سرزمین مردم نیک

هی چوپان سرت سلامت، راه سرزمین مردم نیک کدام است؟


Share/Save/Bookmark

سرزمین مردم نیک
by divaneh
17-Jul-2010
 

Part 1 - Part 2 - Part 3

مرد در خود اندیشه می پرورد. نمی توان. نمی توان بدینگونه زیست. نباید چنین باشد. این نیست آنچه از افسانه ها فرا گرفته ام. باید یافت. خواهم یافت سرزمینی که مردمانش عشق را باور داشته باشند. گذشت را بدانند چیست. دروغ و ریا را نیاموخته باشند.

مرد با خود اندیشه می کرد. راهواری پر از اندیشه های شیرین. پر از امید.

راه به کدام سوی باید برد؟ کدامین راه به سرزمین مردمان نیک می انجامد؟

چوپانی در پی چند گوسفند چوب بر دوش گام می زد.

هی چوپان سرت سلامت، راه سرزمین مردم نیک کدام است؟

خنده ای بر لبهای ترک خورده چوپان نشست و به نجوا گفت: نمی دانم، شاید هیچکدام. و اندوهی چشمهای چوپان را فرا گرفت.

مرد اندوه چشم چوپان را دید. تمام وجودش سوال شده بود: چرا غم به چشمانت نشست؟

چوپان چوبش را تکان داد و رفت و گوئی به پاسخ گفت: به خود بگذارم مرد.

مرد با خود گفت: راه را نمی دانی. اگر می دانستی کنون خود رفته بودی. اما من ایمان دارم که راهی به آن هست.

آفتاب سخت به بیابان میزد و مرد تشنۀ قطره ای آب وجودش را عطشی سخت در خود گرفته بود. کدام چشمه است که سر از بیابانی خشک بدر آورد.

مردی می گذشت. مشکی از آب بر دوش.

- هی رهگذر من تشنه ام. جام آبی.

- دیوانه ای مرد. آفتاب وسط آسمان ایستاده. ظهر بیابان است. آب را به تو بدهم خود چگونه جان بدر برم.

- گفتمت تنها یک جام. نه تمام آن آب را.

- نه، نخواهم داد. خود به تمامی اش نیاز دارم. چیز دیگری بخواه.

مرد به تلخی جواب داد: از تو چه بخواهم. دیگر چه چیز به کارم می آید. تنها سوالی داشتم، اما از تو پاسخ نمی جویم که می دانم نمی دانی.

مرد راه را ادامه داد. آفتاب به مغرب نزدیک می شد. سایۀ چاهی از دور. خشکیده از تشنگی به چاه رسید. دلو را درون چاه انداخت و آب. آبی که بوی بیابان را می داد.

بر دیوارۀ چاه تکیه زد زدودن خستگی را. خورشید می نشست و باز پندار در او جان گرفت: کاش این همه را نتیجه ای باشد. چقدر دلم تنگ است. آبم نداد و رفت. چقدر دلم گرفت از اندیشه محدودی که تنها خود را می یابد.

خستگی از تن رفته بود. مرد برخاست. مهتاب بیابان را روشن کرده بود. پا به راه گذاشت و در خود. آنچنان که گوئی چیزی جز او نیست.

خاری به دامن لباسش نشست و مرد تلخ بر خار نگاه کرد: هی خار چرا دامنم را گرفتی؟

خار به صدای خشک خود گفت: آب. آبم بده مرد.

- تا حال چه کسی خار را آب داده؟ نه این است که دامن دیگران را پاره می کنی و نشان زخم بر پای رهروان می گذاری؟

بوتۀ خار سر بزیر افکنده گفت: با چنین شکلی چه می توان کرد. اگر خار نبودم در این بیابان سر از زمین برون نمی کردم.

- راست می گویی خار. راست می گویی. ترا چه گناهی است.

مرد دلوی از آب بر بوتۀ خار ریخت و خار سوالی را که لبریزش کرده بود باز گفت: تو کیستی؟ با همۀ رهروان این راه فرق داری. پی چه می گردی؟ رو به کدام سو؟

جوابش داد: پی سرزمین مردم نیک می گردم. سرزمینی که ارزشهای انسانی را مردمش نگه داشته اند. سرزمینی که مردمش به یکدیگر مهربان هستند، و چه زیباست نیکی.

خار با تاثر در صدا جوابش داد: برگرد مرد و به خانه ات برو. چگونه بر این باور شده ای که سرزمینی برای زیبایی ها وجود دارد.

- در کتابها خوانده ام. باید نیک بود و مردانه زندگی کرد. نه فقط برای خویشتن.

خار جوابش داد: حرف تو زیبا است، امام این کلام است. شاید زمانی سرزمینی حفظ می کرد نیکی و مردمی را. اما چه می بینی امروز. همه جا را پلیدی و سیاهی گرفته. برگرد و خودت را به رنگ آنان در آور.

- هر گز، هرگز. این مرگ است اما به گونه ای دیگر. خواهم یافت سرزمین انسانهای واقعی را. سرزمین نیکی.

