STORY

Sherlock Holmes' Daughter (2)

“You’re hopeless,” he groaned as he walked out, dismissing me with the khaak too saret wrist flick

20-Apr-2010 (4 comments)
At the time, however, Christie’s showing up semi-nude to my party seemed like poorly played feminine rivalry. A disappointing move for a woman of Christie’s guiles, but then again she had been caught off guard. Sitting through Paul’s daily denial sessions in my office, I gathered that his conversations with Katayoon were starting to turn personal. “She shuts me out when I ask about her dad,” Paul said. “Is it bad manners in your country to ask about family?” Paul said. “Depends on how you ask,” I said realizing too late that I should have just said “no,” and gone back to my spreadsheet>>>

STORY

Sherlock Holmes’ Daughter (1)

A Persian woman would be no baton

15-Apr-2010 (10 comments)
Sherlock Holmes didn’t look the same the second time he came to my dreams. How old was I the first time he visited? Let’s piece the clues together. It was the night we saw The Hound of the Baskervilles. I was able to sit still in a theater, but my kid brother hadn’t been born yet. That means I was around six years old. There’s more. My parents were getting along, or we wouldn’t be going to the movies together. That narrows it down to a particular week in the October of that year. Yes, it was during this happy week that Holmes came to my dreams and gravely predicted a murder>>>

NOVEL

خانم معلم ( پایان )

پرواز چند پرنده در آسمان به او می گفت که دوستی بهترین پرواز است

10-Apr-2010 (one comment)
غروب یک روز بهاری از آخرین روزهای بهار سال هزار و سیصد و هشتاد و شش بود . گورستان شهر اهواز خلوت و ساکت بود. قبرهایی که افراد آرمیده درون آنها در آن هنگام از یک روز وسط هفته از میان زندگان ملاقات کننده داشتند بسیار کم بودند. در آن سکوت و آرامش کسی از میان قبرها می گذشت و با گام های آرام پیش می رفت. او بدیدار کسی آمده بود که می دانست جز در این گورستان جای دیگری نخواهد یافتش>>>

NOVEL

خانم معلم 9

آه ای عشق! درود بر آغاز تو و نفرین بر پایان تو

04-Apr-2010
پیرمرد آرام ، آرام داشت به ناجی نزدیک می شد. پایش می لنگید و لباسش ژنده و کثیف بود. ناجی متوجه او شده بود و انتظار داشت بزودی یک مهمان پیر ناخوانده مزاحم خلوت او شود و با چرندیاتی که برخواسته از تجربیات بدرد نخور یک بازنده بودند سرش را درد آورد. از ظاهرش معلوم بود او یکی از آن بازنشسته هایی نیست که ساحل کارون را برای گذراندن بخشی از اوقات فراغت خود برمی گزینند. حتماً یک ولگرد بی خانمان بود که یا همه عمرش بیهوده زیسته بود و یا همه چیزش را در راه زن یا قمار یا تریاک و یا همه با هم از دست داده بود>>>

STORY

 جمهوری پیاز

امسال درست در سرد ترین و بی روح ترین روز زمستان حادثه عجیبی اتفاق افتاد که آرامش آبادی را به هم زد

02-Apr-2010
کسی یادش نیست که کشت پیاز از کی در شهرک ناکجا آباد استان ننه من غریب معمول شده. هرچی هست برای مردم این آبادی و روستاهای اطرافش ،درآمد بخور و نمیری را فراهم میکند. پائیز که میشه، گونی های پر از پیاز در کاروانسراها و انبارها تلنبار و منتظر مشتری می مانند. مردان پیاز کاردر قهوه خانه ها جمع شده و به نقال ها گوش کرده و پشت سر هم قلیان می کشند. منتظر رسیدن تجار پیاز از تهران و شهرهای عمده هستند تا پیاز ها را فروخته و برای پسرشان زن گرفته و دخترشان را به خانه بخت بفرستند>>>

NOVEL

خانم معلم 8

آرزو کردن یک چیز است و به آرزو رسیدن یک چیز دیگه

31-Mar-2010
کلاس تمام شده بود اما نوید گویا قصد رفتن نداشت. نزدیک به پانزده دقیقه بود که یک نفس داشت برای سولماز وراجی می کرد. سولماز حالا یک چیز را در مورد او خوب دانسته بود و آن این بود که این جوان با وجود لحن آرام و سردش یک وراج حرفه ای است و اگر فرصت پیدا کند سر طرف مقابلش را می خورد. این چیزی بود که در برخوردهای اول پی به آن نبرده بود>>>

NOVEL

خانم معلم 7

می دانست کسی که دیوانه وار عاشق اوست شتابان هم بسوی مرگ می رود

26-Mar-2010
آخرین پنجشنبه ماه دی بود. همچنین فردا آخرین روز دی ماه بود و این ماه سرد می رفت که پایان گیرد. ربع ساعتی بود که سولماز از خواب بیدار شده اما همچنان در بستر داراز کشیده و حوصله برخواستن نداشت. ساعت یک بعد از ظهر بود. آن روز بمناسبت یک جشن مذهبی در سراسر ایران تعطیل رسمی بود. روزهای تعطیل به سولماز فرصتی می دادند برای استراحت و خوابیدن تا دیر وقت>>>

STORY

Loose screw

A half scene from my novel

24-Mar-2010 (15 comments)
I lit the cigarette and watched the full moon descending over the city. I couldn’t stop thinking about Mohsen and his last love. That woman. There was something haunting in her voice, and that’s why I was tempted to believe her, a woman who claimed to be loved by the only man who had ever loved me. However every time she called, I just stood there like a fool, unable to say a word or to deny her story. And even if it was all true, why did she need to call me?>>>

