مسافرها - ۱۲


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
24-Jul-2010
 

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

  نامه از طرف نورا دانش به الهه کمانگر
---------------------------------------------
رز هیل، بیزلی
شنبه ۶ می ‌، ۱۹۷۸

هِلی جون، سلام. حالت چطوره؟ خوبی‌؟ من خوبم. یک هفته است برگشتم مدرسه. نامه قشنگ‌ که واسم نوشتی‌ رو امروز صبح گرفتم. سه بارخوندمش. اونجورکه مینویسی مث اینکه باهام حرف میزنی‌. از خودت و بابا، از خونه و حیات و گل کاری هات، از بابا جون و مامان گلی‌. الان عکس تو و بابا رو که کنارهفت سین نشستین رو گذاشتم جلوم.

یه هفته از تتیلی رو که من و روشی پیش خاله دُخی بودیم خیلی‌ خوش گذشت. یه روز خاله بردمون قایق سواری. چقد ترسید چون شنا بلد نیست خیال کرد بیفته تو آب چی‌ میشه. یه شب رفتیم سینما و بعدش هم یه فانفار که تازه تو لندن باز شده. هوا سرد بود و روشی سرما خورد. من نه. حالم خوب خوبه.

بعد که روشی رفت واسه کار بیمارستان من رفتم پیش میس شارپ. یه دختر دیگه هم اونجا بود به اسم اِواریستا. رو نقشه نشونم دادمال کجاست. کِنیا. دیدم چقد از اینجا دوره. فکر کنم دورتر از ایرانه.  خیلی‌ با هم دوست شدیم.

الان تو کلاس نشستیم و مشق شنبه رو تموم کردیم. واسم کلاس اضافه گذاشتن. درسمو سختتر کردن. میس هیلز انشامو فرستاد تو روزنامه بیزلی چاپ شد. اسم داستانم هست "هواپیمای کاغذی". کاغذ روزنامه رو تو پاکت گذاشتم که بخونی‌. جایزه برام یه روبان دادن گذاشتم رو میز بقل تختم.

دوستام تینا و لوئیز خوبن. اونا رفته بودن اسکاتلند. مامان تینا کیک پخته بود که بیاره مدرسه. به من داد بخورم. خیلی‌ خوشمزه بود.این ترم تو تیم ورزشی نِتبال بامن هستن. اولین مسابقه هفته دیگس. تینا یه زبت سوت آورده مدرسه با کاست. شبها آهنگ میذاریم و تو خوابگاه میرقصیم. من و لوئیز هم که همه آهنگا روبلدیم. خوشحالی‌ کن که دخترت آواز هم میخونه.

راستی‌ یه چیزی رو بگم. لعیا واسه عید نرفت ایران.  با تور مدرسه رفت سوئیس. میس شارپ من و اِواریستا رو یه روز برد برایتون واسه گردش. حدس بزن کیو دیدم؟ وسط شهر جلو فروشگاه سی‌ اند ای‌. بابای لعیا با یه خانومه که مامانش نبود. من مامانش رو خوب یادمه. اون روزی که اومده بودن لعیا رو برسونن. این  خانومه یه شکل دیگه بود. خواستم برم سلام کنم ولی‌ راستش خجالت کشیدم. بابای لعیا منودید ولی‌ چیزی نگفت. به لعیا که گفتم تعجب کرد. گفت اشتباه کردی چون اون موقع باباش برگشته بوده تهران. ولی‌ هِلی جون من اشتباه نکردم. به خدا بابای لعیا بود.حالا تو چی‌ فکر میکنی‌؟لعیا بهم گفت واسه هاف ترم باهاش برم برایتون. آخه اونا اونجا خونه دارن. گفت دوست مامانش قراره بیاد و ما رو ببره گردش. خیلی‌ خوش می‌گذره. اجازه میدی هِلی جون؟

زنگ ناهار صداش بلند شد. باید برم. واسه بابا جدا نامه میدم ولی‌ به انگلیسی‌ چون فارسیم خیلی‌ بده و خطم خرچنگ قورباقه.

 هِلی جون. دوستت دارم اندازه یه دنیا. برام نامه بنویس، زیاد زیاد. یادته بچه بودم می‌خواستم بقلم کنی‌ می‌گفتم"هِلی نورا بَبَل"؟

حالا میگم  "نورا هِلی بَبَل" 
----------------------------------------


نامه از طرف الهه کمانگر به نورا دانش
----------------------------------------

تهران، کوچه مریم، شماره ۲۳
جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۷(مصادف با ۱۹ مه‌ ‌ ۱۹۷۸)
نامه شماره ۳۷

سلام به نازنین گل من نورا،

انشا‌الله که حالت خوبه عزیزم. نامه قشنگت رو دریافت کردم و چقدر از خوندنش لذت بردم. کارت تولّدی رو هم که واسم فرستادی رو خیلی‌ دوست داشتم. چقدر توش قشنگ واسم شعر نوشته بودی. بردم گذاشتم رو میز کارم بغل قاب عکس تو و روشی. هر دفعه نگاش می‌کنم لبخند میزنم.

خاله دُخی عکس واسم آورد از شما دو تا. دیدم تو این ۸ ماه که من شما رو ندیدم چقدر بزرگ شدین.، مخصوصاً تو. چقدر قد کشیدی. فکر کنم از من زده باشی‌ بالاتر. دُخی گفت برده واست کفش خریده و دامن مدرسه‌ات رو هم پایینش رو باز کرده چون میگفت که کوتاه شده بود. موهات چه قشنگ شده. اونجور که میریزی دورت خیلی‌ بهت میاد. خلاصه کلی‌ عکس‌ها رو بوسیدم و به خودم افتخار کردم که یه جفت دختر به این ماهی‌ دارم.

حال من و بابا هم خوبه. چند روز بابا رفت مسافرت. یه گروهی هستند از دانشگاه که برای کار‌های تحقیقاتی‌ راهی‌ شوش شدند. یه همکارش پروفسور جِنکینزاز آمریکا اومد. آقای پیِرس هم که اگه یادت باشه مدتی‌ که ما بیزلی زندگی‌ میکردیم چند بار خونه مون اومد . اون هم حالا اومده اینجا که هم ایران گردی کنه و هم با بابا و بقیه مطالعاتی بکنند و مقاله‌ای بنویسند که در مجله علوم زمین شناسی‌ انگلستان یا آمریکا به چاپ برسونند. دو تا از دانشجوها رو هم با خودشون بردند. خلاصه کلی‌ عکس گرفته که وقتی‌ چاپ شد براتون میفرستم.

کار خودم هم خوب پیش میره. تو کلینیک سرمون خیلی‌ شلوغه. نمیدونم چی‌ شده حالا همه واسه آزمایش خون و نمونه برداری میان اینجا. من هم بعضی‌ روز‌ها از صبح تابعد از ظهرچشمم تو میکروسکوپه. دیگه حالا باید عینک بذارم.

داستان "هواپیمای کاغذی" عالی‌ بود. فکر می‌کردم چه جالب میشه که سعی‌ کنی‌ اون رو به فارسی هم بنویسی‌. اگه من ترجمه کنم معنی‌ اون رو نمیده که خودت بنویسی‌. شیرینی‌ روبان گرفتنت رو هم به همکارها دادم. همه بهت تبریک میگن.

بابا جون و مامان گلی‌ هم حالشون خوبه. مامان گلی‌ که سخت سرش مشغول خیاطیه. واسه تو و روشی داره لباس میدوزه برای جشن آخر سال مدرسه. مال تو رنگ زنگاریه همون رنگ مورد علاقه‌ ات. مال روشی رنگ گل بهی‌ هستش. الان که اینو مینویسم تصور می‌کنم هر دو تون لباس‌هاتون رو پوشیدین و تو حیاط مدرسه رو چمن وایسادین و میخندین و بابا ازتون عکس میگیره.

حالا بیایم سر مسائل دیگه. کارنامه‌ات رسید و مثل همیشه نمراتت عالی‌. معلم‌ها هم که چقدر ازت تعریف کرده بودند. مثل اینکه تو مجله مدرسه هم داری یه مقاله مینویسی. مدرسه یه گردش داره واسه تئاتر تو لندن ورقه ‌اش رو امضا کردم فرستادم که با دوستانت بری و خوش باشی‌. ۵ پوند هم تو پاکت این نامه میذارم که اگه خواستی‌ اونجا چیزی بخری پول داشته باشی‌. این سوای پول تو جیبی‌ هفتگیه. جایزه مامان واسه موفقیت دوشیزه نورا.

