قهرمانان

بله، در سرزمین کوران مرد یک چشم شاه است و طبیعتا چند قهرمان نیز بیرون دادیم،


Share/Save/Bookmark

قهرمانان
by Jeesh Daram
25-Dec-2007
 

آقا این واقعاً چیز عجیبی است، از آن روزی که ما پا را توی این آمریکا گذاشتیم، از هر پنج مرد ایرانی که ملاقات کردیم، دوتاشون ادعا داشتند که در ایران قهرمان شنا بوده واز دست شاهپورغلامرضا (ع) یا فلان تیمسار مدال قهرمانی گرفته اند! قول میدهم برای شما هم یکی دوبار این اتفاق افتاده باشد. آدم از تعداد قهرمانان گمنام آن مملکت مبهوت میشود!

اولین سئوالی که پیش میاید آنستکه چرا اصولاً ارتش در کار شنا و ورزش دخالت میکرد، و اگر خیلی عرضه داشت زیر کون خودش را باید بیل میزد، که تحت توجهات ملوکانه کار مملکت به اینجا نکشد؟ غلط عرض میکنم؟

دوماً اینکه چرا اصلاً این قهرمان بودنشان را با بنده مطرح میکنند و چرا مدرکی برای اثبات این ادعایشان ندارند؟ عکسی، بریده روزنامه ای، نامه رسمی، خالکوبی و بالاخره یک چیزی. البته قبل از اینکه وارد جزئیات این مسئله بشویم این را عرض کنم که چون قیافه ما قدری صاف و ساده است، لذا بسیاری فرض را برآن میگیرند که طرف بی شیله پیله است و هر دروغی را میتوان حسابی بهش چپاند. در حالیکه واقعیت امر آنستکه ما ملت، تقریباً همه از ریسمانهای یک کلاف و سروته یک کرباسیم و بقول معروف دست یکدیگر را خوب خوانده ایم.

این مسئله قهرمان نمائی، قهرمان سازی و قهرمان پرستی، همیشه برای ما ایرانیان موجب گرفتاری بوده است. چون آحاد و افراد ملّت مسئولیت شخصی در راه اصلاح کشورشان حس نمیکنند، لذا همۀ بارها بردوش "قهرمان" است. نتیجه آنکه، یک امیر کبیرشان را انگلیس بقتل میرساند و صد سال کشورشان عقب میرود. چند دهه بعد فریاد میزنند "یا مرگ یا مصدق". بعد که خود مصدق هم انگلیسی مایل به چپ از آب در میاید همه چارچنگولی وامانده و ناچاراً فریاد میزنند "جاوید شاه". ده! آخه برادر من، جان من، تو که بقول آناتول فرانس "ریدی به قمه" با این خط مشی سیاسی ات! یک مسیر را انتخاب کن و جلو برودیگه.

باری، همین کجدارومریز مردم و تلّون مزاج، کار قهرمان پرستی را بجائی رساند که ملّت در خفا چشم امیدشان باین بود که شاید مرحوم پهلوان تختی از پس شاه بربیاید! در حالی که شاه بخاطر کسالت اصلاً اهل کشتی و این حرفها نبود و مرحوم تختی هم که با سیاست کاری نداشت. در هر صورت آنهم باعث شد که آن قهرمان عزیز مارا نیز بسراشیب خودکشی سوق دهند.

ناگفته نماند، چون دولت انگلستان همیشه خیر وصلاح کشورهای مستعمره اش را میخواهد، اکثراً یکی دوتا قهرمان و بهمان تعداد هم ضد قهرمان برای هر مستعمره ای در آب نمک خوابانده دارد. مثلاً همین اکنون که ما در حال صحبت و درد دل هستیم، انگلستان وآمریکا کاملاً آگاه هستند که ما پانزده سال دیگر باید به که بگوئیم مرده باد و به چه کسی زنده باد! در حالیکه خودمان اغلب اوقات بزحمت بتوافق میرسیم که شام چه بخوریم. چرا؟ چون تقصیر خودمان است. زیرا اکثراً میگوئیم "آقا ما که اهل سیاست نیستیم، ولی اینها الحق والانصاف خوب کار انجام میدهند"! حالا چرا افراد اینرا میگویند؟ بخاطر اینکه طرف دو هفته تفریحی برگشته به ایران و دوتا سلطانی و دوغ کنار رود پس قلعه و درقهوه خانه های دربند زده و فکر میکند تمام ملت هروز کارشان اینست.

وقتی خوب فکرش را بکنید، این عمر کوتاه چه نیازی به اینهمه کاسه لیسی و دریوزگی دارد؟ یا زنگی زنگ باش و یا رومی روم. مگر تمام "ساواکی" ها نرفتند شدند "ساوامی" و همان گروه و اعضای فراماسونری که در رژیم گذشته امور مملکت را میچرخاندند اکنون هم نبض کارها در دستشان است. دیگر آنکه بر خلاف این توّهم که در بسیاری از ما بچشم میخورد، ما اجباری نداریم که حتماً بین رژیم قبلی و فعلی یکی را انتخاب کنیم. این دو رژیم در واقع علت و معلول یکدیگر بودند. همانگونه که جنایات رژیمهای آینده تا حدود زیادی مدیون جوّ انتقام جویی، اختناق، ترس و خفقانی است که حکومت فعلی ایجاد نموده است.

همانطور که مستحضر هستید در سالهای آخر رژیم سلطنتی، از برکات فروش نفت و تورم اقتصادی، قیمت اجناس و کالاها سر بفلک زدند و حرص و آز و افزون خواهی ابتدا تهران و سپس سراسر کشور را فرا گرفت. هر تاجر و مغازه دار و کاسبی به نحوی از انحاء در کار تقلب و بنداز و در رو، کم فروشی و اجحاف با دیگران رقابت میکرد. آخر سال هم یکسفر میرفتند به مّکه و یا اگر دستشان نمیرسید لااقل به کربلا و یا مشهد و حتی امامزاده داود و امامزاده اناری در اوشان هم از دست ایشان در امان نبود.

سپس از درگاه حق و ایزد یکتا طلب آمرزش، بخشش و مغفرت میکردند وبعد ازانجام غسل ارتماسی وترتیبی وغسل شهوت و خرید سوغاتی و چند حلقه لاستیک و لوازم یدک ماشین، بمحض آنکه از زیارت دیارعرب بازمیگشتند، دوباره روز از نو و روزی از نو و شروع به کلاشی و چاپیدن خلق مینمودند. برای کاهش عذاب وجدان هم، فالگیران و آقایان علما چرخاندن و گرداندن تسبیح را تجویز کرده، که با گفتن اوراد و دعاهای نامفهوم یک حساب پس انداز نیز برای آخرت باز گردد.

این بخور بخورها و چاپیدنها کار را بجائی رساند که دربارسلطنتی هم دید "ای بابا! همه دارند میچاپند چرا ما نچاپیم؟" و خلاصه آقا همانطور که خاطر خطیرتان هست چاپید شاه، چاپید شاه ( البته بیشتر اطرافیان شاه)، بعد هم برخی و آندسته کارمندان دولت که مشاغل کلیدی و حسّاس در اختیارشان بود دیدند حقوق بخور نمیر بجائی نمیرسد وبا پیروی از شعار "چه فرمان یزدان چه فرمان شاه"، آنها هم بشیوه دگراندیشی آریائی و پیروی از آرمانهای اثنی عشری رشوه و ارتشاء را در سطح وزارتخانه ها گسترش دادند. و خانم روشنک هم بطور رمزی از طریق رادیو در برنامه گلهای رنگارنگ به از ما بهترون هشدار میفرستاد که: "گل همین پنج روز و شش باشد" و آنها که رمز را درک میکردند با دلار هفت تومان رخت بربستند، مابقی هم متشکل از دو گروه، یکی گروه بیگناه ساکت و دیگری آنها که ربع قرن حلیم روح الله را هم میزدند و میگفتند که دلار ارزان میشود، که رسید به هشتصد تومان.

