بازگشت قهرمان

آن داستانی که در باره مرگ من نقل شده دروغ است


Share/Save/Bookmark

بازگشت قهرمان
by cyrous moradi
19-Nov-2010
 

آقای دریانی خواربارفروش قدیمی و معتبر محل چند روزی بود که احساس می کرد حالش خوش نیست.نمیدانست که چه مرگش است. دیگر خواب  و خوراک مرتبی نداشت. بارها تصمیم گرفت که مغازه را ده روزی ببندد و برود زیارت امام رضا، هم استخوانی سبک کند و هم دوراز هیاهوی تهران چند روزی را با خیال راحت به عبادت و استراحت بپردازد ولی نمی توانست قدم از قدم بردارد. انگار طلسم شده بود.  در مغازه و یا خانه ساعتها به عکس برادرش که در جنگ شهید شده بود، زل میزد و به فکر فرو میرفت.  خیال میکرد اگر در جنگ کشته نمی شد الان درست 47 ساله بود و حتماً سه چهارتا بچه داشت. بارها همه مراحل اعزام به جبهه و شنیدن خبر شهادتش را مرور میکرد. انگار از یادآوری تمام حرکات و صحبتهای برادر ته تغاریش خسته نمی شد.

شهادت برادرش کاملاً اتفاقی و بعد از قبول قطعنامه 598 بود. خیلی ها در فاصله پذیرش قطعنامه تا برقراری آتش بس  و حتی بعد از برقراری آتش بس کشته شدند. برادر دریانی هم یکی از همین افراد بود. شهید در آخرین دقایق جنگ. بنیاد شهید، اسم وی را به عنوان شهید در فهرست کشته شدگان جنگ وارد ساخته بود. در این فاصله دریانی و اعضای خانواده رسماً به عنوان منسوبین شهید حساب شده و از مواهب سخت و نرم چنین مزیتی برخوردار بودند.

دریانی خیلی وقتها بین خواب و رویا ، برادرش محسن را میدید که به سلامت از جبهه برگشته و دارد از سیر تا پیاز هر آنچه که بر سرش رفته بود را تعریف میکند. بنیاد شهید در نامه رسمی خود به خانواده دریانی ، توضیح داده بود که شهید دریانی در دفاع شجاعانه از سنگر و همرزمانش، به شهادت رسیده است.

دریانی به مراسم رژه نیروهای مسلح در سالگرد شروع جنگ دعوت میشد و به اتفاق منسوبین شهدای دیگر جنگ در جایگاه ویژه می نشست و نظاره گر رژه سربازانی جوانی میشد که پاهای خود را تا جایی که می توانستند بالا آورده ومحکم به زمین می کوبیدند. دریانی خدمت سربازی خود را سالها قبل با پرداخت 10000 ریال که آن زمانها پول قابل توجهی محسوب می شد خریده بود. هیچگاه  از جنگ و نظام و سربازی و اسلحه خوشش نمی آمد. دلش می خواست سربازان ، خودشان را اذیت نکنند و آرام راه بروند، با خودش فکر میکرد که چه لزومی دارد پاهایشان را به زمین بکوبند. دریانی فلسفه خاص خودش را داشت. همیشه میگفت: امنیت را فقط با ارائه غذای فراوان با قیمت مناسب می توان تامین کرد نه به زور اسلحه.ولی هیچکس  اظهارات دریانی را جدی نمیگرفت. انگار یک خواربارفروش  حق ندارد در اینگونه موارد اظهار نظر کند.  

وقتی از مراسم برمی گشت، مادرش هر بار ناباورانه به استقبالش میرفت و می پرسید: چه خبر؟ طوری سئوال میکرد که انتظار داشت دریانی بگوید که برادرش را در رژه دیده و اینکه می گویند شهید شده، دروغی بیش نیست. مادرش سرش را به آسمان بر میداشت و میگفت: محسن من زنده است.  من اصلاً  گریه ام نمی آید. این نشان میدهد که محسن زنده است. همه فکر میکردند که پیرزن زده به سرش. دریانی خوب به خاطر داشت که جنازه سوخته و جزغاله شده ای که پلاک محسن را داشت تحویل آنها داده بودند.  صورت جنازه به قدری سوخته بود که چیزی مشخص نبود. اصلاً معلوم نبود که آیا این جنازه صد در صد متعلق به محسن است یا نه؟ دریانی خیلی دلش میخواست اعتراض کند ولی استوار با تجربه ای به وی یاد آوری کرد که بهتر است ساکت بماند و اعتراض نکند، چون تازه باید برود در فهرست  خانواده هایی که عزیزانشان مفقود الاثر  شده اند و انتظاری بی پایان. دریانی به هر حال رضایت داد.

