مگسها و شیرینیها - 2

Share/Save/Bookmark

divaneh
by divaneh
24-Jan-2011
 

غروب که شد مگسها حس کردند که دیگر به هیچ وجه نمی توانند چیزی بخورند و گوشه ای از مغازه دور هم جمع شده و به شادی و گفتگو پرداختند. تمام گفتگوها به وضع نابسامان زندگی قبلی و شانس خوبشان در دست یافتن به شیرینی ها مربوط می شد. همه مشغول تفریح و خنده بودند که صدای آیت الله گندابی که بالاتر از آنها روی لبۀ یک جعبۀ گز نشسته بود آنها را بخود آورد: ای برادران و خواهران، دل بدهید و گوش کنید که موقع شکر گفتن است. ما باید یک نان بخوریم و یک نان صدقه بدهیم که خدا به ما چنین اجری داد. این از کرم خداست. این پاداش آن دعاهایی است که یک عمر برای خدا وزوز کردید. این است که می گوییم خدا واهب العطایا است. یعنی چه؟ یعنی عطیه می بخشد. یعنی نعمت بخش است. می گوییم خدا بزرگ است. خوب خدا بزرگ است یعنی چه؟ یعنی خدا و عظمتش به تصور هیچ بنده ای نمی آید. یعنی اگر خدا وزوز کند، وزوزش از وزوز همه بلندتر است و گوش همه را کر می کند. یعنی خدا اگر بخواهد می تواند تا روز آخرت دور اتاق پرواز کند و خسته نشود. هم پاداش می دهد و هم غضب می کند. به چه کسی غضب می کند؟ به آدم دوپا غضب می کند. یادتان باشد که بنی آدم از نسل شیطان است. یادتان باشد که بنی آدم دشمن خدا است و برای همین خدا ما را آفرید تا از آنها انتقام بگیرد.

یکی از مگسها گفت: آقا ما که تا یادمان می آید فقط  گه شان را خورده ایم.

آیت الله گندابی با صدای بلند فریاد زد: حالا اما روز انتقام است مومن. من با فقیه دانشمند مرداب العلوم مشورت کردم و فتوای جمعی ما این است که به انتقام ظلمهایی که به ما شده از حالا همه بروند و روی آن قوطی پیف پاف در گوشۀ دارالحلوا قضای حاجت کنند.

مرداب العلوم که مگس پیر و لاغری بود به علامت تایید چند دفعه سرش را از بالا به پایین حرکت داد و گفت: هر چه غائط بزرگتر، اجر آن بیشتر.

بلافاصله انبوهی از مگسها به سمت قوطی پیف پاف هجوم بردند و به انتقام ظلم قدیم سطح قوطی را منقش به الطافشان نمودند.

با آمدن شب، گوشه کنارهای مغازه پر شد از مگسهای سیر شده ای که تنها چیز مورد احتیاجشان یک خواب راحت بود.

صبح روز بعد که مگسها از خواب بیدار شدند سه مگس غریبه را دیدند که روی ترازوی شیرینی فروشی نشسته بودند و آنها را می نگریستند. روشن العلما که حال احساس می کرد مالک بلا اختیار شیرینی هاست با لحن مالکی که رهگذری در زمین خویش یافته سوی آنها را گرفت و گفت: می شود بفرمایید که شما که هستید و اینجا چه می کنید؟

یکی از مگسها گفت: هیچ، ما هم مثل شما مگس هستیم و مدت زیادی است که به اینجا رفت و آمد می کنیم. تا حالا اینقدر مگس اینجا ندیده بودیم. باید یک جشن حسابی بگیریم.

