افشین و دوست وی اینگه بورگ


Share/Save/Bookmark

افشین و دوست وی اینگه بورگ
by Amir Sahameddin Ghiassi
15-May-2009
 

افشین و دوست وی اینکه بورگ هنگامیکه در مدرسه درس میخواندیم یادم هست که یکی از موضوع های مورد توجه معلم های برای انشا نوشتن این بود که علم بهتر است یا ثروت و همیشه شاگردان هم مینوشتند که البته واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است زیرا که ثروت میتواند توسط دزدان به غارت رود ولی راهزنان نمیتوانند که علم را بسرقت ببرند.

البته این یک برداشت کوتاه و بسیار سطحی است زیرا اکنون ما میدانیم به غیر از نوابغ بدون داشتن ثروت و پول نمیتوان به درجات بالای علمی رسید. در آن روزگارها هرکسی با گرفتن یک دیپلم و یا حتی سیکل میتوانست کار خوب و آبرومندی با حقوق مکفی در ادارات دولتی و یا ملی داشته باشد ولی اکنون با عمومی شدن علم و در دسترس بودن آن دیگر کسی با سیکل و یا دیپلم دبیرستان کاری خوبی گیر نخواهد آورد بلکه بایست متخصص باشد و کاری عملی بتواند انجام دهد.

اینطور که استاد مان میگفت در کشوری مثل اسراییل استادان دانشگاه به رانندگی تاکسی میپردازند و البته خودمان هم میدانیم که بسیاری تحصیکرده های ایران هم مسافر کشی میکنند. حالا بایست موضوع انشای دیگری داده شود که مثلا دین بهتر است یا خوبی و انسانیت و یا عشق دوستی بهتر است یا ایمان و پرهیزکاری. یا سادگی بهتر است یا دو رویی و مثلا زرنگی و شیادی و قالتاقی. یا اصالت بهتر است یا دین داری آنهم از نوع تقلبی. حتما شما هم به افرادی برخورد کرده اید که مثلا نماز میخوانند روزه هم میگیرند و ادعای مومنان را در میاورند و مرتب ادعای خدا پرستی و دین داری میکنند. ولی در عین حال دروغ هم میگویند مال مردم را هم میخوردند به ناموس دیگران هم تجاوز مینمایند و حتی حاضرند که کمر به قتل کسی هم بندند. آدمکشی هم بکنند.

تازه این متظاهران مورد توجه مردم هم هستند و زندگی خوبی دارند. شما هم در روزنامه خوانده اید که مردمی از طبقات بالای و مورد احترام مثلا کشیش های کاتولیک به بچه های مردم تجاوز کرده اند. درصورتیکه پول فراوان کلیسا که توسط مومنان جمع آوری میشده است در اختیار آنان بوده و زندگی مرفه ای هم داشته بودند و مورد اعتماد مردم هم بودند و لاجرم به بچه های آنان تجاوز جنسی هم کرده اند. خوب این هم یک دکان که حضرت مسیح با آن سختی و مرارت زندگی کرد و اینان با نام او جان و مال و ناموس مردم را به یغما میبرند و یک مشت تفرقه و دوگانگی برای مردم بجا میگذارند.

افشین پس از گرفتن فوق لیسانس خود در ادبیات فارسی در دانشگاه به عنوان مربی استخدام شد و در کلاسهای زبان فارسی به خارجیان هم کار میکرد و به آنان درس میداد. وی که در ادبیات فارسی نمونه خوبی بود توانست بعد از مدتی از استادان و یا مربیان خوب این رشته شود. بخصوص که وی زبانهای اروپایی را هم خوب میدانست و میتوانست براحتی زبان فارسی را تدریس و مشگلات دانشجویان خارجی دانشگاه را رفع کند. خارجیانی که در تهران بودند بسیار مایل بودند که نزد وی زبان فارسی یاد بگیرند و افشین اغلب روزها پس از تمام شدن کار و وقت اداری در خانه خود و یا در خانه دانشجویان خارجی به آنان زبان فارسی درس میداد.

