سرآغاز مشګلهای تازه با انقلاب اسلامی ایران شکوهمند و بی نظیر مردتنها قسمت دوم ....


Share/Save/Bookmark

سرآغاز مشګلهای تازه  با انقلاب اسلامی ایران شکوهمند  و بی نظیر  مردتنها  قسمت دوم  ....
by Amir Sahameddin Ghiassi
04-Jul-2011
 

سرآغاز مشګلهای تازه  با انقلاب اسلامی ایران شکوهمند  و بی نظیر  مردتنها  قسمت دوم  .... با حمله صدام حسین دیوانه به ایران  و درهم ریختن بیشتر وضع  فشار اقتصادی روی مردم بیشتر شد  و ناصر که برای کسری مخارج مجبور بود که درس خصوصی هم که اکنون مریدانی بسیاری داشت بدهد  اومجبور بود که ساعتها رانندګی کند تا به خانه کسانی برود که میخواستند نزد او زبانهای خارجی و یا سایر دروس را بخوانند و او مشګل های آنان را برطرف کند.  از یک طرف خواهر مرتب کاغذ می نوشت که هرچه زودتر به آمریکا بیآیید و از طرف دیګر مرتب اورا تشویق میکرد که هرچه میتواند سرمایه های خود را برای وی بفرستد.  یکی از دوستان مشترک بین او و خواهرش مردی بود که اکنون همسرش درګذشته بود و برای وی شش فرزند بیادګار نهاده بود   بزرګ کردن شش فرزند بدون مادر آنهم در شرایطی که او به عنوان یکی از مهرهای رژیم سابق مورد قهر واقع شده بود بسیار سخت بود  او یکی مثلا از بهترین دوستان ناصر بود  و مرتب میګفت که ناصر را از همه فرزندانش هم بیشتر دوست دارد   مرتضی از ناصر خواست که بخانه او برود و از بچه هایش حمایت درسی کند  و در عوض مرتضی به او همان شهریه ای که دیګران پرداخت میکنند خواهد پرداخت.  مرتضی مردی بسیار چرب زبان و خوش برخورد اولیه بود  و شکارچی بسیار ماهر در ګیر انداختن کسان دیګر .

  مرتضی توانسته بود که ساختمانهای خود را از چنګ کسانی که قهرا اشغال کرده بودند با کمک دوستان وشاید دست به ریز به پاشش بدر آورد  ولی آنان خانه را به خرابه هایی تبدیل کرده بودند وحتی تمامی وسایل بهداشتی و در پیکر خانه را هم برده بودند.  مرتضی مانده بود و یک ساختمان بزرګ درب داغون در بهترین نقطه شهر.   ناصر هر روز بخانه آنان میرفت و بهر شش فرزند او کمک درسی میکرد  بچه های باهوش با داشتن معلمی اروپا دیده بسیار پیشرفت درسی کردند و تمامی آنان در مدرسه هایشان بهترین نمره ها را بخانه میآورند و این باعث خوشحالی هم ناصر و هم مرتضی پدرشان شده بود.  در این مدت ناصر هم توانسته بود با یک دختر بهایی که دارای پدرمادر کم سواد و شش کلاسه  معلومات بودند ازدواج کنند  متاسفانه پدر نسرین همسر ناصر یک بازاری بسیار یک دنده بود که باوجود داشتن تنها شش کلاس رسمی معلومات خود را علامه دهر فرض میکرد و به ناصر که دارای درجه فوق لیسانس مهندسی بود بسیار فخر می فروخت  ناصر هم ابتدا فکر میکرد که با مرد تحصیکرده و دانایی روبرو است و به لحاظ اختلاف سنی به او خیلی احترام میګذاشت   کم کم برای پدر نسرین این شبهه بوجود آمد که نکند که او معلوماتش بیشتر از ناصر است و اینبار شروع به مسخره کردن ناصر آنهم بعلت بیسوادی کرد  در حضور جمع  ناصر که هاج واج مانده بود و میدید که پدر همسرش مطالب درست اورا بصورتی غلط میخواهد تصحیح کند مجبور شد که با آوردن دیکشنری و فرهنګ نامه  و کتابهای معلومات عمومی ثابت کند که او درست میګفته و این پدر بوده است که کاملا اشتباه میکرده  پدر عوض معذرت خواهی و باصطلاح کوتاه آمدن با تغییر ګفته بود که تو جلوی جمع توی دهان من زدی و مرا کاملا خیط پيط کرده ای  درصورتیکه این پدرنسرین بود که ناصر را به مسخره ګرفته بود که شما چطور استادی هستید که اینګونه اشتباه میکنید؟ 

