مستر شاپ دهانش را نزدیک گوش باوی کرده می گوید:" باوی جان! لیدی پرابلم کیلی زیاد!" بر لبان باوی، خنده ای که چشمانش را کوچک میکند، آشکار می شود. بعد نگاهی به مستر شاپ کرده با نیش بازمیخندد به گونه ای که دندانهای زردش نمایان می شود. بعد پُک محکمی از سیگارش زده، سعی می کند تا با آن حلقه هایی که مستر شاپ یادش داده بود بسازد. باد فرودگاه، دود سبز سیگار باوی را در خود می بلعد. زن و بچه های تازه از راه رسیده به دنبال مستر شاپ راه می افتند. باوی ساک های دستی مسافران را کشان کشان با خود به طرف پونتیاک می کشد. تا کارمندی بیشتر از ربع ساعت رانندگی نبود. پونتیاک براق با افاده ای که مخصوص ماشین های آمریکایی بود، فس فس کنان در کنار جدول ساختمان "سی" ایستاد. باوی فوری از جلو جستی زده خود را به صندوق عقب رساند. بعد کلید نقره ای رنگ سویچ را درون سوراخ ترانک انداخته، آنرا چرخاند. در صندوق عقب آزاد شده و باز شد. باوی که همیشه راجع به پونتیاک با دیگر کارگران بحث می کرد، عقب رفته گفت: " والله عظیم! حُلوه پونتیاک! هم رنگش خوبه هم موتورش میزونه. آدم اگه قراره بمیره، اقلن توی همچی پونتیاکی بمیره. آبادان اگه با پونتیاک بری خواستگاری، دو تا بهت میدن! " مستر شاپ که خودش را از داخل ماشین بیرون می کشید با تکان دادن سر، حرف باوی را تایید کرد. باوی عصر همان روز با عده ای سر جمس و شورلت و پونتیاک و چگونگی باز شدن صندوق عقب کلی بحث کرده بود و مستر شاپ را به شهادت کشیده بود. باوی، طبق معمول پیروز شده بود.
جلوی مُجردی را آب جارو کرده بودند. باوی وارد شده و یک راست رفت جلوی میز لابی. بعد در حالی که به روی میز لم داده بود، چند دقیقه ای با مرد سبیل نازک پشت پیشخوان به خوش و بش مشغول شد. لیدی و بچه ها در پونتیاک خود را باد می زدند. مستر شاپ سرک می کشد و باوی را می بیند. بعد دستش را از صندلی مسافر دراز کرده، بوق پونتیاک را به صدا در می آورد. صدای بوق اول، برای باوی بی تفاوت بود. مستر شاپ دوباره به وسط فرمان ماشین فشاری آورده اینبار سرش را از پنجره ماشین بیرون می آورد. بعد از ته گلو فریاد می زند: "نامبر وان!" باوی از داخل مُجردی نگاهی به بیرون می اندازد و انگشت اشاره اش را به علامت " یک دقیقه" بلند می کند. لیدی عرق پیشانی اش را با دستمال حریری پاک کرده، نگاهی به آن می اندازد. پودر صورت لیدی به لایه گل غلیظی تبدیل شده بود. زن آمریکایی پشت نقابی از رنگ پنهان شده بود. بعد چشمانش را چرخ داده می گوید: "خدای من! اصلا نمیتونم این گرما رو تحمل کنم. اینجا کجاس؟ آبادان کدوم جهندم دره ایه؟"
Recently by aboli_moezzi | Comments | Date |
---|---|---|
امپریالیسم جهانی لامصب، حاج خانوم رو تحریم کرد | - | Nov 24, 2011 |
گوشه ای از داستان اردیبهشت ماه بهشت | - | Nov 22, 2011 |
سه کتاب داستان از ابوالفضل معزی | - | Nov 21, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |