New Moshaereh Blog

Souri
by Souri
18-Dec-2009
 

I think this is a great time to start a new blog on poetry.

Yalda is coming soon. Are you ready for a long evening with Persian poetry?

By the way, it is also our poet Orang's Birthday tomorrow. Another reason for celebration with poetry.

I have a new idea for the Moshaereh.

I propose for each day, we keep with one letter of the Farsi alphabet. We will start with "alef" for today.

Tomorrow night, we will hit the "b" and so on .Agree?

So let get started. I will open the blog with the first beautiful poem of Deevan Hafez (the biggest lover of all the times)

Also: HAPPY BIRTH DAY ORANG JAN. MAY ALL YOUR WISHES COME TRUE.

Share/Save/Bookmark

Recently by SouriCommentsDate
Ahamdi brings 140 persons to NY
26
Sep 24, 2012
Where is gone the Babak Pirouzian's blog?
-
Sep 12, 2012
منهم به ایران برگشتم
23
May 09, 2012
more from Souri
 
Ladan Farhangi

اینهم " ی" از استاد منوچهر سعادت نوری

Ladan Farhangi


حا ل ، دا نیم
یا وه ها ، بس سر_ زبا ن انداخت/ آنکه یکچند بود ، ما  را دوست
بی محا با ، حریم_ ما را تاخت/ حا ل ، دا نیم دشمن ما اوست

  منوچهر سعا دت نوری

از مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار


Anahid Hojjati

در فصلِ سردِ اگرها

Anahid Hojjati


 

یارا! چه بود آن سحرها
وان سازِ سیر و سفرها
فرسنگ ها صبح و شادی
گسترده در زیرِ پرها
وان شوقِ آواز و پرواز
وان جوشِ جان و جگرها
گه بر سرِ بامِ طوفان
گاهی به کامِ خطرها
همراهِ آن سینه سرخان
در لاجوردِ سحرگه
آوردن از بی کران ها
وز بی نشان ها , خبرها

وقتی وطن در صدایت
چون صبح گسترده می شد
وان روشنا خونِ خورشید
پاشیده بر رهگذرها

این چیست , این چیست , این چیست؟
این ظلمت و خون که جاری ست؟
وین باغِ در خون تپیده
با شاخه های شکسته
خونین شان برگ و برها
در ازدحامِ تبرها
با میوهُ تلخ هرگز
در فصلِ سردِ اگرها.

١٣٥٣

شعر «در فصلِ سردِ اگرها» از استاد شفیعی کدکنی

 


Rad Lanjani

این شمه ای حکایت عصر ما ست

Rad Lanjani


بیگا نه

یکشب زبا ن به  شکوه  گشا ید با ز / بیرون نهد  تما م د رون از راز
گوید که بد سر شت و چه ها بود ی / نو وا ژه ا ی ز بهر خطا بود ی
د لخسته ای زکا ر توبوده ‌ا ست او/ بشکسته ای کنا ر تو بوده ‌است او

خوا ند ی عبث تما م گرا یش‌ ها / بودی بر او به بحث  و کشا کش ها
بستی فضا ی او به هما یش‌ ها / کرد ی د ریغ  از او چه  نوا زش ها
آن غنچه ‌ها ی عشق و جوانی را / آن ‌شوق و ذوق  و ‌شور نها نی را
دادی به با د وجا ن و د لش افسرد / گلها ی  باغ  زند گی ا ش پژمرد
ﺁن شعله ‌ها ی سر کش هستی را / هر سا له های جو شش و مستی را
را ند ی تبا ه و خا نه به غم کردی/ از عمر او ، بسا  دهه  کم کردی
بیگا نه بی تفا وت و نا همرنگ / ماندی از او ، بفا صله صد فرسنگ
از رفت روز و ﺁ مد شب ، خرسند / عمق سکوت حاشیه را ، پیو ند
گوید که بد سر شت و چه ها بودی / نو واژه ای ،  ز بهر خطا بودی
د لخسته ای زکا ر توبوده‌ است او/ بشکسته ای کنا ر توبوده ‌است او
این ماجرا، نه آ نکه تو یا او راست/ این شمه ای حکایت عصر ما ست

دکترمنوچهر سعادت نوری

Montreal/2006


Souri

You are so nice dear Daneshjoo, thank you

by Souri on

یاد باد آن کـه نـهانـت نـظری با ما بود
رقـم مـهر تو بر چـهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
مـعـجز عیسویت در لـب شـکرخا بود


یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انـس
جز مـن و یار نـبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخـت
وین دل سوخـتـه پروانـه ناپروا بود


یاد باد آن که در آن بزمگـه خـلـق و ادب
آن کـه او خنده مستانه زدی صـهـبا بود
یاد باد آن کـه چو یاقوت قدح خـنده زدی
در میان مـن و لـعـل تو حـکایت‌ها بود


یاد باد آن که نگارم چو کـمر بربـسـتی
در رکابـش مـه نو پیک جـهان پیما بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مسـت
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود


یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نـظـم هر گوهر ناسفته که حافـظ را بود


daneshjoo

یاد دارم یادگاران تورا

daneshjoo


Daneshjoo

یاد دارم یادگاران تو را

خنده ها و بوسه باران تورا

قهر و ناز و شورها و شادیت

شکوه ها، بدرود گریان تو را

------------------------------------

سوری خانم عزیز:

برای شما و مادر ارجمندتان بهترین آرزو ها را دارم.

بازگشت شادمانه ای داشته باشید.


Souri

Thanks again, I embedded it

by Souri on


Monda

encore pour toi meme et ta gentille maman

by Monda on

Not as wonderful as Piaff but I thought gentlemen on your thread would like her looks better :o)

//www.youtube.com/watch?v=m8GYZttNqwc&feature=related 

 


Souri

Thank you Monda ye aziz

by Souri on

for your kind regards.

What is great with IC is the fact that the blogs will always stay there and we can come back and read those poems each time we want to.....(specially for the next real moshaereh :))

Have a great evening dear. Bests,


Monda

Souri jan, I'm behind again!

by Monda on

I'm reading the poems on your blog couple of times a week, but this week jeddan ghefflat kardam and I feel very much behind! 

I just read about your mother... I wish her and you the Best. 


Souri

A big thanks to all of you

by Souri on

The very nice friends: Orang, Anahid, Daneshjoo, Faramarz, Shazdeh and Dr Saadat Noury,

For taking care of the blog while I was out for the last preparations before the trip.

It is sad to see that the Persian alphabet has only 32 letters and we have reached to the end of the program now. Still, we can continue posting the last poems until tomorrow night.

I am doing my baggage for the trip to France where my mom will have the surgery next week (Thanks dear Shazdeh for the warm wishes).

Many many thanks to all the good friends who helped this blog with their beautiful contribution, specially our dear Orang and Daneshjoo and Faramarz and Dr Saadat Noury who were here every day.

Also many thanks to all the great poetry lovers, who came here every day and read the poems posted here.


M. Saadat Noury

یک زمان آید که قومی خسته ازچنگال زجر

M. Saadat Noury


 

آ شتی خد ا
یک زما ن آ ید که قومی خسته ا ز چنگا ل زجر/ آ تش قهروغضب را ، ا فکند هرجا ی شهر
کوی و برزن را بسوزاند ، زخشمی پرلهیب / شعله‌ ها  با لا  د هد ،  گیرد تما م خشک و تر

بغض ‌ها، فریا د ‌ها گردد ، بسا ن با نگ موج/ موج ها سرکش شود ، ا فتد د رون  بحر و بر
هرخروشی ، د ا من آ ه سحر جوید ا ز آ نک / د ا د  د يرين را ستا ند ،  ا زبسی بید ا د گر

یک زما ن آ ید که قومی جا ن خود گیرد به کف / روزگا را ن شا د سازد درنسیم یک  سحر
عهد نیک و خرمی را ، آ ورد یکسر ‌پد ید / د و ره ی ظلم و تبا هی را  ،  نهد بر ‌پشت  سر

سرزمینی نو بسا زد ، عا ری ا ز هر د یو و  د د / تا شود  ا یمن ، ز آ سيب ریا و قهر و شر
یک زما ن آ ید که  گردون این فلک این آ سمان / چتر مهرخویش بگشاید ، خوش وگسترده تر

دکترمنوچهر سعادت نوری

Montreal/February 2006 

با الهام از فروغی بسطامی که چنین سرود

یک شب آ خر ، د ا من  آ ه   سحر ، خو ا هم  گرفت  /  د ا د  خود را ،  زا ن  مه  بید ا د گر خو ا هم  گرفت 
نعره ‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد/ شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت: فروغی بسطامی 

 


Shazde Asdola Mirza

Souri khanom, with best wishes for your mother's surgery

by Shazde Asdola Mirza on

یوسف گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان، غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دایما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان، غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور


Faramarz

شهر ِ نو

Faramarz


 

 

شعر شهر نو از استاد سر خوش

 

 

يكى گفت ويران شود شهر ِ نو
كه بازار ِ ننگ است از من شنو

نمانيم بيهود ه هنگام را
زنيم آتش اين شهر بد نام را

كه جز رنج و بيمارى و دشمنى
نخيزد از اين كوى اهريمنى

بدو گفتم اين چاره ي كار نيست
ره و رسم درمان ِ بيمار نيست

كه آورد اى مرد ِ پرهيز گار
كهن شهر ِ ما شهر ِ نو را ببار

گرفتم كه اين آتش افروختى
همه شهر ِ نو را بدان سوختى

دگر باره زاييم شهرى ز نو
كه ماييم خود مادر ِ شهر ِ نو


daneshjoo

یکباره گویی این سفر پایان گرفته

daneshjoo


Daneshjoo

یکباره گویی این سفر پایان گرفته

بی جان شده مهری که در رَه جان گرفته

آن همسفر راه دگر بگرفته در پیش

وین مرغ دل، سر را به زیر پر گرفته


Anahid Hojjati

وین بغضِ قرن ها «نتوانی» را

Anahid Hojjati


 

یا همچنان غریب , ازین راه بگذرم ,
وین بغضِ قرن ها «نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم ؟

درسایه زارِ پهنهُ این خیمهُ کبود,
خوش بود اگر درخت , زمین , آب , آفتاب ,
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم ؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!


از شعر «در آن جهانِ خوب ...» سرودهُ  « فریدون مشیری »


Orang Gholikhani

ایران، یک امید: تو را خواهم دید

Orang Gholikhani


یکروز تو را خواهم دید

در آینه زمان

از انتهای کهکشان

چو روحی روان

تو را خواهم دید

پر از بچه های شاد و زیبا

در خواندن دارا و سارا

یا قصه های خوب برای بچه دانا

تو را خواهم دید

آزاده و سرمست

پشت کرده بر گیتی پست

باکتاب شعری در دست

تو را خواهم دید

برابر دست در دست برادر

حامی آزادی خواهر

کاشف سربلندی مادر

تو را خواهم دید

همه دوست و هماهنگ

سفید و سبزه یا هر رنگ

شاد کرده روح ارژنگ

شاید بخوانی شعری از اورنگ

اورنگ

Aout 2009

//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-107


Orang Gholikhani

قصه سال سی

Orang Gholikhani


یکی بود یکی نبود
 

اینطرفا هیچکس نبود
 

خدا چشماشو بسته بود
 

گوشهاشو گرفته بود
 

دوستی نبود دشمنی نبود
 

آخر زمستان وقت  غریبی بود
 

نوروز بود    عید ی نبود
 

غصه نبود      جوانی بود
 

شگفتی بود     بیخوابی بود
 

غم بی همزبانی   شاعری بود
 

صادق بی هدایت و بی یار بود
 

پور آزاده از دریا جسته بود
 

تقدیر کنار چهار راه ایستاده بود
 

آینده بازیچه سرنوشت بود
 

  ماه اسفند   سیزده  مارس بود
 

جوان مهاجری در راه اینجا بود
 

اورنگ
 

 13Mars  1979- 2009

//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-69


Souri

Now "Y" from Hafez, for Mr Yassari e namehraban

by Souri on

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش


گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه
جای دل‌های عزيز است به هم برمزنش


گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به ياد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش


عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش


شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش


Souri

Starting with "Y"

by Souri on

دریایی

 

یاد از نیما یاد
و از آن گمشده آوای بلند
که خبر از تپش و جنبش دریا می داد
اینک از آن شب و دریا ماییم
در تک قایق دلتنگ روان
گمشده در طلب گمشدگان
گوش بر زنگ صدایی که ز جان برخیزد
بر سر موج به هر سو نگران

 سیاوش
کسرایی
»


Souri

چه کسی کشت مرا ؟

Souri


چه کسی کشت مرا ؟

 

همه با اینه گفتم آری
همه با اینه گفتم که خموشانه مرا می پایید
گفتم ای اینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید ؟
چه کسی صندوق جادویی اندیشه من غارت کرد ؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد ؟


سرانگشت بر اینه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟


اینه
اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد

 سیاوش
کسرایی


daneshjoo

همه دردی، همه رنجی، همه زشتی و پلیدی

daneshjoo


Daneshjoo

همه دردی، همه رنجی، همه زشتی و پلیدی

تو که برموج جهالت، به ولایت برسیدی

کیش تو مکر و وقاحت، ثمرت جور و جنایت

ملتی گشته خروشان، تو به بن بست رسیدی


Souri

Thanks dears Orang, Daneshjoo and also Redwine

by Souri on

عصیان بندگی

 

هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود


این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه  ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟


خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی  ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود

فروغ
فرخزاد


daneshjoo

هنوز یاد عزیزت مرا هماغوش ست

daneshjoo


Daneshjoo

هنوز یاد عزیزت مرا هماغوش ست

پیام مهر تو آویزه وار در گوش ست

به مهر و ماه و جوانی و بامداد بهار

که جز خیال توام جملگی فراموش ست 

 


Red Wine

...

by Red Wine on

بالاخره وقتی‌ شد و حوصله یی رسید که ما این اشعار را بخوانیم !

سوری خانوم عزیز دست شما درد نکند که خلق را وادار به این کار خوب می‌کنید و این چنین فرهنگمان را پاس میدارید.

پاینده باشید.

 


Orang Gholikhani

هوا سرد است

Orang Gholikhani


هوا سرد است

برگ زرد خود رها میکند

از منت درخت خسته

تو را میبینم در خزان

در آینه  مخدوش  زمان

فرق ما ژرفای یک عمر

یک دنیا

شباهت  ما  زجر یک  عمر

   

هوا سرد است

شادی سبز دور میشود

مهر تو هنوز اینجاست

حتی اگر زمان دشمن ماست

باید روزی برخاست و گسیخت

از این دنیا

از گرمای مرطوب لانه مبهوت

   

هوا سرد است

این پا نمیداند کجا میرود

هنوز کلافه  و مردود از گذشته

با صدای  ناله درختی از ریشه بیگانه

خسته از  گذشته گیج از آینده

باید روزی آشتی کرد و ساخت

با این دنیا

با مردی از گذشته تنها و بی تقوا

آری هوا سرد است

اورنگ

Oct 2009

//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-115 


Orang Gholikhani

همه میدانند

Orang Gholikhani


همه میدانند
 

که سبز     رنگ توماراین زمان است
 

که با سرخی خون ندا راهی افسانه شد
 

که بر گرفت کفن سفید سهراب وحماسه شد
 

 پرچم سه رنگ ما دوباره زنده شد
 

همه میدانند
 

که شیر در قفس میخروشد
 

که خورشید پشت ابرمیگرید
 

که در کوچه های غمگین  فرهاد
 

هنوزجمعه ها خون جای بارون میبارد
 

همه میدانند آری
 

که ملتی به نام ایران
 

تشنه اتحاد و آزادیست
 

اورنگ
 Juillet  2009

//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani/iran-reflection 


Souri

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی بگذار تا بمیرد به بر تو زنده

Souri


زنده وار

 

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری


به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

هوشنگ
ابتهاج
»


Souri

" او به دل عشق ِ دگر می ورزد "

Souri


قصه

 

هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر ِ مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود :
" او به دل عشق ِ دگر می ورزد "
گریه سر دادم در دامن ِ او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل ِ من سرد شده است

هوشنگ
ابتهاج
»

 


Souri

تو زندانبان من بودی و من زندانی ات ، اما

Souri


هم پیمان

 

وفا تا پای جان این است پیمانی که ما بستیم
در آن عهد وفاداری تو هم پیمان من بودی
چو فرزندت مر ا خواند شهید راه آزادی
چه خواهی گفتنش فردا ؟ که زندانبان من بودی ؟


تو زندانبان من بودی و من زندانی ات ، اما
اگر نیکو بیندیشی تو هم زندان من بودی
عجب کز چانه ی گرمت سخن ناپخته می اید
نبودی خام اگر با آتش سوزان من بودی


در این زندان من از خون دل خود آب می خوردم
تو هم چون سایه بر این خوان غم مهمان من بودی

هوشنگ
ابتهاج
(
به زندانبان خودش)   


daneshjoo

واژگون می شوی ای زاهد پر رنگ و ریا

daneshjoo


Daneshjoo

واژگون می شوی ای زاهد پر رنگ و ریا

روزما، همچو دل خویش نمودی تو سیاه

بس که نخوت کنی و جور و ستم می داری

همه بیزار تو کردی، ز خود و دین وخدا