باری آن سالهای قبل از انقلاب، ملّت بیشتر حرص میزدند و آرزوی آقای هویدا نخست وزیر هم عملی شد و هر ایرانی صاحب یک دستگاه اتومبیل پیکان و بدینصورت شکوفائی اقتصادی انگلستان فراهم گردید. "آقا" هم سالها برای تبریک عید قربان، از نجف برای دربار و شاه پیام میفرستاد که "نشاشیدید شب دراز است". ولی گویی که دنیا رو آب برده و ممّد رضا رو خواب برده! و این در حالی بود که شاه شخصاً به کورش قول داده بود که بیدار خواهد ماند.

اینستکه، امروزه آندسته ازجوانان نیک طینت، که تنها کارشان نشستن پای کامپیوتر و شکاردوست دختر و یا پسر است و رفتن در "ِیاهو-دات-کام" و لاس خشکه زدن، و نداشتن اولیائی آگاه و دلسوز و همواره سرگردان در برزخ دو فرهنگ متضاد، برایشان هضم این مطالب بسی دشوار است که چه شد مملکتی که لاف تاریخ و تمدن ششهزار ساله میزد و خودرا پنجمین قدرت نظامی دنیا میپنداشت و از سه نوع تقویم و تاریخ استفاده میکرد، و تحصیل کرده هایش را با آغوش باز می پذیرفت، ناگهان در هنگام برخورد با حوادث، چون بادبادک کاغذی که نخ کهنه هدایت آن بدست اجانب و ساختار و پیوند آن با سریشی ناچیز بهم چسبانده شده بود، به بادی و حرکت عبائی عنانش از کف برفت و تاروپودش بگسست واز اوج کبریا سقوط کرد و بخاک و خون کشیده شد؟

پرسشی بسی ژرف است. حالا اگر بنده بخواهم با عقل ناچیز خود و مزاج سنگین، مطالب بالا را موشکافی کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود و تکرار مکررات، نه شما حوصله اش را دارید و نه آنکه درظرفیت این جلسه است. چنانکه سعدی هم فرموده: "دو چیز طیره عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی."

ناگفته نماند، آنهایی که علاقه دارند پاسخ مطالب را بدانند و تحمل و صبر ندارند، میتوانند با ارسال مقداری خشکبار، آجیل و توت خشک به نشانی این جانب مطالب را بطور کتبی دریافت دارند. در غیر اینصورت، شاید در آینده درون باغ دور هم جمع شویم و در این مورد بیشتر صحبت کنیم.

نزدیک بود کاملاً یادم برود که اصلاً صحبت در باره چه موضوعی آغاز شد. این آلتزهایمر زودرس هم برای ما دردسری شده. حالا اون کم بود، حواس پرتی هم رویش. صبح بلند شدیم که یک قهوه درست کنیم. یک فنجان آب ریختیم توی دستگاه اسپرسو، سه دقیقه بعد دستگاه شروع میکند به فیس و پیس با صدای بلند و چه ناز و افاده ای که انگار نوبرش را آورده! آخه دیگه 24 دلار که اینقدر دادوقال نداره و از هر سوراخش یک نوع بخار بیرون میاید، که چی؟ میخاد بما یه فنجون قهوه بده!