باوجود داشتن درآمد خوب چندین دختر ایرانی دست رد برای همسری افشین به سینه اش زده بودند و وی فکر میکرد اگر در آمد بهتری داشته باشد و بتواند زندگی مجللی تهیه کند شاید یک دختر معمولی در سطح خوب با وی ازدواج کند. ولی افشین هم مثل بسیاری از انسانهای متولد در یک خانواده دو مذهبه براحتی نمیتوانست با دختر دلخواهش عروسی کند. زیرا وی برای یک دختر بهایی مسلمان زاده بود زیرا که پدرش مسلمان و مذهبی بود و برای یک دختر مسلمان وی بهایی بود زیرا که مادرش بهایی بود. و این مشگل سرراه وی قرار داشت.

یک روز که با هم بودیم میگفت که سن من سی پنج سال است و هنوز از حدود شاید هفتاد دختری که خواستگاری کرده ام هیچکدامشان به من روی خوش نشان نداده اند و پیشنهادم را رد کرده اند. درآمد افشین با کلاسهای فوق العاده ای که داشت مانند درآمد یک وزیر آنوقت ایران بود. خانه خوب ماشین و وسایل زندگی خوبی در طی ده سالی که کار کرده بود فراهم کرده بود. ولی با این همه دختران حتی دانشجو هم وی را جدی نمیگرفتند و گرچه با او به سینما و رستوران ها و یا گردش میرفتند ولی خیال ازدواج با اورا نداشتند. و تنها میخواستند که با او خوش باشند و از دست بریز او استفاده کنند. شاید حتی دوستان خوبی هم برای افشین نبودند و تنها بقول آنزمان ها تیغ زن بودند و تنها میخواستند که انگل وی در همراهی به رستورانها باشند در حالیکه افشین با آنان معاشرت میکرد به امید اینکه با آنان بتواند جدی باشد و ازدواج کند. ولی آن دخترانکهای تناز تنها میخواستند همدم و یا مصاحبی داشته باشند و تنها به رستورانها و یا کاباره ها نروند و کسی باشد که هم برایشان خرج کند و هم واظب آنان باشد.

افشین در آنروز بمن گفت که از این کار حوصله اش سر رفته. شهپر مثلا چند روزی با او به اینطرف و آنطرف میآید ولی بعد با کسی دیگری میرود و او را رها میکند. شهپر یک دختر یهودی بود که به افشین خیلی نزدیک شده بود و میدانست که افشین هم مسلمان دوآتشه نیست و خیلی هم دوست دارد که با او که دختر قشنگی است ازدواج کند ولی نمیدانم با وجود اینکه ماه ها با افشین مراده و رفت آمد داشت ولی هیچوقت به او قول ازدواج نداده بود و به تقاضاهای او مرتب جواب رد میداد ولی افشین امیدوار بود که شهپر تغییر عقیده بدهد تا بالاخره شهپر وی را رها و با مرد دیگری قرار مدار میگذاشت.

به افشین گفتم تو که با خارجی ها تماس زیادی داری سعی کن که از بین آنان یک همسر برای خودت دست و پا کنی زیرا آنها آزادتر فکر میکنند و شاید بخواهند با یک مثلا پروفسور دانشگاه جوان سی و پنج ساله ازدواج کنند. افشین گفت که یک شاگرد خصوصی دارد که اهل آمریکا است. خیلی دوست دارد که خوب فارسی یاد بگیرد و خیلی خوب درس میخواند و تکالیفی که به او میدهد با جدیت و خوبی انجام میدهد ولی او دارای شوهر است. شوهر وی رییس یک شرکت بزرگ در تهران است و خیلی درآمد دارند.

افشین میگفت که وی که اینگه بورگ نام دارد خیلی به وی محبت میکند علاوه بر حق تدریس خوبی که میگیرد وی برایش مرتب هدایای گرانبها میخرد. وخیلی بمن اظهار محبت و علاقه هم مینماید. و مرتب مرا به خانه شان دعوت میکند شامهای خوبی تهیه میکند و خیلی بمن عزت و احترام میگذارد. از وقتی که فهمیده که شهپر مرا ترک کرده است دوستی خودش را با من زیادتر کرده است. دو دختر کودکستانی دارد که همیشه با خودش آنان را بخانه من میآورد زیرا حس کرده است که من خیلی بچه دوست هستم و دوست داشتم که با شهپر و یا فروغ ازدواج کنم ولی از وقتیکه دانسته آنان مرا رها کرده اند خیلی مواظب من است که مثلا غصه نخورم.

