STORY

حاج خانم و ویاگرا

میخواست ویاگرای سفارشی را در آب حل کند و به خوردش بدهد

06-Sep-2010
رستوران شیک بود و غذای خوبی داشت. حاج خانم تند و تند غذا میخورد و تند و تند بینی اش را پاک میکرد. من تا یاد قیافه ی بدترکیب هلموت، با دندانهای مصنوعی اش میافتادم که عشق پیری اش جنبیده و با یک زن لهستانی مینی ژوپ پوش سی و هفت ساله روی هم ریخته، حرصم درمیآمد؛ آن هم درست موقعی که زنش رفته بود مکه؛ حج تمتع! پری پیش از این که حاج خانم شود، از «ضعف» هلموت حکایتها و شکایتها داشت>>>

STORIES

کِش

کِش یک دل نه صد دل عاشق نخ شد

04-Sep-2010 (2 comments)
ترس از کشیده شدن مشکلی بود که کِش با خودش داشت.
شب و روز این کش مکش روحی را با خودش حمل می کرد.
یک روز کنار دریا دراز کشیده بود >>>

FOOTBALL

A History of Movement

It wasn't speed in particular, or strength, or even quickness

01-Sep-2010
There was a point at which you called yourself good at something and you were just being foolish. All that had happened was that you hadn't come across somebody really good. Bahman knew it. He knew all that as he walked home from the field. But there was a time when you weren't thinking it to make yourself feel good any more. You were thinking it to figure out what you were going to do with what you had. It was when you realized that you saw something different from other people when you looked at a football field. Bahman saw opportunities there>>>

LOVERS

پری پیراهن پوش

چقدر خوب بود

31-Aug-2010 (6 comments)
حالا که قرار است در پیراهن باد جایت بدهم و از همان هوای بالای سرم، به پایین ات بکشانم، با صدای نیمه کوتاه صدایت می کنم تا بیش از این ها در چنبره حسرت و لمس نمانم. حالا که قرار است پیراهن ارغوانی را از تنت بیرون کنم تا لخت و عور، در برابرم بایستی با صدای نرم تو، دلم می خواهد به جز سکوت، هیچ چیز دیگری در اتاق نباشد. >>>

STORY

Sama’ (The Audition-1)

The world of humans can not sustain such perfection

29-Aug-2010
The desert Jinn were a nuisance. The big one I had just shooed was sulkily lumbering away over the horizon into the sun. Now a tiny inquisitive one scurried up the rocks to watch me tune my zehtar. Like a dog begging at the table, it waited attentively eager to gulp any discarded scraps of tone. Soon I felt two others sneak up to join it. Their polite stealth made no difference. Visible or not, their nosey presence distracted me from my daily practice>>>

STORY

برده (6)

ژولیو و ماه آفرید کنار هم

25-Aug-2010 (one comment)
از سنجار تا نصیبین سفر پنج روز طول کشید. با این حال رنج آن بسیار کمتر از مسافرت از آدیابن تا سنجار بود. هر روز که از سنجار دورتر می شدند هوا خنکتر و ملایمتر می شد و بار دیگر کوهستان جای بیابان را می گرفت. چون دیگر خیلی از آدیابن دور شده بودند دلیلی نداشت باز هم از راه های فرعی و ناهموار به سفر ادامه دهند. بنابراین از مسیرهای اصلی و مطمئن به سفر پرداخته و شبها را هم در کاروانسراهای بین راه سپری کرده بودند>>>

DIASPORA

Assimilation Days

"Are we people of color?"

23-Aug-2010 (one comment)
We were talking about all the dreams we had back when we thought we were white. It was sad to think of them, but it was funny to talk about them together. "It was the grunge movement for me," my sister said. "And the way you were supposed to dislike anybody who called it the grunge movement." I laughed. It was true. I had been in it but she had really been in it. It had been great though. It had given us something to feel good about our city, Seattle, about >>>

STORY

هُرهُری مذهبان

این روزها مصادف است با پنجاه و هفتمین سالگرد کودتای 19 آگوست سال 1953 در ایندولند

20-Aug-2010
قبل از انقلاب 11 فوریه سال 1979 که به انقراض حکومت سلطنتی پوپورن ها منجر و رژیم سوسیالیستی به سبک معمر قذافی و هوگو چاوز در ایندولند بر روی کار آمد، خانواده تروخیلو همگی سلطنت طلب بوده و همه افراد فامیل مشاغل مهمی در وزارتخانه ها و ارتش و نیروی پلیس مخفی ایندولند بر عهده داشتند. واقعیت این بود که آنها قلباً اعتقادی به سلطنت نداشتند و الکی عکس های شاه و ملکه و ولیعهد را بر دیوار اطاق پذیرایی نصب کرده و وقت و بی وقت جاوید شاه می گفتند>>>

STORY

برده (5)