  بایست بروید و مطالعه کنید؟  حالا که ناصر عکس مطلب را ثابت کرده بود مورد بی مهری و عتاب واقع ګردیده بود و شاید هم پدر کینه اورا به دل ګرفته بود تا در مکانی و زمانی مناسب  جبران کند.  مرتضی که فکر میکرد ناصر با این همه کار بایست مبالغی خوب پس انداز داشته باشد برای تعمیر خانه شروع به اصرار و التماس به ناصر کرد که بچه ها واقعا ګرسنه هستند  و مدتی بود که او حتی پول درس خصوصی ناصر را هم نپرداخته بود و بهانه اش این بود که ساختمان را بایست درست کند اجاره بدهد تا بتواند پول تهیه کند  ساختمان مخروبه را کسی رهن یا اجاره نخواهد کرد.  باتکرار و التماسهای مکرر ناصر که یک مرد بااحساسی بود تصمیم میګیرد که به دوست قدیمی و مسن خود کمک کند و خانواده اش را نجات بدهد  او با ګرفتن پول و قرض از سایر دوستان و پدر نسرین مبالغی هنګفت تهیه و به دست مرتضی میدهد مرتضی هم خوشحال و خندان و با تشکر از وی بسراغ تعمیر و مرمت ساختمانی میرود که از دست اشغالګران با کمک دوستانش بیرون کشیده بود.  ولی بعد مرتضی تغییر عقیده میدهد و تصمیم میګیرد که بدهی اش را به ناصر ندهد و اورا لجن مال نماید  او که با دادن قباله و چک و حتی پاسپورت بچه هایش ناصر را کاملا مطمین کرده بود که میخواهد پول را بیست روزه پس بدهد حالا شروع به جنګولک بازی و امروز فردا کردن در آورده بود و بالاخره هم حوصله اش از صبر و متانت ناصر سر رفت وګفت بابا جان مملکت قانون و دادګستری دارد برو و از طریق قانونی اقدام کن.  بعدهم با ارسال اظهار نامه به مرکزهایی که ناصر کار میکرد و زدن تهمت که او جاسوس آلمان و جاسوس صهونیست است باعث اخراج ناصر شد.

  ناصر که دیګر راهی برایش باقی نمانده بود و تمامی راهها را مرتضی به کمک دوستانش برای ناصر سد کرده بود  مجبور شد به تقاضاهای مکرر خواهر پاسخ داده راهی آمریک شود.  وقتی که به آمریک رسید به خواهر تلفن کرد  که او آمده است بیایید و اورا ببرید   خواهر شوکه شد و ګوشی را به دست شوهرش داد شوهر با لجهه بسیار غلیظ ګفت که اګر بخانه آنان نزدیک شود پلیس آمریک را خبر میکند که اورا با دست بند به زندان ببرند؟ ناصر که تمامی دارایی های خود رابرای خواهر فرستاده بود حالا خواهر وی را به شوهرش حواله کرده بود و مردی که سی سال از خواهر او بزرګتر بود حالا اورا تهدید میکرد که بخانه آنان که عملا از پول ناصر خریداری شده است حتی نزدیک هم نشوډ  باحتمال شوهر خواهر محمود فکر میکرد که ناصر بعنوان بهایی در ایران اعدام خواهد شد  ویا نمی تواند ویزا بګیرد و به آمریک بیآید ویا اګر هم بیاید به او اجازه اقامت نخواهند داد و او نمی تواند اینجا بماند  بعد هم ګفت که برای او یک چک می فرستد تا بتواند در خانه وای ام سی ا زندګی کند .  و بعد از چند روزی به ایران برګردد؟  ناصر که باارسال پول برای خودش و زن فرزندانش یک رویا ساخته بود حالا میدید که کاخ رویاهایش خراب شده و خواهر صد هشتاد درجه چرخیده است  آن خواهر بظاهر مهربان حالا تبدیل به یک زن کاملا بی تفاوت شده بود  که بعدها باتلفن به ناصر ګفت که بهتر است به تهران برګردد زیرا هرچه باشد او زبان مردم را بهتر میفهمد  و راحت تر کار ګیر خواهد آورد  میګفت که آمریکا یک سراب است درصورتیکه در قبل همه اش از آمریکا تعریف میکرد.  با چه رویی ناصر میتوانست به تهران برګردد و آنهمه وعده وعید درس و تحصیل را به فرزندانش داده بود  باطل اعلام کند.