نگاه کردم دیدم ای دل غافل، قهوه داغ دارد از تمام دور فنجان میریزد روی کف آشپزخانه! خشکم زد که ای بابا ما یک فنجان آب ریختیم، پس چرا دارد سر میرود؟ دیگرفحش و بدوبیراه نبود که بین بنده و دستگاه رد و بدل نشد. حالا اگر پنج سال پیش بود بلافاصله راه حلی سریع پیدا میشد. ولی اکنون چنان یابوی مانده در گل مبهوت بودم که جریان چیست؟ خواستم فنجان خالی دیگری زیر دستگاه بگذارم که آنهم پرشود، که ناگهان با شرمندگی متوجه شدم که فنجان را سروته گذاشته بودم زیر دستگاه و برای همین قهوه به کف آشپزخانه فرو میریخت و طبیعتاً فنجان هم خالی بود! این مطلب را عرض کردم که مستحضر باشید و بدانید دلیل حاشیه روی و به کوچه علی چپ زدن بنده، عمدی نیست و یک مسئله روانی است و قصد اذیت و آزار شما را نداریم.

آهان، یادم آمد! حالا برگردیم سر مطلب اصلی. بله، ما با هرکس آشنا شدیم، از قرار در ایران قهرمان شنا و یا فامیل یک قهرمان و غیره بوده است! حالا بنده از آبادان و شیراز و شهرهای دیگر آماری ندارم ولی در تهران وقتی ما بچه بودیم جمعاً ده تا استخر عمومی هم نبود. امجدیه، سازمان آب، بالای تپه امانیه، ته دزاشیب، نزدیک سه راه ونک، دوسه باشگاه خصوصی و چند محل دیگر. هروقت هم به این استخرها میرفتید پر بود از جمعیت و برخی هم سنگ پا و کیسه حمام باخود میاوردند و خیر پدرشان توی همان استخر چرک میگرفتند، حالا شما بفرمائید در چنین شرایطی چه کسی فرصت قهرمان شدن را پیدا میکرد، و مخصوصاً آنها که با لُنگ شنا میکردند؟

منظور آنکه، بله، در سرزمین کوران مرد یک چشم شاه است و طبیعتا چند قهرمان نیز بیرون دادیم، ولی نه به آنگونه که ما به هر کسی در آمریکا برخورد کنیم، پُکی عمیق به سیگار بزند و بگوید که در ایران قهرمان شنا بوده و از یک شاهپور یا تیمسار جایزه گرفته! آری، وسط صحرای آریزونا که آب نیست، همه شناگرند و بقول عزّت خانم "دروغ که خناق نمیاره!"

بنده از یکی از این آقایون سئوال میکنم: "کدام تیمسار به شما جایزه شنا دادند؟".

ایشان اسم تیمسار"فلانی" را ذکر میفرمایند!

ده! داشتیم؟ دیدی حالا؟ آخه تیمسار "......." که تمام عمرش فرمانده زره پوش ارتش در منطقه سیستان و بلوچستان بود، چکار داشت که بلند شود بیاید تهران و بشما جایزه شنا بدهد؟ آیا مغزخرخورده بود یا بیکار بود؟ مگر آنکه با شما قرابت نسبی داشتند و برنامه نور چشمی و پارتی بازی، و یا شق دیگر آنستکه احتمالاً تیمساربچه باز بودند و بقول آقایان علما با شما قرابت "سببی" داشتند! وگرنه بنده که دیگرعقلم بجائی قد نمیدهد.

پاسخ میدهند: "خیر، تیمسار وقتی برای دیدار با شاه به تهران میامد، برخی از امور ورزشی به ایشان محول میشد."

گفتم: "صحیح، پس همان حدسم درست بود و ایشان بچه باز بودند، خُب، مشکل حل شد، چائی تونو بفرمائین سرد نشه."

از یکی دیگر از همین آقایان "قهرمان" سئوال کردم که ما بسیاری تحصیل کرده مهاجر از ایران داریم که در گروه "فرار مغزها" طبقه بندی میشوند. حالا تکلیف آندسته افراد که همجنس گرا بودند وهیچ تحصیلاتی هم نداشتند، و توانستند به این بهانه در اروپا پناهندگی "سیاسی" بگیرند چیست و آنها در چه ردیفی هستند و در واژه های فرهنگ ایرانیکا در کجا قرار میگیرند؟

فرمودند: آنها در گروه "فرار کون ها" هستند و در صدر امتیازات مهاجرتی در کشورهای اروپائی.