بیا ژولیو، بیا! امروز می خواهم به یک جای جالب بروم

20-Aug-2010
شب زیبایی بود. ژولیو از قدم زدن خسته شده و با گامهای آرام بسوی اتاقش می رفت. کاخ دو کتابخانه داشت و اتاق ژولیو درست برابر یکی از کتابخانه ها بود. قرار بود در همین کتابخانه دوباره به تدریس ماه آفرید سرگرم شود. به همین خاطر قبلاً از آن دیدن کرده بود. ولی هنوز کارش آغاز نشده و بی صبرانه انتظار می کشید. درهای کتابخانه و اتاق ژولیو، هر دو رو بداخل سالن بزرگی باز می شدند که در انتهای آن پلکانی بزرگ موجود بود>>>

STORY

برده (4)

فرمان هجوم صادر شده بود

16-Aug-2010
سپاه ساسانی وارد سرزمین ماد شده بود. تا چشم کار می کرد کوه بود و کوه. اینجا دنیای کوهستان بود. طبیعت افسونی خاص داشت. عظمت حرکت لشکرهای در حال گذر از میان کوه های عظیم بی حرکت به مانند عبور صفوف مورچه ها از میان کپه های خاک بود. همه چیز اینجا با تیسپون و دشتهای گسترده اطراف آن تفاوت داشت. ژولیو مطالب زیادی درباره ی قلب سرزمین ایران شنیده بود اما حالا داشت با چشمهایش خیلی چیزها را می دید>>>

STORY

برده (3)

در همین زمان که بسیاری خوابیده اند بسیاری هم بیدارند

14-Aug-2010 (one comment)
ژولیو دیگر برده خطاب نمی شد. ماه آفرید حالا او را پسر می نامید. ژولیو آرزو می کرد دختر جوان او را به نام صدا کند هر چند این آرزو را یک رویای دور از واقعیت می پنداشت. شاهزاده خانم آرام گام برداشت و چرخی در اتاق زد. سپس دوباره بسوی جوان ملتهب بازگشته روبرویش ایستاد. دختر جوان با نگاهی آرام و وسوسه کننده به ژولیو می نگریست. گویی با نگاهش او را نوازش می کرد. آهسته گفت: دوست دارم به روم بروم! تو حاضری مرا به روم ببری؟!>>>

STORY

سرزمین مردم نیک (قسمت آخر)

افسانه را از واقعیت رنگ خواهم زد

10-Aug-2010 (14 comments)
خورشید بر بام آسمان جای گرفته بود. زنی در سایه درختی نشسته گریه می کرد. مرد از تاَثر به هم آمد. سوی زن رفت و نشست: گریه ات از چیست زن؟ این مویۀ غمناک آواز کدامین غم درون قلب تنگ یک زن تنهاست. زن چشمهای به اشک نشسته اش را به مرد دوخت: اگر شوی من بود این چنین غم را به قلب من نمی افکند. دیروز گاو را هم فروخت و به شهر رفت. عیاش مردی است>>>

STORY

برده (2)

آه این سگها... روم را همین ها تباه کردند و حالا نوبت ایران است

10-Aug-2010
ژولیو در بخش بیرونی ایوان کاخ جاماسپ منتظر ایستاده بود تا شاهزاده او را به حضور بپذیرد. با آنکه سراپا خیس بود اما احساس سرما نمی کرد. بجز صدای بارش باران صدایی به گوش نمی رسید. ژولیو در آن فضای خلوت و آرام به ریزش باران و برخورد قطرات آب با زمین خیره شده و در افکار خود شناور بود که ناگهان آذرخشی سهمگین اندیشه هایش را از هم گسست. متعاقب آن چند آذرخش دیگر هم آسمان را که با ابرهای سیاه پوشیده شده بود روشن ساختند>>>

LIFE

The Fruit Tree

Iranians in America looking at a fruit tree are in Iran, that's all

08-Aug-2010 (one comment)
At any given time, if there is someone in America looking at a neighbor's fruit tree with a look that suggests that American notions of private property do not apply to fruit, there is a good chance that person is Iranian. There is a good chance that they were walking along when the reality of pears or apples or figs hit them in a way to make them stop and look at the tree and see who they are. If they were to eat of that fruit, they would be eating of themselves. It is difficult to see how there would be something criminal in that>>>

STORY

برده (1)

شاید در تمام سرزمین پارس هیچ برده ای به اندازه ی او از آزادی برخوردار نبود

05-Aug-2010
آسمان آبی و روشن بود. حتی تکه ای ابر هم آن بالا دیده نمی شد. چنین روزهایی در زمستان کمیاب بودند. روزهایی که می شد زیر آفتاب روی زمین داراز کشید و پرواز پرندگان را تماشا کرد. پنج سال پیش بود که امپراطور یولیانوس تصمیم گرفت اسکندری دیگر شود و دوباره تاریخ را دگرگون کند. اما فراموش کرده بود پیش از او بسیاری دیگر هم برای این کار از جا جنبیده ولی موفق به پیمودن نیمی از راه آن مقدونی بزرگ هم نشده بودند.>>>