آیت الله گندابی خشمگین حرف مگس تازه وارد را قطع کرد: مگر این مردم کار ندارند که هر روز جشن بگیرند؟

سه مگس حرف او را نشنیده گرفته و شروع به تعریف از انواع شیرینی های مغازه نمودند و سپس یکی از آنها گفت: شما خیلی خوش شانس هستید، به نظر میاد که امروز صاحب شیرینی فروشی خیال نداره سر کار بیاد. خوب با اجازه تون ما میریم که برای صبحونه یک خرده مسقطی بخوریم. سپس هر سه با هم به طرف ظرف مسقطی ها پرواز کردند. باقی مگسها هم به طرف ظرفهای مختلف شیرینی یورش بردند. از هر گوشه صدای ملچ ملچ دهانها می آمد. خصوصاَ که شب را راحت خوابیده بودند و قوای هاضمه آنها به خوبی کار کرده بود و اکنون گرسنه تر از دیروز بودند.

ظهر که شد آیت الله گندابی رو کرد به سه مگس غریبه و گفت: شما چند وقت است که به اینجا تردد می کنید؟

یکی از آنها گفت: حدود ده روزی میشود.

آیت الله گندابی با لحنی عتاب آمیز گفت: پس چرا نیامدید که راه دارالحلوا را به برادران دینی تان نشان بدهید؟

مگس غریبه گفت: ما به عده ای گفتیم اما گفتند رفتن به شیرینستان به خطر روبرو شدن با شیرینی فروش نمی ارزد.

بناگاه آیت الله گندابی بر آشفت و فریاد بر آورد: ای مردم ببینید چطور منافق بدذات خودش را رسوا می کند. آن دو ملعون هم می گفتند شیرینستان. ده روز است که در خفا حق این مومنین و این صغیر را حیف و میل می کنند و از بیت الخزانه مومنین می دزدند و حرام می کنند. حال هم آمده اند که فتنه کنند و حق مومنین را بخورند. خون منافق فتنه گر مباح است. خون کافر حرامخوار مباح است. ای مردم دین در خطر است. در کار دین سستی نکنید. هجمه کنید. ای وزوز الوزوز. ای مرگ و ای  وزوز.

قبل از این که سه مگس غریبه فرصت فرار و یا دفاع از خود را بیابند مگسهای دیگر به آنها حمله کرده و آنها را تکه پاره نمودند. گویی منتظر چنین بهانه و چنین دستوری بودند، و سپس با شادی به طرف ظرفهای شیرینی حمله بردند. پس از قتل فجیع سه مگس غریبه آیت الله گندابی دوباره پاهای جلو را رو به آسمان کرد و به دعاگویی پرداخت و بعد از اختتام دعا نیز چند بار پاهای جلویش را طبق معمول از عقب سرش به جلوی آن کشید.

دستورات آیت الله گندابی و قدرت روز افزون او باعث نگرانی رقیب کوچکتر او روشن العلما شده بود و در پی فرصت بود تا که او هم خودی نشان دهد و موازنۀ قدرت را بهبود بخشد و شاید اگر مرداب العلوم نبود می توانست از اتفاق بعدی به بهترین وجه استفاده کند.

 (ادامه دارد)

قسمت اول

Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

Dear Ari

by divaneh on

Thanks for your kind words and your suggestion. It is a very good idea but I am not sure if I can afford the time as it will not be an easy task and requires a good allocation of time.


Ari Siletz

Perfect Divaneh!!

by Ari Siletz on

All the time I was reading your work, I kept thinking how great it would be if, as a follow up, you transcribed the whole story to "obeid format." Big project, but your story is worth it.

divaneh

شاعر شیرین سخن اری

divaneh


شرمنده می فرمایید اری جان. ما چاکر و مخلص عبید هستیم. چنان که پیداست شما خود با این اشعار نغز به پیروی از عبید پرداخته و روح آن مرحوم  را شاد کرده اید. این هم در استبال شعر شما:

رفت جمعی مگس به دکانا

تا خورد باقلوا و حلوانا

هم یکی خرمگس ز گندابی

بودشان رهنما و شیخانا  


divaneh

Dear Princess

by divaneh on

Chashmat bi bala. Looking forward to it.


Ari Siletz

عالی‌ بود، عبید دیوانه!

Ari Siletz


 

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

به شیرین نقل دیوانه دهی‌ گوش

 

بگوید از برایت داستانی

که در معنای آن حیرت بمانی

 

ای خردمند عاقل و دانا

حرف پنهان است، نه وز وزانا


Princess

Be chashm

by Princess on

Will do.

 


divaneh

Faramarz Jaan

by divaneh on

Thanks for reading. I am not sure what you foresee coming but it will be clear soon. I can however assure you that it is one case where Her Majesty's government has not been interfering. 


divaneh

دکتر سعادت نوری گرامی

divaneh


از تشویق شما بسیار متشکرم. سوال شما به زودی در سه قسمت آینده پاسخ داده خواهد شد،. من مخلص حافظ هم هستم اما علاقۀ مگس به شیرینی نیز بیش از اندازه است و به راحتی جای به طوطی نمی دهد، چنان که سعدی بزرگوار فرمود:

شکر فروش مصری حال مگس چه داند

این دست خاک بر سر، وان آستین فشانان 


divaneh

Dear Princess

by divaneh on

What I had in mind was more to get an insight rather than a deep understanding of the Zen. You certainly know more than I do, and I can certainly benefit from any knowledge that you wish to share.


Faramarz

همش زیر سر این مگس های انگلیسیه!

Faramarz


Thanks Divaneh aziz!

Now, I am slowly beginning to see where you are headed with this story. But you are always full of surprises!


M. Saadat Noury

دیوانه ی خردمند

M. Saadat Noury


 

این بخش هم بسیار حکیمانه است و دل پسند . در کدام بخش می رسیم به دورانی که مگس گندابی و هواداران او از آن شیرین سرا بیرون رانده شوند و جای خود را به طوطیان شکر سخن و شیرین رفتار به دهند ؟ آنچنان که حافظ پیشگویی کرد
طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند
و ز تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس


Princess

Divaneh jaan,

by Princess on

I am not a Zen teacher, but a mere student and a bad one at that. I am very much put off by people who blatantly publicize their belief in order to recruit more followers, so I am hesitant to write the blog you have requested. 

Just to clarify, I am not a Buddhist (I don't like to pigeonholing myself) I just try to practice Zen because I find Zen philosophy the most convincing I have come across so far. 

Maybe I could write a blog about what Zen does for me and why I am drawn to it. But I would have to give the wording some thought in order for it to come out the way I intend it come out.

 

 


divaneh

شراب قرمز عزیز

divaneh


رسیدن بخیر. امیدوارم که هر جا بوده اید خوش گذشته باشد. از لطف جنابعالی بسیار متشکرم و امیدوارم که هر چه زودتر از شر مگسهای سمج خلاص شویم. 


divaneh

Dear Princess

by divaneh on

Thanks for reading and for the very wise quote. I don't know much about Zen and perhaps you can educate me and other interested parties with a blog about Zen.


Red Wine

...

by Red Wine on

وَلْحّق،بِالحّق و خود حّق و تمامْ حّق و فقط حّق که زیبا نگاشتید.ما از این مگس‌ها زیاد دیده ایم اما حضرت عالی‌ زیبا در موردشان نگاشته اید،خوشا به حال عزیزانتان که میبایستی به وجودتان افتخار کنند و ما دُعا !

چند وقتی‌ نبودیم و حال این ۲ نوشته شما را خواندیم و لذت بردیم .

در انتظار قسمت‌های بعدی هستیم،خدا حفظتان کند.

عزّت زیاد.


Princess

Thanks for the second episode!

by Princess on

Divaneh jaan,

This segment, reminded me of a Zen quote that I really like. I have already shared it with someone else today, I will share it with you as well.


"Don't go by gossip and rumor, nor by what's told you by others, nor by what you hear said, nor even by the authority of your traditional teachings. Don't go by reasoning, nor by inferring one thing from another, nor by argument about methods, nor from liking an opinion, nor from awe of the teacher and thinking he must be deferred to. Instead, when you know from within yourselves that certain teachings are not good, that when put into practice they lead to loss and suffering, you must then trust yourselves and reject them."

 

Looking forward to the next segment. Cheers