از خبر دوستانت هم خوشحال شدم. سعی‌ کنید که از ضبط صوت تینا استفاده کنید و صداتون رو ضبط کنید. وقتی‌ اومدم واسم بذاری که بشنوم بگم به به که دخترم آواز هم خوب میخونه.

در مورد لعیا هم امیدوارم که سوئیس بهش خوش گذشت. اونجا جای قشنگیه. انشأالله یه روز با هم میریم. در مورد سوالی‌ که کردی، عزیز دلم، رفت و آمد مردم به خودشون مربوطه. اگه می‌رفتی سلام میکردی شاید میتونستی مطمئن باشی‌ که خود آقای بیگلری رو دیدی. سلام که خجالت نداره. حالا که نکردی، نمیتونی‌ حتمی بگی‌ اون همونه. زیاد مساله مهمی‌ نیست. بیشتر فکر مسائل خودت باش. در مورد رفتن به برایتون خونه لعیا خوبه که تو رو دعوت کرده. او میتونه برای تو دوست بسیار خوبی‌ باشه. ولی‌ نه تو دوستان اون خانواده رو می‌شناسی و نه اونها تو رو. به این ترتیب من صلاح نمیدونم که فعلا تو به منزل آنها بروی. اتفاقا خانوم بیگلری به من زنگ زدند و چند شب پیش با آقای بیگلری اومدند اینجا و ما با هم از نزدیک آشنا شدیم. گفتند که شاید تابستون بیان اونجا. من فکر می‌کنم اون موقع فرصت خوبی‌ باشه که زمانی‌ که ما اونجا هستیم بری پیششون. باشه؟

 خبر خوب اینه که عمو سهرابت با فرزین جون و نیلو کوچولو از آمریکا دارن بر میگردن ایران. احتمال زیادی داره که بتونن در جشن فارغ التحصیلی روشی شرکت کنند. چقدر عالی‌ میشه. خلاصه خانواده همه خوشحالند که اونها بعد از چندین و چند سال دارند بر میگردند.

بابا به من گفته که بلیط مسافرت تابستان رو تهیه کنم که این کار رو هم کرده ام. امیدوارم که بی‌ حرف پیش ۲۴ ژوئن راهی‌ لندن بشیم. برات هم کلی‌ سوغات در نظر گرفتم. وقتی‌ ببینمت انقدر بغلت می‌کنم و میچلونمت که دردت بیاد. خلاصه خودت رو آماده کن.

آقا جون واست یه شعر نوشته اند که تو پاکت میذارم. خیلی‌ زیباست. زبان فارسی بسیار زبان قشنگیه. خوشحالم که نوشتن و خوندن رو فراموش نکردی.اگه هر روز از تو دیکسیونرت یه لغت یاد بگیری آخر سال کلی‌ به معلوماتت اضافه شده. فارسی زبان مادری تو ست. مطمئن باش که هیچ وقت فراموشش نمیکنی‌. واسه من همیشه فارسی بنویس. نگران اشتباه کردن نباش و غصّه خطت رو هم نخور. مهم نیست. مهم اینه که بنویسی و مرتب تمرین کنی‌ تا پیشرفت کنی‌.

از دور روی ماهت رو بوسه باران می‌کنم نازنینم و بی‌ صبرانه منتظر نامه بعدی تو هستم.

هِلی نورا بَبَل
---------------------------------------------


نامه از طرف ناهید عالمی به لعیا بیگلری
---------------------------------------------

۳ خرداد ۱۳۵۷

لعیا جون، سلام. امیدوارم که حالت خوب باشه. میبخشی که نتونستم زودتر نامه بنویسم ولی‌ خوشحالم که به هر ترتیبی که بود صدات رو پای تلفن شنیدم. من دلم رو به اون پاکتهای انگلیس خوش کرده بودم که مدتیه پستچی‌ واسم نیاورده. به هر حال امیدوارم که هر کاری که میکنی‌ خوب و خوش باشی‌.

حال ماها هم بد نیست. امسال عید ما سوت و کور بود. بابا ت گفت که من بهت نگم ولی‌ دیگه طاقت ندارم. بعد از عید که بابا ت اومد انگلیس و برگشت، مامان شدیدا مریض شد طوری که کارش به بیمارستان کشید. خلاصه من و فرح و ناصر شب و روز نداشتیم. هنوز هم حالش جا نیومده و کار ما شده دوا و دکتر. از اون ور هم که بهنام بیچاره آپاندیسش رو عمل کرد.  من که خدایی همیشه دلواپس هستم؛ حالا این هم بهش اضافه شد. دلٔ تو دلم نبود که این بچه چی‌ میشه، کی‌ ازش مواظبت میکنه. حال و روز بد جوری داشتم. برنامه عید ما به هم خورد. کلی‌ تدارکات دیده بودم. که بابک و بهنام بیان، تو بیای‌. دور هم باشیم. تو هم که نیومدی. اصلا هیچ لطفی‌ نداشت.

بهنام که به این ترتیب کلی‌ از درسش عقب افتاده. بابک سخت مشغول امتحان دادنه. ما همه مون نذر کردیم که اون قبول شه و به دانشکده‌ پزشکی‌ راه پیدا کنه. باباتون بهش قول داده که اگه قبول شه واسش یه ماشین آخرین سیستم بخره. خدا کنه یه جای خوش آب و هوا قبول شه. میگفت میشیگان امسال خیلی‌ یخبندون بوده. من که فکرش رو می‌کنم لرزم میگیره.
خوب. اوضاعت چطوره؟ درست خوب پیش میره؟ آخرین بار نوشته بودی که کلاس پیانو رو کنار گذاشتی‌. چرا؟ حیفه. دوست جدید پیدا کردی؟ غیر از تو و نورا ایرانی دیگه مدرسه نیومده؟ راستی‌ چند شب پیش رفتیم یه سر پیش خانوم و آقای دانش. خونه شون تو یه کوچه پایین تر از بیمارستان آبانه؛همون جایی‌ که مامان رو بستری کرده بودند. خانوم دانش خیلی‌ بگو بخند و زنده دله. فکر کنم دخترش هم به خودش رفته هم از نظر قیافه و هم از نظر اخلاق. آقای دانش خیلی‌ ساکته؛ حتی ساکت تر از بابات. فقط به حرف‌های ما گوش میداد. مثل اینکه ناراحتی‌ قلبی هم داره. خیلی‌ لاغر و ضعیف به نظر میومد. حالا یه دفعه که خونه مون مهمونی‌ دادم حتما دعوتشون می‌کنم.

لعیا جون حال من در تهران یه کم بهتر شده. بابات هی‌ میگه غصه نخور، حرص و جوش پیرت میکنه. ولی‌ مگه میشه. آدم از سه تا بچه هاش دور باشه و هیچیش نشه. بابات هم که روز و شب سر کاره. کارخونه کرج رو بزرگ کرده. مواد جدید تولید میکنند. دیگه از پودر رختشویی و شامپو و صابون گرفته تا بوگیر و شیشه پاک کن. حسابی کار کارخونه گرفته. تو کرج یه خونه کرایه کرده بعضی‌ شب‌ها اونجا میخوابه که این راه طولانی‌ رو هی‌ نره و بیاد. تو کلار دشت داره خونه میسازه. نمیدونم واسه چی‌. میگه واسه سرگرمی و بچه‌ها که یه روزی با زن و شوهر بیان اونجا بریزن و بپاشن. من میگم حالا کو تا اون روز. 

خلاصه لعیا جون خونه دیگه اونی‌ نیست که تو یادته. من تنها میشینم منتظر. منتظر چی‌ نمیدونم. همه چی‌ داریم ولی‌ شماها نیستید. چه فایده. فکر تو رو که تو اون مدرسه می‌کنم اشکم در میاد. ولی‌ تو با من فرق میکنی‌ تو مثل من احساساتت ظریف نیست که زجر بکشی و روحت لطمه ببینه. با من تو برایتون نمیساختی ولی‌ بدون که من از صمیم قلب تو رو دوست دارم.  خوب تو رو می‌خوام. اگر هم بهت پرخاش کردم یا که ایراد گرفتم دلیلش اینه که بهترین رو واست می‌خوام. وقتی‌ بزرگ شدی حالات من رو بهتر درک خواهی‌ کرد.

با بابات قرار گذاشتیم که من تابستون بیام لندن و تو رو بردارم با هم بریم آمریکا. شاید هم یه کم زودتر از اتمام مدرسه برسم و از مدیر خواهش کنیم مرخصت کنند.

دیگه بهتره نامه رو تموم کنم. اگه تونستی‌ دفعه دیگه که رفتی‌ تو شهر از همون تلفن عمومی‌ بهم زنگ بزن. من اینجا گوش به زنگم.

