عشق بازی می کردیم. صدایی از ما بر نمی آمد. مادام بوواری بی صدا هم خوابگی می کرد چون دلش نمی خواست کسی صدایش را بشنود. شوهرش اگر می فهمید حتمن بلایی سرش می آورد. آقای کافکا با اینکه کتاب های آلبرت کامو را خوانده بود ولی دلش هوای خانم بوواری را داشت>>>

STORY

جوراب و دستکش بهاره

نسیم آرامی بود ولی ناگهان جوراب و دستکش‌ها شروع کردند به جنبیدن

10-Nov-2010 (4 comments)
این کار هر روز من است. بی آن که بدانم چه کسی آن را مقرر کرده و بی آن که بدانم چرا، تمام عمرم که نمی دانم چه قدر است، هر روز با یک دستمال سفید همه جا را تمیز می کنم. همه جا را پله‌ها، سالن، تمام نیمکت‌ها، گلدان‌ها، شمعدان‌ها و شمعدانی‌های باغچه، محراب اصلی، کف سنگی راهرو و آن در سبز باریک را. فقط دستم به گنبد و پرنده‌هایش نمی‌رسد. آنها ‌هم بعضی اوقات می آیند پایین و من با دستمال سفیدم گردگیری‌اشان می‌کنم، البته گنبد که نه فقط پرنده‌ها>>>

STORY

پریاپوس (2)

شما ایرانیها در مورد اسطوره ها هم کاملاً متفاوت تر از بقیه مردم جهان فکر می کنید

05-Nov-2010
عین مرده ها خوابیده بودم. نور تند آفتاب داشت چشمانم را اذیت میکرد. یک آن بیدار شدم. تا دقایقی اصلاً نفهمیدم کجا هستم. اندکی گذاشت تا توانستم موقعیت جغرافیاییم را مجدداً کشف کنم. زود سراغ ساعت رفتم. وای خدای من! ساعت نزدیک 11 صبح بود. از این پریاپوس لعنتی چه خبر؟ خیلی گرسنه ام بود. با عجله رفتم پائین. صبحانه مدتها پیش تمام شده و هنوز به وقت نهار مانده بود. در بوفه هتل هول هولکی نفهمیدم چی خوردم. مجدداً بالا رفته و دوش گرفته و هن هن کنان پائین آمدم>>>

PLAY

اهمیت "ارنست" بودن و اتهام همجنس بازی

نمایشی در ۴ پرده

05-Nov-2010 (47 comments)
ملکه مادر که خوب میدانست بخاطر قجر نبودن، تنها فرزندان او می‌‌توانستند شاه شوند، بیدی نبود که از آن باد‌ها بلرزد. "خوبه، خوبه، خوبه ... مرتیکه پر رو ... بچه‌ام رو بدم به اون قزاق‌های فاسدت!؟ اصلا تقصیر خودته که پسر نازنینمو هنوز دهسالش که نشده بود، فرستادی دیار غربت و دادیدش دست یه مشت سویسی اون کاره! می‌‌خواستی همین جا نگرش داری و مواظبش باشی‌. ولی‌ نه، حضرت عالی خیال داشتید که دستتون باز باز باشه و بتونید طاق و جفت زن جدید بگیرید." >>>

FEMINISM

مرد فمینیست بد کوفتی است

خدایا عاقبت ما را از دست فمینیسم به خیر کن

03-Nov-2010 (14 comments)
دماغم اندازه پاشنه ی پام است ولی خدا را شکر –البته شکرم برای بزرگی اش نیست- اصلا کار نمی کند. گاهی کار به جایی می رسد که من هم می فهمم. چه برسد به او. دماغش آن قدر کوچک است که نمی توانم باور کنم اگر سرما بخورد می تواند دماغش را بگیرد. چون دماغش اصلاً توی دست نمی آید. تازه سوراخ هایش را بگو. هر دوتاش قد یک سوراخ هم نیست>>>

LIFE

The Bookshelves

She loved her books but they were only books

03-Nov-2010
On her shelves were books of many kinds and a picture of her grandmother who could not read. Each time she finished a book, she put it back on the shelf and she looked at the picture of her grandmother and she thought, it does not make me wiser than you. It does not make me more anything than you. It makes me in America and you in Iran. It makes me in the present and you in the past. That's all>>>

DIARY

کفش‌های خوشگل لعنتی

درست یک سال پیش بهار در بهترین وضعیت آب و هوا بار و بندیلم را برداشته‌ام آمده‌ام اینجا

