سرزمین مردم نیک (2)

سرت را بکوب به سنگی و آن دنیا را جستجو کن

Share/Save/Bookmark

سرزمین مردم نیک (2)
by divaneh
27-Jul-2010
 

 Part 1 - Part 2 - Part 3

شب به پایان می رسد. سپیده دم و دروازۀ شهری. مرد به شهر در آمد و تماشا گرفت. کوچه و بازار لخت و خالی و خاموش.

از روبرو یک رهگذر سر را خراب از باده بسیار نوشیده نجوا کنان آهنگ بی رنگی قدم می زد. مرد گوش فرا داد. هر باده ای با بوسه ای، هر بوسه ای با باده ای. و چه زیر خندی بر لبهای مست نشسته بود.

مرد راه خود گرفت؛ او چه می داند از آن ارزشهای زیبای زندگی.

کودکی در لباس ژنده اش از سرما در خود گره خورده و به خواب رفته بود. آنسوی مردی کلاه به زیر سر خوابیده بود. نقش فقر و غربتی در چهره اش.

خورشید بالا می آمد. شهر بیدار می شد. مردی طبقی از غذا بر سر به خانه ای فرو شد. زنی به استغاثه نان طلب می کرد. کودکی نان دزدید. دریده چشم و گرسنه.

مرد نانی گرفت و به گوشه ای شد. تکه ای نان زن را داد. تکه ای به دهان گذاشت. صد چشم گرسنه نگاهش می کرد. اندوهگین گفت: مگر می شود در چشم گرسنه ها نان خورد. نخست باید قلب را از سنگ تراشید که این نان در گلو از سنگ سخت تر می شود.

نان را گذاشت و رفت. دستی نان را ربود و صدایی برخاست.

مردی در لباس فاخر سوار بر اسب می گذشت و به بد زبانی گشودگی راه را می خواست. شاید تاجری بود یا مالکی یا دولتمردی.

مرد زمزمه کرد: چه بسیار در خود فرو رفته ای و چه بسیار که نمی بینی.

کودکی به مکتب می رفت. شسته روی و تمیز موی. کتابچه ای به زیر بغل و ترنم کودکانه ای بر لبها. پای تند کرد که از استاد به هراس بود.

مرد لبخند گریه آلودی به لب داشت و گویا از یاد برده بود پی چه می گردد. در کوچه های شهر گام زد و به بازارکی در گوشۀ شهر رسید. امنیه ای پیرمردی را به چوب زد که چرا سلامم نگفتی. طوفانی در وجود مرد بر پا شده بود. عصیان می رفت تا زنجیر عقل را پاره کند. مرد سپر پیر شد و فریادش را بر سر امنیه ریخت: این است مردانگی؟ پیرمردی را به چوب زدن سزای جهل خویش؟ سزای خود را بزرگ شمردن؟ پس چیست آن که می گویند عیاریست؟

امنیه چشمهایش را که به رنگ خون نشسته بود به مرد دوخت: کدام حرامزاده ای تو؟ دلت هوای چه کرده؟ غریبی و گردنکشی می کنی؟ و آنگاه بارانی از ناسزا را بر سر مرد ریخت. چوبش هوا را شکافت و فرق مرد شکافت.

طوفان درون مرد همه چیز را نابود می کرد. چوبی گوشه ای شکسته افتاده بود. مردی گرفتار جنون عصیان آن چه بر سر راه خرد می کرد. امنیه ای با سر و روی خون آلود دهان به فریاد باز کرده بود و امنیگان جمع آمده بودند. مردی گرفتار دستهای جیره بگیران قانون به سویی کشیده می شد. پیرمردی را به سویی می کشاندند، و امنیه ای با خونی که به صورتش خشکیده بود به دنبال قانون تلو تلو می خورد.

قاضی در لباس فاخرش نشسته بود و معما می گشود.

مرد را به زانو در آوردند. امنیه ای خون خشکیده صورتش را به قاضی نشان داد و از مرد شکایت کرد. دروغ گفت و به ریا داستان پرداخت. مرد فریاد بر آورد این حقیقت نیست، و آنگه گفت آنچه را حقیقت بود. قاضی شهر بر افروخته پیر مرد را تشر زد: پیش آی پیر خبیث. آیا آنچه این مرد دروغگو می گوید راست است؟

پیرمرد سرش را به زیر انداخت و پاسخ داد: نه. مرا با کسی کاری نبود.

قاضی خنده ای کرد و امنیه ها نیز خندیدند. اشک در چشم مرد حلقه زد و بغض گلویش را فشرد و در بغض گفت: کدام ارزش باقی مانده.

پیرمرد رفت. قاضی همه چیز را فهمیده بود و اینک حکم: تازیانه اش بزنید عبرت بگیرد.

مردی را به چوب بستند. خنده ای چند بر آسمان شد. تازیانه ای بر اندام لخت مرد بوسه می زد. آن سوی امنیه ای خون صورت را می شست و می خندید.

مرد نه فریاد کرد و نه آه گفت. تازیانه همچنان در هوا رد خون می گذاشت و پیکر مردی را می نشست. امنیه ای شسته صورت تازیانه را به رقص واداشته بود و نرم می خندید.

پیرمردی قصه ای می گفت با خردی که روزی پهلوانی نیک از کوه سر افرازی...

پیکر خرد شده مرد را کشیدند و کنار میدانی انداختند. رهگذری جوی آب را نشانش داد و مرد لب خونین به آب زد. رشته ای از خون بر آب سرخ بی رنگی را نمایش داد.