روحانی محل هر گاه حاجی دریانی را میدید، با صدای بلند و گرمی به احوالپرسی پرداخته و میگفت: به! به! برادر شهید! خانواده های شهدا باعث افتخار محل ما هستند. دریانی بابی تفاوتی دست های روحانی را می فشرد و تشکر سردی میکرد. هیچگاه  باور نمیکرد که برادرش در جنگ کشته شده باشد. خودش هم نمیدانست چرا چنین احساسی دارد.  ته دل از اینکه برادر شهید به حساب می آید،راضی و خشنود بود. در اتحادیه اصناف، در محل  و از آن مهمتر در مغازه از این موهبت کمال استفاده را میکرد.

آن روز پنجشنبه بود. شلوغترین روز کاری دریانی. خیلی  ها روزهای پنجشنبه را یا کار نمیکردند و یا تا ظهر مشغول بودند و بعد از ظهرهای پنجشنبه فرصت خوبی برای خرید بود. بیشتر مردم خریدهایشان را  شب های جمعه انجام میدادند. فقط بعد از ظهر یعنی از ساعت 3 تا 5 تا حدودی مغازه خلوت میشد. دریانی آن روز اصلاً احساس خوبی نداشت. کار تا ظهر کلی خسته اش کرده بود. شاگردش هم سر ساعت 2 طبق معمول مغازه را ترک کرد تا نهار را با خانواده اش بخورد. دریانی حال رفتن به خانه را نداشت. اصلاً اشتهای خوردن هیچ غذایی را نداشت. یادش به خیر قبلاً نهار روز های پنجشنبه را با اشتهای تمام میخورد. از آن روزهایی بود که دوست داشت سیگاری روشن کند. ساعت حدود سه و ده دقیقه  بعد از ظهر بود. پرنده در خیابان پر نمیزد. در حالی که پک های آرامی به سیگار میزد، به دور دستها خیره شده بود. احساس میکرد رو هواست و پاهایش به زمین نمیرسند. خیلی طول کشید تا حضور مرد جا افتاده حدود 50 ساله ای را در مغازه احساس کند. مشتری لباس مندرسی پوشیده و ظاهراً مدتها بود که حمام نرفته بود. اولش فکر کرد گدایی است که پول و غذا می خواهد ولی خیلی زود متوجه شد که مرد تازه وارد با دقت زل زده به چشمانش و تکان نمیخورد. دریانی هم با وحشت نگاهش را دوخت به چشمان غریبه. مرد تازه وارد دست راستش رابالا برد و به آرامی گذاشت روی دستان دریانی و با ناله ای ضعیف گفت: اکبر! منم محسن! برادرت!

دریانی و محسن همدیگر را بغل کردند. گریه امانشان را بریده بود. دریانی یک آن نگران شد که مشتری دیگری وارد نشود.. با عجله تابلوی" تعطیل است" را پشت شیشه گذاشت و در را از داخل قفل کرد. از داخل یخچال  یک بطری بزرگ شیر کاکائو برداشت و دو لیوان بزرگ راپر کرد بعد با دقت بیسکویت های کرم داری را داخل بشقابی ریخته روبروی محسن گذاشت. محسن لیوانش را لاجرعه نوشید و در حالی که نفس عمیقی میکشید  رو به دریانی کرد و گفت" اکبر تو هیچ چیز را فراموش نکرده ای! خوب یادته که من چقدر شیر کاکائو دوست داشتم. محسن بیسکویتی بر داشته و گاز آرامی زده و نصفش  را خورده و نیمه بعدی را دست گرفت.هیچکدام حرف نمی زدند. محسن بالاخره سکوت را شکست و گفت:

