مسافرها - ۳


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
06-May-2010
 

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

هوا گرگ و میش بود. هنوز صدای پرنده‌ها در نیومده بود. آقای بیگلری که تمام شب بیدار هی‌ این ور اون ور تو رختخواب چرخیده بوده، یه الله اکبری میگه، ملا فه رو میزنه کنار و از تخت بلند میشه. تو راه دستشویی بلند بلند با یک لحن تند به زنش که دمر رو تخت دراز کشیده بوده میگه "ناهید. ده بلند شو دیگه خانوم. کار داریم."

وضو میگیره، مهر و تسبیهش رو از تو کشوی بغل تختخواب ور میداره میره جلو پنجره رو به حیاط میذاره رو قالیچه. وای میسه رو به قبله و شروع میکنه به ادا کردن نماز. تشویش عجیبی تو دلش بوده. امیدوار که با راز و نیاز با خداوند روحش آروم بشه. محض احتیاط دو رکعت هم اضافه میخونه.

تا وقتی که سپیده می دمه اهالی منزل همه بیدار شده بودند. ناهید خانوم لباس هاش رو میپوشه، اسبابش رو جمع میکنه میاد پایین. برای چندمین بار چمدون‌هایی‌ که تو هال دم در ردیف بودند رو میشمره. طولی نمیکشه که سر و کلّه فامیل پیدا میشه. دو تا برادرهای کوچک آقای بیگلری، لطفی‌ و یوسف . خواهر بزرگ ناهید خانوم، فرح و شوهرش امیر، و برادر کوچیکشون ناصر. خانم بیگلری به مادر شوهرش که با مادر خودش تو آشپزخونه بساط صبحانه رو راه انداخته بودند سلام میکنه. لطفی‌ و یوسف و ناصر شروع میکنند چمدونها رو ببرند بگذارند تو ۴ تا ماشین دم در. خونه غلغله بود که یهو ناهید خانوم با دلواپسی از پایین پله‌ها دخترش رو صدا میکنه. جوابی نمیشنوه. هراسون میره بالا ببینه نکنه دخترک خواب مونده. در اتاق رو باز میکنه مئ‌بینه دخترش داره کیف مدرسه‌اش رو پر یه مشت کاغذ میکنه. میگه بهش. "لعیا جون. تند باش دیرمیشه. واگر نه بابات دادش در میاد." لعیا هم با عجله دو سه تا نقاشی رو هم که رو دیوار بالای میز تحریرش چسبونده بوده رو میکنه و میچپونه تو کیفش.

مامانش میگه "این چیه دیگه؟ کیف می‌خوای چیکار؟ اونجا یه نو شو واست میخرم."

لعیا میگه "مادر جان. می‌خوام اینو بیارم. آخه نقاشیهام رو توش گذاشتم."

مامانش میگه "هیچی نگو، که بابات پدر منو در میاره. میدونی که از این چیزها اصلا خوشش نمیاد. بدو خوشگله. بدو معطل نکن."

دم در همه عهد و عیال، و کلیه خدمه منزل اعم از باغبان و نوکر و کلفت و غیره صف کشیده بودند و همچنین که ناهید خانم و شوهرش از زیر قرآنی که خانم بیگلری بزرگ دستش گرفته بود رد می‌شدند که بروند بیرون، همگی یک صدا صلوات میفرستند. " الّلهم صل علی محمد و آل محمد" مادر ناهید خانم هم پشتشون یه کاسه آب میریزه.

دایه لعیا که زینت نام داشت دست لعیا رو ول نمیکرد و همینطور به پهنای صورتش اشک میریخت. بالاخره خود بیگلری بر میگرده با یه تشر به زینت دست دختر رو میگیره و آنها را از هم جدا میکنه. زینت خانم به زجه میفته. آخه لعیا رو خیلی دوست داشت. مثل فرزند خودش. شاید از فرزند خودش هم بیشتر. از لحظه ایی که از شکم مادر در اومده بوده لعیا رو داده بودند دست زینت خانم و او رو مژه هاش این بچه رو بزرگ کرده بوده. سالیان سال پایین تخت لعیا میخوابید و بعدش پشت در اتاقش. اصلا ناهید خانم نفهمیده بود لعیا چه جوری بزرگ شده بود. از مادری فقط زاییده بود و بس. و حالا این جگر گوشه رو از این پیر زن که از دار دنیا ‌چیزی به غیر از او نداشت می‌گرفتند.