قربانت،

ناهید
----------------------------------------


نامه از طرف لعیا بیگلری به والدینش
----------------------------------------

۱۰ جون ۱۹۷۸

بابا و مامان عزیزم. سلام. حالتون چطوره؟ نامه‌هاتون رسید. چقدر بابت مریضی مامانی‌ ناراحت شدم. گریه کردم. خدا کنه حالشون خوب شده باشه.

حال من خوبه. سرم تو مدرسه مشغوله. درسها خیلی‌ سخته و من از پسشون بر نمیام. معلمهای بد اخلاق تا دلت بخواد اینجا زیاده. همش ما رو دعوا میکنند. مقررات اینجا که منو کشته. واسه آب خوردن هم قانون دارن. لابد باید تا حال عادت می‌کردم ولی‌ نه. اذیت میشم. سرم رو گرم می‌کنم. مخصوصاً حالا که یه خرگوش خوشگل گرفتم. اسمش رو گذاشتم ملوسک. هر روز میرم غذاش میدم، قفسش رو تمیز می‌کنم. یه نقاشی ازش کردم خیلی قشنگ.

هوا خیلی‌ سرد بوده. بارون، ابر، طوفان، باز بارون. معلم ورزش به زور هم که شده ما رو میبره بیرون واسه دویدن و بازی‌های مختلف. بیچاره مون کرده. من که یخ میزنم و تیک تیک میلرزم ولی‌ اون رحم نداره.

چه خوب شد تونستم هفته پیش از شهر تلفن کنم. اگه مدرسه بفهمه کلی‌ جریمه داره. یه دختر دیگه هست اینجا مال اسپانیاست. با هم میریم و قول دادیم به کسی نگیم. خدا کنه صداشو در نیاره.

مامان نورا اجازه نداد که اون با من بیاد برایتون. نمیدونم چرا چون اگه میومد خیلی‌ بهمون خوش می‌گذشت. مینا خانوم هر شب رفت بیرون و من خونه تنها بودم. یه شب رفتم خونه آلیسون و یه روز هم مامان آلیسون ما رو برد سینما. دیگه نمیخوام مینا خانوم بیاد اینجا چون از رفتارش خوشم نیومد. خونه رو به هم زد و از همه چی‌ عیب می‌گرفت. کلی‌ هم به من بند کرده بود که اینکارو نکن، اون حرفو نزن. راستش یه کم عصبانیم کرده بود. آخه بگو به اون چه من چی‌ میپوشم و چی‌ فکر می‌کنم.

بابا جون، مامان میگه شما همش کار می‌کنین. خدای نکرده مریض نشین. از خونه کلاردشت واسم بگین. فکر می‌کنید کی‌ تموم شه ما بیاییم اونجا؟ میشه که دوباره همگی‌ دور هم جمع شیم؟

بابک واسم یه عروسک فرستاده. خیال میکنه من بچه ام. می‌خواستم بهش بگم، بابا من کلی‌ بزرگ شدم. عوض این واسم یه شلوار شیک جین و تی‌ شرت خوشگل بفرست. اون که همش سرش تو کتابه نمیدونه مد چیه. بهنام مثل اینکه حالش بهتر شده. به اون هم از شهر تلفن کردم. گفت تابستون میبره ما رو حسابی میگردونه. زودتربیایین که راهی‌ اونور دنیا بشیم.

خوب دیگه بهتره برم دنبال کارم. سلام منو به مامانی‌ و دایی ناصر برسونین. عکس‌هایی‌ که سوئیس انداختم رو چاپ کردم، دو تاش رو گذاشتم تو این پاکت. اونجا همه چی‌ خیلی‌ عالی‌ بود. کاشکی‌ میرفتم اونجا مدرسه.

دلم واسه شما‌ها تنگ شده. مخصوصاً آخر هفته ها یاد خونه می‌کنم گریه‌ام میگیره. به زینت سلام برسونین.

قربان شما،

لعیا

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
Anahid Hojjati

Solo jan,this one was different with all letters but still great

by Anahid Hojjati on

 

Dear Flying Solo, this part was different since it was all letters. However, this format made it even more interesting. Thanks.


Jahanshah Javid

Biglari

by Jahanshah Javid on

Busted! :))))


bajenaghe naghi

Flying Solo Jan

by bajenaghe naghi on

A real surprise chapter.  All letters. Each letter "sounded" different. Don't know how you did it! Looking forward to the next episode.