همچنین که وارد شد فریاد برپای مبصر یکباره همهمه کلاس را خاموش کرد. نگاهی دقیق به شاگردان کرد و پس از چند ثانیه بطرف میز رفت.کتابی را که در دست داشت روی میز انداخت ولی عمامهاش را به آرامی از سر برداشت و به روی میز گذاشت.از جیب بغل عبایش عینک ذره بینی کلفتی در آورد و بر روی عینک دودیاش به چشم گذاشت.نتوانستم از دیدن سر تازه تیغ انداخته و براق او با دو عینک سوار بر ه! م بر چشمانش جلوی خندهام را بگیرم.همکلاسیام از زیر میز لگدی به پایم زد و زیر لبی چیزی در مورد خواهرم و سرنوشت ناشایستی که در انتظارش بود زمزمه کرد. مشغول جمع جور کردن خود برای دفاع از ناموس بودم که صدایم کرد. "تو، بابوشی! بیا پای تخته" بسان محکومی که با پای خود برای اعدام میرود با جسمی لرزان و افکاری پریشان به سوی تخته سیاه که در آن لحظه به چوبه دار تبدیل شده بود به راه افتادم. هر کدام از پاهایم به سنگینی یکی از ستونهای تخت جمشید شده بود ولی نگاه از او بر نمیداشتم.تجربه به من آموخته بود که در این جور مواقع بایستی نگران حرکات ناگهانی دست و پای معلم باشم. هر لحظه ممکن بود بارانی از مشت و لگد بر سر و رویم ببارد، از این رو کاملا با هشیاری و احتیاط قدم برمیداشتم و در عین حال مشغول چاره یابی برای حملات احتمالی بودم. با خودم فکر میکردم که به م! حض اینکه شروع کرد میروم زیر عبایش و ساق پایش را گیر میآورم و گاز میگیرم، تا به خودش بیاید از پنجره میپرم تو حیاط مدرسه و الفرار. مساله به سرعت و برق آسا از ادامه تحصیل به مرگ و یا ادامه زندگی تبدیل شده بود. کلاس ما در طبقه اول بود و پنجرههایش به حیاط باغ مانند و با صفای دارالفنون باز میشد، نگران ارتفاع دو متری پنجرهها از حیاط نبودم چه در گریختن از پستچی، میراب محل، مأمور برق، بقال سر کوچه و پدر و برادران دختر همسایه و انبوهی از دیگران از ارتفاع سه متری هم پریده بودم. "مگر ریدی تو شلوارت که اینطوری راه میری"(شلیک خنده همکلاسیها) "نه آقا بخدا ما نریدیم آقا" "خفه بمیر! کره خر آدم نما" "کجای من خنده داره؟" "آقا ما نخندیدیم آقا" "مگر نگفتم خفه بمیر؟" درمانده بودم چه کنم از طرفی از من میخواست به نوعی مرگ از طریق ناراحتی تنفسی تن در دهم و از طرف دیگر جملهاش سوالی بود و سزاور پاسخ! ولی نمیخواستم از حالت گفتگو و مذاکرهای که پیش آماده بود دوباره به احتمال کتک خوردن نزول کنم و در دم تصمیم به تازه کردن حافظهاش گرفتم و به آرامی نجوا کردم"خفه بمیر" گفتن همان و برآشفتن او همان! "ملعون ادای مرا در میاوری؟" "تخم نا بسم الله مرا دست میندازی؟" " به پنج تن آل عبا قسم سه ماهه آدمت میکنم" خیلی عجیب بود ولی در آن لحظات به خوبی یادم هست که به خود میگفتم "سیزده سال است که والدین در انتظار آدمیت دست پروردهشان هستند سه ماه که قابلی ندارد" کتاب عربی چهارم ادبی روی میز را باز کرد که بگیر و بخوان.یاد محمد در غار حرا افتادم، بخوان به نام خدائی که خالق توست! با دستی لرزان و رعایت تمام جوانب احتیاط از یورش احتمالی کتاب از او گرفتم و شروع به خواندن کردم، ولی مگر میشد! در جلوی چشمانم هرچه فتحه و ضمه و کسره بود دست در دست هم شانه به شانه به سبک کردی چوپی گرفته و میرقصیدند، الف لام این لغت ماتحت کلمه دیگر را قلقلک میداد، جملات یکریز کوچک و بزرگ میشدند. عین و غین دنبال طا و ظا میکردند.قشقرقی بود که بیا و ببین. دردسرتان ندهم عربی خواندن من مردن! تدریجی بود. باز صدایش در آمد که: "قرتی، بچههای سه ساله جنوب شهر آیت الکرسی را از بر میخوانند تو کره خر از رو نمیتوانی بخوانی؟" "از کدوم خراب شده آمدی اینجا؟" "سیکل اول دبیرستان غنچه میرفتی!؟" گفتم"نه آقا دبیرستان البرز، اینهم عربیه نه فارسی من که عرب نیستم" "با بوشی! باز که زرت و زرت کردی، ُگه خوردنت زهرمار، از بیخ عربت میکنم" در آن گیر و دار سه ماه دیگر خود را در ذهنم مجسم میکردم که آدم شدهام و یک عبای عربی بر تن، از بر آیت الکرسی میخوانم و بر پنج تن آل عبا فخر میفروشم که این منم که شهره شهرم به حفظ کردن. "برو بتمرگ تا بعدا به حساب و کتابت برسم" صبح روز بعد اولین کاری که کردم یک تسبیح از میدان توپخانه خریدم چون نود در صد همکلاسیها بچه شیخ و آخوندزاده بودند و هرکدام یک تسبیح نیم متری در جیب داشتند، من هم میخواستم همرنگ جماعت بشوم و تا اخر هفته به توصیه یکی از همان همشاگردیها رفتم به یکی از کتابفروشیهای خیابان ناصر خسرو. "آقا توضیح المسأل خمینی دارید؟" پیرمرد فروشنده نگاه معنی داری کرد و پرسید: "مفتّشی؟" معنای سوالش را نفهمیدم، فکر کردم میپرسد که آیا فراش مدرسه ام. گفتم که "محصلم و کار نمیکنم" گفت "بچه شمال شهری؟" فورا تسبیحم را از جیبم در آوردم و گفتم"بچه تهرانم" گفت "بچه تهران فکر میکنی من خرم؟" سوال تامل برانگیزی بود! داشتم با خودم فکر میکردم رابطه توضیح المسائل خمینی با خریت او چه میتوانست باشد که کسی را از پشت پیشخوان صدا زد. "حاج آقا ایشان توضیح المسائل خمینی میخواهد" ناگهان از درب کوچک پشت پیشخوان هیکل بزرگی مثل غول چراغ جادوی علا الدین ظاهر شد با شبکلاهی سفید و ریشی سیاه و انبوه. دست سنگینش را روی شانهام گذاشت. "آقای خمینی را از کجا میشناسی پسر؟" هنوز معنای آنرا نمیدانستم ولی بی اختیار گفتم: "مفتّشی؟" یکدفعه حالت صورتش عوض شد و شانهام را فشرد و گفت: "مفتش پدرته" در عین اینکه سعی میکردم شانهام را از فشار دستش خلاص کنم و به طرف درب مغازه بروم، گفتم: "مفتش مادرته"( این بار میدانستم نبایستی کلمه مناسبی باشد) پیرمرد فروشنده از انتهای مغازه داد زد "حاجی ولش کن بچه پررو را، استغفر الله!" خودم از دست حاجی خلاص کرده بودم و همینطور که از درب خارج میشدم داد زدم " بچه پر رو پدرته کره خر آدم نما" و پریدم روی رکاب اولین اتوبوس دوطبقه.
Recently by aghadaryoosh | Comments | Date |
---|---|---|
اندر باب ولایت و فقاهت | - | Mar 03, 2012 |
اندر باب پرویز ثابتی و آقا رضا | 6 | Feb 24, 2012 |
اندر باب خوابنما شدن و طلبیدن حضرت | 2 | Oct 14, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
به روی چشم
aghadaryooshFri Mar 19, 2010 03:53 PM PDT
Ari jaan "be rooye chashm" I will, as soon as I made enough money for the next month mortgage! Thanks for your kind comment.
مم جان داستان
aghadaryooshFri Mar 19, 2010 03:50 PM PDT
مم جان داستان دیگری شبیه خاطره شما دارم ولی همینقدر میگویم که گازوییل نبود!!.ممنون از خواندنت
آقا داریوش،
Mardom MazloomFri Mar 19, 2010 12:45 PM PDT
دست مریزاد، حض کردم.منم یک معلم عربی خرکی داشتم که همش به من گیر میداد. من یک روز از دستش جعبه شیر شکلاتی که توش ذخیره گازوییل برای بخاری کلاس بود را انداختم تو بخاری، کلاس گر گرفت...
درس خوندن تو ایران همش از این خاطره هاست. یادشون بخیر.
Fantastic read!
by Ari Siletz on Fri Mar 19, 2010 12:25 PM PDTOne ghor though, please do us the favor of writing more often.
Dear Divaneh,
by aghadaryoosh on Thu Mar 18, 2010 08:24 PM PDTBelieve me you haven't lost anythging for not having an akhoond teacher. as always your comments are heart warming.Happy new year and Nowrooz pirooz
Fantastic read
by divaneh on Thu Mar 18, 2010 05:32 PM PDTThanks Aghadaryoosh, Realy enjoyed that. It broguht all the school days back although we didn't have Akhonds as teachers. Nowrooz sema farkhondeh.