خار گفت: نیک رفتاری اما ای کاش چون دیگران بودی.

مرد پرسید: از نیکی می گریزی؟ بیمناک از نیک مردی هستی؟

خار جواب را ناگفته نگذاشت: تنهایی مرد. شاید باشند کسان دیگری چون تو در جستجوی نیکی اما تنهایید. یکدیگر را نمی یابید. و چون بیابید تنها به عذای هم خواهید گریست. تنها غصه هایتان را باز خواهید گفت. نیکی حریر سفیدی است که به راحتی لک می پذیرد. حریر سفیدی که لکه ای به خود داشت نیکی نیست.

مرد گفت: دلسردم مکن خار. من راه را می یابم. آنگاه برایت از سرزمین موعود قصه ها خواهم گفت. از خندۀ بی غش مردمانش، از گریۀ بی ریای انسانهای نیک آینه ها برایت خواهم گسترد. از حریر سفید سرزمین نیکی برایت ردائی به ارمغان می آورم.

خار جوابش گفت: دیگر چیزی نمی دانم که بگویم. خود به پاسخ خواهی رسید. بیش از این وقت را تلف نکن. باشد که باز یابی آنچه می جویی.

مرد خار را وداع گفت و نگاه بر دامان خویش انداخت. زخمی از تیغۀ خار. نجوا کرد: باشد، به چشمم بد نمی آید. یادی از خار بیابان است و صحبتهای ماَیوسش.

ماه چون هر شب روی به سقف آسمان می رفت. بیابان سرما را از شب می گرفت و مرد به دنبال امیدهای شیرینش راه می سپرد. گوشه ای دو چشم در تاریکی بیابان می درخشید. گوئی آتشی در خود زنده نگه می داشتند. مرد پای سست کرد و به چشمهای شعله ور خیره شد. تحمل نگهداشت پرسش را نیاورد: کیستی تو که اینچنین آتش از چشمهایت زبانه می کشد؟

روباه گفت: به چه کارت می آید که بدانی من کیستم؟

- خود به درستی نمی دانم. شعله نگاهت پرسش را در من افروخت.

روباه پاسخش داد: نامم روباه است. اما تو کیستی و در پی چه این بیابان را پیش گرفته ای؟

- پی سرزمین نیکی می گردم. سرزمینی که مردمش تزویر را نمی پسندند.

- بیهوده می گردی مرد. از پدرانم هم نشنیدم که چنین سرزمینی باشد.

- شاید چون به تزویر خو کرده اید نیکی را نمی بیبنید.

- چه تزویری؟ صحبت از مرگ و زندگی است. اما این را بدان که سرزمین نیکی افسانه است و بس.

روباه به جواب نماند و رفت، و مرد در خود اندیشه کرد: کدامیک از اینان پای را از این بیابان بیرون گذارده. اگر پندی می دهند از سر جهل است و ماندگی در بیابان برهنه.

مرد پای به راه گذارد و خاک سخت بیابان را به پای کوبید.

***********************

با سپاس فراوان از شراب قرمز گرامی که نگارۀ زیبای او زینت بخش این داستان گردید.

Part 1 - Part 2


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

Thanks Souri

by divaneh on

I am grateful that you have posted the complete poem here. This is a really beautiful poem. Har sokhan kaz del bar ayad...

I cannot believe that a person like you with so much love for poetry has not tried her hand at it.


Souri

No honey, it is from Frough, I wish I could write a poem :)

by Souri on

ظلمت

 

چه گریزیت ز من ؟

چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !

فروغ
فرخزاد


divaneh

Dear Souri

by divaneh on

Thanks for the beautiful poem. Is it yours?


Souri

چه شتابی است به راه؟

Souri


چه شتابی است به راه؟... شاید آن نقطه نورانی ,چشم گرگان بیابان باشد ! لحظه ها را دریاب! چشم فردا كور است
نه چراغی است در آن پایان هر چه از دورنمایان است.... شاید آن نقطه
نورانی
٬ چشم گرگان بیابان باشد. 

divaneh

Dear Mehrban

by divaneh on

Yes, we like people who have ideals and who try to reach them. Perhaps we see our own reflections. Thanks for reading.


divaneh

You said it Monda

by divaneh on

Hope keeps us going. We wish hopeful people well, and try to help those who have lost it to regain some hope. An exclusive human gift that gives meaning and direction to life. Thanks for your wise words.

I have already written the whole story but had to break it down into three parts to match the attention span of the online readers.


Mehrban

Divaneh

by Mehrban on

It is always nice to see someone looking for "the Land of the Good People", I will wait patiently for your next pieces to complete the map.  Thanks


Monda

کدامیک از اینان پای را از این بیابان بیرون گذارده.

Monda


Excellent point divaneh jan. Take your time with the rest, maa jayi nemirim baradar. Not yet anyway. But Hope keeps us going.


divaneh

Dear Maziar

by divaneh on

Thanks for reading and for your kind comment. You can be rest assured that it is not an endless journey and will end in two more parts.


maziar 58

..

by maziar 58 on

Hope it's not going to be an endless journey.

enjoyed reading it Divan...khanMaziar