با سلام به کوروش شاهنشاه پیامبر گونه ای که عقاید دیگران را محترم شمرد.


Share/Save/Bookmark

با سلام به کوروش شاهنشاه پیامبر گونه ای که  عقاید دیگران را محترم شمرد.
by Amir Sahameddin Ghiassi
25-Mar-2009
 

با سلام به کوروش شاهنشاه پیامبر گونه و با درود به روان شاه شاهانی که پرچم دوستی و احترام به عقاید مردم دنیای آن زمان را محترم شمرد راهش گرامی باد.

یادم هست که یک روز آقای دکتر شهابی سر کلاس میگفت که ایرانیان در هر چیز افراط و تفریط میکنند مثلا کسی که لب بام ایستاده است باو میگویند مواظب باش که پا یین نیفتی و او اینقدر عقب عقب میرود که از طرف دیگر بام به پایین میافتد. این مثال را روزی میزد که داشتند تعطیلات مذهبی را کم میکردند.

شاید هیچکس نتواند تمامی مردم اطراف خود را از خودش راضی کند و بدین ترتیب هیچ حکومتی نمیتواند تمای مردم را راضی نگه دارد زیرا که در جامعه اشخاص خودخواه و خود رای و دیکتاتور و خود گرا وجود دارد و یا حریصانی که خود را تافته جدا بافته از دیگران میدانند و خود را برتر و بهتر از سایرین میبینند.

یادم هست که مردی که بیش از شش کلاس ابتدایی سواد نداشت و بیشتر از دبستان تحصیلاتی نداشت به یک استاد دانشگاه حمله میکرد و او را بیسواد مینامید. چرا که آن استاد دانشگاه کلام غلط او را نمیپذیرفت. بعبارت دیگر بجای سعی کردن در فهمیدن یکدیگر با یک برچسب موضوع را به نفع خود خاتمه میدهیم و از جو حاکم بمن چه و بمن چه حد اکثر سو استفاده را میکنیم.

خانمی که یک مسلمان دو آتشه بود بعد از چند سالی اقامت در آمریکا مسیحی میشود. و شوهرش هم که از یک خانواده ظاهرا مذهبی مسلمان ایران بوده است بنا به شرایطی نیز مسیحی میگردد و حتی کشیش یک کلیسا هم میگردد. من نمیدانم که در حالیکه اسلام به مسیحیت متعقد است مسیحی شدن دوباره چه معنی میدهد زیرا که مسلمانان طبق روایت قرآن حضرت مسیح را پسر مریم میدانند و به باور شدن حضرت مریم توسط جبراییل اعتقاد دارند. و عملا تمامی کتاب مقدس انجیل را از جانب خدای یکتا میدانند. و حالا مسیحی شدن یک مسلمان آگاه و وارد یعنی پشت کردن به اسلام و اسلام را درواغ انگاشتن که یک مسلمان مطالعه کرده و تحصیل کرده میداند که دین مسیحیت دین خدایی است و حضرت عیسی بی پدر متولد شده است و مریم توسط خدا بوسیله جبراییل بار دار گردیده.

حال این خانم و آقای تازه مسیحی شده به سایر ایرانیان که دارای معلومات مذهبی هم هستند حمله کرده و آنان را کافر مینامند. درست شبیه همان آقایی که تنها شش کلاس سواد داشت و استاد دانشگاهی را به بیسوادی متهم میکرد.

آنچه که از نظر من مهم است این است که ما یاد نگرفته ایم که به عقاید دیگران احترام بگذاریم و همه خودشان را عقل کل میدانند و راه خود را تنها راه صواب مینگارند. و هیچ کس راضی نیست که قبول کند که عقاید دیگران هم قابل احترام میباشد و هرکسی بنا به شرایط محیط و خانواده یک راه را انتخاب کرده است. و برای خود یک معبود و محبوب خلق کرده است. حالا توهین و یا مسخره معبود و محبوب وی و زورچپان کردن عقاید دیگری کاری درست نمیباشد. و مسلم است که با برخورد شدید طرف دیگر روبرو میشود و هر کس که زور بیشتری داشته باشد عملا برنده میشود و دیگری محکوم و یا کشته میگردد.

متاسفانه هستند بسیاری کسان که اصلا به دین و خدا و انسانیت و دوستی اعتقادی ندارند و دین تنها برای آنان یک وسیله است که بتوانند از آن سو استفاده کنند. من در آلمان دوستی داشتم که یک کشیش کاتولیک بود. بوی آنکل تینوس میگفتند. او بمن دوستانه گفت من به این مزخرفات که میگویم اصلا اعتقادی ندارم و اوصولا به خدا هم متعقد نیستم خدا ساخته ذهن مردم و بشر است که برای بنند کشیدن مردم آفریده اند. ببین که در جنگ و صلح همیشه ما کشیشان دارای احترام هستیم در هنگام صلح که مردم برای شنیدن گفتار ما میآیند و بما احترام میگذارند و در جنگ هم هواپیمای دیگر از بمباران کلیسا ها خودداری میکنند و ما در امن و امان هستیم. من یک حقوق خوب دولتی دارم و با همین گفتار صد تا یک غاز زندگی آرام و خوبی دارم. گفتم آیا از کار خودت راضی هستی . گفت من کار دیگری بلد نیستم و این تنها کاری است که میتوانم انجام دهم. و برای همین است که در این شغل باقی مانده ام. وی دوستی خوب و مهربان و انسان بود ولی به دین با وجود رهبر بودن دینی اعتقادی نداشت.

حالا کسان دیگری هستند که واقعا به دین اعتقادی ندارند ولی مثل وی مهربان و با گذشت و انسان نیستند و با دیگران با خشونت و قهر برخورد میکنند. اونکل تینوس که اصلا در مقام یک کشیش رهبر هیچ اعتقادی به خدا نداشت ولی با دیگران با خوبی و انسانیت برخورد میکرد و به عقاید آنان احترام میگذاشت و بکسی حمله نمیکرد که چرا مثلا مسلمانی و یا بی دینی و بهمه کمک و مهربانی میکرد. ولی هستند که اصلا مثل وی هیچ اعتقادی به ادیان و خدا ندارند ولی بنام همان دین و در لباس روحانی و یا دیندار و ایماندار به دیگران حمله میکنند و اگربتوانند دیگران را نابود میسازند.

خودتان ببینیدکه سیستم حاکم بر دنیا چطور مردم را گروه گروه و از هم جدا کرده است و با دمیدن در آتش اختلافات فرضی مذهبی و ملی و نژادی و دامن زدن به این اختلافات تنور آنرا با هیزم های نفاق و بد بینی و تحریک عواطف داغ نگه میدارد و خود خوشه چین این نفرت و اختلاف هستند.

اگر در جنگهای گذشته که با درگیری یک سپاه با سپاه دیگر بالاخره یک طرف پیروز میشد در جنگهای امروزه تنها طرف پیروز شرکتهای سازنده بمب و مواد منفجره و مواد مخدر هستند وی هیچ یک از طرفین درگیر در جنگ واقعا پیروز نمیشوند.

گروه بندیها موجود که مردم را علیه هم تحریک میکنند و در عمل آب به آسیابان عوامل پشت پرده میریزند. سنی و شیعه که باهم متاسفانه یکی نمیشوند و در برابر هم قرار دارند . مسیحی و مسلمان یهودی و مسلمان و یهودی و مسیحی بهایی و مسلمان کمونیست و غیر کمونیست. کمونیست چینی و روسی بی دین و با دین ایرانی و و غیر ایرانی ترک و کرد تاجیک و غیر تاجیک پشتون و غیر پشتون فارس و ترک رشتی و تهرانی محله بالا و محله پایین و....

بعد در دیگر شرایط با بوجود آوردن یک دادگستری بی تفاوت و بی مصرف و داشتن یک لشگر بازپرس و قاضی بمن چه گویان مظلوم در کاخهای دادگستری سرگردان و حیران میشود. برای رسیدگی به یک موضوع ساده بنا بر شرایط آنقدر موضوع را کش میدهند که اصل از بین میرود و در حقیقت دادگستری یک راه سوم برای نجات شیادان دارای روابط میباشد. و با این همه شرایط تنها یک راه باقی میماند که سکوت کینم و دم نزنیم و بی تفاوت باشیم. اگر به دیگران کمک نکنیم بیشتر در سلامت هستیم زیرا اگر به یاری دیگران برویم با برچسب های جاسوس و وابسته به ادیان ممنوعه روبرو خواهیم شد.

حاکمان در دنیا یا خود وابسته به آن سیستم جهنمی هستند و یا غیر آگاه و بر مردم ظلم و فساد روا میدارند و یا اگر بخواهند برای مردم کار کنند توسط ایادیان سیستم حتی اگر رییس جمهور آمریکا هم باشند نابود میشوند و یا لجن مال و ترور سیاسی میشوند. همان سیستمی که مردم را در دنیا بصورت آدمک ها میخواهد در بیاورد. وتمامی خوبی ها و اعتماد ها را میخواهد یکسره جارو کند و با پیاده کردن بی تفاوتی و بمن چه بمن چه همه را از هم دور و با ایجاد نفرت و انزجار های مصنوعی بین ادیان مذاهب و ملی گراییها افراطی و قوم گرایی و نژاد پرستی با ابزار خود که همانا کنترل وسایل ارتباط جمعی و تزریق خواسته های خود به جامعه است مردم را آلت دست نماید.

آیا در جهان با این همه وسایل ارتباط جمعی نمیشود ظلم و فساد و دزدی و خیانت را ریشه کن کرد و یا معلومات وعلم را افزایش داد؟ آیا نمیتوان دوستی و محبت و احترام به عقاید دیگران و حل اختلافات از راه گفتگو را پیشنهاد کرد؟ و این کار ها را تشویق نمود و یا سرمایه های انسانی و مادی را در راه سازندگی بکار گرفت؟

آیا واقعا جهان از بوجود آوردن اشتغال عاجز و در مانده شده است؟ آیا این همه ثروتهای ملی و طبیعی بایست هرز روند و دانشگاه های جهان از بوجود آوردن یک سیستم انسانی عاجز شده اند؟ آیا این همه دانشمندان و فلاسفه انسان گرا برای رهنمایی مردم درمانده شده اند؟ آیا اگر حاکمان جهان بخواهند نمیتوانند بر فساد و فقر و بچارگی انسانها غلبه کنند. آیا واقعا با دوستی و محبت واقعی نه دروغین نمیتوان مشگلات عالم انسانی را حل کرد؟ آیا با این فرض سعدی که بنی آدم اعضای یکدیگر نمیتوان بر کل مشگلات ناشی از دورویی ها و دزدیها و جنایت ها غلبه کرد؟ آیا واقعا انسانها آنقدر بد شده اند که هیچ حکیمی نمیتواند آنان را سلامت روحی وجسمی بدهد؟ آیا دیگران که مصدر کارها هستند از ترس از دست دادن مقام بایست بنده پول و ثروت باشند و به بدیها کاری نداشته باشند و بی تفاوت باقی بمانند.

چرا همه مردم دنیا نبایست که از جهان استفاده مادی و معنوی کنند برای اینکه عده ای حریص و دزد نمیخواهند دیگران را در آسایش ها شریک کنند و همان سیستم برده داری مدرن را ادامه دهند. آیا نمیتوان حد اقل زندگی را برای مردم عالم در نظر گرفت؟

فکر کنم که اگر دولت های جهان توان خود را صرف آموزش و دانش کنند بسیاری از مشگلات که ناشی از جهل و بیسوادی و تعصب های هدف دار است از بین برود. یک کودک فلسطینی همان قدر دوست داشتنی است که یک کودک چینی و یک کودک آفریقایی و یا یهودی پس چرا ما کودکان خود را با هم آموزش دشمنی میدهیم. مادر و پدر داغدار فلسطینی و ایرانی همانقدر ناراحت میشوند که یک مادر و پدر یهودی. آیا کشتار میلیونها انسان بیگناه به بهانه های واهی هنوز کافی نیست؟

چقدر کودکان ما بایست خسارت این نفرت ها رابپردازند. چقدر بایست کیسه سوداگران مرگ و نیستی را پر کنیم. این حریصان که دنیا و مردم آنرا غارت میکنند که سیرمانی ندارند.

امیدوارم که روزی همه ما دست در دست هم با محبت و خوبی دنیای بهتری برای آیندگان بسازیم و این دو روزه عمر را با نفرت و خشم سپری نکنیم.

آی مردم جهان شما همه گلبرگهای یک گل هستید. گل در حالی زیبا است که همه گلبرگهای خود را داشته باشد با پر پر شده گلبرگها گل هم زیبایی خود را از دست خواهد داد. بین ادیان الهی هیچ فرقی نیست همه در اصول مشترکند. اگر اهل تحقیق هستید تحقیق کنید و اگر آن دین اشتباه بود با منطق و برهان اقامه دلیل کنید نه با خشم و زور. اگر کسی اشتباه میکند البته به نظر شما نظر خود را بگویید و شخص را در انتخاب نظرتان آزاد بگذارید نه اینکه حکم قتل اورا صادر کنید. این زندگی کوتاه را با نفرت و کینه و دشمنی های بی جهت آلوده نسازید. هیچکس سرمایه خود را بگور نبرده است.

خودخواهی و بی اهمیت شمردن دیگر افکار وعقاید ثمری جز خشم و خشونت بهمراه ندارد. بگذارید هرکس هر طور که میخواهد زندگی کند بشرط آنکه به دیگران لطمه نزند. دردهای دانش و بینش را باز بگذارید و از ساده دلی جوانان برای مقاصد شوم سو استفاده نکنید.

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند. درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوری چرخ نیلوفری را. اِی بیخبران کجایید کجایید محبوت در اینجا است بیایید بیایید. عبادت بجز خدمت خلق نیست به سجاده عمامه دلق نیست. فردا که از این جهان درگذری با هفت هزار سالگان هم سفری. درخت دوستی بر نشان که ثمر پر بها دارد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد.

به امید ریشه کن شدن فساد دزدی وغارتگریها و با سلام به دوستی محبت و انسانیت که جامع و در برگیرنده تمای گلبرگهای گل است و چتری است گسترده بر بالا همه ملل و تمامی ادیان و... انسانها.

فرا موش نشود که ما همه قربانی این بی عدالتی ها خواهیم بود. و غارتگران و جنایتکاران سراغ تک تک ما هم خواهند آمد. آسیاب به نوبت. همه ما درو خواهیم شد. منتهی در زمان های گوناگون.

اگر عشق به همه جا پرتو افکنی کند و همه به دوستی و عشق احترام بگذارند همه مشگلات حل خواهد شد.


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

معمای عشق قصه داریوش

Amir Sahameddin Ghiassi


   دوست و شاگرد قدیمی من داریوش  در روزگاری که در یک دبیرستان خصوصی در تهران در جنوب شهر تدریس میکردم و هنوز هم در دانشگاه تهران در رشته زبان خارجی دانشجو بودم وهم عنوان   حق تدریسی کار میکردم.  یک روز استاد زبان آلمانی من آقای مهندس علیزاده بمن گفت که آیا من وقت اضافه دارم که به پسر برادرش هم از لحاظ درسی کمک کنم.  گفتم بلی و روز بعد با یک پسر دبیرستانی که مادرش هم آلمانی بود در سر میز در خانه ایشان به درس دادن بوی مشغول کار شدم.   چند ماه بعد شاگرد جدید من فارغ تحصیل شد و به آلمان برای درس خواندن دانشگاهی رفت.

  آقای مهندس که از تدریس من راضی بود و برادر زاده هم در امتحانات ششم دبیرستان موفق شده بود  گفت میخواهی که در مدرسه آلمانی تهران هم تدریس کنی.  من هم که زبانهای خارجی را دوست داشتم گفتم آری.  مرا به رییس مدرسه آلمانی تهران به عنوان دانشجوی خوب و معلم خوب معرفی کرد و آنان هم پس از یک سری آزمایشات اولیه مرا به استخدام مدرسه در آوردند.   دوره دبیرستان در آلمان برای مدارسی که شاگردان را برای ورور به دانشگاه تربیت میکند نه سال است از این جهت من با دانش آموزان سال های آخر تنها یکی دوسال اختلاف سن داشتم.  بطوریکه بیشتر اولیای شاگردان مرا هم یکی از شاگردان دوره های بالای مدرسه میدانستند.  ولی بهر حال با شاگردان رابطه خوبی داشتم بکار خود هم سخت علاقه مند بودم. حقوق مدرسه آلمانی که به معلمان محلی میداد گر چه خیلی کمتر از حقوقی بود که معلمان اعزامی از آلمان میگرفتند ولی بهر حال حدود یک چهارم و یا یک پنجم حقوق معلمان آلمانی اعزامی از آلمان بودو با مقایسه با حقوق معلمان فرهنگی ایران یک نیم برابر تا دو برابر بود.  دوسالی بهمین منوال گذشت تا معلمان مثلا رسمی ایرانی متوجه شدند که مدرسه آلمانی به معلمان خود حقوق خوبی پرداخت میکند. 

 این بود که تلاشهایی صورت گرفت و با مدرسه آلمانی مکاتبه هایی شد و بالاخره وزارت فرهنگ یا آموزش و پرورش تصمیم گرفت که به مدرسه آلمانی تهران معلم اعزام کند.   ما سه معلم ایرانی بودیم که توسط مدرسه آلمانی استخدام شده بودیم و هر سه نفر ما مثلا مدرک تحصیلی آزاد داشتیم یعنی از دانشسرای عالی فارغ تحصیل بنودیم.  ولی هر سه نفر ما زبان آلمانی میدانستیم.  حالا این معلمان رسمی میخواستند که به این مدرسه هجوم بیاورند چون برای آنان خیلی خوب بود هم حقوق دولتی خود را میگرفتند و هم مسولان مدرسه را قانع کرده بودند که بایست یک حقوق معادل یا بیشتر از ما هم از مدرسه بگیرند و خود را بهتر و ذیحق میدانستند که دو بار حقوق دریافت کنند.  و کارشان هم مثلا قانونی بود  یکبار از دولت علیه ایران حقوق دریافت میکردند و یکبار هم از مدرسه آلمانی تهران. 

 مثلا چیزی دو تا دو نیم برابر حقوق ما.  ولی کار باینجا ختم نمیشد  این معلمین تازه وارد که زبان آلمانی هم خوب نمیدانستند  خود را جوری جا زده بودند که آنان واقعا معلم هستند و ما تنها مدرک تحصیلی آزاد لیسانس داریم و معلم واقعی نیستیم.   این هم یکی از تبعیضات آن دوره است که متاسفانه همیشه هم وجود خواهد داشت که دو نفر برای انجام دادن یک کار دو نوع و یا چند نوع مزد متفاوت دریافت میکنند.  ولی این حمله ادامه داشت و مرتب ما سه نفر را در فشار میگذاشتند.  و در مرحله انتخاب کلاس هم آنان اول کلاسهایی که میخواستند میگرفتند و بما کلاسهایی را محول میکردند که علاقه ای به تدریس در آنها را نداشتند.  آنان برای کنار گذاشتن ما و آوردن دوستان و فامیل خود براین سفره از هیچ کاری رویگردان نبودند.  و یکی از ما سه نفر هم با آنان بیعت کرده بود و با خوش خدمتی به آنان که حالا مثلا عنوان ریاست ایرانی مدرسه را هم یدک میکشیدند داشت جای خود را سفت میکرد.   آنان برای بیرون کردن ما و آوردن فک و فامیل و دوستان و آشنایان خود از هیچ اقدامی فرو گذار نمیکردند.  و بالاخره زمینه  را طوری طرح ریزی کردند که مدرسه حاضر شد ما دو نفر را اخراج کند تا جای برای دوستان و آشنایان آنان باز شود.  من و خانم همکار من که بدین وسیله پس از سالها تدریس در آن مدرسه اخراج شده بودیم  ناگزیر از مدرسه بیرون آمدیم و نامه نگاری ما به مسولین هم فایده ای نداشت  نه ما را استخدام دولت میکردند و نه معلمان دولتی را از مدرسه بیرون میکشیدند تا هر کدام از ما یک شغل داشته باشیم. 

 بدین ترتیب این آقایان و خانمهای معلمان رسمی با حفظ تمامی حقوق و مزایای دولتی ایران یک حقوق کامل هم از مدرسه دریافت میکردند.   و ما هم تنها حقوق خود را به نفع دوستان آنان از دست دادیم  بعد این آقایان تمامی فک و فامیل خود را به مدرسه آلمانی کشاندند و کل مدرسه را قبصه کردند.  من به مدرسه بریتانیا رفتم  که حقوق ومزایایی نصف مدرسه آلمانی داشت و از این جهت مورد علاقه معلمان رسمی نبود.   در سالهایی که در مدرسه آلمانی تهران تدریس میکردم با شاگردان خود و پدر و مادرانشان بسیار دوست و نزدیک شدم.  بیشتر این شاگردان دارای مادری خارجی و پدری ایرانی بودند که پدرانشان دانشجویان ایرانی بودند که در خارج درس خوانده بودند و پس از تمام شدن درسشان با همسری فرنگی به ایران بازگشته بودند البته تعدادی هم بودند که با مردان خارجی عروسی کرده و حالا بچه هایشان به مدرسه آلمانی میرفتند.   داریوش یکی از آنان بود که بمن خیلی نزدیک شده بود.   وی که جوانی خوش سیما بود و مادری هم زیبا پدری خوش تیپ داشت از دوستان نزدیک من گردید.  داریوش چشمانی سبز داشت و پوست وی سفید اروپایی شمالی و موهایش بور و یا بولوند بودند.  قدی کشیده و متناسب و چهره ای مهربان داشت.  درس وی هم خیلی خوب بود و در آنزمان به زبانهای آلمان  انگلیسی  فرانسه و فارس مسلط بود و بهر چهار زبان انشا های خوبی مینوشت.  داریوش توانست براحتی مدارج تحصیلی را طی کند و دکتری مهندسی مخابرات را از آلمان دریافت نمود.  و بعنوان دانشیار در دانشگاه مشغول بکار شد.   من همیشه با او در تماس بودم و در اثر مرور زمان ما دو دوست شدیم. دوستی بسیار نزدیک  که داریوش همه زندگی خود را برای من میگفت.  داریوش با یک دختر آلمانی در آلمان ازدواج کرد و با او بایران آمدند ولی پس از شلوغی های ایران داریوش به آلمان و سپس به آمریکا رفت و در یک دانشگاه در فلوریدا به تدریس در دانشگاه مشغول شد.

  داریوش سه فرزند داشت که بعد از طلاق گرفتن همسرش تقریبا آنان را از دست داد.  مادر بچه هاداریوش را که نیمه خارجی و نیمه ایرانی بود بعنوان ایرانی سرزنش میکرد و رفتار او را نمیپسندید.  و به بچه اجازه نمیداد که با داریوش در تماس باشند.  و داریوش میگفت که بمن مرتب سر کوفت ایرانی بودنم را میزند. و بالاخره هم به این بهانه که داریوش اخلاق ایرانی دارد و ایرانی است از او جدا شد.  حالا داریوش تنها در آمریکا زندگی میکرد  .   من هم که به دلیل داشتن مادر بهایی از دانشگاه و تدریس محروم شده بودم به ناچار به امریکا آمدم.  و در یک مهمانی بود که دوباره شاگرد قدیمی و دوست خودم را دیدم.  داریوش از دیدن من خیلی خوشحال شد.  و گفت که اکنون هشت سال است که از همسرش جدا شده  و همسرش با برداشتن تمای سرمایه او و بچه ها او را تنها رها کرده است و با یک جراج آلمانی دوست شده  مثل دوست پسر ولی با او ازدواج نکرده است.  داریوش میگفت که همسرش از او شش سال کوچکتر بوده است ولی اکنون این جراج ثروتمند از همسر سابقش چند سالی هم جوانتر است.  وقتی که داریوش اینها را برای من تعریف میکرد بغض گلویش را میفشرد و دستهایش میلرزید.  و چشمانش هم پراز اشگ بود.  میگفت یاد آن سالهای گذشته بخیر چه خوب بود و چه زود گذشت.  باری هم پدرم در اثر تصادم و هم مادرم درگذشته اند و من تنها فرزند انها بودم.  و بعد از ترک همسرم خیلی تنها تر شده ام.   هیلدگارد همسر داریوش زن بسیار زیبایی بود.  و سه فرزند خوب و درس خوان هم داشتند.  نمیدانم که چرا همسر داریوش او را ترک کرده بود.  شاید یک تصمیم  ابلهانه و شاید هم یک عشق جدید به جراح ثروتمند المانی که دل دین هیلدگارد را برده بود.  و چون میدید که به داریوش بد کرده  است و شاید بخاطر از دست ندادن بچه هایش از داریوش کناره گرفته بود. داریوش هم امید وار بود روزی که بچه هایش بزرگتر شدند بفهمند که مادرشان برای یک عشق بی ریشه از پدرشان جدا شده بود.   راستی چطور میشود که همسر انسان با دیدن یک مرد جوانتر و پولدار تر همسرش را رها کند و دنبال کسی برود که شاید در زندگی و نسبت به او جدی نمیباشد.  داریوش میگفت که هشت سال است که تنها زندگی میکند.  گفتم بخانه ما بیا و همسر من آشنا شو  او هم اهل برزیل است و خوب دوستی است.  داریوش قبول کرد و اغلب روزها به دیدن ما میامد و ساعتهای خوبی با هم داشتیم.  دو سالی بود که داریوش یک دوست خیلی صمیمی داشت. 

 داریوش دوست داشت که در باره این دوست که دو سال با او خیلی قاطی شده بود با من صحبت کند.  میگفت که دو سال پیش یک همکار از چین برایش آورند که او هم دکتری مخابرات از چین داشت و در دانشگاههای چین در دوره دکتری و فوق لیسانس هم تدریس میکرد.  داریوش هم استاد ممتاز رشته مخابرات و کامپوتر بود.  هر دوی آنان در رشته خودشان دانشمندان برجسته ای بودند.  داریوش دکتری مخابرات را از بهترین دانشگاههای آلمان گرفته بود  و سالها هم در ایران دانشیار بود ولی بعد از بسته شدن دانشگاه ها ایران داریوش برای مطالعه بیشتر به آلمان رفته و سپس با دعوت از دانشگاه فلوریدا به این شهر آمده بود و استاد تمام وقت و ممتاز دانشگاه بود.   خانم همکار چینی وی هم که با هم کار میکردند و تحقیق مینمودند خودش یک اعجوبه علمی بود که دارای مدارک بسیار و اختراعا ت کار های علمی سنگین بود.  بطوریکه دولت کمونیست چین یک بورسیه سه ساله بوی داده بود که در آمریکا بماند و به معلومات خود بیفزاید.  نمیدانم که این چینی ها چه اعجوبه هایی هستند شاگردی داشتم که اصلا نمیتوانست زبان انگلیسی صحبت بکند و در کلاس من زبان لاتینی درس میدادم و همه مطالب را به انگلیسی میگفتم  و او نمره  الف را براحتی میگرفت ولی همکلاسهای آمریکایی او بزحمت نمره ث میگرفتند.  اینطور که داریوش میگفت  می اصلا نمیتوانست انگلیسی بخوبی صحبت کند ولی با هوش خارق عاده اش میتوانست همه چیز را بدرستی حدس بزند و بفهمد.  می  زبان انگلیسی را در چین و بوسیله کتاب یاد گرفته بود و براحتی میتوانست کتابهای کلفت انگلیسی علمی را بخواند و بفهمد.  داریوش میگفت که او عاشق تمام عیار این خانم چینی شده است.  و دو سال است که مرتب با هم هستند.  ساعتها با هم کار و تحقیق میکنند و می  عاشق علم  و دانش است و گویی از کار کردن در آزمایشگاه ها خسته نمیشود.   واقعا هم اگر شما شب و روز با یک نفر کار کنید و با هم بسر برید و در ضمن هر دوی شما هم صاحب یک نوع علم و دانش باشید و به آن دانش هم علاقه کافی داشته باشید  بعد همکار شما هم در آن رشته اطلاعات وسیعی داشته باشد و بتوانید همدیگر را از لحاظ علمی هم کامل کنید.  آنوقت یک رابطه بسیار پیچیده ایجاد خواهد شد.   حالا من خواهی نخواهی شریک زندگی دوست قدیمی خود و شاگردی شدم که برای من در گذشته هم بسیار محبوب بود.  یکروز داریوش تلفن کرد و گفت میخواهم ترا با دوستم  می آشنا کنم.  من می را ندیده بودم ولی با تعریفهایی که داریوش کرده بود بنظر خود یک دانشمند چینی را خواهم دید که سر در کتاب است.  و تنها از مخابرات و علم حرف خواهد زد.  و یک زن معمولی است که مغزی پر از معلومات دارد.  دانشی که من از آن سر در نمیاورم و این داریوش است که میفهمد که می  چه میگوید.  خیلی دلم میخواست که این الهه علمی را از نزدیک ببینم.  و تاحدی هم مشتاق دیدن این اعجوبه علم مخابرات بودم.  که در سن نسبتا کم استاد دوره دکتری دانشگاه چین بود.   داریوش که پدرش از ثروتمندان ایران و تحصیکرده آلمان بود با دست خالی هم به آمریکانامده بود   خانه بسیار شیک و مجللی داشت که چشم را خیره میکرد و در آن شهر کوچک  ساختمان وخانه او منحصر به فرد اگر نبود بلکه بسیار نادر بود . 

اتاقها با فرشهای گرانبهای ایران فرش شده بودند.  مبلمان خانه بسیار اشرافی و از سنگ و چوبهای آبنوس بود.  درب های خانه و اتاقها از چوب های گرانبها درست شده بود.  و دستگیره ها و یراقهای زیبا داشتند.   چهل چراغهای زیبا و موزیک قشنگ که داریوش انتخاب کرده بود خانه را بسیار رویایی کرده بود  همسر م و من به دعوت داریوش وارد خانه اشرافی وی شدیم.  داریوش با یک کت و شلوار آبی سیر به پیشواز ما آمد و مارا به اتاق برد.  در آنجا بود که همسر م  و من مبهوت شدیم  .  زیرا زنی که به احترام ما از روی مبل بلند شد یک زن دانشمند معمولی نبود.  یک الهه زیبایی بود که شکوه و عظمت بی نهایت داشت.  همسرم و من که خود را آماده کرده بودیم با یک زن تحصیکرده استاد دانشگاه دانشمند روبرو شویم  اکنون هر دوی ما خیره به این همه زیبایی شده بودیم که مثل یک شاهکار نقاشی استادان ممتاز چین بود تا یک انسان  حتی من که با خیلی از مانکن های زیبا در محیط کاری آشنا بودم در هیچکدام آنان این همه زیبایی خیره کننده را ندیده بودم.  بیچاره داریوش که این همه زیبایی را بعنوان تنها دوست و همکار در اختیار داشت  نه همسر و معشوقه.  داریوش قبلا بمن گفته بود که همسرش از یک طبقه بسیار نخبه گان چین است  تمامی خانواده می  در چین دارای درجه استادی و دکتری هستند.  همه خواهر و برادران  می  یا پزشکان مشهوری در چین هستند و یا استادان علمی مهم.  مادر و پدرش هر دو استادان ممتاز دانشگاه هستند.  من میدانستم که امشب با یک زن عالرتبه و دانشمند روبرو خواهم شد که دارای توان علمی فوق العاده است ولی خودم را آماده نکرده بودم که با یک پری دریایی و یک الهه تمام عیار از زیبایی روبرو گردم.  حتی همسر من هم از دیدن این همه زیبایی و شکوه خیره مانده بود.  بالاخره ما خودمان را جمع و جو کردیم و روی مبل نشستیم.  نمیدانم که می متوجه شد که ما هر دومحو زیبایی او شده ایم یا نه.  اندام بلند و صاف او با صورتی بسیار زیبا آراسته شده بود.  چشمان بی نهایت قشنگ او لبان بسیار خوش تراشش و ساقهای بلند و کشیده اش و کمر باریکش انسان را بیشتر بیاد یک تابلوی زیبای نقاشی میانداخت تا یک زن دانشمند. 

 وی که حدود شاید چهل سال داشت بزحمت سی ساله مینمود .  پوست لطیف و زرد رنگش  چشمان زیبا و جادویش که مثل دو یاقوت سیاه براق بودند دست های بلند و لطیف وی همه یک دنیا زیبایی بود که همراه با موهای بلند و پیچ در پیچش دل هر زن و مردی را از لحاظ زیبایی میربود .   بیاد خواهرم افتادم که ازدیدن  دختران بلند خیلی خوشحال میشد. این یک بت خوش تراش چینی بود که مثل یک عروسک بزرگ از کشور چین وارد شده بود.   چطور دولت چین حاضر شده بود یک چنین گنجینه گرانبهای علمی و زیبایی را برای مدت سه سال به کشور در آنطرف کره زمین بفرستد.  لابد به این گنجینه اطمینان داشت که بر میگردد.   من که سالها معلم بودم و در دبیرستانها و دانشگاه ها تدریس کرده ام  و شاگردان و دانشجویانی بسیار زیبا و دلربایی داشته  هیچکدام آنها نمیتوانستند با این عروسک چینی رقابت کنند.  زیبایی ها آنان با این بت عیار فرق میکرد.  بیچاره داوران بین المللی ملکه زیبایی که اگر چنین لعبت زیبایی را میدیدند بسختی میتوانستند بکس دیگری رای زیبایی دهند.   این جادوی چینی یک دنیا دانش و زیبایی با هم بود.  یادم میامد که مرضیه میخواند صورتگر نقاش چین   یا برکش صورتی این چنین یا ترک کن صورتگری.  

 این شاهکار که آن همه زیبایی را همراه با هوشی سرشار با هم داشت و  دل دین داریوش بینوا را ربوده بود.  من از می و اخلاق او چیزی نمیدانستم  ولی داریوش را میشناختم که اگر زنی و یا دختری را دوست داشته باشد میخواهد با او ازدواج کند ولی می از ازدواج با او همیشه به بهانه ای طفره رفته بود   خیلی دردناک است که انسان با زنی به این زیبایی و با هوشی همیشه تنها باشد و با هم آن همه پروژه داشته و متصل با هم از لحاظ علمی و کاری در گیر باشند و شب و روز با هم بسر برند ولی زن نخواهد با مرد ازدواج نماید.   داریوش هم که اهل رابطه کوتاه نبود  وشاید این موضوع را می میدانست و از این جهت چون نمیخواست با داریوش ازدواج کند از رابطه عمیق تر از ماچ و بوس کنار با او خود داری میکرد.   بعبارت دیگر آنان با هم مثل عاشق معشوق های نوجوان بودند  که تنها با بوس و کنار و با هم بودن را قناعت میکردند و دل به دریای عشق کامل نمیدادند.  البته این می بود که بیشتر از یک عشق نوجوانی از داریوش طلب نمیکرد  و داریوش هم که نمیخواست عشق عمیق خود را به می  تحمیل کند.  ولی داریوش امیدوار بود که این طلسم جادویی را که دلبر فتان را به او پیوند نمیداد بشکند و  برای همین سعی میکرد می را به ازدواج با خودش راضی کند.  نمیدانم که عشق به چین و خدمت به کشور و میهن می  باعث شده بود که داریوش نتواند می را بخود اختصاص دهد و یا مشگلی دیگر در کار بود.   حتی داریوش به می گفته بود که حاضر است به چین بیاید و با او هر کجا که او برود خواهد آمد.  ولی می شاید فکر میکرد که داریوش که این همه ثروت و کار داری چطور همه اینها را ول کند و دنبال او به چین بیاید. 

  داریوش که به می سخت دل بسته بود سعی میکرد هر طور شده می را بخود دل بسته کند  ولی می گفت که او داریوش را مثل دوست دوست دارد  میل دوستی دو نو جوان و بیشتر مایل نیست.  ولی داریوش هنوز امیدش را از دست نداده بود و فکر میکرد که دوسال در کنار این بت زیبا ممکن است تصمیم او را عوض کند.  آنشب ما شام خوردیم و آنان مارا تا درب حیاط بدرقه کردند.  در حالیکه دست در دست هم داشتند با ما خدا حافظی و رو بوسی کردند.  یک دم می به آغوش من آمد و از من خدا حافظی کرد.  داریوش هم با من دست داد و همسرم را نیز بوسید.   همسرم گفت که اینها چه زوج مناسبی میتوانند باشند  هر دو زیبا و دانشمند هستند وهم رشته هم نیز میباشند.  گفتم که این آرزوی داریوش است ولی می  جواب منفی میدهد و داریوش هم نا امید نمیشود.  می از لحاظ مادی خیلی فقیر تر از داریوش بود.  در حالیکه داریوش به تنهایی یک ساختمان مجلل هفت اتاق خوابه داشت همراه با مبلمان گرانبها  می در یک اتاق بسیار کوچک زندگی میکرد  و با اینکه بارها داریوش از او خواسته بود که در خانه اش اقامت کند ولی می نپذیرفته بود.  نمیدانم چرا.  گرچه تعضی شب ها چون دیر وقت میشد و آنها با هم کار علمی میکردند در همان خانه و شاید هم در همان اتاق خواب داریوش میخوابید.  می یک اتاق کوچک در یک آپارتمان فقیر اجاره کرده بود که همراه با دو دختر چینی دیگر با هم زندگی میکردند.  می وقتی بخانه داریوش میرفت تمامی ساختمان اورا نظافت میکرد  و برایش غذا میپخت.  لباسهایش را میشست و اتو میکرد.  بقول ما ایرانی ها خیلی خاکی و متواضع بود.  از کار کردن ابایی نداشت   داریوش میگفت حتی یک روز برای تعویض چرخ ماشین هم به او کمک کرده است.  می شاید دو یا سه دست لباس و دو جفت کفش بیشتر نداشت ولی زیبایی بیش از حد وی هر لباس ساده ای را بر تن خوش تراشش گرانبها جلوه میداد.  می تنها یک کیف صورتی داشت که بسیار کهنه و نخ نما شده بود  همسر من گفت  چرا داریوش برایش یک کیف نمیخرد که او این کیف کهنه و نخ نما را بدست نگیرد.    داریوش قبلا بمن گفته بود که می  هیچ هدیه ای از او قبول نمیکند و دوست دارد که به داریوش هدیه بدهد تا هدیه بگیرد.   بهر حال داشتن تمدنی دیگر و یا معیار های دیگر  شاید باعث شده بود که می از داریوش هدیه ای نپذیرد.   نمیدانم که در قلب کی چه میگذشت ولی می بمن گفته بود که نمیتواند با او ازدواج کند.

  و امیدوار است روزی آنقدرعاشق نشود که مجبور شود با او عروسی کند.  که این یک مشگل است  که اگر او عاشق داریوش بشود.   می گفت که او داریوش را خیلی دوست دارد ولی میترسد که او هم آنقدر عاشق وی شود که با این مشگل روبرو گشته با او عروسی کند.  نمیدانم چرا از عروسی کردن با داریوش هراس داشت.  داریوش هم که پس از جدا شدن از خانواده اش و مرگ و نیستی پدر و مادرش  و دوری از فرزندانش  تنها یک دلخوشی داشت و انهم می بود    می که سعی میکرد این فاصله جادو را نگه دارد و تسلیم عاشق بیقرار و دلباخته بینوایش نشود.   دوسال بود که داریوش دل در بند گیسوی این پریچهره چینی داشت.  معشوقه ای که دین و دل را ربوده بود و عاشق بینوا را از وصال محروم میکرد.  داریوش در سوز و گداز عشق عمیق خود بود.  ولی من میدانم که داریوش همیشه این امید را داشت که می  تغییر عقیده بدهی و در کنا ر او باقی بماند.  بالاخره یکسال دیگر هم گذشت و داریوش برای شب آخر ماندن می در آمریکا یک مهمانی شام بزرگ تهیه دید.   من و همسرم هم جز دعوت شده گان بودیم  .   می چون یک تاووس مست و یک زیبای جادویی در آن آخرین مهمانی داریوش شرکت کرد.  یک گودبای پارتی با شکوه به افتخار می.  که پس از سه سال میخواست به کشورش برگردد.  داریوش باورش نمیشد که می اورا تنها رها کند و برود.  ومی هم گفته بود که میرود و لی شاید باز گردد.  و داریوش امید داشت که می باز گردد.   میهمانی شام مجلل که برای می برگزار کرد و در آن تمامی دوستان و آشنایان شرکت داشتند.  هم چنین  همکاران دانشگاهی می و داریوش. آن شب می سنگ تمام گذاشت تمامی شب با داریوش رقصید و سر بر شانه اش نهاده بود.  

 نمیدانم که اشکال کمونیست بودن چین مانع نزدیکی و ازدواج داریوش و می بود و یا دید های فرهنگی چینی وی و یا معما ی دیگری در کار بود.  می به داریوش گفته بود که مرتب بوی تلفن میکند و برایش نامه میفرستد و ای میل میفرستد  می گفته بود عشق داریوش را هیچوقت فراموش نمیکند و سعی میکند  دوباره برگردد.  نمیدانم که چرا این معشوقه های چینی این چنین میشوند.  قبلا هم یکی از دوستان من معشوقه چینی اش را از دست داده بود  او هم به دوست من گفته بود که برایش نامه مینویسد  و به او تلفن میکند و لی پس از چند تلفن دیگر تماس را قطع کرده بود و به نامه هایی که هر روز دوست من برایش مینوشت دیگر پاسخی نمیداد.   من نگران این بودم که معشوقه چینی داریوش هم همین بلا را سر داریوش بیاورد.   داریوش تمامی شب تا دیر وقت در آغوش محبوبه زیبا روی خود بود شاید دلش میخواست که هرگز روز نشود و بازگشت می  انجام نگردد.  ولی چه سود که زمان میگذرد.   می آنشب هم در منزل داریوش نماند و من او را به آپارتمان محقرش رسانیدم  و آن زیبای افسانه ای در یک خانه محقر خوابید.  فکر کنم که حدود ساعت دوازده بود که داریوش به من زنگ زد که می میخواهد برود و بالاخره رفتنی شده .  من نمیتوانم اورا  به فرودگاه برسانم   میتوانی عوض من اینکار را بکنی.  با او تا توی هواپیما برو شاید پشیمان شد و خواست برگردد.  میدانستم که داریوش هنوز امیدوار است که می از خر شیطان پایین آمده و در آمریکا بماند و با او عروسی کند.  آخر آنهمه عشق و علاقه ای که می  به داریوش ابراز میکرد مگر میتواند به یک  جدایی بینجامد؟    با یاد آوری جدایی دوست دیگرم برای بردن می به فرودگاه به خانه اش رفتم.  تعجب کردم که لااقل چرا شب آخر را در منزل داریوش نمانده است.  من میدانستم که بعضی از زنان بخصوص زیبا از مرد فقط سکس میخواهند  زیرا میخواهند با یک مرد ایده آل تر ازدواج کنند  ولی داریوش یک مرد ایده آل بود   با معلومات بود خوش تیپ بود.  ثروتمند بود  همسرش هم که از او طلاق گرفته بود   او که همسر ش را طلاق نداده بود  پس چرا می  او را رها میکرد.   به خانه می رفتم درب را باز کرد.  یک کمی عصبی بود.  چمدانهایش را میبست.  و یک هدیه ویک نامه بمن داد که به داریوش بدهم.  بالاخره سوار شد  و با هم بسوی فرودگاه رفتیم .  چشمان زیبای می پر از اشگ بود.  گفت امیدوارم که داریوش من را ببخشد و فراموش کند  امیدوارم که به احساس نفرت نکند.  من دلم نمیخواهد که داریوش از من که سه سال با او بوده ام متنفر باشد.  من در کنار او فراموش  میکردم که یک زن چهل ساله ام خود را مثل یک دختر بچه حس میکردم که عاشق یک پسر بچه است.  بهترین ساعات زندگی من در کنار او بوده است.  همیشه میترسیدم که کاری کنم که او از من متنفر شود.  او دلش میخواست که من همسرش شوم و برایش بچه هایی بزایم که غم دوری از فرزندانش و همسرش را فراموش کند. 

  او بمن میگفت که تمامی زندگیش هیچ زنی را بجز مادرش باندازه من دوست نداشته است.   من برای او یک فرشته نجات بودم و یک امید نا متناهی.  او همه زندگی خودش را در من میدید.  او تمامی گرفتاریها و تمامی افسردگی هایش را در کنار من فراموش میکرد.  او خودش را در وجود من میدید.  میدانم که او سخت عاشق بیقرار من بود.  ولی من بایست به خانه ام برگردم به میهن خودم.  از اینکه از او دور میشوم  گریانم و برای همین است که گریه میکنم.  تمامی سه ساعتی که من با می  بودم اشگ ریخت و گریه کرد ولی داریوش را تنها گذاشت و رفت  من که از این معما و از این معشوقه چینی سر در نیاوردم.  او هزگز با داریوش نخوابید   دوستی و عشق آنان به همان ماچ و بوسه و در آغوش هم بودن بود.  نمیدانم اگر داریوش با او رابطه بیشتری داشت می حاضر بود که نزدش بماند.  ولی آیا سکس میتواند عشق را قوی تر بسازد  یا نه.    نمیدانم اگر داریوش با او میخوابید و عمل زناشویی انجام میداد  می پای بند میشد و نزد داریوش میماند.  هستند زنانی که عمل زناشویی هم انجام میدهند و باز هم میروند.  بهرحال این بود داستان و قصه پر از غصه داریوش.   می رفت و  با اشگ و آه و داریوش را تنها رها کرد.   او هم مثل زن دیگر چینی برای داریوش نامه ای ننوشت و کل عشق بزرگ فراموش شد.   عشقی که سه سال با آن همه زیبایی ادامه داشت در بستر سرد زمان از بین رفت و سوز های داریوش در دل می ننشست و  و می  رفت در دیار دیگری که دور بود  می حتی شماره تلفن و آدرس خود را هم به داریوش نداد   مثل کسی که میمیرد و همه چیز تمام میشود.  متاسفانه مثل اینکه داریوش برای می مرده بود.  او رفت و او را فراموش کرد.  یک عشق پر از شور و سوز سه ساله.