نامه ای به شاهزاده.


Share/Save/Bookmark

نامه ای به شاهزاده.
by Amir Sahameddin Ghiassi
04-Apr-2009
 

چرا ما وقتی که به قدرتی دست مییابیم و بقول معروف دستمان که به دم گاوی بند میشود همه را و حتی خودمان را هم فراموش میکنیم. البته انتقاد کاری آسان است ولی ننوشتن تجربه ها هم کاری را درمان نخواهد کرد. داراب دوست من پس از اینکه لیسانس گرفت در یکی از دبیرستانهای معروف دبیر شد. وی از خانواده متوسطی بود که با زندگی کارمندی پدرش به سختی دوره دبیرستان و دانشگاه را تمام کرد. وی در دبستانی درس خوانده بود که در آن مدرسه بچه بسیار فقیر هم همکلاس او بودند و او تقریبا ثروتمند بین آن همه بچه فقیر بود واضح است که یک کارمند پست و تلگراف درآمد بیشتری از یک رفتگر داشت و داراب که با بچه های بسیار فقیر تر از خودش همکلاس بود پیش آنها مرتب تمیز و ثروتمند بحساب میامد. بچه هایی که شاید نیمه گرسنه بمدرسه میآمدند و حتی پدر و مادرشان نمیتوانستند سالی یک دست لباس نو هم برای آنان بخرند. این بود که داراب با وجود فقیر نبودن با فقر واقعی بسیار آشنا بود و اغلب کتابچه و یا مدادش را بهمکلاسانش میداد که قدرت تهیه کتابچه تمیز و مداد کامل را نداشتند. من هم خودم زمانی در این چنین مدارسی هم درس داده و هم درس خوانده بودم و میدیدم که چطور بچه ها از گرفتن یک مداد خوشحال میشوند و وقتی مدرسه برای عید به بعضی از بچه ها مخفیانه لباس های کهنه و یا نو کازرونی میداد چطور بچه ها سر از پا نمیشناختند.

یادم میآید که چطور یک پسر کلاس سوم میگفت که تمامی شب راازذوق کفش نویی که مدرسه به او داده است بعنوان عیدی نخوابیده است. باری کودکان هر طبقه ای مشگلات و خوشی های مخصوص بخود را دارند. این بود که داراب معنی فقر را بدرستی درک میکرد و با آن زندگی کرده بود و احساس فقیر بودن را می فهمید گرچه خودش واقعا فقیر نبود ولی کشش روانی به آنان داشت چون بیشتر دوستانش از آن طبقه بودند. داراب میگفت که بعضی بچه حتی از دیدن نان هم تحریک میشوند زیرا در خانه بقدر کافی نان در سفره شان نداشتند. داراب همیشه غذایش را با بچه ای تقسیم میکرد. و یا بارها شده بود که بچه ای جوراب نوی خود را بمن نشان میداد که امیر نگاه کن من یک جوراب نو دارم . پدرم چون یک بیست گرفته ام برایم خریده است. ببین که چه رنگ قشنگی دارد.

داراب هم که زمانی با بچه های رفتگر و کارگران غیر متخصص همکلاس بود اکنون پس از تمام کردن دوره لیسانس و پایان دوره سربازی خود دبیر یکی از دبیرستانهای معروف کشور شده بود که بچه های وزیران و سرشنانان و تجار ثروتمند و مدیران شرکت های بزرگ و اعضای خاندان سلطنتی به آنجا میرفتند و بالاخره این دانشجوی با هوش و با استعداد توانسته بود در آن مدرسه معلم شود. وی که رشته فیزیک را تمام کرده بود برای اینکه ادبیات فارسی را هم خوب فرا گرفته بود در آن مدرسه هم فیزیک و شیمی درس میداد و هم انشای فارسی.

داراب میگفت که روز اول مدرسه به کلاس رفتم و مرا به کلاس هفتم رهنمایی کردند که درس انشا ی فارسی داشتند. من بهترین لباسهای خود را پوشیده بودم ولی در برابر شاگردانم لباسهای من اصلا جلوه نداشت لباسهای آنان مارک های خارجی داشت که پدرمادرشان از اروپا و یا آمریکا برایشان خریده بودند و همه بچه ها هم اغلب تعطلات تابستانشان را در اروپا و آمریکا سپری میکردند و برای ماه مهر به تهران میآمدند که بمدرسه بروند. بچه ها زبانهای اروپایی را بخوبی حرف میزدند و راحت مینوشتند. حالا من در میا ن یک مشت شاگرد شیک پوش و زیبا و ثروتمند بودم که هیچ شباهتی به دوران بچگی من نداشت. دختران قشنگ با لباسهای الوان و عطر و ادوکلن زده همراه با پسران خوش تیپ و جوان با لباسهای گرانبهای فرنگی و وسایل آخرین مد و کتابچه خارجی و کراواتهای رنگین و پیراهن ها خوش فرم بکلی با آنچه من در بچگی دیده بودم فرق داشت.