29-Oct-2010 (9 comments)
خاطره، خاطره، خاطره این خاطره لعنتی ناخن‌های تیزش را فرو می‌کند توی پوستم، گوشتم، قلبم، روحم و روانم. دوست مهاجری می گفت: دلم تنگ می شود چه کنم؟ گفتم: طاقت بیاور. به اندازای که با یک کفش نو اینقدر سر کنی تا کهنه شود، دلتنگی‌ات را با اولین کفش کهنه‌ات دور می‌اندازی و دیگر تمام می‌شود. دیگر توی شهر جدیدت اینقدر خاطرات ریز و درشت و خاطرات بد و خوب داری که سرت گرم می‌شود و مجالی برای دلتنگی نمی‌ماند>>>

STORY

Sama’ (The Audition-3)

"I have no past!”

27-Oct-2010
My male voice should have caused the naked woman to screech and run out the bath chamber, instead her powerful grip tightened around me even more and the scrubbing worsened. “Let me go!” I heard myself scream. “ Me go!” I heard my own plea echo in the bath chamber. Kicking and flailing was useless. It only caused her to miss her intended spot behind my ear and soap me in the eyes instead. “My eyes, my eyes, they burn!” I wailed >>>

IDEAS

پرسش و پاسخ

از کجا بدونیم چی‌ خوبه و چی‌ بده؟

25-Oct-2010 (2 comments)
متاسفانه، عشق رو نمی شه دید، خدا رو نمی شه خورد، جوهر رو نمی شه شنید! پس هفتاد و دو ملت، هزار جور افسانه می‌‌سازند و به صد‌ها حیله دام می‌‌گذارند، تا شاید سیمرغ حقیقت رو به بند بکشند! اما، با هر دامی و هر بندی و هر افسانه ای، دایره عشق و محبتشون کوچکتر می‌‌شه، و افق مهر شون محدود تر ... از کلّ اعظم، منفصل تر و مطرود تر. >>>

TRAIN

پنبه های فشرده از زمان

تویی که زمان را برایم از فشردگی در می آوری

19-Oct-2010 (2 comments)
کف دستم را باز می کنم در لابه لای شیارهای دستم آب جمع می شود به داخل قطار می آورم. به آرامی آب کف دستم را می نوشم. طعمش زبانم را بی حس می کند و روحم را نوازش! دفتر کاغدی ام را باز می کنم. مداد قهوه ای رنگ را از جیب کتم بیرون می آورم. دست چپم را سایه بان چشمانم می کنم تا آفتاب سفیدی کاغذ را نورانی نکند چون می خواهم از تو بنویسم. چون می خواهم از نوشته ام نور تو بتابد نه نور خورشید>>>

SHAMDOONI

بدون شمعدانی ها

عاشق شمعدانی بود و شمعدونی‌ها هم دوستش داشتند

17-Oct-2010 (14 comments)
به عادت سربازی، تا همین اواخر، سپیده صبح بیدار میشد و اصلاح میکرد. بعدش نوبت واکس کفش بود و اتوی کت و شلوار. نیم ساعتی‌ نرمش سوئدی میکرد، تا وقت صبحانه شود - نون و پنیر با کمی‌ شیر داغ. دو تا چایی قند پهلو، کنار روزنامه صبح، یکساعت بعد از صبحانه را پر میکردند. آخرش، همه صفحات را مرتب تا میزد و کنار می‌‌گذاشت و با اعلام اینکه، "نخیر، نشستن فایده نداره!" به سمت باغچه میرفت>>>

NUMBERS

تئاتر اعداد

گیج نشدم، فقط خواستم بگم 0 و 1 دو عددند که می شوند من

12-Oct-2010 (one comment)
صفر، یک، دو، سه. صفر، یک، دو، سه ... (صدای اعداد را می شنویم که پشت سرهم بروی صحنه می آیند). یک - بچّه ها، این صفر که پشت سر ما راه می ره، بهتر نیست بیاد جلو سه بنشینه، بعد ما به جای 123 می شویم 1230. دو - آنوقت باید بگیم: یک، دو، سه، صفر و این منطقی نیست. مثل این که از پله اول به پله دوم بعد به پله سوم و به جای پله چهارم به قبل از پله اول برسیم. این اصلاً منطقی نیست. یا بهتره بگم مسخره هم هست: یک، دو، سه، صفر!>>>