مرد به درختی تکیه داد و اندیشید که آسمان به دور سرش می چرخد و گوئی خود در خلاء جاری است. لبهای کبود را به سختی گشود و گفت: مرا شکستی پیر مرد. مرا شکستی. ضربه ای گر بود همان حرف تو بود. آنچه انسان را خرد می کند ضربه ای است که به روح وارد می شود. ضربه ای است که اعتقاد مرد را در هم می شکند. تازیانه را چه دردی است؟ مرا شکستی پیرمرد. اما خود نیز شکستی. شاید از ابتدا شکسته بوده ای. شاید هم یک روز خیلی پیش از این خود را شکستی. چه دردی به جانم ریختی پیر، چه دردی، که آتش درون از آتش برون تیزتر است.

پیرمردی به چشم آشنا جلو آمد: مرا ببخش جوان، مرا ببخش. بپذیر که خود باعث شدی و اگر نه من ضربه ای می خوردم و می رفتم. اما دانستمت که نیک مردی، مرا ببخش.

مرد چشم از پیر برداشت: به خود بگذارم پیر مرد. بخشش من تو را چه حاصل می کند؟ خود می باید خویش را ببخشی. از حرف من چه حاصلت می شود جز فریبی شیرین که به خود می دهی؟

پیر جواب گفت: اما من طاقت تازیانه را نداشتم. اگر حقیقت را می گفتم نیز چیزی جز این نمی شد. آنگاه هر دو تازیانه می خوردیم.

مرد سر را پایین انداخت و خسته گفت: می شد. جز این می شد. چه بسیار فرق می کرد. برو پیرمرد و مرا به حال خودم بگذار. بگذار دمی صدای بی ریای جویبار را بشنوم.

پیرمردی قدم کشان دور شد. مردی چشمها را بست و آواز جوی را به گوش گرفت.

آفتاب می رفت تا بنشیند. مرد پاره نانی خرید و راه جوی گرفت. نمی خواست تنهایی را از دست بدهد که چه زیبا و اسرار آمیز بود تنهایی.

ماه در آسمان بالا می رفت و مرد چشم در چهرۀ ماه به زیبایی می اندیشید. نمی خواست در یاد بدارد آن چه زشتی و پلیدی بود. خواب چون سایه ای بر سرش کشیده شد. پی هر خواب کوتاهی، بیدار شدن از دردی که تمام بدن زخم برداشته بود. با خود اندیشه کرد: آنگاه خار از آن ناچیز زخم در شرم بود و سر فرو می انداخت.

خورشید نورش را بی رمق بر دشتها ریخته بود که مرد پا به راه گذاشت. با خود گفت فهمیدم که اینجا شهر نیکی نیست. از دروازه که بیرون می شد دروازه بان را پرسید: راه سرزمین مردم نیک کدام است؟

دروازه بان خندید و گفت: هر جا که هست در این دنیا نیست. سرت را بکوب به سنگی و آن دنیا را جستجو کن.

مرد زهر خندی زد: اگر آنچه خواندم راست باشد، آن دنیا بدکاران را عذاب می دهند و نیکان را عشرت می آموزند. پس اگر نیکی است در این دنیا است و بس.

دروازه بان خاموش ماند. برگشت و بر سنگی نشست.

قافله ای از روبرو می آمد. صدای درای و صدای جرس. گوشه ای دور لاشخورها گرد نقطه ای می گشتند. قافله سالار به تبختر پیش می آمد. مرد ندایش داد: سالار، سوالم را تو پاسخ گو.

سالار گفت: پاسخ سوالی که نمی دانم.

مرد جوابش داد: چیزی گم کرده ام. ارزشی را می جویم.

سالار گفت: پنداشتی که من جام جهان بین دارم و یا متاعم را نمی خواهم؟ این است دیگر طریق دریوزگی؟

مرد رویش را برگرداند و گفت: با تو چه بگویم که در زندانی تنگ به تفکر نشسته ای.

مرد پا به راه گذاشت. چکاوکی از درخت پرید و در آسمان آبی گم شد.

ادامه دارد

..............................

 با سپاسی مجدد از شراب قرمز عزیز که نگارۀ زیبای او جلوه ای دیگر به این داستان بخشید.

Part 1 - Part 2

Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

Dear Shazde

by divaneh on

Thanks for reading and your kind comment.


Shazde Asdola Mirza

دستت سبز و زبانت گویا باد

Shazde Asdola Mirza


 

" آنچه انسان را خرد می کند ضربه ای است که به روح وارد می شود. ضربه ای که اعتقاد مرد را در هم می شکند."


divaneh

Dear Mehrban

by divaneh on

Thanks for reading and for your interest in this journey. The journey comes to its conclusion in the next part.


Mehrban

***

by Mehrban on

Well, no doubt the search for the Land of the Good People is proving to be arduous.  I am staying tuned.


divaneh

Maziar Jaan

by divaneh on

Thanks for reading and for your comment. Also thanks for your advice that has now limited the direction of this search to 360 degrees.


divaneh

Dear Souri

by divaneh on

Thanks for your kind comment. Next part is the last part.


maziar 58

..

by maziar 58 on

thanks bro. that land is only in another land.......

Maziar


Souri

Besiar latif va besiar ameegh

by Souri on

Thanks dear Divaneh for sharing the part 2 of the story.

Waiting to read the next parts. So interesting!