لعیا برگشت دایه‌اش رو نگاه کنه، طاقت نیاورد. دست باباش رو ول کرد و بر گشت تو آغوشش. تو گوشش گفت. " گریه نکن زینت جون. بر می‌گردم. با خودم میبرمت. قول میدم." حالا هر دو تا‌های های گریه میکردند. پیر زن صورت دختر رو بوسه باران کرد؛ دستش رو، پیشونیش رو، لپ های گرد قرمزش رو و چشمهایی که هنوز از خواب خمار بودند. یه دستمال سفید که روش رو خودش گلدوزی کرده بود و توش یه غنچه گل بود رو میذاره کفّ دست لعیا. بهش میگه. "برو دخترم. برو به سلامت. با دست پر برگرد." و لعیا رو رها میکنه.

کاروان ماشین راه میفته، از کوچه پس کوچه‌های داوودیه، به خیابان اصلی و بعد سرازیر به سمت فرودگاه.

تابستان ۱۳۵۶ شمسی‌ مصادف با ۱۹۷۷ میلادی. اون زمانها بسیاری از خانواده‌های مرفه ساکن تهران برای تعطیلات به جای ایران گردی راهی‌ کشورهای اروپایی می‌شدند. از ترک وطن خبری نبود. مملکت در امن و امان. با دلار ۷ تومان ایرونیها تو فرنگ پادشاهی میکردند.

آقای بیگلری که هم دور اندیش بود و هم مال اندیش چند سال قبل دو تا پسرها، بابک و بهنام رو فرستاده بود فرانسه. بعدش هم با تشویق و سفارش دوستان هر دو رو راهی ینگه دنیا کرده بود. دخترش لعیا که با پسرها اختلاف سنی داشت رو هم تهران نگه داشته بود. بچه درس خون نبود. همه‌اش سرش تو موسیقی و هنر بود. جناب بیگلری هم که خوب وارد بود که این چیزها واسه فاطی تنبون نمی‌شه به زور و دگنک دختر رو زور کرده بود که علوم طبیعی بخونه. نخیر. کاری نبود. دختر هر سال از سال قبل درسش بدتر میشد، طوری که بیگلری به این نتیجه رسید که این یکی رو هم بفرسته خارج. دور فرانسه رو که یک قلم خط قرمز کشیده بود چون میدونست اونجا پایتخت هنر است و فساد. آمریکا هم کشور درندشت و ولنگ و وازی بود. ترس از این داشت که دختر از راه به در شه. دوستان بهش پیشنهاد کرده بودند که تحصیلات در انگلستان حرف نداره. آقای بیگلری هم که گر چه از قدیم الایام با انگلیسیها میونه خوبی‌ نداشت، معذالک قانع شد که هیچ ‌چیزی به غیر از یک مدرسه انگلیسی با دیسیپلین سفت و سخت به درد این دختر سر به هوا نمیخوره.

از طرفی‌ چند تا دوست ارتشی داشت که بهش ندا داده بودند که خلاصه فلانی، ظاهر کشور رو نبین که آرومه. طولی نمیکشه که اینجا قراره غوغا به پا شه. مملکت حساب کتاب که نداره یهو دیدی صاحب کار عوض شد. آقای بیگلری اگه خودش وارد به جریان کشور نبود خوب میدونست که به حرف کی‌ باید گوش بده، تصمیم گرفت که، خوب، زمینه سازی بکنه که اگه کاسه کوزه مملکت به هم ریخت یه جورهایی خودش و خانواده اش جون سالم به در ببرند.

بیگلری درس آنچنانی نخوانده بود ولی‌ سواد پول در آوردن حسابی داشت. راستش کاری نبود که نکنه. یه مدتی‌ که تو بازار ور دست بابا و عموش معامله میکرد، یه دورانی هم بنگاه باز کرد و به این ترتیب از ملک و املاک مردم خبر دار شده بود. این ملک رو به اون میفروخت, اون رو به این و پورسانت می‌گرفت. زمینها ی به درد بخور رو هم واسه خودش بر میداشت. تو سالهای اخیر هم یه شرکت زده بود، مایه رختشویی و صابون درست میکرد. میگفتند ماسه رو با آب قاطی‌ میکنه به اسم شوینده یه لا چهل لا به مردم میندازه. بیگلری از این متلک‌ها بهش بر نمیخورد که هیچی خوشش هم میومد. جواب میداد "مرد اونه که خاک رو طلا کنه" و فامیل هم که، ای، بفهمی نفهمی از رو حسادت این گوشه‌ها رو بهش می‌زدند نمیتونستند حرفش رو نقض کنند.