STORY

Naneh Sarma and Amu Nowruz

As the golden wings of sunlight slowly spread on the veranda, their warmth call Naneh Sarma out of her sleep

20-Mar-2010 (11 comments)
Every year it is the same ritual. On the Spring Equinox, when the days and nights are equal in Iran and all the expanses that once belonged to her, I fly down Mount Qâf, carrying Young Man Spring, Amu Nowruz, on my back. I am Mother Simorq and Amu Nowruz is one of my eternal friends high up on Mount Qâf. When my wings fold down over the slopes of the mountain, I drop off this beautiful messenger of spring and watch him walk to a chestnut horse that waits for him>>>

STORY

Green Skies (3)

You have an important decision to make within the next few minutes, Mr Rahmati

20-Mar-2010 (8 comments)
Colonel Nazemi is standing in the falling snow.With his right hand, he is holding the collar of his navy blue coat tight against his freezing neck.He is holding a radio in his left hand.Standing next to him are the military police major and lieutenant who had shown up at his office earlier.There are about a dozen other men, officers and maintenance men, standing behind him.They are all gazing at the sky.Lt. Parsaa has radioed in, and they are awaiting his arrival.They know that his aircraft has been hit and is severely damaged>>>

NOVEL

خانم معلم 6

می دانی این قبرستان چقدر برای مردم تولید شغل کرده؟

17-Mar-2010 (one comment)
مردم ما برعکس همه جای دنیا تغییرات را گلچین کرده اند. یاد گرفته اند رانندگی کنند و با کامپیوتر کار کنند اما هنوز که هنوز است حاضر نیستند در مزخرفات فکری و عقیدتی خود تجدید نظر کنند. هنوز هم برای درمان سرطان در ته دلشان ترجیح می دهند بجای سر زدن به پزشکان ماهر و استفاده از تکنولوژی درمانی نوین به یک به اصطلاح امامزاده در پرت ترین جای کشور بروند و خودشان را به ضریح پر برکت مقبره اش ببندند و آبی که کاغذهای چرک آلود رمالها را در آن تلیت کرده اند بخورند>>>

NOVEL

خانم معلم 5

بزودی دریایی پذیرای من خواهد شد که نه ته دارد و نه کرانه

12-Mar-2010
ناجی آداب دان و مودب بود اما نشان داده بود شخصی معاشرتی نیست و در ارتباط برقرار کردن با دخترها و مردهای زنباز و بی غم استعداد خوبی ندارد. سولماز خودش نیز نگاهی ویژه و غیر طبیعی نسبت به او داشت. می دانست ناجی دیوانه وار عاشقش است اما او مردی نیست که در ابراز عشق پیشقدم شود. این را هم می دانست که خودش ابداً عاشق ناجی نیست اما او را دوست دارد. رفتار ناجی برایش جذابیت خاصی داشت. ناجی از آن نوع مردهایی بود که شاید هیچ دختری به او اظهار عشق نمی کرد اما کمتر دختری هم وجود داشت که او را ببیند و شب بدون رویای او بخواب برود>>>

STORY

Green Skies (2)

“To the unidentified F-14 pilots... I have been ordered to find, and if necessary destroy you."

06-Mar-2010 (12 comments)
Inside the cockpit of an Iran Air Boeing 727, two pilots are quietly maneuvering the passenger plane through the night sky. Captain Shahram Nasseri and his copilot Payman Izadi try to busy themselves with routine cockpit chores, but their tension is clearly visible. They exchange nervous glances at one another. Every few seconds, one of the men looks at his window to look at the two fighter escorts that are flanking them on both sides. Izadi’s headset is lowered and is hanging lose around his neck. A voice can be heard trying to repeatedly hail the flight. It’s an airport tower>>>

STORY

نگاه

چیزی که توجه زن را جلب کرد، نگاه خیره و شیفتۀ او در آخرین لحظه بود

06-Mar-2010
زن هر روز ماشینش را در یک کوچه بن‌بست پارک می‌کرد و حدود سه دقیقه پیاده می‌رفت تا به محل کارش برسد. هوا ابری بود. زن فکر کرد:«امروز حتماً بارون میاد.» در میانۀ راه، مردی را دید که به سویش می‌آید؛ انگار که درخواستی دارد. به چند قدمی هم که رسیدند، با شنیدن صدای آژیر پلیس، مرد لحظه‌ای سرِ جایش ایستاد، خیره به زن نگاه کرد، سپس ناگهان برگشت و با سرعت از او دور شد>>>

NOVEL

خانم معلم 4

در این جهان تنها یک آرزو دارم و آن هم خوردن یک شام با تو است

06-Mar-2010
با شروع ماه آذر هوا ناگهان رو به سردی گذاشت. آسمان ابری می شد و گاه باران بشکل نم نم شروع به بارش می کرد. ناجی تا چند روز از خانه خارج نشد. او ارتباط خود را با دنیای بیرون از خانه اش قطع کرده بود و حتی به تلفن هم پاسخ نمی داد. پزشک استفاده از مشروبهای الکلی را اکیداً برای او ممنوع کرده بود. تنها پناه او اکنون موسیقی و رویاهایش بودند. دوست داشت فکر کردن به مرگ و انتظار آن را کشیدن تمام ذهن و اندیشه اش را درگیر خود کند اما مرگ تنها گوشه ای از ذهن همیشه فعال او را سرگرم می کرد>>>