کم کم رابطه افشین و اینگه بورک بهم خیلی نزدیک شد. حالا آنها بعد از کلاس درس با هم به مسافرتهای کوتاه اطراف تهران میرفتند. و یا به رستورانها و تاتر ها میرفتند. دیگر تنها موضوع درس و مشق تنها نبود بلکه یک علاقه بیشتر از معلم و شاگردی بین آنها واقع شده بود. شاید اینگه بورک سی ساله بود وی قدی بلند و زیبا داشت خوش فرم و بلوند و خوش تراش بود شاید چیزی حدود یک هفتاد پنج سانتیمتر بود و با کفش پاشنه بلند هم قد افشین بود. موهای بلند طلایی و هیکل صاف و رعنا وی برای افشین جالب بود و هم اینکه دیگر او مثل شهپر و فروغ دوستان دیگر افشین بنود که مثلا بخواهد افشین را تیغ بزند بلکه بیشتر این اینگه بورگ بود که افشین را دعوت میکرد و برایش هدایای گرانقیمت میخرید.

کم کم اینگه بورگ زمزمه میکرد که شوهرش خوب نیست و او را دوست ندارد زیرا اشتباه کرده است که با او عروسی کرده است. شوهر وی یک مرد اروپایی چهل پنج ساله بسیار ثروتمند بود که ماشین آخری مدل اروپایی سوار میشد یک کاخ در تهران اجاره کرده بود و وسایل خانه بسیار مجلل و آخرین مدل بود. علاوه بر زیبایی و خوش هیکلی اینگه بورگ خیلی دوست داشت که ادامه تحصیل در دانشگاه های تهران بدهد و برای همین بود که خیلی با علاقه و جدی نزد افشین زبان فارسی میخواند. بالاخره هم در دوره ادبیات فارسی مخصوص خارجیان پذیرفته شد. که مدرکی مثلا فوق لیسانس میگرفت. البته دروسی که در این دوره فوق لیسانس تدریس میشد به سنگینی دوره فوق لیسانس ادبیات فارسی برای دانشجویان ایرانی نبود. استادان ایرانی میگفتند دوره حتی دکتری زبان و ادبیات فارسی برای خارجیان حدود دروه لیسانس برای دانشجویان ایرانی است. برای یک خارجی ورود به این دوره ساده نبود. بیشتر دانشجویان این دوره پاکستانی و یا ترکیه ای بودند و اینگه هم وسط آنان بر خورده بود.

حالا دیگر آنان خیلی بهم نزدیکتر شده بودند زیرا عملا در یک دانشکده با هم کار میکردند و هم رشته هم بودند. افشین که حالا با اینگه خیلی قاطی شده بود و هر شب با هم بودند داشت به او دلبستگی شدیدی پیدا میکرد. مادرش به او گفته بود که وقتش را با یک زن شوهر دار تلف نکند ولی مثل اینکه دیگر کس دیگری در زندگی افشین نبود و او هم از دختران مجرد ایرانی سر خورده بود و دختر مجرد خارجی هم که در تهران به آسانی پیدا نمیشد. از طرف دیگر اینگه هم اینطور وانمود میکرد که وی و همسرش بهم علاقه ای ندارند و همسر وی دارای دوست دختر های زیادی است زیرا مسلم است که یک مرد بسیار ثروتمند در تهران شیفته گانی خواهد داشت. بخصوص اینکه وی مرتب در سفر بود و به سایر کشورها میرفت و اینگه هم بیشتر در خانه تنها میماند البته اینگه خدمتکار و باغبانهایی هم داشت ولی همسر وی بیشتر در خارج از تهران بسر میبرد تا در تهران.