بیگلری زن خوبی‌ گرفته بود. از یک خانواده نسبتاً سر شناس قدیمی تهران. حالا چطور شده بود که ناهید خانم رو داده بودند بهش , بماند. ولی‌ خوب مردک حالا اگه اخلاق و اتیکت نداشت، قد و بالا که داشت و البته ثروت. مردی بود با عرضه و مسئول. پر کار با عظمی راسخ. نسبتاً مومن و متعصب. یک دنده بود منتهی چون مثل ریگ تو خونه پول میریخت نه ناهید خانم شاکی بود نه خانواده اش.

بگذریم یه شش هفت ماهی‌ هم بود که شهلا خانم نامی تو زندگی جناب بیگلری سر و کله اش پیدا شده بود. به خاطر معاملات چنین و چنانی که ایشون انجام میداد، سرش رو می‌زدی تهش تو وزارت دارایی بود. اونجا بود که با شهلا خانم آشنا شده بود. طرف نخ داده بود و این یکی‌ هم گرفته بود. بیگلری هم بفهمی نفهمی گلوش پیش شهلا خانم تپل مپل تو دل برو گیر کرد. هر چی‌ زنش پر فیس و افاده بود و بی‌ اعتنا عوضش شهلا خانم شیرین و مشتاق. مطلقه بود. پیش خودش اینطور حلاجی کرده بود که برنامه حرام که نبود هیچی صواب هم داشت. ضمنا طرف یکی از کارمندهای بخش مالیاتی بود کار آقا رو تو وزارتخانه راه میانداخت که دیگه چه بهتر. خلاصه نون بیگلری حسابی افتاده بود تو روغن.

نشسته بود پیش خودش حساب کرده بود که حالا دختر رو ببره انگلستان، یه خونه جور کنه، زن رو هم بذاره اونجا. خودش هم بیاد و بره. ناهید خانم هم که تا حال حسرت هیچی به دلش نمونده بود و با کبکبه و دبدبه با صد جور خدمتکار خانومی کرده بود رو اونجا مشغول کنه که حد اقل تا دختر ۱۸- ۲۰ سالش بشه که بفرستدش خونه شوهر یه سرپرستی داشته باشه. از این ور هم واسه رفت و آمد با شهلا خانم دستش بازتر میشد. ضمنا داغ بازرگانی بین‌المللی حاد شده بود. و بیگلری هم که به پول نه نمیگفت پیش خودش استدلال کرد چرا من نکنم. شنیده بود قالی و عتیقه تو فرنگ خریدار زیاد داره. رفته بود تو خط اینکه یه مغازه اون طرف‌ها راه بندازه. بابک و بهنام رو هم بذاره سر کار که هم راه و چاه پول در آوردن رو یاد بگیرن و هم که مقداری خرج تحصیلشون رو هم خودشون در بیارن.

خلاصه هر جور که فکر کرده بود دیده بود، بله، این نقشه عالی مو لا درزش نمی‌ره. صداش رو در نیاورده بود تا لعیا سال سوم راهنمایی رو هم خراب کرد و بعد با ناهید خانم نشست و برنامه رو واسش توضیح داد.

از این طرف بشنویم که ناهید خانم هم زیاد با این طرح مخالف نبود. اولندش که خوب زندگی در فرنگ یه ابهتی داشت، خصوصا واسه ناهید خانم که دوست داشت پز بده. بعدش هم از دست بیگلری خسته شده بود. طرف تو این سنّ و سال هنوز ول کن نبود و هر وقت و بی وقت میومد سراغش. اخیرا که ازش چندشش هم میشد. ته دلش هیچ وقت واسه شوهر شهرستانیش احترامی رو که باید قائل نبود. سعی‌ کرده بود به طرف آداب معاشرتی که در خور خودش میدید رو یاد بده منتهی این بابا گوشت ناپز بود و به هیچ صراتی مستقیم نبود که نبود. دختر خونه که بود سر و گوشش، ای، بفهمی نفهمی میجنبید ولی‌ بینی و بین الله زن نجیبی بود منتهی تنبل و بلهوس. نه حوصله شوهر داری داشت نه حال و رمق بچه بزرگ کردن. فکر و خیالش بود مهمونی و خرید، سلمونی و آرایش. اخیرا هم افتاده بود تو دوره‌های جین رامی قایمکی شوهره یه گیلاس شراب هم اینجا اونجا سر میکشید. کلاهش رو قاضی کرد دید خوب تو فرنگ که این کارها رو بهتر میتونه انجام بده. از دست بیگلری هم خلاص میشد. تازه میتونست کلاس بره، که یه انگلیسی هم یاد بگیره. پس چی‌ از این بهتر. رضایت نشون داد به رفتن. بیگلری هم نا مردی نکرد. بابت بله گفتن خانم یک سرویس برلیان که مدتی بود اون حرفش رو میزد رو واسش خرید. ضمنا قول داد که آب از آب در منزل داوودیه تکون نخواهد خورد. ناهید خانم هم هر دو سه ماه یه بار بیاد به خونه زندگیش سر بزنه، پز خارج رو به فامیلش بده و بره. تا که لعیا از آب و گِل در بیاد.

کاروان ماشین به مهر آباد رسید. بیگلری اول از همه از ماشین پیاده شد، تو اون بلبشوی صبح فرودگاه رفت چند تا بار بر آورد که چمدون‌ها رو پیاده کنند ببرند دم گیشه شرکت هواپیمایی. حالا دیگه روبوسی ها و خداحافظی‌ها و گریه‌ها شروع شد. ناصر دوربین کداکش رو آورده بود. همه ردیف شدند و عکس گرفتند. یه دونه هم از خانواده بیگلری - پدر، مادر و دختر انداخت. مادر بزرگ‌ها لعیا رو بغل کردند و هر کدوم اقرایی کفّ دستش یکی‌ یه دونه سکّه پهلوی گذاشتند. آقای بیگلری هم خم شد دست مادر و مادر زن رو ماچ کرد. مادر ناهید هم صورت دخترش رو بوسید و در گوشش زمزمه کرد. "از من به تو نصیحت شوهر رو نباس تنها گذاشت. مردها جنسشون خرابه ننه." ناهید هم با یه حالت اضطرابی که اخیرا درش پیدا شده بود گفت "این حرفها چیه مامان جون به جای سفر خوش بهم میگی. احمد از آب چشمه هم پاکتره." و با کمی‌ تردید انگار که خودش رو قانع کنه "این وصله‌ها بهش نمیچسبه". خندید "نترسید مرتب میام. فقط شما مواظب باشین زندگیم رو باد نبره."

جناب بیگلری با تقدیم دو تا پاکت کلفت انعام که در خور کارمندان شرکت هواپیمایی و گمرک باشه، با تشکر و"قابلی‌ نداره و سایه تون کم نشه " بدون هیچ مشکلی ۱۴ تا چمدان را که ۸ تاش توشون پر از اجناس عتیقه و فرشهای ناب کرک و ابریشم تبریز، و اصفهان و کاشان بودند رو رد کرد. لعیا کیف مدرسه‌اش رو بغل کرده بود. بیگلری هم کیف سامسونایت پر از دلار و تراولر چک، بلیطها و گذرنامه‌ها، اسامی و شماره تلفن هایی‌ که میدونست به دردش میخورند رو محکم گرفته بود. ناهید خانم کیف دستیش رو انداخته بود رو شونه اش به مدل پرنسسی به اقوامش دست تکون میداد انگارکی هنوز از مرز خارج نشده آداب و رسوم ایرانی رو فراموش داشت میکرد. از بخش گذرنامه رد شدند و در سالن انتظار نشستند منتظر اتوبوسی که آنها رو به هواپیما مقصد لندن ببره.

--------------

تمامی شخصیتها، اسامی و وقایع این داستان ساخته پرداخته تخیلات نویسنده می‌باشند.


Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
mostafa ghanbari

مثل آب روان

mostafa ghanbari


خطوط منحنی داستان در شکل گیری شخصیت‌ها اثری پایه‌ای دارد. و
البته نوشتن در این قالب کار ساده‌ای نیست، اما شما به زیبائی و به شکلی‌
کاملاً روان خطوط داستان را طراحی کرده اید. شخصیت‌های بیگلری و همسرش از
شخصیت‌های مورد علاقه‌ من می‌‌باشند و من منتظر دیدن آنها در سفر بعدی
هستم.

پیروز باشید.


divaneh

Excellent read

by divaneh on

Loved reading this episode. A great piece of writing.


bajenaghe naghi

Flying Solo jan

by bajenaghe naghi on

This was a great episode and I enjoyed reading it very much. I like the way the whole story is evolving.  It is like a swing that not only goes forward and backward, but also sideways. It gives more depth to the whole experience and keeps one's attention sharp. 

 


Jahanshah Javid

Travelers

by Jahanshah Javid on

I've enjoyed these series very much. I like the informal writing style. I think all writers should give up bookish, classical Persian and write just the way we speak. Wonderful writing, interesting characters. The travel theme will touch lots of Iranians who have been on the move in past 30 years or so.