"پس اینطور، عجب بساطی ست!.... خُب خدا عاقبت همه شان را بخیر کند، ما خیر همه را میخواهیم.... این سگ همسایه هم که هر وقت ما مهمان داریم دائماً پارس میکنه....."

در فکر بودم که چطور وقتی در ایران بودیم اسم این آقایان قهرمان را نشنیدیم؟

در خاتمه اجازه دهید مختصراً از افتخارات شناگری خودو دوستان دبستانی عرض کنم. ده سال اوّل عمر را درون نهر آب اکبرآباد دردروازه دولاب شالاپ شولوپ میکردیم و ضمن آبتنی در آن منجلاب، هر چند دقیقه یکبار آب برایمان یک لنگه گیوه، پوست طالبی گرمک وهندوانه، لُنگ حمّام و از اینگونه هدایا به ارمغان میاورد، تا آنکه از بوی تعفن عاجز میشدیم و با بدنی کثیف به خانه بازمیگشتیم و یک کتک مفصّل هم میخوردیم. هیچ گُهی هم در شنا کردن نشدیم! در خانه هم که حمّام نداشتیم، هر سه هفته یکبار ابوی دست مارا میگرفت و میبرد حمّام عمومی و تازه سرمان هم مّنت میگذاشت!


Share/Save/Bookmark

Recently by Jeesh DaramCommentsDate
زهرا سلطان و کهنه گوهی تاریخ
8
Oct 18, 2012
جمهوری آریایی ایران
17
Mar 03, 2012
بهار ایرانی
15
Feb 17, 2012
more from Jeesh Daram
 
default

REPLY : VERY NICE and the STORY of Paerls Ball

by Faribors Maleknasri M.D. (not verified) on

realy a nice satire. I could not stop laughing. the point with Brains-Escape and the contrary is realy funny. But what is the story of TOOP E MORVARI? from same Author? What I can not accept - it is realy my own problem - is that the satire is about the Iranian refugees. I whish that the atmosphere under Iranians should be peacefull and friendly. Some refugee may misunderstand the satire. So what is the story with TOOP.......Greeting.


default

Very nice

by unregistered327 (not verified) on

Very nice. Reminds me of "tooppe morvari".


Mazloom

I could have been a contender

by Mazloom on

This satire was a masterpiece as usual. I don’t know how you remember all of this stuff. You were probably a super genius before you lost some of your brain to Alzheimer's Disease, so now you are only a genius.

To tell you the truth I was a very good swimmer myself and if it was not for my poor eyesight, sinuses, chlorine, and cold swimming pool water I would have become a champion swimmer myself. One time I even placed second, only losing to my older brother of six years, but I was disqualified for technical reasons. I could have been a contender. I could have been somebody. I could have bragged about it in Los Angeles County instead of being a bum, which is what I am…

I Loved it, your are the greatest :O)


default

I love you jeesh daram!

by maryamh (not verified) on

I always enjoy your writings which carry a lot of accurate humor! Keep writing


Anonymouse

Where is your Chrstimas dinner article?

by Anonymouse on

This one was good too but Inquiry minds want to know! where did you go for your Christmas dinner and did you end up eating late like Thanksgiving or was dinner served sharp on time?! where were you invited this time, in Pales Verdes again or Beverly Hills this time?! come on let us know ;-)


meganima

Nice One...

by meganima on

All human have something in their life to be proud of. But u r right. We Iranians tend to exaggerate things and even lie about it. I think it is originated from the lack of a culture in which all humans, regardless of their profession, age and religion are respected and equality is accepted by the society. Iranians improve by "zirab zadan".