اینگه به افشین گفته بود که بین او و همسرش رابطه ای نیست و تنها آنان بخاطر بچه ها با هم زندگی میکنند و همسرش دارای یک دوست دختر زیبا و ثروتمند هم هست که با هم رابطه بسیار نزدیکی دارند و شاید هم بعدا با هم ازدواج کنند. حتی اینگه میگفت که شوهرش دوست دارد که او تلاق بگیرد تا بتواند با دوست دخترش براحتی ازدواج کند. اینطور بنظر میآمد که شوهر اینگه هم میداند که همسرش به افشین زیاد نزدیک شده ولی چون خودش یک دوست دختر دیگر داشت برایش فرقی نمیکرد و اهمیتی هم نمیداد. این بود که افشین هم بی پروا به او گفته بود که اگر او را میخواهد بایست که از شوهرش جدا شود و با او ازدواج کند. فکر کنم که دوسالی هم بدین ترتیب گذشت و اینگه بورک دست دست میکرد و عملی انجام نمیداد و افشین را در بیم و امید نگه داشته بود.

و این خانم مرتب بهانه میاورد و به آینده موکول میکرد. بگذار من یک سفر به آمریکا بروم برمیگردم و با تو عروسی میکنم و از وی تلاق میگیرم. بعد از سفر آمریکا دوباره بهانه میآورد که اول بایست به آلمان و سویس برود و کارهایی که مجبور است تمام کند کامل کند برکه گشت از شوهر تلاق میگیرد و با او ازدواج میکند. یکسالی هم وی افشین را به این شکل معطل کرد و باصطلاح سرکار گذاشته بود. افشین بعد از سه سال به اینگه بورگ گفت که حالا که نمیتوانی تصمیم بگیری بهتر است که رابطه ما قطع شود زیرا من نزدیک چهل ساله هستم و دیگر برای من دیر است که صبر کنم تو هم که زمان معین نمیکنی. ولی اینگه نه کنار میرفت و نه با وی ازدواج میکرد. نمیدانم بچه دلیل به شوهر بقول خودش زن باره و هرزه اش چسبیده بود و افشین را انتخاب نمیکرد و حتی او را ول هم نمیکرد. بارها افشین از او خواهش کرده بود که برود ولی او باز به خانه افشین میامد و خوب نمیشد که یک دوست قدیمی و یک خانم متشخص را از خانه بیرون کرد و یا بخانه راه نداد.

بیچاره افشین بدجوری گیر کرده بود نه راه پس داشت و نه راه پیش. هرچه هم از اینگه خواهش و تمنا کرده بود که به این کار خاتمه دهد اینگه قبول نمیکرد. و افشین هم که نمیتوانست زنی که آنقدر به او اظهار دوستی میکند با خشونت از خود براند. تازه شاید خشونت هم کار ساز نبود.

بالاخره افشین تصمیم میگیرد که برای مدتی از تهران خارج شود و به شهرستان ایران برود. این بود که با مدتی دوندگی توانسته بودکه خودش را به اصفهان منتقل کند. این بود که وی بی سر و صدا بدون خداحافظی از اینگه به اصفهان رفت. به امید اینکه بعد از مدتی اینگه رهایش میکند و دوباره میتواند به تهران بازگردد. اینگه هم که در دانشگاه سال آخری را میگذرانید توانسته بود که آدرس افشین خان را پیدا کند و با هواپیما خودش را به اصفهان رسانیده بود.

افشین میگفت درب را که باز کردم فرشته سرگردان خود را دیدم فکر کردم که دیگر تصمیم جدی گرفته است که با من باشد و از شوهر بقول خودش هوسران جدا گردد و با من ازدواج کند. ولی بعد از چند روز که در اصفهان ماند گفت که به تهران میرود و دوباره برمیگردد. ولی هیچ حرف از ازدواج نزد. ظاهرا او میخواست مرتب به اصفهان برود و با افشین باشد. افشین که دیگر معاشرت با اینگه برایش دردناک شده بود یک تصمیم مشگل میگیرد. افشین میگفت خیلی سخت است که انسان زنی را دوست داشته باشد ولی این زن مال او نباشد بلکه نصف مال او باشد درست مثل مردی که دو زن دارد. من نمیتوانستم زنی را که دوست دارم ببینم که از کنارم میرود و با من جدی نیست. مثل اینکه اینگه چند باری هم برای ملاقات با افشین به اصفهان میرود و لی این زن خیلی عجیب بود نه افشین را ول میکرد و نه با او ازدواج میکرد.

بالاخره افشین که دیگر نمیتوانست یار را ببیند و با او نباشد از دانشگاه استعفی میدهد و برای مدتی به خارج میرود . او حتی آدرس خودش را به مادرش هم نمیدهد بلکه از طریق دوستان خود و به آدرس آنان برای مادرش نامه مینویسد. بعد از اینکه اینگه به اصفهان میرود و میبیند که جا تر و بچه نیست فورا به تهران برمیگردد و به خانه مادر افشین میرود.

مادر افشین که تازه از طریق اینگه متوجه میشود که پسرش دیگر در دانشگاه اصفهان کار نمیکند واقعا آدرس افشین را نمیداند و اینگه هم متوجه میشود که مادر آدرس اورا ندارد.

مادر افشین تعریف میکرد که اینگه مرتب هر روز به خانه آنان میآمده و سعی میکرده آدرس افشین را پیدا کند ولی مادر که اطلاعی از آدرس وی نداشته و کاغذهایی هم که افشین میفرستاده به آدرس دوستان وفادارش بوده که آنان هم تنها کاغذ ها و یا نامه ها را بدون پاکت به مادر افشین میدادند.

حدود شاید یکسالی مرتب اینگه به خانه آنان رفت و آمد داشته است. مادر افشین هم که کارمند دولت بوده نمیتوانسته است که یک خانم متشخص خارجی تحصیلکرده در دانشگاه تهران را از خود براند.

روزی که با مادر افشین صحبت میکردم وی میگفت که من نمیدانم این چگونه دوستی است و چگونه زنی که نه از افشین دست بر میدارد و نه با اویکی میشود و ازدواج میکند. اگر برای هوسرانی است که در تهران این قدر جوانان سینه چاک و مجرد هستند چرا اینگه سراغ یکی دیگر نمیرود. ما هر سه هرچه فکر کرده بودیم نتوانسته بودیم این معما را حل کنیم.

بعد از حدود یکسال و نیم یک روز اینگه برای خداحافظی به خانه افشین میرود . افشین بیچاره هم که سرگردان یک کشور دیگر است گویا به مصر رفته بود. تا هم خوب عربی یاد بگیرد و هم شاید از دست این عشق عجیب و بی حاصل خلاص شود. مادرش میگفت وی در حالیکه اشگ میریخت یک انگشتری گرانبها را بمن داد و گفت هر وقت که افشین را دیدید این را به او بدهید.

افشین بعد از حدود یکماه دیگر که از رفتن خانواده اینگه میگذشته به تهران باز میگردد. ولی اینبار این اینگه بود که دیگر نه آدرسی و نه نام نشانی از خود بجا گذاشته بود به غیر همان انگشتری گرانبها. افشین میگفت نمیدانم مقصودش از دادن این انگشتری گرانبها چه بوده است آیا تصمیم گرفته بود که از شوهرش تلاق بگیرد و همسر من شود؟ ولی با ندادن آدرس و نام نشانی نمیتوانم این را باور کنم که نسبت بمن جدی شده بود. شاید هم فکر میکرد که من بایست دور اروپا و آمریکا را بگردم تا فرشته سرگردانم را پیدا کنم. با وجود این افشین یکسال دیگرهم برای اینگه صبر کرد به امید اینکه خبری از وی برسد. و تا اینکه وی با یک دختر ایرانی دانشجو ازدواج کرد.


من یک معلم دانشگاه هستم. بعلت های واهی مجبور شدم به کشوری دیگر بروم. فرزندان ایران احتیاج به کار و دانشگاه دارند. به مردم ماهی ندهید ماهیگیر تربیـت کنید. تا مادامیکه ما محتاج به دیگران هستیم استقال معنی ندارد. ایران احتیاج به صنایع زیر بنایی دارد. در امریکا سر هر کوچه ای یک مدرسه عالی قرار دارد. دادگستری را انطور بسازید که دزدان را بگیرد نه خادمان را. من را غارت کردند دادگستری بکار من بعد هشت سال رسیدگی کردکه تمامی سرمایه من در اثر تورم غارت شده بود. و من مجبور شدم به خارج ایران بروم. درست است که دادگستری بعد از هشت سال دوندگی به نفع من رای داد ولی چه فایده که غارتگر با سو استفاده از تورم رسیدگی به شکایت مرا طولانی کرد و در نیتیجه او برنده واقعی بود نه من

