یک قصّه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر زبان که می شنوم نامکرّر است
-- حافظ
چند روزپیش فیلم " کمک (١)" The Help را تماشا می کردم. این فیلم که یکی از نامزدهای اسکار سال٢٠١٢به شمار می رود از روی کتابیست به همین اسم نوشتۀ کاترین استاکِت (٢). این کتاب و فیلم سرگذشت چند خدمتکار سیاه پوست دردهۀ ۶٠ در شهر جکسون از ایالت می سی سی پی در آمریکا است که برای خانواده های سفید خدمت کرده و بچّه های آنها را بزرگ می کردند. این افراد زیر فشارشدیدترین تبعیضات نژادی قرارداشتند و از هرگونه آزادی بویژه آزادی بیان محروم بودند. تماشای آن فیلم برای من بازگشتی بود به گذشته ومرا به یاد همۀ کمک های خانواده ام که شباهت های فراوانی بین آنها با شخصیّت های فیلم "کمک" وجود داشت، انداخت.
البتّه باید اضافه کنم که در امریکا این تبعیضات ریشۀ نژادی داشت در حالی که در ایران از نابرابری های اجتماعی بر می آمد. افرادی که من با آنها دمخور بودم مرتّب یک به یک از جلوی چشمانم رژه می رفتند و آنچنان ذهنم را بخود مشغول کرده بودند که فکر کردم باید مختصری از زندگی هریک را بروی کاغذ بیاورم تا بتوانم ازفکر کردن به آنها خود را رها سازم و شاید هم بتوانم تا حدودی دینم را به آنها ادا کرده باشم. در زیر، بعضی ازاین کمک ها به ترتیب ورودشان به زندگی من آورده شده اند:
زهرا سلطان: نخستین فردیست که مرا گرچه هنور خیلی بچّه بودم با طبقات اجتماعی در فرهنگ ایران آشنا کرد. زمانی که من با او تماس پیدا کردم زهرا سلطان زنی بود مسّن که بخوبی هم نمی توانست راه برود و بیشتر اوقات وقتی به خانۀ ما می رسید داخل خانه می نشست و همانطور نشسته خود را به این اتاق، آن اتاق می کشید (کون خیزه می کرد). زهرا سلطان در خانۀ پدر بزرگ مادری من خدمت کرده نسبت به خانواده ای که برایشان کار کرده بود تا آخر عمر وفادار مانده بود وبه اصطلاح خانه زاد بود.
زهرا سلطان چند بچّه هم داشت که من فقط دو پسر او را به خاطر دارم: اسکندر و محمّد که هر دو هم به دلائلی کاملاً متضادّ، نمونه بودند. اسکندر تا آن جائی که من خبر دارم و می دانم از بین تمام فرزندان خدمتکاران تنها کسی بود که بسیار با استعداد بود، توانسته بود درس بخواند، وکیل دادگستری شود و طبقۀ اجتماعی خود را تغییر دهد. با این وجود او همیشه فروتنی و ادب خود را نسبت به باصطلاح ولی نعمتان خود از دست نداد، چنانکه مادر من همیشه به عنوان نمونۀ وفاداری به ولی نعمت، از او یاد می کرد. و امّا محمّد که همۀ فامیل او را ممّد سوسو صدا می کردند لات و چاقو کش از آب در آمده بود و گهگاه کوچه ای را که ما در آن زندگی می کردیم قُرُق می کرد و کسی را رخصت ورود به آن نمی داد. یادم می آید هرازگاهی که زنگ درخانۀ ما را برای عرض ادب می زد، به دستور مادر کسی اجازۀ باز کردن دربروی او را نداشت.
صنوبر: و امّا صنوبر شخصیّتی ست که می توان یک کتاب در باره اش نوشت و هنوز هم که سالهاست از خاموشیش می گذرد لطایف و گفته های شیرین، نمکی، هوشمندانه و طنز آمیزش به مناسبت های مختلف بر زبان افراد فامیل جاری می شود. صنوبر هم خانه زاد بود؛ در خانۀ پدربزرگ مادری من از مادری که آشپز خانواده بود به دنیا می آید و با بقیّۀ افراد فامیل بزرگ می شود. وقتی که دختر بچّه ای بیش نبوده برای کمک به مادر من در بچّه داری به خانۀ ما فرستاده می شود و در بزرگ کردن چند خواهر و برادر به مادرم کمک می کند. پس از آن به خانۀ خالۀ من می رود و همین کمک ها را به خاله می کند. بعد ها ازدواج کرده، صاحب سه بچّه می شود.
شوهر صنوبر، سید علی، مرد بی عرضه و بی کاری از آب در می آید و صنوبر برای بزرگ کردن بچّه هایش دوباره مجبور به کار کردن می شود. در مورد شوهرش و بیکاری او می گفت هر وقت به سید علی می گویم چرا کار نمی کنی، در جوابم می گوید "چه بکنم بروم کو... بدم یا دزدی کنم؟" من هم در جواب او می گویم: "خاک بر سرت! تو از همۀ کارهای دنیا، فقط همین دو کار را بلدی؟" و از خانه می زنم بیرون.
صنوبر مدّتی برای انجام کارهای خانه به استخدام یکی از رجال وقت در می آید. آن شخص ما مور می شود که برای چند سال در بروکسل و ژنو خدمت کند و خانوادۀ او صنوبر را هم برای کمک با خود به اروپا می برند. از خاطراتی که از سفرش بیاد می آورد، ملاقات با مادر نخست وزیر سابق ایران، امیر عبّاس هویدا بود.
پس از چند سال زندگی در اروپا به تهران بر می گردد و این همزمان می شود با ازدواج من. پس از مدّتی صنوبر به کمک ما می آید و برای ما آشپزی می کند. صنوبرچند غذائی که پختن آنها را در اروپا آموخته بود، برای ما تهیّه می کرد که مورد علاقۀ ما و مهمانان ما بود. او پختن آنها را به من هم یاد داد و هنوز هم هر وقت فرصتی دست دهد آنها را می پزم و مزۀ آنها هنوززیر دندان من است.
از دیگر خصوصیّات صنوبر به هنگام صرف غذا این بود که نمی توانستی نشستن سر میز و لذّت بردن از غذاهای خوشمزۀ او را طولانی کنی چون او سر میز می آمد و همه را از اتاق بیرون می راند تا به موقع به کارهای دیگرش برسد.
یکی دو سالی که صنوبر با ما بود، می دیدی که قوایش روز به روز در حال تحلیل رفتن است تا این که یک روز بدون اطّلاع قبلی دیگر سر کار نیامد و خود را برای همیشه از کار کردن بازنشسته کرد. گرچه نیامدنش و جای خالیش به شدّت در خانۀ ما حسّ می شد ولی من در دل به او حقّ می دادم و هنوز هم بهترین خاطره ها را ازو دارم.
چند نمونه از ویژگی های صنوبر: او اهل شهریار کرج بود و زنی بسیار خیّر. صنوبر به خانه هائی که برایشان کار کرده بود می رفت، لباس های کهنه یا وسائلی را که دیگر نمی خواستند از آنها می گرفت، جمع می کرد، در گونی می گذاشت و به دِهش، شهریار، می برد و بین اهالی تقسیم کرده، آنها را نونوار می کرد. ولی این کار فقط یکطرفه نبود. در تابستانها که میوه های شهریار می رسید، آنها را گونی می کرد و برای تهرانی ها می آورد. هنوز هم برای من آشکار نیست که چگونه او گونیهای به آن سنگینی را می توانست حمل کند مگر این که این قدرت را به حساب عشق او برای کمک به مردم و کارهای خیریّه بگذاریم که به او نیروئی خارق العاده می داد.
صنوبر عاشق دوختن چهل تکّه بود. باز هم در تهران به خانم های آشنایش برای گرفتن خرده پارچه التماس می کرد، آنها را می گرفت، به ده می برد و به صورت رو لحافی و رو تختی چهل تکّه به تهرانیها بر می گرداند. در اواخر عمرش ازین بابت نانش در روغن بود چون با یک خانم خیّاط ارمنی آشنا شده بود و هرچه خرده پارچه که آرزو می کرد آن خانم خیّاط به او می داد و آرزویش را بر آورده می ساخت.
صنوبر برای زمان و موقعیّتی که در آن قرار داشت بسیار روشنفکر و متجدّد بود؛ آن چند سال زندگی در فرنگستان نیز این ویژگی های او را دو چندان کرده بود. یک بار در جواب مادر شوهر من که زن بسیار مؤمن و معتقدی بود و از صنوبر پرسیده بود که صنوبر جان تو از کی تقلید می کنی،(در شیعۀ اسلام رسم است که هر فرد شیعی از امامی، آیت الّلهی تقلید کند.) جواب داده بود از بریژیت باردو و جینا لولو. هروقت هم که به منزل کسی می رفت و در اف-اف ازو می پرسیدند که کیست بدون مکث، می گفت: " سوفیا لورن."
به قول ملّای روم: " گر بگویم شرح این بی حدّ شود / مثنوی هفتاد من کاغذ شود
از آوردن شرح مختصرهمۀ کمکهای دیگرکه تعدادشان کم هم نیست خودداری کرده و فقط به یک تن دیگر که مستقیماً با خود من کار میکرد، بسنده می کنم.
ننه آقا: اوّلین کمک من پس از ازدواج بود. او به شوهر من شیر داده و او را بزرگ کرده بود. وقتی که من با او آشنا شدم زنی بود نسبتاً مسنّ. ننه آقا رنگی بسیار تیره داشت به نحوی که براحتی می شد او را با سیاه پوست ها اشتباه گرفت. از همان ابتدا بین من و او الفتی برقرار شد که تا آمدن من به آمریکا ادامه داشت.
ننه آقا از آن زنان یگانۀ روزگار بود که اگر او هم همچون صنوبر تحصیلات و موقعیّتی دیگر می داشت، می توانست زنی نمونه و سرمشق برای دیگربانوان کشورمان باشد، بی اندازه باهوش، مقتدر، متّکی بخود و کوتاه سخن، انسانی بود که می توانستی براحتی رویش حساب کنی. باز هم همچون فیلم " کمک " بچّۀ تازه به دنیا آمده اش را در ده به هوای مادرش رها کرده و به امید فراهم کردن زندگی بهتری برای خود و فرزندش به تهران آمده و برای شیر دادن به شوهر من به استخدام خانواده در آمده بود. در فیلم "کمک" هم زنان خدمتکار مجبور بودند بچّه های خود را به امید دیگران رها کنند تا بتوانند در ازای پولی که دریافت می کنند بچّه های صاحب کارانشان را بزرگ کنند.
ننه آقا خودش برای من تعریف می کرد چگونه از مرگ بچّه اش - که شیر او را به شوهر من داده بود - در شهرشان آگاه شده بود. می گفت که نامه ای رسیده بود و خانم خانه پس از خواندن نامه،آن را پاره پاره کرده در سطل خاکروبه می ریزد. ننه آقا می گفت که حسّ ششم من به من می گفت که نامه مربوط به من و حاوی خبری برای من بوده است. به دنبال آن شبانه به سر سطل آشغال رفته، همۀ تکّه ها را پیدا و جمع کرده، آنها را پیش کسی که سواد داشته برده و بدین نحو از مرگ بچّه اش با خبر شده بود.
زمانی که با فرزندانم به آمریکا می آمدم، می خواستم او را هم با خود بیاورم. نگاهی به من کرده و گفت:" خانم من دیگر خیلی پیرم، نمی ارزه که پولت را خرج بردن من به آمریکا بکنی." ومن با خود فکر می کردم که چه استعدادهائی در این مملکت پایمال شده و متاسّفانه هنوز هم می شوند. در آخر باید اضافه کنم که کمک های وطنی نیز همچون کمک های آمریکائی در دهۀ شصت میلادی اجازۀ استفاده ازدستشوئی های صاحبکاران را نداشتند.
خوشبختانه، پس از آمدن به آمریکا و زندگی در این جا، دیگر به کسی مرا نیازی نبوده است و ازین بابت احساس رهائی و آزادی کرده ام. زیرا گرچه نمونه هائی که نام بردم، همیشه نهایت کمک را به من و خانواده ام کرده اند، با این همه آدمی بنوعی در زندگی و مشکلاتشان درگیر می شد و همچنین وابستگی بوجود می آمد بطوری که اگر یک روز پیدایشان نمی شد، فکر می کردی که دنیا به آخر رسیده است. و من همیشه از وابستگی به هر نوع آن وحشت داشته ام!
مهوش شاهق
مری لند، آمریکا
ژانویه ٢٠١٢
1- The Help: A novel by Kathryn Stockett. New York: Penguin Group, 2009.
3 - IMDB: The Help (2011)
Recently by Mahvash Shahegh | Comments | Date |
---|---|---|
الحمراء | - | Nov 24, 2012 |
خداوند و استفاده از زن برای تبلیغ | 3 | Sep 19, 2012 |
آیا این خداوند است که متمدّن تر شده یا پیامبر خدا؟ | 15 | Sep 07, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Not fulfilled
by Mahvash Shahegh on Sat Feb 04, 2012 07:37 AM PSTMs Shahegh
by Harpi-Eagle on Fri Feb 03, 2012 12:02 PM PSTNice Blog ...,
Payandeh Iran, our Ahuraie Fatherland