بطور کلی شاگردان این مدرسه هم مثل سایر مدرسه های دیگر مودب با وقار و مرتب بودند. دوره ای بود که بچه به معلم های خود احترام میگذاشتند و آنان را دوست داشتند که لا اقل بمن اینطور وانمود میکردند. در زمان معلم بودن از احترام بچه ها برخوردار بودم. روزی در کلاس انشا گفتم بچه این بار شما در باره یک دخترک فقیر انشا بنویسید. و سعی کنید خودتان را بجای او بگذارید و احساسات و خواهش ها و تمایلات اورا شرح دهید و برای اینکه بچه بهتر بتوانند مطلب را درک کنند سرگذشت دخترک فقیر نوشته هانس کریستیان آندرسن را برایشان خواندم همان دختر کبریت فروشی که از گرسنه ای در یخ و برف در گوشه در خیابان و دور از خانه اش جان سپرد. بچه نگاهی بهم کردند و مثل اینکه من از دختری از کره مریخ صحبت کرده بودم سر هایشان را تکان دادند. و بالاخره دختر بلند قد و زیبایی که بسیار مهربان و با ادب هم بود با اعتراض گفت آقای معلم بما چه که درباره یک دختر فقیر چیزی بنویسیم و یا بدانیم. مثل اینکه من اشتباه عظیمی کرده بودم و یادم رفته است که اکنون در یک مدرسه فقیر نشین نیستم بلکه در یک مدرسه ثروتمند نشین هستم. و دختر بلند قد که در دوازده سالگی شاید یک متر هفتاد پنج سانتیمتر بود بمن یادآوری میکرد که من عوضی گرفته ام و بایست به آنان موضوع انشایی دیگر بدهم مثل دختر ثروتمند و زیبایی را توصیف کنید. گفتم ببین مسی جان ما باید دیگران و مردم دیگر را هم درک کنیم و سعی کنیم با همه انسانها رابطه داشته باشیم و نه فقط با یک طبقه و ما بایست لااقل رنجها و درد های آنان را بشناسیم و نه اینکه بگوییم بمن چه. چه میدانی شاید روزی شما هم مجبور شوید که در همان سطح زندگی کنید . روزگار بالا و پایین دارد همیشه که ثروتمندان ثروتمند باقی نمیمانند و همیشه هم که فقرا فقیر نیستند. معصومه چیزی دیگر نگفت و کلاس قبول کرد که موضوع انشا برایشان سودمند است و بایست در باره دیگران هم فکر کنند و مطلب بنویسند.

روز آخرسال بود و نزدیک مدرسه یک بستنی فروشی بسیار خوب بود. من بعنوان مثلا جشن خدا حافظی یکی ار بچه را فرستادم که برای همه کلاس بستنی بخرد و با هم روز آخر مدرسه را بخوشی و خوبی بگذرانیم. وی رفت و بستنی خرید و همه بچه با شوق و ذوق روز آخر آن سال تحصیلی را تمام کردیم. بچه ها بعد از دست دادن با من وتشکر از بستنی به بیرون رفتند تا رانندگان اتوموبیل هایشان بیایند و آنان را ببرد و یا با سرویس مدرسه بخانه شان برود. از درب کلاس که بیرون آمدم دیدم یکی از فراشان مدرسه بطرف من جلو آمد و گفت که آقای رییس مدرسه شما را خواسته است که بعد از کلاس پهلوی ایشان بروید. گفتم بسیار خوب من به دفترشان میروم.

من بطرف قسمت اداری مدرسه براه افتادم و درب دفتر آقای رییس مدرسه را با انگشت زدم گفت بفرمایید. داخل اتاق شدم وی که مردی بسیار مسن و موقر با موهای سپید بود با احترام از جایش بلند شد و گفت بفرمایید بنشینید. این اولین سال کاری من بود. ضمن تشکر از اینکه به بچه ها خوب درس داده ام گفت چون شما انشایتان خوب است میخواهم برای پدر شاهزاده ب. نامه ای بنویسید. متاسفانه پسر ایشان مردود شده است و بایست طوری نامه را بنویسید که پدر شاهزاده ناراحت نشود. و طوری که مدرسه آماده است که هر گونه پیشنهاد ایشان را هم بپذیرد. و هر طوری که ایشان تصمیم گرفتند و خواستند ما برایشان انجام خواهیم داد. یعنی اگر میخواهند در تابستان بکش درس بخوانند و بعد دوباره امتحان بدهند هم میشود راهی پیدا کرد.

من که پدرم کارمند دولت بود و خود بخود به خانواده سلطنتی علاقه داشتم وقتی شاهزاده را دیدم خیلی به اظهار علاقه کردم و دلم میخواست که بوی هم کمک درسی کنم. ولی شاهزاده سردی نشان داد و من هم ادامه ندادم و بدین ترتیب سال تحصیلی تمام شده بود. اغلب بچه ها در خانه شان معلم خصوصی داشتند و نمیدانم که شاهزاده هم معلم خصوصی داشت یا نه. بهر حال من از اینکه شاهزاه مردود شده است خیلی ناراحت شدم و مشگل دوم این بود که من میبایست یک نامه برای اطلاع پدرش مینوشتم. آقای رییس گفت که میتوانید نامه را خودتان پست سفارشی بکنید من ممنون میشوم.

نمیدانم چه وسوسه ای بود همدلی با شاهزاده بود و یا احساس همدردی و یا اینکه تنها وسواس و کنجکاوی بهر حال شاهزاده هم یک نوجوان بود با مشگلات دوره نوجوانی. آدرس و وسایل نگارش را که پاکت و نامه مدرسه بود گرفتم و بخانه رفتم. چون آقای رییس سفارش کرده بود که بایست نامه ای بسیار خوب باشد و بایست خیلی دقت کنی. فکر کردم که حالا که قرار است یک نامه به پدر شاهزاده بنویسم خوبست که یک نامه هم از طرف خودم برای شاهزاده بنویسم و نوعی به او دلداری بدهم و یا تشویقش کنم که بیشتر درس بخواند و امتحان دوباره ای بدهد. یاد همکلاسان سابقم افتادم که میگفتند مدرسه چه خوبست حالا که سه ماه تعطیلی است آنان بایست کار کنند تا کمک مالی برای پدر و مادرشان باشند. آنان از تعطیلی خوششان نمیآمد و میخواستند که مدرسه باز باشد تا آنان درس بخوانند و مجبور نباشند که مثلا دست فروشی کنند و یا دنبال خر باشند و سنگ و آجر ببرند.

نمیدانم که من اشتباه کردم که بی تفاوت نبودم و یا اینکه بمن مربوط نمیشد که کی مردود شده و کی نشده ولی بهر حال من یک نامه قشنگ برای پدر شاهزاده و یک نامه بسیار دوستانه و مهربان هم برای شاهزاده نوشتم و تاکید کردم که اگر کاری از دست من بر میاید حاضرم برایت انجام دهم. نمیدانم که شاید این طبقه متوسط است که هم درد های طبقه فقیر را درک میکند و هم خواه ناخواه با طبقه ثروتمند هم در تماس است و سعی میکند بین این دو طبقه هم رابطه برقرار کند. نمیدانم هرچه میخواهید اسمش را بگذارید من نتوانستم نسبت به شاهزاده بی تفاوت باشم و فکر کردم شاید نامه من برای وی تسلی خاطری باشد. من هر دو نامه را پست کردم. چند روز بعد یک نامه چند صفحه ای از شاهزاه دریافت کردم که پر از اعتراض همراه با توهین بود. مثل اینکه من یک کار خلاف کرده باشم. نمیدانم که از دست سایر معلمان ناراحت بود و یا مشگل دیگری داشت بهر حال کاسه کوزه سر من شکسته شد. در صورتیکه من جز دلداری کار دیگری هم نکرده بودم حتی به مردود شدن وی هم اشاره ای نکرده بودم. فقط از فراز و نشیب زندگی نوشته بودم و از بالا پایین رفتن ها و اینکه همه چیز در نهایت خوب میشود و انسان بایست صبور و مقاوم باشد. من هیچ کینه و نفرتی هم به خانواده سلطنتی نداشتم بلکه احساس میکردم که آنان نماینده ما و مردم ما هستند. و به شاهزاده هم بعنوان شاگرد از آن مدرسه علاقه مند بودم. از دیدن و خواندن آن نامه تعجب کردم. دیدم که چطور اعضای خانواده سلطنتی حتی به احساس دوستی یک معلم وقعی نمیگذارند و جواب همدردی را با بی احترامی میدهند. من متاسفانه از مرحله بمن چه گذشته بودم. بعد بخود گفتم مهم نیست وی یک نوجوان است که در سن نوجوانی و غرور است و شاید علاقه به معلمی که چند سال از او بزرگتر است ندارد. وی حتی مرا متهم کرده بود که دلیل نوشتن نامه من به او که یک نوجوان است شاید مسایل جنسی باشد.