نظر من خدمت به ایران و فرزندان ایران بود ولی غارتگر مرا از ایران اواره
من نميدانم چرا بايد اين دو روز زندگی را در جنگ و جدل باشيم . انسان چه تقصيری دارد که در خانواده ای بدنيا امده که مسلمان يا بهودی است. چرا ما بايد يکديگر را به جرم مذهب يا مليت اماج حمله قرار دهيم؟ اين همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است چون دورن ياک کنی حرم دير يکی کعبه بتخانه يکی است. می بخور مسجد بسوزان مردم ازری مکن. بچه بيگناهی که در يک خانواده مسلمان بدنيا امده است چرا بايد تاوان يس بدهد. البته بعضی از مردمان غارتگر زور گو و بی انصاف هستند ولی اين ارتباط به دين ابا و اجدای و يا کشور ندارد.

هنگامیکه در المان معلم بودم یک روز یکی از بچه ها در کلاس درس من گرفته بود. گفتم گابی چرا گرفته ای گفت که دکتر سینگر گفته شما حال انقدر بدبخت هستید که یک شتر سوار باید بشما درس بدهد. فردای انروز من استعفا دادم و به هامبورگ رفته بلیط هوا یبمایی ملی را گرفته به تهران برواز کردم. در هوابیما با خودم شرط میکردم که دیگر به هیچ عنوانی از ایران خارج نخواهم شد. تا اینکه سال 1996 مجبور شدم دوباره به خارج بروم. ولی حالا هر چه بگذرد و هر چه بشنوم نمیتوانم به ایران برگردم زیرا دوست خیانکار من که من به کمک او رفته بودم عوض تشکر انقدر بمن تهمت زده که باعث اخراج من شده است و کوگوش شنوا که به حرفهای من توجه کند. دادگستری با بمن چه بمن چه مرا سرگردان نمود و من مجبور شدم برای کار به امریکا بیایم. و هر ناراحتی را تحمل کنم. زیرا به نامه های من و دفاع من التفاتی نشده است. مردم متاسفانه بی تفاوت هستد و اگر من هم بی تفاوت بودم واعتماد نمیکردم به این روز نمیافتادم.

جنگ برای چه. در جنگ ایران و عراق چه کشوری برنده شد. عراق یا ایران. صدام میگفت که او برنده جنگ است. میلیارد ها بهار ازادی هزنیه شد. راستی چه کسی جز کمبانی های بزرگ و بین المللی و شرکت های عظیم بیمه و ساخت بمب و مواد منفجره از انها میتوانند برنده جنگ باشند . ایران و عراق با برداخت میلیارد ها سکه بهار ازادی و ارزهای خود به شرکت های بمب سازی و اسلحه سر هم سازی و تقدیم جان میلیونها جوان خود برای ازمایش این وسایل مخرب در حقیقت بازنده این جنگ بودند و شرکت های عظیم بین المللی و دلالان انها برنده واقعی 20
ایا بهتر نیست این سرمایه ای که صرف جنگ و نفرت میشود صرف دانشگاه ها و بیمارستانها و علم و معرفت شود درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر اوری چرخ نیلوفری را. اتحاد و دوستی و برابری برادری و همکاری احترام به یکدیگر و گوش به عقاید دیگران دادن. مگر صد سال بیش کسی تصور میتوانست بکند که با یک سلفون میتواند با انسر دنیا مکالمه کند و یا این همه اطلاعات میتواند در یک سلفون جا بگیرد. حالا هم کسی تصور اینکه با سزعت نور یا بیشتر متیوان سفر کرد بسیار مشگل است ولی شاید اگر همکاری و تعاون باشد و سرمایه ها صرف علم و دانش بشود ممکن است که همه مشگلات انسانها رفع گردد. بیماری بیکاری بیسوادی و حتی استفاده های انسانی از کرات دیگر. روایط باید خوب یاشد و همه نژادها و ادیان و ملیت ها باید مورد احترام قرار گیرند نه اینکه من درست میگویم و تو در اشتباهی. من حق دارم و تو بیجا میگویی. سینه ما باید باز و قلب ما یاید صاف باشد. بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش ز یک گوهرند. سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده انست که نامش به نیکویی نبرند.


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi