گوشه ای از داستان .....گل خزان ندیده


Share/Save/Bookmark

aboli_moezzi
by aboli_moezzi
20-Nov-2011
 

مستر شاپ دهانش را نزدیک گوش باوی کرده می گوید:" باوی جان! لیدی پرابلم کیلی زیاد!" بر لبان باوی، خنده ای که چشمانش را کوچک میکند، آشکار می شود. بعد نگاهی به مستر شاپ کرده با نیش بازمیخندد به گونه ای که دندانهای زردش نمایان می شود. بعد پُک محکمی از سیگارش زده، سعی می کند تا با آن حلقه هایی که مستر شاپ یادش داده بود بسازد. باد فرودگاه، دود سبز سیگار باوی را در خود می بلعد. زن و بچه های تازه از راه رسیده به دنبال مستر شاپ راه می افتند. باوی ساک های دستی مسافران را کشان کشان با خود به طرف پونتیاک می کشد. تا کارمندی بیشتر از ربع ساعت رانندگی نبود. پونتیاک براق با افاده ای که مخصوص ماشین های آمریکایی بود، فس فس کنان در کنار جدول ساختمان "سی" ایستاد. باوی فوری از جلو جستی زده خود را به صندوق عقب رساند. بعد کلید نقره ای رنگ سویچ را درون سوراخ ترانک انداخته، آنرا چرخاند. در صندوق عقب آزاد شده و باز شد. باوی که همیشه راجع به پونتیاک با دیگر کارگران بحث می کرد، عقب رفته گفت: " والله عظیم! حُلوه پونتیاک! هم رنگش خوبه هم موتورش میزونه. آدم اگه قراره بمیره، اقلن توی همچی پونتیاکی بمیره. آبادان اگه با پونتیاک بری خواستگاری، دو تا بهت میدن! " مستر شاپ که خودش را از داخل ماشین بیرون می کشید با تکان دادن سر، حرف باوی را تایید کرد. باوی عصر همان روز با عده ای سر جمس و شورلت و پونتیاک و چگونگی باز شدن صندوق عقب کلی بحث کرده بود و مستر شاپ را به شهادت کشیده بود. باوی، طبق معمول پیروز شده بود.

جلوی مُجردی را آب جارو کرده بودند. باوی وارد شده و یک راست رفت جلوی میز لابی. بعد در حالی که به روی میز لم داده بود، چند دقیقه ای با مرد سبیل نازک پشت پیشخوان به خوش و بش مشغول شد. لیدی و بچه ها در پونتیاک خود را باد می زدند. مستر شاپ سرک می کشد و باوی را می بیند. بعد دستش را از صندلی مسافر دراز کرده، بوق پونتیاک را به صدا در می آورد. صدای بوق اول، برای باوی بی تفاوت بود. مستر شاپ دوباره به وسط فرمان ماشین فشاری آورده اینبار سرش را از پنجره ماشین بیرون می آورد. بعد از ته گلو فریاد می زند: "نامبر وان!" باوی از داخل مُجردی نگاهی به بیرون می اندازد و انگشت اشاره اش را به علامت " یک دقیقه" بلند می کند. لیدی عرق پیشانی اش را با دستمال حریری پاک کرده، نگاهی به آن می اندازد. پودر صورت لیدی به لایه گل غلیظی تبدیل شده بود. زن آمریکایی پشت نقابی از رنگ پنهان شده بود. بعد چشمانش را چرخ داده می گوید: "خدای من! اصلا نمیتونم این گرما رو تحمل کنم. اینجا کجاس؟ آبادان کدوم جهندم دره ایه؟"


Share/Save/Bookmark

more from aboli_moezzi