آن داستانی که در باره مرگ من نقل شده دروغ است. بعد از پذیرش آتش بس توسط عراق، به همه ما گفتند که دیگر جنگ عملاً تمام شده و دیگر لازم نیست داخل سنگر بخوابیم و همه فرماندهان دستور دادند که از لاک دفاعی بیرون بیائیم. تنها کسی که پذیرش آتش بس از سوی عراقی ها را قبول نداشت سرگروهبان پیرمان بود که یک رزمنده کهنه کار  دوران ارتش شاهنشاهی بود. نفرت عمیقی از همه اعراب داشت و تک تیرانداز ماهری بود. او با اطمینان میگفت که عراقی ها از سستی ما  بعد از قبول آتش بس استفاده کرده و به بمباران کور روی خواهند آورد. خیلی از فرماندهان جوان احساسات سرگروهبانمان را جدی نمیگرفتند و تاوان سنگینی به خاطر همین ندانم کاری پرداختند. واحد ما جز سرگروهبانمان همه شاد از اعلام آتش بس در حال استراحت بودیم که عراقی ها از زمین و هوا ما را زیر آتش گرفتند. خیلی ها کشته شدند. من زخمی شدم و مدتها دچار فراموشی شده بودم. پلاک گردنم در این حمله مفقود شد. هویت واقع یمن برای کسی روشن نبود. اصلاً هیچ چیز از گذشته ام را به خاطر نمی آوردم. آواره شهر ها بودم. تا اینکه حدود سه سال پیش یواش یواش همه چیز یادم آمد. آمدم تهران و محل خودمان. من حتی پارسال برای اینکه مادرم را ببینم وقتی شما در خانه تعمیرات داشتید، به عنوان عمله وارد خانه شدم. یادت می آید؟ راستش وقتی عزت و احترام و اعتباری که شما به خاطر شهادت من در جنگ نصیبتان شده بود را فهیمدم ، هم خوشحال شدم و هم ............. دریانی نگذاشت حرف محسن تمام بشود و ادامه داد: ما روی اعتبار اسم تو کلی وام گرفتیم. من  توانستم به مکه بروم و...... محسن با نگاهش به اکبر فهماند که بهتر است ساکت باشد و در اینمورد چیزی نگوید.

محسن دقایقی ساکت شد و بعد ادامه داد: راستش دیدم شما ها با مرگ من به خوبی کنار آمده اید. در واقع اگر عنوان کنم که زنده ام، همه اعتبار چند ساله شما زیر سئوال رفته و شما ها یک شبه بر خاک ذلت خواهید نشست.  الان هم فقط به عشق دیدن تو وارد مغازه ات شده ام. راستش می خواهم برای همیشه از تهران بروم یک جای دور. میترسم هرجای تهران باشم ، بالاخره یک روز نتوانم خودم را کنترل کنم و همه چیز را بریزم روی دایره. آمده ام فقط برای خدا حافظی. خوب دیگه زندگی اینه! می بینم که کار و کاسبی خوبی راه انداخته ای! حالا در را باز کن بروم. الان مشتری ها پشت در جمع می شوند. خوب نیست مرا موقع خروج از مغازه ات ببینند.

اکبر دو تا سیگار روشن کرد، به هر دو پک محکمی زد و یکی را به دست محسن داد و دومی را گوشه لبش گذاشت. محسن وقتی داشت سیگار برادرش را میگرفت به علامت تشکر به آرامی زد پشت دستش. درست مثل قدیم ها. هر دو لبخند محوی زدند. به دقت و آرامی محو تماشای همدگیر بودند. دقایقی طولانی هیچکدام حرفی نزدند. محسن دست کرد تو جیبش و پاکتی زالزالک زرد در آورد و روی پیشخوان مغازه گذاشت. به آرامی رو به اکبر کرد و گفت: الان فصل پائیزه و زالزالک.  میدونم چقدر دوست داری. اکبر و محسن یک آن  هجوم بردند سمت پاکت. دستانشان در یک لحظه به یک زالزاک درشت رسید. محسن خنده اش گرفت و رهایش ساخت و گفت: بردار مال تو! هر دو قهقه زدند. اشگ در چشمانشان جمع شد. بعد سکوت برقرار شد. محسن گفت: حالا وقت خداحافظی و رفتنه. خوب نیست کسی مرا داخل مغازه تو ببیند.

اکبر دریانی اصلاً لام تا کام حرفی نزد. اولش دقایقی بهتش زد و بعد به این نتیجه رسید که رفتن محسن منطقی ترین کار است. با تانی به سمت در رفت و کلید را چرخاند و بعد محسن را در آغوش گرفت ، صورتش  به آرامی بوسید، درست مثل موقعی که داشت میرفت به جبهه. دلش نیامد در را برای محسن باز کند. محسن به آرامی دستگیره در را گرفت و چرخاند و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند در کوچه دور  شد.

اکبر در جا ماتش برده بود. اصلاً نفهمید مادرش کی وارد مغازه شده است. شبح پیرزن را که دید بر خود لرزید و به دست و پا افتاد. با لکنت پرسید: چی میخواهی مادر؟ مادرش سرش را پائین انداخت و گفت:

نهار خیلی منتظر شدیم نیامدی. نگران شدم. آمدم ببینم که حالت خوبه؟

آره مادر! من خوبم! کارم زیاد بود! داشتم بار خالی کرده و جا به جا میکردم. شاگردم امروز کار داشت زود رفت.

بار چی خالی میکردی؟ مغازه ات بوی  زالزالک میدهد. از همان هایی که محسن دوست داشت.

اشتباه میکنی مادر! من این جور چیز ها نمی فروشم. چای عطری و برنج دودی خالی کرده و چیده ام توی قفسه ها.

ولی انگار مهمان داشتی. دو لیوان شیر کاکائویی و بیسکویت نیمه خورده.

نه مادر! یکی از مشتریان قدیمی اینجا بود. حاج قاسم! یادته؟  مادر حاج اکبر ناباورانه نگاهش کرد.

مادر! خودت را خسته نکن!  راستی این تیله ها مال کیه اینجا جا مانده؟

کدوم مادر؟

اینها را میگویم. خیلی قدیمی به نظر میرسند.  محسن ما هم از این تیله ها داشت. چقدر سرش با هم دعوا میکردید.

اکبر دریانی صاف رفت سمت مادرش و پلاستیک تیله ها را به دست گرفت. آن  را بلند کرد و گرفت روبروی نور لامپ. محو تماشای رنگین کمان کوچکی شد که افتاده بود بر سقف مغازه چقدر سر این تیله ها محسن را کتک میزدم. میگفتم بهتر است به جای بازی با اینها برود و درسهایش را بخواند.

راستی بازهم دعوت شده ای به رژه سالیانه نیروهای مسلح به مناسبت سالگرد جنگ. یادت نره! به موقع بروی.

اکبر  آنقدر منتظر ماند تا مادرش از مغازه خارج بشود. کیسه تیله ها را با دست چپ بلند کرد و بر روی قلبش گذاشت و  بادست راست اشگهایش را پاک کرد. عین کارآگاهان پلیس کیسه ای نایلونی آورد و به کمک پنس باریکی هر دو ته سیگار را به دقت برداشته و داخل کیسه گذاشت و بعد با احتیاط تمام همچون گنجی گرانبها همراه با تیله هاا داخل گاو صندوق قرار داد. بعد انگار کوه کنده خسته و کوفته روی صندلی افتاد. تلویزیون داشت مراسم سان ورژه نظامیان را پخش میکرد. سربازان با کوبیدن محکم پاهایشان بر زمین ، رژه می رفتند. دریانی باز با خوش فکر کرد چرا این جوانان خودشان  را با  بالا آوردن پاهایشان خسته می کنند. دیگه از  هرچه مراسم رژه است خسته شده بود. تلویزیون را برای همیشه خاموش کرد.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Broadcaster

The Story

by Broadcaster on

I am not very familiar with Persian writing nor can I deduce the story. However I know enough to understand Persian when written with English alphabet. That is why I have bothered to register to comment specifically on the details of the poster.We have a saying in English . " The grass is always greener on the other side"Once upon a time your country was the envy of the nations of the world.

Your leader was respected, reveered in the world. I don't dispute that there was much wrong at the time in your country but all were viable and troubles were not as severe as you have it and they were all fixable.

Your public CHOSE to reverse that path and simply saying "we didn't know" is not an acceptable argument. Now you have been paying for it and as time has gone on, it has got worse.I have news for you

My guess is you will continue to pay for it for a long time to come.

I am no Nostradamus but I foresee your Khorasan to be annexed to Tajikistan and your Balouchistan to become independent due to weakness of the central government, and that will be the time when Kurdistan will claim independance from Iraq. Your disasters have just begun.Theyhave already started with the change of the name of the Gulf.

If you think what you have is bad wait another 10 years like Raegan said

"You ain't seen nothing yet"

What is the way out? You have to sacrifice a lot more blood to reverse your failed so called revolution. And all your enemies are having the whale of the time about your failure.


Anahid Hojjati

آقای مرادی , مثل همیشه داستانِ زیبایی نوشته اید.

Anahid Hojjati


خیلی ممنون از داستانتان.


default

In dastan ra jeddi begirid

by rain bow movment on

In dastan ra jeddi begirid va az khabe gheflat barkhizid be binid keh be changal regim dive sefate khoon khari oftadeh aim.

barkhizid barkhizid barkhizid.


Anonymouse

بسیار زیبا نوشیتید. از این بد بختیها تو ایران زیاد هست.

Anonymouse


Everything is sacred


Peykan

زالزالک

Peykan


It's a fluid yet touching story and a good material for a short film.