خودم را به این قانع کرده بودم. که او هم مثل بعضی از دیگر نوجوانان پرخاشگر است بخصوص که مردود هم شده است. شاید هم اصلا موضوع خانواده سلطنتی و دیگران نباشد بلکه همان مشگل جوانی و مسایل مربوط به این دوران است.

ماهها گذشت تا اینکه دوباره یک نامه از شاهزاده دریافت کردم. این نامه چهار صفحه ای این بار پر از دوستی و مهربانی وتقاضای عفو و بخشش بود. وی نوشته بود که در آن دوران وی شدیدا ناراحت و بیمار بوده است. و از اینکه به معلم مهربانی مثل من اینهمه توهین کرده بسیار پشیمان است و امیدوار است که من از کرده نا زیبا و زشت او صرف نظر کنم و او از اینکه من بوی آنقدر لطف داشته ام بسیار بسیار سپاس گذار است.

من هم نامه ای در جوابش نوشتم و گفتم که من هم متوجه مشگل او بودم و برای همین نامه را نوشتم و اکنون هم خوشحال هستم که میبینم که شاهزاده متوجه نوشته من شده است.

از این موضوع اکنون سالها میگذرد ولی من بارها با خودم فکر کردم که چرا قدرتمندان در زمان داشتن قدرت چرا سعی نکردند که برای خود دوستانی از همه طبقات بیابند. و چرا با دیگران تماس نداشته اند تا از فکر و ذهن آنان هم با خبر باشند. آنان اگر ریشه های قوی در میان مردم پراکنده بودند شاید مردم هم سزای خوبی آنان را میدادند. ولی قطع رابطه آنان باعث شد که همه ما زیان ببینیم.

اگر مثلا شاه گاهی با مردم عادی و فقیر با تلفن صحبت میکرد و از درد دلشان آگاهی میافت و با مردم رابطه برقرار میکرد. و جلوی فساد و بی عدالتی را سد میکرد و از نفوذ خود استفاده میکرد و آسایش و رفاه همگان بخصوص طبقه محروم را مهیا میکرد و با سرمایه گذاریها کار های بهتری ایجاد مینمود و دانشگاههای کافی میساخت و بمیان مردم میرفت شاید اوضاع برای وی بهتربود. البته انتفاد آسان است اکنون همه ما متوجه هستیم که حتی اداره یک خانواده به نحو خوب و یا اداره کردن یک موسسه بصورت دلپذیر کاری آسان نیست چه رسد به اداره یک کشور که شرکتهای عظیم روی آن برای غارت معادن و ثروتهای طبیعی اش برنامه ریزی کرده و با داشتن داشتن عمیق علمی راه ها را برای جمع بیشتر ثروتشان هموار کرده اند. بقول ضرب مثل قدیمی تفرقه بیانداز و غارت کن. دو نفر دزد خری دزدیدند سر تقسیم با هم جنگیدند چون آندو بودند سرگرم زد و خورد دزد سوم خرشان را زد و برد.


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

For building an powerful Iran

by Amir Sahameddin Ghiassi on

We should be united and work together and listen to each other.  Only by this way we can have a powerful nice country.  As long as we are seperated and fighting with each otehrs ; the problems will not be solved.  We should respect each other thinking and experience and not I am right you are wrong.  Even if we have two different ideas we should cooperate with each other.  Unity is the answer.  Respect , cooperation.  We should not be diktator and force the others to believe our thinking.  May be we are wrong and the others are right.  Extrem left and extrem right and all in the middle should work together.  The majority should be guided and the miority should help, cooperate and critic.  Who ever does not think like me is wrong is a diktator way.  Each person has positive and negative actions, but if a group of people lead the mistakes will be minimized.  Amir  


default

soozane gir kardeh

by AnonymousX (not verified) on

oon shahe badbakht saye khodesho kard. vali shomaha nazaashtid be natijeh bereseh.

raasti, taghzieh raayegaan chi shod?

akhoonda daaran on mamlekato taaraaj mikonan va shoma hanooz andar khame kochehaaye 30 saal pish hastid?

bi khod nist ke in mamlekat emrooz injaayie ke mibinid.


Ali A Parsa

Excellent report Amir

by Ali A Parsa on

Your mastery of Farsi is really commendable and the stories you write in Farsi qualify to be on the Best Seller list. Not only that, but your writings portray historical, social and political situation of not a distant past in Iran. Very educational piece. Good luck for more writings.

 

khody