 اوچاره ای نداشت که در آمریکا هر طور هست بماند و این بار با وجود کارشکنی های شوهر خواهر به تنهایی مشګل را حل کند  درست مثل مرتضی که بعد از ګرفتن پول از وی تبدیل به یک دشمن شده بود و هرکاری میکرد که اورا نابود سازد  حالا خواهر و شوهر خواهر بهایی هم همان راه را در پیش ګرفته بودند  متاسفانه ناصر با دیدی خوبی که به بهاییان و تشکیلات آنان داشت فکر کرد شاید بتواند از راه ریش سفیدی موضوع را حل کند و نامه ای به محفل محلی بهاییان نوشت و تقاضای کمک ومساعدت کرد  ولی خواهر و شوهرش هیچ حاضر به همکاری و کمک نبودند  بلکه بیشتر اورا لجن مال میکردند درست همان کاریکه مرتضی کرده بود.  مدتها ناصر در خیابانهای خوابیدو سعی کرد کاری دست پا کند  و بالاخره کلیسای به او اجازه داد که در آنجا بخوابد و یکی از کشیش ها هم ګفت که میتواند در خانه او دوش بګیرد   بعد از چهار سال دوندګی و رفتن پیش سناتورها و ګرفتن وکیل اداره مهاجرت ناصر توانست که برای زن و فرزندانش ویزا واجازه کار و اقامت بګیرد  و آنان را به آمریک بیآورد  در این مدت هم خواهرش به او مقداری از پولش را پس داده بود و ناصر توانست با آن پول و پس اندازی که در این مدت چهار سال کرده بود خانه ای تهیه کند و زن فرزندانش را به آن خانه ببرد.   درآمد ناصر در آمریک باندازه ایران نبود  و او کاری مهم و درآمد ساز نداشت  بلکه مثل دیګرانی که کارهای ساعتی میکنند او هم همان کارها را میکرد.  این بود که بزودی همسر و پسرش با او بنای بدرفتاری را ګذاشتند   .

      همسر با او صحبت نمیکرد بلکه تمام روز را به نوشتن نامه هایی صرف میکرد که برای دیګران  مینوشت و مرتب ناصر را لجن مال میکرد  پسر هم انواع توهین ها را به او خواهرش میکرد و نعره میکشید که او اشتباه کرده است  که به خواهر و شوهرش اطمینان کرده است  و حق آنان را به دست خواهر و شوهرش سپرده ا ست.  با اینکه ناصر برای خاطر آنان خانه خریده بود  آنان هیچ کمکی به او نمیکردند و توقع داشتند مثل ایران تمامی مخارج را ناصر بپردازد.    همسر ناصر با کمک ناصر سرکار رفت وهمچنین پسرش که هیجده ساله بود کاری ګیر آورد  ولی این مادر پسر که قبلا مرتب برای ناصر نامه می نوشتند و ازهم ګله میکردند حالا باهم متحد ودوتایی برعلیه ناصر سخن میګفتند.  و بالاخره بعد از یکسال که در خانه ناصر بودند پولهایشان را جمع کردند و ګفتند که میخواهند بروند  و یک روز که ناصر از سرکار بخانه برګشته بود  آنان خانه راخالی و رفته بودند  حالا ناصر مانده بود ویک قرض بزرګ برای خانه ای بزرګ که برای آنان تهیه کرده بود.  ناصر که نمی توانست خانه را نګه دارد فکر کرد که آنرا اجاره بدهد ولی قوانین الکی آمریکا تنها به ناصر اجازه میداد که خانه را به یک خانواده اجاره بدهد نه به دانشجویان و افراد مجرد؟ در این هنګام نسرین هم به دادګاههای آمریک رفته بود و از شوهرش تقاضای خرجی برای بچه ها و تلاق کرده بود.  درصورتیکه قرار بود موضوع دوستانه حل شود. حالا همسر تلاش میکرد که تمامی امکانهای مالی ناصر را تخریب کند واورا تبدیل به مردی فقیر نماید. 

 تا آنجا که توانست سر وامهای خانه جنګولک بازی درآورد و ناصر مجبور بود که بهره های بالا بپردازد زیرا نسرین حاضر نبود که برای امضا برای تبدیل وام به محضر برود.  بعد هم با کشیدن ناصر به دادګاه اورا مثلا محکوم به پرداخت خرجی بچه میکند.   نسرین با همکاری خواهر ناصر شروع به لجن مالی و سم پاشی علیه ناصر میکنند واورا بصورت دیوی دوسر نشان میدهند  خواهر او به دادګاه میرود و اورا مسلمانی ناراحت و ضد یهود و نازی معرفی میکند  و از تمامی امکانها برای سرکوب و آزار ناصر سو استفاده میکنند بطوریکه بیشتر بهاییانی که تاقبل از آمدن خانواده ناصر با او خوب و مهربان بودند تبدیل به کسانی میشوند که مخالف او بودند و نیز با سایر دوستان ناصر که وی خانواده اش را به آنان معرفی کرده بود همان راه را در پیش میګیرند و در عرض مدتی کوتاه ناصر را کاملا ایزوله و منزوی مینمایند.  ناصر برای سرکشی به خانه و اسباب آن به تهران میرود  پدر نسرین آنچه را میخریده اند مثل تلا که ناصر بخاطر تورم تلا پس انداز میکرد  و یا نقره و کلکسیون ساعتهای امګا و تلا و سایر وسایل قیمتی اورا فروخته و خورده بودند  در ضمن ساختمان ناصر را رها کرده بودند تا مستاجر خرابه کند  و اجاره هم ندهد  به عبارت دیګر پدر بهایی نسرین همه اموال اورا یا خودش تاراج کرده بود و یا ګذاشته بود دیګران به یغما ببرند  و اینان اینکار را در موقعی میکردند که مثلا بهاییان در خطر اعدام و ناراحتی در تهران و یا ایران بودند   حالا اګر این بهاییان در خطر ناراحتی نبودند چه به روزګار ناصر میآوردند. 

 در این موقع پسر خاله بهایی ناصر همراه باهمسرش  اشراق به کمک ناصر آمدند و با دوستی و محبت مثلا اورا یاری کردند  ناصر با مکافات مشګلات را حل کرد و اینبار پسرخاله و همسرش را وکیل کرد تا از چیزهایی که به غارت نرفته است نګهداری کنند. و ماشین و وسایل خود را به آنان سپرد و به آمریک بازګشت   بعد از هشت سال که وی دوباره به ایران برګشت درست پسرخاله بهایی مهربان همان کاری را با او کرد که دیګران کردند زیر رو را غارت و اسباب اورا تخریب کرده بود.  مثلا ماشین اورا در کنار کوچه ګذاشته بود درحالیکه وی حیاط و خانه داشت   تا شهرداری ماشین را ببرند؟  اینبار که ناصر به آمریک بازګشت دیګر هیچ امیدی به تهران دیګر نداشت  زیرا حتی نتوانسته بود که خانه را تعمیر کند وګیر رشوه خوران شهرداری افتاده بود.  حالا همسر که در اثر مرور زمان توانسته است شهروند آمریک بشود میخواهد برای دیدار به تهران برود  پدر نسرین اصرار داشت که آنان یک عقد رسمی  هم داشته باشند  و موقعی که نسرین برای تلاق به بادګاه های آمریک میرفت از هول حلیم متوجه نبود که آنان دوعقد دارند  و یاشاید در آن هنګام فکر رفتن به ایران را در سر نداشت  و حالا وی دوستان و محفل روحانی را به جان ناصر انداخته است که تلاق رسمی خود را هم بګیرد  ناصر هم میګوید که بایست  آنچه که وی به امانت به آنان سپرده است پس بدهند  ناصر تمامی سرمایه غارت نشده خود را بصورت تلا وجواهر و فرش ذخیره کرده بود تا از تورم بی امان در امان باشد  و حالا همسر همه آنان را در اختیار ګرفته و میخواهد همه را بلع بفرماید  و به ناصر چیزی ندهد؟  وی به مسجد و دفتر نمایندګی ایران هم مراجعه کرده بود وحالا هم محفل را تیرکرده که با ناصر وارد ګفت ګو شوند  نسرین مدت ده سال بچه ها را هم از پدرشان جدا کرده بود و با لجن مالی کردن پدر آنان را بګذاشته بود که به پدر نزدیک شود  و حالا میخواهد از آخرین حربه خود برعلیه ناصر سو استفاده بکند  خوب با این چنین ملتی و مردمی  آیا ما میتوانیم به استقلال برسیم؟  که بهر که اعتماد میکنی خاین و توزرد از آب در میآید؟  امیدوارم که داستان واقعی ناصر درس عبرتی برای دیګران باشد  به امید روزی که دوستی و عشق جای دزدی فساد غارت دروغ فتنه و بی انصافی هارا بګیرد؟  

 

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از  
بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي  
كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت  
كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از  
صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.

مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست  
يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني  
آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار  
حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز  
در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه  
خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز  
شد.

مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي  
نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در  
آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر  
بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار  
خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود  
آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر  
مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.

مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با  
يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش  
افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش  
كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع  
متعاقبان پيوست!.

مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را  
به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم  
ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه  
خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ  
رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون  
از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به  
درون خواند.

نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك  
چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.  
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه  
بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز  
نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!  
و چون يهودي سود خود را در انصراف از  
شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش  
كرد!.

جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين  
مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،  
هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.  
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش  
حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.  
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير  
همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي،  
چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و  
جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود،  
به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد  
محكوم كرد!.

چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت  
بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي  
جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.  
حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش  
(عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست  
رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!.  
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال  
مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به  
جانب در دويد.

قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت  
توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد  
كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi