سركوب نواندیشان

تبلیغات حكومتی علیه نواندیشان دینی


Share/Save/Bookmark

سركوب نواندیشان
by Hossein Bagher Zadeh
04-Mar-2009
 

حكومت مذهبی بنا به تعریف انحصارطلب است. در این حكومت نه فقط مذهب و بلكه قرائت خاصی از مذهب حاكم است، و هر قرائت دیگری از مذهب مردود شناخته می‌شود. در این حكومت، تنها پیروان مذاهب دیگر نیستند كه مورد تبعیض و آزار قرار می‌گیرند و بلكه كسانی نیز كه پیرو مذهب رسمی كشورند ولی استنباطی دیگر از متون آن ارائه می‌دهند از تعقیب و سركوب حكومت در امان نیستند. حربه‌های تكفیر و ارتداد از ابزار این سركوب بشمار می‌روند، عمله‌های تبلیغاتی‌ رژیم زمینه‌های اجتماعی و سیاسی سركوب را فراهم می‌آورند و نهادهایی مانند دادگاه ویژه روحانیت كه نقشی شبیه نهاد انگیزیسیون را در جمهوری اسلامی ایران ایفا می‌كند، جامه «قانونی» به سركوب می‌پوشانند. كم نیستند شیعیان اندیشمندی كه صرفا به دلیل این كه قرائت دیگری از مذهب ارائه كرده‌اند مورد خشم و غضب مقامات حاكم قرار گرفته‌اند و حتا با خطر اعدام مواجه شده‌اند. در سال‌های اخیر كه یك قرائت قشری امام زمانی بر حكومت مسلط شده، دامنه این تعقیب‌ها و فشارها گسترش یافته است. از جمله، در روزهای اخیر سخنان هاشم آغاجری و محمد مجتهد شبستری باعث آن شده كه غوغاگران باز داد وا اسلاما سر دهند و چماق تكفیر و ارتداد را بر سر آنان بكوبند. یك بار آغاجری در گذشته به دلیل ابراز اندیشه‌هایش تا مرز خطر اعدام پیش رفته بود. اكنون نیز نباید این غوغاها را دست كم گرفت، و باید از آزادی‌ اندیشه در قالب‌های مذهبی‌ نیز، هم چون آزادی اندیشه در كل، دفاع كرد.

نظام آپارتاید مذهبی جمهوری اسلامی به صورت یك هرم متصلب جایگاه افراد ایرانی را بر اساس مبانی عقیدتی آنان مشخص كرده است. در رأس این هرم، روحانیت شیعه قرار دارد كه از هر حق قابل تصوری و حتا حق آدم كشتن برخورداراست. یعنی روحانیان شیعه نه فقط از همه آزادی‌ها برخوردارند و بلكه می‌توانند فتوای قتل دیگران را نیز صادر كنند. هزاران نفر در دوران حیات جمهوری اسلامی به فتوای روحانیان شیعه (از جمله، آیت الله خمینی) به صورت فراقضایی و بدون محاكمه به قتل رسیده‌اند. در این هرم عقیدتی هرچه كه از رأس به قاعده نزدیك می‌شویم (به ترتیب، شیعیان غیر روحانی، سنیان، پیروان اهل كتاب، بی‌دینان، بهاییان و امثال آنان)، حقوق افراد كاهش می‌یاند. سرانجام، در قاعده هرم كسانی قرار دارند (از جمله، بهاییان و بی‌دینان) كه از هیچ حقی و حتا حق حیات نیز ممكن است برخوردار نباشند. یعنی حق تقریبا مطلق به شمول حق آدم كشی در رأس هرم، و بی‌حقی تقریبا مطلق به شمول فقدان حق حیات در قاعده هرم. یكی در بالا می‌تواند حتا حیات دیگران را سلب كند، و دیگری در پایین كه نمی‌تواند حتا از حق حیات برخوردار شود.

در این نظام متصلب آپارتاید مذهبی، اما، حقوق مطلق روحانیت شیعه تنها به كسانی تعلق می‌گیرد كه به ساختار سیاسی آن تن دهند و قرائت رسمی مذهب را بپذیرند. روحانیانی كه قرائت دیگری از مذهب را عرضه كنند نه فقط از حقوق انحصاری روحانیت شیعه محروم می‌شوند و بلكه ممكن است تحت تعقیب و فشار نیز قرار گیرند. اینان دست كم از عضویت این طبقه خاص بیرون رانده می‌شوند (به صورت نمادین، با خلع لباس) و دست بالا ممكن است به زندان و شكنجه دچار شوند و یا به مجازات‌های سنگین و حتا اعدام نیز محكوم گردند. برای حاكمان مذهبی/سیاسی جمهوری اسلامی، انحراف از قرائت رسمی مذهب تخلف ساده‌ای نیست. كسانی كه مذهب حاكم را نمی‌پذیرند ممكن است «دشمن» تلقی شوند. اینان ناخودی هستند و بسته به موقعیت خود در هرم آپارتاید مذهبی، سنگینی بار گناه خود را به دوش می‌كشند. ولی كسانی‌ كه در عین هم‌مذهبی‌ با حاكمان در مذهب خود نواندیشی می‌كنند و قرائت دیگری را عرضه می‌كنند در زمره «خائنان» بشمار می‌روند. اینان نه فقط خود به بیراهه رفته‌اند و بلكه اقتدار مذهبی حاكمان را به زیر سؤال برده‌اند و بنیان آن را دستخوش تزلزل كرده‌اند. از مجازات این كسان نمی‌توان به سادگی گذشت. این نواندیشان اگر در لباس روحانیت باشند به طور مضاعف به «منافع ‌طبقه‌» خود خیانت ورزیده‌اند و به همان شدت هم ممكن است تحت فشار و سركوب قرار گیرند.

در سركوب روحانیان دگراندیش، دادگاه ویژه روحانیت نقش اساسی دارد. بر خلاف ادعاهای رژیم، این دادگاه تنها برای تعقیب و مجازات روحانیان آلوده به «فساد» تشكیل نشده است. نقش اصلی این نهاد در واقع مهار آزادی ‌اندیشه در گفتمان مذهبی است تا طالبان علوم دینی از صراط مستقیم قرائت رسمی مذهب منحرف نشوند و در دین نوآوری‌ نكنند. شمار زیاد روحانیانی كه به دلایل عقیدتی به دادگاه مذكور كشانده شدند بهترین دلیل این مدعا است. محسن كدیور و حسن یوسفی‌ اشكوری از نمونه‌های برجسته این افراد بشمار می‌روند كه صرفا به دلیل اظهارات خود به این دادگاه تحت تعقیب قرار گرفتند. آقای اشكوری كه پس از مراجعت از آلمان و كنفرانس برلن دستگیر شده بود، به دلیل اظهاراتش در آلمان، از سوی این دادگاه در خطر اعدام قرار داشت. خطر اعدام به دنبال یك سلسله اعتراض‌های وسیع داخلی و بین‌المللی‌ بر طرف شد، ولی این اعتراضات مانع از آن نگردید كه آقای اشكوری مدتی طولانی را در زندان بگذراند و جامه روحانیت را نیز به كناری ‌نهد. حكومت اسلامی برای تعقیب و سركوب روحانیان نواندیش لازم دیده است دادگاه خاصی را، كه جایی در قانون اساسی این نظام ندارد و بنیاد آن غیر قانونی است، برپا كند تا به صورت سازمان یافته تمرد و دگراندیشی در درون روحانیت را مورد حمله قرار دهد و از بیان و اشاعه اندیشه‌های مستقل از حاكمیت جلوگیری‌ كند.

تعقیب و سركوب نواندیشان مذهبی، چه در قالب دادگاه ویژه روحانیت در مورد روحانیان و چه از طریق دادگا‌ه‌های عادی در مورد سایرین، در سال‌های اخیر شدت گرفته است. یوسفی اشكوری و هاشم آغاجری از نمونه‌هایی هستند كه در چند سال اخیر به دلیل دگراندیشی در معرض خطر مرگ قرار گرفتند و سرانجام بر اثر اعتراضات داخلی و بین‌المللی از این خطر نجات یافتند. اكبر گنجی نیز در ماه‌های اخیر و به دنبال نوشته‌های جدیدش در معرض تكفیر و تهدید قرار گرفت، ولی به دلیل این كه در خارج كشور به سر می‌برد گزندی به او نرسیده است. اكنون و در یكی ‌دو هفته اخیر روزنامه‌های حكومتی باز در مورد دو نفر سر و صدا به راه انداختند. یكی از آن دو هاشم آغاجری است كه قبلا هم مورد طعن و لعن قرار داشته است. دیگری محمد مجتهد شبستری است كه از اندیشمندان عالی‌رتبه روحانیت بشمار می‌رود (با این كه اخیرا لباس روحانیت را به كناری‌ گذاشته) و در بین نواندیشان دینی نیز مقام برجسته‌ای دارد. آقای ‌شبستری نه فقط به عنوان یك نواندیش دینی و بلكه به عنوان یك روحانی متبحر در علوم دینی ‌ و فلسفی سخن می‌گوید و مطالعات فراوانی در متون كلامی و فلسفی و الاهیات شرق و غرب دارد.

محمد مجتهد شبستری از معدود روحانیانی است كه با این كه عمر درازی را در حوزه علمیه و مطالعات مذهبی گذرانده است هیچگاه مسحور قدرت نشده و اندیشه خود را به بند نكشیده است. هم‌دوره‌ای‌های او در حوزه قم در سال‌های پیش از انقلاب اكنون یا در مقام آیت‌اللهی نشسته‌اند و از این طریق ارتزاق می‌كنند و یا مقام‌های بالای قدرت جمهوری اسلامی را تصاحب كرده‌اند. او پس از انقلاب در دوره اول مجلس شورای اسلامی به نمایندگی انتخاب شد، ولی پس از آن عطای سیاست را به لقای آن بخشید و به تحقیقات خود بازگشت. سال‌ها اقامت در آلمان در مقام سرپرستی مسجد اسلامی هامبورگ پیش از انقلاب موجب آشنایی او به زبان آلمانی و از آن طریق آشنایی با الاهیات غرب شد. او همواره به عنوان یك محقق و صاحب نظر در الاهیات در ایران و غرب شناخته شده و بارها در كنفرانس‌های بین‌المللی مربوط به الاهیات و گفتگوی ادیان شركت كرده، و علاوه بر ایران در آلمان و اتریش نیز به تدریس پرداخته است. محمد مجتهد شبستری به عنوان كسی كه هرمنوتیك را به عنوان یك روش به متون اسلامی وارد كرده شناخته شده است و تألیفاتی در این زمینه نیز دارد.

بهانه تبلیغاتی كه اخیراعلیه محمد مجتهد شبستری در رسانه‌های حكومتی به راه افتاده سخنانی است كه او هفته گذشته در دانشگاه اصفهان ایراد كرده است. در این سخنان، شبستری سعی بر این كرده بود كه با برخی از مفاهیم مذهبی مانند عصمت پیامبر و امامان عقلانی برخورد كند و تناقضات موجود در قرآن و احادیث در این باره را رفع نماید. از جمله او نشان داده است كه دلیلی بر عصمت پیامبر در امور ناوابسته به رسالت دینی او وجود ندارد. این گونه برخوردها مذهب را برای نسل جوان هضم‌پذیرتر می‌كند، و از این رو باید قاعدتا مورد استقبال متولیان دین قرار بگیرد. ولی حكومتی كه بر اساس مذهب استقرار یافته و برای ولی فقیه آن نوعی ‌خطاناپذیری (عصمت) قائل است، به روشنی نمی‌تواند فرضیه خطاپذیری پیامبر یا امامان را بپذیرد. شكستن فرضیه ‌خطاناپذیری پیامبر یا امام ممكن است صدمه‌ای به اسلام نزند، ولی به روشنی پایه‌های مذهبی حاكمیت را دچار تزلزل می‌كند. اگر پیامبر یا امام ممكن است در امور عادی (از جمله، سیاست) خطا كنند با چه استدلالی‌ می‌توان ‌خطاناپذیری كسی را كه بر جای آنان نشسته و خود را نایب و نماینده آنان می‌داند پذیرفت؟

برخوردهایی از این قبیل كه بنیاد حكومت دینی را به تزلزل می‌اندازد طبیعتا نمی‌تواند از سوی حاكمیت نادیده گرفته شود. از این رو بلافاصله بلندگوهای تنلیغاتی رژیم به كار افتادند تا با نقل خارج از حواشی اظهارات آقای شبستری آتش تبلیغات هسیتریك علیه او را به كار اندازند. مشابه همین تبلیغات علیه اظهارات اخیر هاشم آغاجری نیز صورت گرفته است. گرچه فضای سیاسی‌ و اجتماعی داخلی (در آستانه یك رأی‌گیری جدید) و جهانی به گونه‌ای است كه شاید عوامل رژیم نتوانند به سادگی چند سال پیش این افراد را از طریق دادگاه‌ها تعقیب كنند و مهر تكفیر و ارتداد بر پیشانی آنان بزنند. ولی حكومتی كه به صورت روزافزون شاهد ریزش نیروهای هوادار خود به دلیل فشارهای اقتصادی و اجتماعی است به سختی می‌تواند ریزش پایه‌های مذهبی خود را نیز هم‌زمان تحمل كند. از این رو ممكن است تبلیغات حكومتی علیه نواندیشان دینی افزایش یابد و آنان را به سختی تحت فشار قرار دهد. آزادی اندیشه در قالب دین، هم‌چون آزادی اندیشه به صورت مطلق آن، حق بلامنازع هر انسان است و باید بدون قید و شرط مورد حمایت همه انسان‌های آزادیخواه و فعالان حقوق بشر قرار گیرد.

From: Iran Emrooz

Share/Save/Bookmark

Recently by Hossein Bagher ZadehCommentsDate
فقر فرهنگی نقد در اپوزیسیون
1
Dec 02, 2012
از ادعا تا عمل
5
Nov 21, 2012
انتخاب مجدد اوباما
3
Nov 15, 2012
more from Hossein Bagher Zadeh
 
Sahameddin Ghiassi

دام های شرکت های سازنده مواد مخدر و مواد منفجره

Sahameddin Ghiassi


Hi

 

I just write what I saw.  I do not want to prove anything.  I am just for education and Just.  I may be also wrong.  But I wish all people sould live in peace and unity. 

دلم میخواهد که این نوشته را به دانشجویانی ایران تقدیم کنم   چه آنان که افتخار تدریس شان را داشتم و چه آنان که دیگر نتوانستم برایشان معلمی دلسوز باشم.   اکنون هم که من بسبب تهمت های ناروای یک دوست خاین از دانشگاه اخراج شدم و آواره سرزمین های بیگانه گشته ام.  ولی دل من در همان دیار و در کنار همان دانشجویان  مهربانم هست.  و با وجود دوری بسیار هنوز هم میخواهم که دوستی مهربان برایشان باشم   آنان که با شوق و ذوق بکلاسهای من میامدند و مشوق من بودند که بهتر و بیشتر درس بدهم.  من از کودکی عاشق معلمی بودم  و با اینکه هم مادرم و هم دایی مه اصرار داشتند که من معلم نشوم ولی مثل اینکه آرزوی دایی مهربان که خودش هم دبیر بود و مادرم هم که سالیان دراز به تدریس گذارنده بود در انتخاب رشته من تاثیری نداشت.   من در ایران در دانشگاه تهران تنها در رشته ادبیات پذیرفته شدم ولی به رهنمایی دایی و مادرم به آلمان رفتم که در آنجا بتوانم در دانشکده پزشگی تحصیل کنم.  البته نظر من این بود که پس از پایان تحصیلات پزشکی معلم دانشکده پزشکی بشوم نه اینکه به درمان مردم بپردازم.   با مقادیر زیادی قرض با بهره سنگین از شرکت نونهالان که یک شرکت بهایی بود با اتوبوس تی بی تی به کشور متمدن و آرزوهایم آلمان رفتم.  در استانبول ترکیه مدت سه روز میبایست صبر میکردیم تا اتوبوسهای آلمانی بیایند و مارا ببرند.  در آنجا با دانشجویان ایرانی که در ترکیه مشغول درس خواندن بودند آشنا شدم و بعضی ها مرا تشویق کردند که چرا به آلمان میروم  همانجا در استانبول بمانم  که مخارج ارزان تر است و میتوانم که رشته دلخواهم که مثلا پزشکی بود ادامه دهم.  ولی من فکر میکردم که آلمان بهتر و تحصیل در آنجا گرامی تر است.   دانشجویی از طبقه متوسط ایران که همطراز دانشجویان فقیر آلمانی بود و به مناسبت داشتن فرهنگ دیگری مورد لطف آلمانهای طبقه متوسط هم نبود حالا میبایست با مشگلات دیگری هم دست و پنجه نرم میکردم.   برای زندگی در آلمان آنروز حداقل ماهی پانصد  مارک احتیاج داشتم.  ولی حقوق مادر من تنها هشصد مارک بود.   و برایش خیلی سخت بود که علاوه بر دوری از من که مثلا مرد خانه بودم ماهی پانصد مارک هم حواله کند.  تازه در آن ایام پول فرستادن به خارج بسیار سخت بود.  و دلالان واسطه و ارز فروشان و یا کسبه و صرافان مبالغ زیادی برای ارسال ارز آزاد میخواستند.   ولی کم که محو زیبایی خیره کننده آلمان شده بودم فکر میکردم که به سرزمین موعود رسیده ام.  این بود که با انرژی یک جوان بیست ساله میخواستم به آرزوی مادرم و دایی هم جامعه عمل بپوشانم.  با نهایت ذوق و شوق به دنبال گشتن اتاق پرداختم  و با لبانی خندان و روحیه ای شاد به سراغ روزنامه  رفتم تا آدرس کسانی که اتاق اجاره میدهند را پیدا کنم.  بایست بگویم که من دوسال در دانشکده ادبیات زبان آلمانی و انگلیسی خوانده بودم و از نظر زبان اشکالی زیاد نداشتم.  درست است که همه متون و سخنان را نمیفهمیدم ولی لااقل تمامی لغات را میدانستم و میتوانستم با سر هم کردن لغات معنای جمله را پیدا کنم و یا نزدیک به مفهوم را بفهمم.    ولی طولی نکشید که رویای آلمان من تبدیل به سرابی شد.  اولین زن مسنی که درب خانه اش را زدم و خواستم که از او جویای گرفتن و اجاره اتاق شوم  با کلمه نیسکس   درب را بست .   یعنی هیچ  و برو.  او حتی بمن اجازه نداد که جمله ای که با تمامی علاقه خود ساخته بودم برایش بازگو کنم.   او از اینکه یک نفر خارجی شرقی درب خانه اش را زده بود و میخواست تقاضایی کند.  نا مهربان و خشمگین شده بود.  بعدا دوستان ایرانی بمن گفتند که آنها از شرقی های بیزار هستند زیرا با دخترانشان رابطه بر قرار میکنند و بعد دختر را ول میکنند. بالاخره از جستجوی اتاق نا امید شدم و به یک پانسیون سر زدم و البته با قیمتی گرانتر یک اتاق دو نفره در یک پانسیون اجاره نمودم.  این اولین باری بود که اینطور بخاطر ملیت تحقیر میشدم.  و اینطور که بقیه ایرانیان مگفتند ما داریم چوب پسرهای دختر باز را میخوریم.  که با دختران آلمانی رابطه بر قرار کرده آنها را آبستن نموده و بعد هم به کشور خود که همان شرق باشد رفته اند و با یک دختر چشم و گوش بسته ازدواج کرده اند.   دوستان دیگری هم میگفتد که این مسلمانان هستند که مورد نفرت هستند  اگر مثلا بگویی که مسلمان نیستی بتو کاری ندارند و شاید هم اتاق بتو اجاره دهند.  بعد من هم یادم آمد که موقعی که در سلسبیل قصردشت خانه داشتیم  هر چند گاه بچه  و یا جوانان در خانه ما جمع میشدند و هو میکردند و سگ بابی مگفتند و فحش های رکیک جنسی میدادند.  و با سر وصدا و پرتاب سنگ و کلوخ شیشه ها یمان را میشکستند و تا کلانتری خبر شود و مامورین بیایند.  آنها خسارات زیادی وارد کرده و رفته بودند.  پدر من هم که سرهنگ شهربانی بود و زن دیگری هم داشت همیشه بخانه ما نمیامد.  و در این فاصله بود که مثلا اشرار زمان لازم داشتند که بما زیانهایی وارد کنند.  شبها هم دزدان محله که میدانستند پدرم خانه نیست برای بردن آفتابه و فرش و سایر وسایل منزل از دیواریمان بالا میرفتند و با نردبانهای بلند به خانه ما دستبرد میزدند.   آنها نه تنها مرا که پدر بزرگ مرا هم آزار میدادند و وی که حدود هشتاد و پنچ ساله بود هر وقت از خانه بیرون میرفت مورد تهاجم جوانان بیکاره و لات قرار میگرفت.  مثلا روزی شلوار پیر مرد بینوا را همراه با تنکه اش پایین کشیده بودند و پیر مرد نالان و گریان با حالتی زار خود را بخانه رسانیده بود.   مادرم به پدرم شکایت کرد که وضع این چنین است کاری بکن.  وی هم گفته بود که تقصیر خودتان است بگویید که بهایی نیستید و در آنصورت کاری که بکارتان ندارند  بلکه مورد احترام هم هستید.  و یک روز هم گویا سر راه پدرم را گرفته بودند که شما که مسلمان و پدرتان آیت الله است  چرا به همسرتان نمیگویید که مسلمان شود. پدرم هم گفته بود که وی معتقد به این دین است و حاضر است که حتی در این مورد کشته شود  اوکه نمیتواند دروغ بگوید که مسلمان شده است.   حالا من مثلا به یک کشور متمدن پیشرفته صنعتی آمده بود م که تحصیل کنم و حالا بایست بار ملیت و نفرت مردم را تحمل میکردم.  در حالیکه بین مسلمان و بهایی فرقی چندان در اصول دین نیست و فقط در فروع دین است که با هم اختلاف دارند.  مثلا هر دو دین در اصول کلی مثل نخوردن شراب و یا پاکیزه گی و یا داشتن عقیده به پیامبران یکی هستند و تنها در امور اداری مثل تساوی مرد و زن و یا تساوی در ارث بین دختر و پسرو یا نشستن روی صندلی و نداشتن روحانی و غیره با هم فرق دارند.  البته که مسلمانان شیعه منتظر حضرت قایم موعود امام دوازدهم هستند و باب ادعا میکند که او امام غایب میباشد و تعدارکثیری از همان روحانیون به او میگروند  و در ابتدا آنان از خود با شمشیر حتی دفاع هم میکردند و با دولت وقت ناصری چندین پیکار جانانه هم کردند وسنگرهایی میساختند و به جنگ های طولانی مبادرت مینمودند.    مثلا یکس از آنان بنام ملا حسین بشرویه ای بقدری جنگ آور بود که میگویند با شمشیر درخت و کسی که پشت آن پنهان شده بود را بدو نیم کرده بود.  جنگهای بابیان با دولت قاجار که یکی از آنها در قلعه ای بنام شیخ طبرسی بود در تاریخ مشهور است.  و کشته شدن ده ها هزار بهایی و بابی از برگهای تاریخ ایران است.   البته گروهی میگویند که این دین ساخته دست روس ها و انگلیسی ها بوده است تا در میان ملت ها تفرقه بیاندازند.  آنچه که مسلم است این دولتهای استعمار گر نمیخواستند که مردم ما متحد باشند و باحتمال زیاد به این تفرقه ها و دشمنی ها دامن میزدند. زیرا هنگامیکه مردم سرگرم زد و خورد های مذهبی بودند آنان با خیال راحت اموال و ثروتهای ملی ما را تاراج میکردند.   با رهنمایی یک دوست ایرانی بیک خانواده آلمانی بهایی آشنا شدم و آنان یک اتاق بسیار کوچک را بطور موقت بمن دادند و خیلی بمن محبت کردند و مرا با آلمانی های بهایی آشنا نمودند و به جلسات خود بردند  برای من خیلی خوب بود زیرا هم زبان آلمانی یاد میگرفتم و هم آنان بغضی نسبت بمن که ایرانی بودند نداشتند بلکه میگفتند که این هموطن حضرت بها الله است و یک نوع حرمت برای من در نظر میگرفتند ولی از آنجاییکه من معلومات بهایی نداشتم و پدرم بمن اجازه نداده بود که به درس اخلاق و کلاسهای بهایی بروم و یا حتی دوستان بهایی داشته باشم  بعد از مدتی معلومشان میشد که من سواد و یا معلومات بهایی ندارم.  و باز هم مشگل مالی پیش میامد زیرا مادرم مجبور بود که ارز آزاد از صرافان و فرش فروش ها بخرد و انها هم مارکی که مثلا هیجده ریال بود میخواستند به بیست دو ریال و یا حتی بیشتر بفروشند  و اینها که تاجران بهایی بودند نرخ بالاتری میخواستند بدین ترتیب من مجبور بودم که برای دریافت نرخ ارزان تر به تاجر های مسلمان ایرانی مراجعه کنم.  مثلا یک آقایی بود بنام معنوی که میخواست مارک را بمن بیست پنج ریال بفروشد  و چون مادرم توسط بهایی های ایران بوی پول داده بود او حاضر نمیشد که مارک رابه نرج منصفانه تری بمن بدهد.  و چون مبلغ دریافتی من بسیار کم میشد  که من هم تصمیم گرفتم که بوی بگویم که پول را پس بفرستد  زیرا یک تاجر ایرانی فرش بمن گفته بود  که حاضر است مارک را به قیمت نوزده ریال بمن بدهد.  البته میبینید که پس فرستادن ارز و دوباره ارسال آن نیز کاری راحت نبود.   بالاخره مشگلات وارسال ارز آنقدر مشگل شد که من مجبور شدم که در یک شرکت ساختمانی کاری بگیرم.  ولی با کارهای بدنی نمیشد که درس خواند  . این بود با مشورت دوستان و خانواده برای ادامه تحصیل به استانبول بازگشتم   این یک شهر بزرگ بود و کنسولگری ایران هم در شهر خوب کار میکرد.  بطوریکه یک کنسول ایران با من دوست شد وگفت بمادرت بگو که بحساب من در تهران پول واریز کند و من بتو اینجا با قیمت ارزان لیره ترک میدهم.  آقای دکتر ناصر امینی کنسول ایران با من مثل یک برادر بزرگتر رفتار نمود.    هنگامیکه قرار بود شاه ایران به استانبول بیاید.  همه دانشجویان ایرانی دعوت شدند که به کنسولگری برای دیدار شاه و صرف شام بروند.    دانشجویانی که تا دیروز به شاه بد میگفتند و باصطلاح مخالف بودند نیز آمده بودند و همه آنها دستهای شاه و فرح را ماچ میکردند.  ولی من که از شاه بدی نگفته بودم تنها به شاه دست دادم و حاضر نشدم با تملق دستهای او را ببوسم.  این برای ایرانیان مخالف و دانشجویان خیلی عجیب بود.  که آنان که مخالف بودند به دست بوسی رفتند و من که مخالفتی نکرده و حرفی نزده بودم ایستاده حتی بدون خم شدن با آنان تنها دست دادم .  فرح یک لباس صورتی بتن داشت.  و هر دوی آنها خیلی نرم و مهربان بودند.   مشگل مادی همچنان پا برجا بود و مادرم هم نوشته بود که با گران شدن کالا در ایران نمیتواند مبلغی برای من بفرستد  زیرا تا آن روز مجبور شده بود وامهایی زیاد بگیرد که پس دادن آنها سخت تر شده بود.  چون من هم زبان آلمانی بلد بودم و هم ترکی بعنوان کمک با کنسول اتریش دوست شدم و کم کم به من کاری در کنسولگری و سپس در مدرسه دادند و من توانستم که کمک خرجی داشته باشم.  ولی چون کار زیاد بود مجبور شدم که از پزشکی صرف نظر کنم و ادبیات آلمانی و ترکی بخوانم.  و وقتی شاه از من پرسید که چه رشته ای میخوانم و توقع داشت که مثل همه بگویم پزشکی  که من گفتم ادبیات ترکی و آلمانی  هم او و هم دو سپهبد کوتاه قدی که کنار شاه ایستاده بودند پوز خندی زدند.  بعد ها من در مدرسه آلمانی معلم شدم و برای کار دوباره به آلمان رفتم  برای خودم اینطور دلیل میاوردم که این بار من دانشگاه دیده هستم و مدرک تحصیلی فوق لیسانس دارم و نیز سالها در مدارس آلمانی تدریس کرده ام.   این بار آلمانها بمن احترام میگذارند و من زندگی خوبی خواهم داشت.   همینطور هم شد اولین مدرسه آلمانی که دارای یک رییس جوان بود از استخدام من استقبال کرد و مدتی هم در آنجا بکار پرداختم  تا اینکه از تف تف کردن آلمانها خسته شدم و با یک بهانه که یک معلم آلمانی با من روشی بد انتخاب کرده بود و دانش آموزان را بر علیه من تحریک نموده بود به ایران برگشتم.   با وجود اینکه با خودم شرط کرده بودم که دیگر بهیچ عنوانی از میهن خود بیرون نروم و به ایران تنها خدمت کنم.  باز در دانشگاه و مدرسه آلمانی مشغول کار شدم تنها علاقه من همان تدریس در دانشگاه بود که آنهم با تهمت و وسوسه دوست صمیمی ام که باو کمک کرده بودم. و مبالغی کلان باو دستی داده بودم که ساختمان خود را ترممیم و رهن بدهد و بیست روزه پولهایی که برایش گرفته بودم پس بدهد ولی او در عوض پس دادن پول و تشکر به دادگاه های مختلفه میرفت و هر روز یک شکایت علیه من میکرد.  بطوریکه من هرروز بایست در یک کلانتری و دادسرا حضور پیدا میکردم.  و بالاخره هم با ارسال یک اظهار نامه سراسر دروغ و افترا باعث شد که من از دانشگاه اخراج بشوم و نتیجه خدمت من بوی به آوارگی و غارت اموال من سرانجامید. از سر ناچاری مجبور شدم قول خود را بشکنم و به ایالات متحده آمریکا بروم .  دوباره اینجا از صفر شروع کردم تا معلم دبیرستان و کالج شدم  متاسفانه باز همان نفرت بین اقوام دوباره دامن گیر من شد و به علت کم لطفی بعضی از شاگردان و والدین محترمشان از تدریس تمام وقت محروم شدم و معلم نیمه وقت شدم.  همه جا این نفرت از دین و ملیت دامن گیر من شده بود.  من که چاره ای نداشتم و با حقوق معلم نیمه وقت نمیتوانستم زندگی کنم   باز با رهنمایی اورانژ کانتی یک مدرسه شبانه روزی باز کردم . دو سالی خوب بود و بهره ها پایین و درآمد کفاف مخارج را میداد ولی این بار با دو برابر کردن مالیات و بیمه و با لغو اجازه مدرسه که گفتند اشتباه کرده اند و از اول نمیبایست بمن اجازه تاسیس مدرسه را میدادند  مرا بسوی ورشکستگی هدایت کردند.   این کار آنان باعث شد که من حدود هشصد هزار دلار زیان کنم که البته اکثر آن پول وام بانکی بود.  من باز برای اینکه بتوانم درآمدی داشته باشم مجبور شدم که ساختمانها  را به خانواده های آمریکایی اجاره بدهم.  آنان هم که اجاره ندادند که هیچ ساختمانها را ویران کردند و آنچه هم میتوانستند دزدیدند.  حالا من ماندم و یک دنیا قرض و غارت اموال و تخریب ساختمان و بمن چه بمن چه دادگاه ها و پلیس و دزدی و شرکت های غارتگر بیمه که هزاران دلار از من برای بیمه گرفته اند و حاضر نیستند که یک دلار هم کمک  کنند.   تنها راه من شکایت به دادگاه ها است که آنهم مشگل وکلای گرانقیمت را دارد که جلو پول میخواهند.  این هم سرزمین امکانات که سرمایه های بازمانده مرا بغارت و چپاول برده است.   آیا شما فکر نمیکنید که بایست رابطه ای بین این دزدیها وجود داشته باشد  آنان که میخواهند طبقه متوسط را تار و مار و نابود کنند و همه را محتاج به دست های گناهکار خود نمایند تا برده وار ما را بکارهای ناشایست وادار نمایند و اسلحه ها و مواد منفجره و مواد مخدر خود را بازاریابی کنند.    راستی چرا جوانان بایست به مواد مخدر پناه ببرند و چرا دختران زیبا بایست به تن فروشی روی آورند.   آیا دستی نامریی این همه ظلم و جنایت را برنامه ریزی نمیکند و همه مردم را آواره و سرگردان نمیکند.  پس بیایید که با وحدت واتحاد ما هم یک نیروی انسانیت مدار باشیم که با محبت و لطف و نه با بی تفاوتی دستگیر مستمندان شویم و برایشان کار وتحصیل و تولید فراهم آوریم.  من یک مزرعه تولیدی دایر کرده ام که شاید از این راه بتوانم کمکی هر چند کوچک برای غارت شدگان نظیر خودم باشم.  شاید روزی ما هم بتوانیم با کار و کوشش و تولید مرحمی بر روی زخم قربانیان جامعه بگذاریم.       

 


Sahameddin Ghiassi

We should each other and be united.

by Sahameddin Ghiassi on

دلم میخواهد که این نوشته را به دانشجویانی ایران تقدیم کنم   چه آنان که افتخار تدریس شان را داشتم و چه آنان که دیگر نتوانستم برایشان معلمی دلسوز باشم.   اکنون هم که من بسبب تهمت های ناروای یک دوست خاین از دانشگاه اخراج شدم و آواره سرزمین های بیگانه گشته ام.  ولی دل من در همان دیار و در کنار همان دانشجویان  مهربانم هست.  و با وجود دوری بسیار هنوز هم میخواهم که دوستی مهربان برایشان باشم   آنان که با شوق و ذوق بکلاسهای من میامدند و مشوق من بودند که بهتر و بیشتر درس بدهم.  من از کودکی عاشق معلمی بودم  و با اینکه هم مادرم و هم دایی مه اصرار داشتند که من معلم نشوم ولی مثل اینکه آرزوی دایی مهربان که خودش هم دبیر بود و مادرم هم که سالیان دراز به تدریس گذارنده بود در انتخاب رشته من تاثیری نداشت. 

  من در ایران در دانشگاه تهران تنها در رشته ادبیات پذیرفته شدم ولی به رهنمایی دایی و مادرم به آلمان رفتم که در آنجا بتوانم در دانشکده پزشگی تحصیل کنم.  البته نظر من این بود که پس از پایان تحصیلات پزشکی معلم دانشکده پزشکی بشوم نه اینکه به درمان مردم بپردازم.   با مقادیر زیادی قرض با بهره سنگین از شرکت نونهالان که یک شرکت بهایی بود با اتوبوس تی بی تی به کشور متمدن و آرزوهایم آلمان رفتم.  در استانبول ترکیه مدت سه روز میبایست صبر میکردیم تا اتوبوسهای آلمانی بیایند و مارا ببرند.  در آنجا با دانشجویان ایرانی که در ترکیه مشغول درس خواندن بودند آشنا شدم و بعضی ها مرا تشویق کردند که چرا به آلمان میروم  همانجا در استانبول بمانم  که مخارج ارزان تر است و میتوانم که رشته دلخواهم که مثلا پزشکی بود ادامه دهم.  ولی من فکر میکردم که آلمان بهتر و تحصیل در آنجا گرامی تر است.   دانشجویی از طبقه متوسط ایران که همطراز دانشجویان فقیر آلمانی بود و به مناسبت داشتن فرهنگ دیگری مورد لطف آلمانهای طبقه متوسط هم نبود حالا میبایست با مشگلات دیگری هم دست و پنجه نرم میکردم.   برای زندگی در آلمان آنروز حداقل ماهی پانصد  مارک احتیاج داشتم.  ولی حقوق مادر من تنها هشصد مارک بود.   و برایش خیلی سخت بود که علاوه بر دوری از من که مثلا مرد خانه بودم ماهی پانصد مارک هم حواله کند.  تازه در آن ایام پول فرستادن به خارج بسیار سخت بود.  و دلالان واسطه و ارز فروشان و یا کسبه و صرافان مبالغ زیادی برای ارسال ارز آزاد میخواستند.  

 ولی کم که محو زیبایی خیره کننده آلمان شده بودم فکر میکردم که به سرزمین موعود رسیده ام.  این بود که با انرژی یک جوان بیست ساله میخواستم به آرزوی مادرم و دایی هم جامعه عمل بپوشانم.  با نهایت ذوق و شوق به دنبال گشتن اتاق پرداختم  و با لبانی خندان و روحیه ای شاد به سراغ روزنامه  رفتم تا آدرس کسانی که اتاق اجاره میدهند را پیدا کنم.  بایست بگویم که من دوسال در دانشکده ادبیات زبان آلمانی و انگلیسی خوانده بودم و از نظر زبان اشکالی زیاد نداشتم.  درست است که همه متون و سخنان را نمیفهمیدم ولی لااقل تمامی لغات را میدانستم و میتوانستم با سر هم کردن لغات معنای جمله را پیدا کنم و یا نزدیک به مفهوم را بفهمم.    ولی طولی نکشید که رویای آلمان من تبدیل به سرابی شد.  اولین زن مسنی که درب خانه اش را زدم و خواستم که از او جویای گرفتن و اجاره اتاق شوم  با کلمه نیسکس   درب را بست .   یعنی هیچ  و برو.  او حتی بمن اجازه نداد که جمله ای که با تمامی علاقه خود ساخته بودم برایش بازگو کنم.   او از اینکه یک نفر خارجی شرقی درب خانه اش را زده بود و میخواست تقاضایی کند.  نا مهربان و خشمگین شده بود.  بعدا دوستان ایرانی بمن گفتند که آنها از شرقی های بیزار هستند زیرا با دخترانشان رابطه بر قرار میکنند و بعد دختر را ول میکنند. بالاخره از جستجوی اتاق نا امید شدم و به یک پانسیون سر زدم و البته با قیمتی گرانتر یک اتاق دو نفره در یک پانسیون اجاره نمودم.  این اولین باری بود که اینطور بخاطر ملیت تحقیر میشدم.  و اینطور که بقیه ایرانیان مگفتند ما داریم چوب پسرهای دختر باز را میخوریم.  که با دختران آلمانی رابطه بر قرار کرده آنها را آبستن نموده و بعد هم به کشور خود که همان شرق باشد رفته اند و با یک دختر چشم و گوش بسته ازدواج کرده اند. 

  دوستان دیگری هم میگفتد که این مسلمانان هستند که مورد نفرت هستند  اگر مثلا بگویی که مسلمان نیستی بتو کاری ندارند و شاید هم اتاق بتو اجاره دهند.  بعد من هم یادم آمد که موقعی که در سلسبیل قصردشت خانه داشتیم  هر چند گاه بچه  و یا جوانان در خانه ما جمع میشدند و هو میکردند و سگ بابی مگفتند و فحش های رکیک جنسی میدادند.  و با سر وصدا و پرتاب سنگ و کلوخ شیشه ها یمان را میشکستند و تا کلانتری خبر شود و مامورین بیایند.  آنها خسارات زیادی وارد کرده و رفته بودند.  پدر من هم که سرهنگ شهربانی بود و زن دیگری هم داشت همیشه بخانه ما نمیامد.  و در این فاصله بود که مثلا اشرار زمان لازم داشتند که بما زیانهایی وارد کنند.  شبها هم دزدان محله که میدانستند پدرم خانه نیست برای بردن آفتابه و فرش و سایر وسایل منزل از دیواریمان بالا میرفتند و با نردبانهای بلند به خانه ما دستبرد میزدند.   آنها نه تنها مرا که پدر بزرگ مرا هم آزار میدادند و وی که حدود هشتاد و پنچ ساله بود هر وقت از خانه بیرون میرفت مورد تهاجم جوانان بیکاره و لات قرار میگرفت.  مثلا روزی شلوار پیر مرد بینوا را همراه با تنکه اش پایین کشیده بودند و پیر مرد نالان و گریان با حالتی زار خود را بخانه رسانیده بود.   مادرم به پدرم شکایت کرد که وضع این چنین است کاری بکن.  وی هم گفته بود که تقصیر خودتان است بگویید که بهایی نیستید و در آنصورت کاری که بکارتان ندارند  بلکه مورد احترام هم هستید.  و یک روز هم گویا سر راه پدرم را گرفته بودند که شما که مسلمان و پدرتان آیت الله است  چرا به همسرتان نمیگویید که مسلمان شود. پدرم هم گفته بود که وی معتقد به این دین است و حاضر است که حتی در این مورد کشته شود  اوکه نمیتواند دروغ بگوید که مسلمان شده است.

   حالا من مثلا به یک کشور متمدن پیشرفته صنعتی آمده بود م که تحصیل کنم و حالا بایست بار ملیت و نفرت مردم را تحمل میکردم.  در حالیکه بین مسلمان و بهایی فرقی چندان در اصول دین نیست و فقط در فروع دین است که با هم اختلاف دارند.  مثلا هر دو دین در اصول کلی مثل نخوردن شراب و یا پاکیزه گی و یا داشتن عقیده به پیامبران یکی هستند و تنها در امور اداری مثل تساوی مرد و زن و یا تساوی در ارث بین دختر و پسرو یا نشستن روی صندلی و نداشتن روحانی و غیره با هم فرق دارند.  البته که مسلمانان شیعه منتظر حضرت قایم موعود امام دوازدهم هستند و باب ادعا میکند که او امام غایب میباشد و تعدارکثیری از همان روحانیون به او میگروند  و در ابتدا آنان از خود با شمشیر حتی دفاع هم میکردند و با دولت وقت ناصری چندین پیکار جانانه هم کردند وسنگرهایی میساختند و به جنگ های طولانی مبادرت مینمودند.    مثلا یکس از آنان بنام ملا حسین بشرویه ای بقدری جنگ آور بود که میگویند با شمشیر درخت و کسی که پشت آن پنهان شده بود را بدو نیم کرده بود.  جنگهای بابیان با دولت قاجار که یکی از آنها در قلعه ای بنام شیخ طبرسی بود در تاریخ مشهور است.  و کشته شدن ده ها هزار بهایی و بابی از برگهای تاریخ ایران است.   البته گروهی میگویند که این دین ساخته دست روس ها و انگلیسی ها بوده است تا در میان ملت ها تفرقه بیاندازند.  آنچه که مسلم است این دولتهای استعمار گر نمیخواستند که مردم ما متحد باشند و باحتمال زیاد به این تفرقه ها و دشمنی ها دامن میزدند. زیرا هنگامیکه مردم سرگرم زد و خورد های مذهبی بودند آنان با خیال راحت اموال و ثروتهای ملی ما را تاراج میکردند.  

 با رهنمایی یک دوست ایرانی بیک خانواده آلمانی بهایی آشنا شدم و آنان یک اتاق بسیار کوچک را بطور موقت بمن دادند و خیلی بمن محبت کردند و مرا با آلمانی های بهایی آشنا نمودند و به جلسات خود بردند  برای من خیلی خوب بود زیرا هم زبان آلمانی یاد میگرفتم و هم آنان بغضی نسبت بمن که ایرانی بودند نداشتند بلکه میگفتند که این هموطن حضرت بها الله است و یک نوع حرمت برای من در نظر میگرفتند ولی از آنجاییکه من معلومات بهایی نداشتم و پدرم بمن اجازه نداده بود که به درس اخلاق و کلاسهای بهایی بروم و یا حتی دوستان بهایی داشته باشم  بعد از مدتی معلومشان میشد که من سواد و یا معلومات بهایی ندارم.  و باز هم مشگل مالی پیش میامد زیرا مادرم مجبور بود که ارز آزاد از صرافان و فرش فروش ها بخرد و انها هم مارکی که مثلا هیجده ریال بود میخواستند به بیست دو ریال و یا حتی بیشتر بفروشند  و اینها که تاجران بهایی بودند نرخ بالاتری میخواستند بدین ترتیب من مجبور بودم که برای دریافت نرخ ارزان تر به تاجر های مسلمان ایرانی مراجعه کنم.  مثلا یک آقایی بود بنام معنوی که میخواست مارک را بمن بیست پنج ریال بفروشد  و چون مادرم توسط بهایی های ایران بوی پول داده بود او حاضر نمیشد که مارک رابه نرج منصفانه تری بمن بدهد.  و چون مبلغ دریافتی من بسیار کم میشد  که من هم تصمیم گرفتم که بوی بگویم که پول را پس بفرستد  زیرا یک تاجر ایرانی فرش بمن گفته بود  که حاضر است مارک را به قیمت نوزده ریال بمن بدهد.  البته میبینید که پس فرستادن ارز و دوباره ارسال آن نیز کاری راحت نبود.   بالاخره مشگلات وارسال ارز آنقدر مشگل شد که من مجبور شدم که در یک شرکت ساختمانی کاری بگیرم.  ولی با کارهای بدنی نمیشد که درس خواند  . این بود با مشورت دوستان و خانواده برای ادامه تحصیل به استانبول بازگشتم   این یک شهر بزرگ بود و کنسولگری ایران هم در شهر خوب کار میکرد.  بطوریکه یک کنسول ایران با من دوست شد وگفت بمادرت بگو که بحساب من در تهران پول واریز کند و من بتو اینجا با قیمت ارزان لیره ترک میدهم

.  آقای دکتر ناصر امینی کنسول ایران با من مثل یک برادر بزرگتر رفتار نمود.    هنگامیکه قرار بود شاه ایران به استانبول بیاید.  همه دانشجویان ایرانی دعوت شدند که به کنسولگری برای دیدار شاه و صرف شام بروند.    دانشجویانی که تا دیروز به شاه بد میگفتند و باصطلاح مخالف بودند نیز آمده بودند و همه آنها دستهای شاه و فرح را ماچ میکردند.  ولی من که از شاه بدی نگفته بودم تنها به شاه دست دادم و حاضر نشدم با تملق دستهای او را ببوسم.  این برای ایرانیان مخالف و دانشجویان خیلی عجیب بود.  که آنان که مخالف بودند به دست بوسی رفتند و من که مخالفتی نکرده و حرفی نزده بودم ایستاده حتی بدون خم شدن با آنان تنها دست دادم .  فرح یک لباس صورتی بتن داشت.  و هر دوی آنها خیلی نرم و مهربان بودند.   مشگل مادی همچنان پا برجا بود و مادرم هم نوشته بود که با گران شدن کالا در ایران نمیتواند مبلغی برای من بفرستد  زیرا تا آن روز مجبور شده بود وامهایی زیاد بگیرد که پس دادن آنها سخت تر شده بود.  چون من هم زبان آلمانی بلد بودم و هم ترکی بعنوان کمک با کنسول اتریش دوست شدم و کم کم به من کاری در کنسولگری و سپس در مدرسه دادند و من توانستم که کمک خرجی داشته باشم.  ولی چون کار زیاد بود مجبور شدم که از پزشکی صرف نظر کنم و ادبیات آلمانی و ترکی بخوانم. 

 و وقتی شاه از من پرسید که چه رشته ای میخوانم و توقع داشت که مثل همه بگویم پزشکی  که من گفتم ادبیات ترکی و آلمانی  هم او و هم دو سپهبد کوتاه قدی که کنار شاه ایستاده بودند پوز خندی زدند.  بعد ها من در مدرسه آلمانی معلم شدم و برای کار دوباره به آلمان رفتم  برای خودم اینطور دلیل میاوردم که این بار من دانشگاه دیده هستم و مدرک تحصیلی فوق لیسانس دارم و نیز سالها در مدارس آلمانی تدریس کرده ام.   این بار آلمانها بمن احترام میگذارند و من زندگی خوبی خواهم داشت.   همینطور هم شد اولین مدرسه آلمانی که دارای یک رییس جوان بود از استخدام من استقبال کرد و مدتی هم در آنجا بکار پرداختم  تا اینکه از تف تف کردن آلمانها خسته شدم و با یک بهانه که یک معلم آلمانی با من روشی بد انتخاب کرده بود و دانش آموزان را بر علیه من تحریک نموده بود به ایران برگشتم.   با وجود اینکه با خودم شرط کرده بودم که دیگر بهیچ عنوانی از میهن خود بیرون نروم و به ایران تنها خدمت کنم.  باز در دانشگاه و مدرسه آلمانی مشغول کار شدم تنها علاقه من همان تدریس در دانشگاه بود که آنهم با تهمت و وسوسه دوست صمیمی ام که باو کمک کرده بودم. و مبالغی کلان باو دستی داده بودم که ساختمان خود را ترممیم و رهن بدهد و بیست روزه پولهایی که برایش گرفته بودم پس بدهد ولی او در عوض پس دادن پول و تشکر به دادگاه های مختلفه میرفت و هر روز یک شکایت علیه من میکرد.  بطوریکه من هرروز بایست در یک کلانتری و دادسرا حضور پیدا میکردم.  و بالاخره هم با ارسال یک اظهار نامه سراسر دروغ و افترا باعث شد که من از دانشگاه اخراج بشوم و نتیجه خدمت من بوی به آوارگی و غارت اموال من سرانجامید. از سر ناچاری مجبور شدم قول خود را بشکنم و به ایالات متحده آمریکا بروم .  دوباره اینجا از صفر شروع کردم تا معلم دبیرستان و کالج شدم  متاسفانه باز همان نفرت بین اقوام دوباره دامن گیر من شد و به علت کم لطفی بعضی از شاگردان و والدین محترمشان از تدریس تمام وقت محروم شدم و معلم نیمه وقت شدم.  همه جا این نفرت از دین و ملیت دامن گیر من شده بود.  من که چاره ای نداشتم و با حقوق معلم نیمه وقت نمیتوانستم زندگی کنم 

  باز با رهنمایی اورانژ کانتی یک مدرسه شبانه روزی باز کردم . دو سالی خوب بود و بهره ها پایین و درآمد کفاف مخارج را میداد ولی این بار با دو برابر کردن مالیات و بیمه و با لغو اجازه مدرسه که گفتند اشتباه کرده اند و از اول نمیبایست بمن اجازه تاسیس مدرسه را میدادند  مرا بسوی ورشکستگی هدایت کردند.   این کار آنان باعث شد که من حدود هشصد هزار دلار زیان کنم که البته اکثر آن پول وام بانکی بود.  من باز برای اینکه بتوانم درآمدی داشته باشم مجبور شدم که ساختمانها  را به خانواده های آمریکایی اجاره بدهم.  آنان هم که اجاره ندادند که هیچ ساختمانها را ویران کردند و آنچه هم میتوانستند دزدیدند.  حالا من ماندم و یک دنیا قرض و غارت اموال و تخریب ساختمان و بمن چه بمن چه دادگاه ها و پلیس و دزدی و شرکت های غارتگر بیمه که هزاران دلار از من برای بیمه گرفته اند و حاضر نیستند که یک دلار هم کمک  کنند.   تنها راه من شکایت به دادگاه ها است که آنهم مشگل وکلای گرانقیمت را دارد که جلو پول میخواهند.  این هم سرزمین امکانات که سرمایه های بازمانده مرا بغارت و چپاول برده است.   آیا شما فکر نمیکنید که بایست رابطه ای بین این دزدیها وجود داشته باشد  آنان که میخواهند طبقه متوسط را تار و مار و نابود کنند و همه را محتاج به دست های گناهکار خود نمایند تا برده وار ما را بکارهای ناشایست وادار نمایند و اسلحه ها و مواد منفجره و مواد مخدر خود را بازاریابی کنند.    راستی چرا جوانان بایست به مواد مخدر پناه ببرند و چرا دختران زیبا بایست به تن فروشی روی آورند.   آیا دستی نامریی این همه ظلم و جنایت را برنامه ریزی نمیکند و همه مردم را آواره و سرگردان نمیکند.  پس بیایید که با وحدت واتحاد ما هم یک نیروی انسانیت مدار باشیم که با محبت و لطف و نه با بی تفاوتی دستگیر مستمندان شویم و برایشان کار وتحصیل و تولید فراهم آوریم.  من یک مزرعه تولیدی دایر کرده ام که شاید از این راه بتوانم کمکی هر چند کوچک برای غارت شدگان نظیر خودم باشم.  شاید روزی ما هم بتوانیم با کار و کوشش و تولید مرحمی بر روی زخم قربانیان جامعه بگذاریم.       


default

ghiassii ??????????

by falseprophit (not verified) on

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

what is your aganda?


Sahameddin Ghiassi

Love and Unity in the place of Injust and Hate.

by Sahameddin Ghiassi on

هنگامیکه در آلمان در یک دبیرستان تدریس میکردم   یک شب معلم دانشگاه سابق من بدیدن من آمد  با خودش یک  مقدار کتاب و مقاله  و سند همراه داشت  همه را روی میز نهاد و گفت ببین امیر که چگونه  این سیستمی جهنمی دنیا را به فساد  و نیستی میکشاند.  در یک کتاب که بزبان انگلیسی بود و نامش  دست نامریی بود یک سری اسناد جمع آوری شده بود و نشان میداد که چطور این گروه نخبه برنامه ریز که کنترل شاید چهل در صد ثروت دنیا را در اختیار دارند  با برنامه ریزی های طولانی مدت همه چیز را به نفع خود  دستکاری میکنند. او میگفت که آنان به اختلافات نژادی و مسلکی و مذهبی و قومی دامن میزنند و با قرار افراد در مقابل هم و جنگ و دعوا و از میان بردن ثروت افراد متوسط و نیازمند کردن آنان و در خدمت گرفتن نیروهای نخبه  به پیشبرد منافع شوم خود که همانا بیچارگی درماندگی اکثریت مردم است دامن میزنند.   آنان با داشتن منابع سرشار مالی و با در اختیار داشتن معلومات وسیع از حوزه زندگی مردمان مختلفه عالم و دانستن فرهنگها و تمدنهای مختلف و با کنترل وسایل ارتباط جمعی براحتی میتوانند از مویی کوهی بسازند و همه چیز را که به نفع آنان نیست بهم بریزند.  ترور کور کندیها  و بقدرت رسیدن اشخاص معمولی و حمایت از دیکتاتورهای دیوانه همه در دست آنان است که همه را چون عروسکهای خیمه شب بازی هدایت میکنند.   عوامل آنان بهر جا رسوخ پیدا کرده اند و کسانی که از آنان اطاعت نکنند به سرنوشتی شوم دچار میشوند.  ممکن است که دین وسیله آنان بوجود نیامده باشد ولی سو استفاده از دین بعنوان یک حربه بر علیه یکدیگر و بر علیه انسانها از دست آورد های آنان است.  هنگامیکه به نطق یک روحانی سنی در اینترنت گوش میکردم دیدم که چطور با حرارت از شیعه بد میگوید و آنان را کافر واجب قتل میداند.  وی میگفت که تمام شیعیان بایست کشته شوند و زن مرد کودک   پیر و جوان ندارد  آنان بوجود آورنده یک دین شیطانی هستند و بایست از میان برداشته شوند.  شما میتوانید که نظیر همین نطق را از دهان یک روحانی شیعه بشنوید  منتهی او این بار سنی ها را  هدف قرار میدهد.     حال اگر تکه ها ی دیگر این پازل و یا معما را کنار هم قرار دهید براحتی میبینید که آنان میخواهند که نفرت  و کینه را گسترش دهند و با ایجاد جنگ و فتنه مردم را از هستی ساقط نمایند و فقر و بی فرهنگی را توسعه دهند تا بتوانند مهره های خود را به آزادی انتخاب نمایند و بجان مردم بیندازند.   حتی در صدر اسلام ابوسفیان که دیگر نمیتوانست از راه بی دینی و بی اسلامی به مردم حکومت کند  اسلام آورد و دیدید که چطور پسرش و نوه اش خلیفه اموی هم شدند.  حتی یزید که شاید اصلا به دین و حضرت محمد اعتقادی نداشت  به عنوان خلیفه مسلمانان  حتی خانواده حضرت محمد را قتل عام کرد و کارش در آنزمان مثلا اسلامی هم بود.  به عبارت ساده تر اینان به هیچ چیز معتقد نیستند بجز به پول و قدرت و تمام عوام فریبی آنان هم برای بدست آوردن پول و قدرت است  اگر در آنروزگاران معاویه و پسرش یزید اسلام آوردند  تنها به این خاطر بود که از این راه میتوانستند بهتر به گرده مردم سوار شوند.  زیرا دیگر باورهای گذشته آنان خریداری نداشت.    نگاه کنید به همین صدام غره شده خودمان  در زمانی که او حتی بمب هایی شیمیایی بر علیه مردمان غیر مسلح کرد استفاده میکرد  همه مطبوعات و سیستم خبری دنیا و وسایل ارتباط جمعی سکوت کرده بودند و با همین سکوت به کار او صحه گذارده بودند.  و در هنگام که او دربست در اختیار آنان و یا در راه پیروزی هدفهای آنان گام بر میداشت  کاری بکارش نداشتند و او آزاد بود که هر کاری که میخواهد بکند ولی زمانی که حرف ناشنوایی را شروع کرد دیدید که چطور به بهانه حقوق بشر او را به زیر کشیدند.   آنان با در اختیار داشتن وسایل ارتباط جمعی هر که را بخواهند بالا میبرند و پایین میکشند. روزی که در کلاس هشت دبیرستان شاهپور درس میخواندم   دو معلم ادبیات  و انشا داشتیم   دو جلال    آقای جلال  مقدم و آقای جلال  آل احمد.  در کلاس ما هم از طبقه ثروتمند آن دوره بچه هایی بودند و هم از طبقه متوسط و فقیر تر.   یک همشاگردی من که خوب انشا مینوشت همیشه در انشا هایش به بچه های ثروتمند نشانه میرفت و آنان را هدف حمله خود قرار میداد  او مثلا فرزند یک کاسب محل بود  که با وجود داشتن درآمد خوب ولی جز طبقه بالا بحساب نمیامدند.    در کلاس ما چند نفر همکلاسی داشتیم که جز طبقه اشراق آن زمان بودند   پدرنشان چیزی مثل سرلشگر و سپهبد و یا سناتور بودند.   آنان همیشه به حمله های این شاگرد جسور که خوب هم انشا مینوشت مجبور به سکوت بودند و کلیه اتهامات وی را گوش میکردند و دم نمیزدند.  من که از طبقه متوسط آن دوران بودم هم با طبقه ضعیف تر مراوده داشتم و هم طبقه اشراف با من سر جنگ نداشت.   روزی به خود گفتم که این درست نیست که وی هر روز که انشا میخواند به نوعی به این بچه متلک میگوید و بی جهت به آنان حمله میکند.   من هم یک انشا نوشتم و مستقیما به آن پسر حمله و از آن دیگران دفاع کردم و نوشتم که این درست نیست که با حسادت به لباس و سر وضع این بچه ها و یا اینکه آنان با ماشین های آخرین سیستم به مدرسه میایند و ما پای پیاده بدون جهت به آنان حمله ور شد.  ما بایست به  هم احترام بگذاریم و از داشتن وضع بهتر دیگران که همکلاسهای ما هستند خوشحال شویم و نه اینکه به آنان حسادت کرده و با آنان دشمنی کنیم.   معیار ما با یست دوستی و مودت باشد و نه حسادت و تنگ نظری  .    محسن که باورش نمیشد و من اینطور از آنان دفاع کنم  سرش را به زیر انداخته بود .  من که نوشته بودم که نباید زبان ادب و انشا خوب را وسیله تنگ نظری قرار داد و بایست با محبت و انصاف به دیگران نگاه کرد و از خوشبختی آنان شاد شد و نه اینکه حسادت کرد.  ما بایست علم و دانش و ادبیات را وسیله مهرورزی  قرار دهیم و نه برای کینه و حسد از آن استفاده کنیم.    این درست نیست که ما همکلاسان خود را به جرم اینکه در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده مورد حمله وتعرض قرار دهیم.  بلکه بایست با تعاون و همکاری مشگلات هم را بگشاییم.  محسن دیگر طاقت نیاورد و با اجازه معلم خواست که به من جواب بدهد و گفت که نویسندگان بزرگ نیز از قلم خود به ثروتمندان تاخته اند.  من گفتم که همکلاسی های ما چه کنند که مادر و پدر  تحصیکرده و ثروتمند دارند  اگر این ظلم است  ظلم طبیعت است نه آنان.  مثلا نادربا بد بیاری پدرش و مادرش را در تصادم اتومبیل از دست داده بود  و یا من چه کنم که در خانواده ثروتمند به دنیا نیامده ام.  بهر حال من ناخواسته محبوب بچه های ثروتمند شده بودم و بچه های فقیر تر از من کناره گیری میکردند و حتی میخواستند با من نزاع کنند که چون من از نظر جسمانی از آنان قوی تر بودم  و نیز رفتارم هم دوستانه بود نتوانستند با من مبارزه کنند و بالاخره هم با وساطت سایر بچه و مدیر مدرسه  محسن با من دوباره دوست شد.   آن روز در یک کلاس سی نفره نمیشد که وحدت و دوستی ایجاد کرد که همه ما زیر چهارده سال بودیم و این همه مشگلات امروزه را نداشتیم  ولی امروز ما با یک دنیا حسادت و کشمکش در نبرد هستیم.  نابکاران برای غارت  آخرین ذره مال ما با هم همدست هستند.   نگاهی که به دوستان خود میکنم میبینم که مثلا ساسان با حدود چهل سال کار آنهم بعنوان استاد دانشگاه حتی یک پس انداز جزیی هم ندارد  و همیشه دست به دهان است.  در صورتیکه وی اهل عیاشی و ولخرجی هم نبوده است.  او یک عمر زحمت کشیده است تا بتواند فرزندان خود را به دانشگاه برساند  و اکنون که سالخورده است در آمدی ندارد که بتواند یک زندگی آرام داشته باشد.   تمامی ثروت او توسط غارتگران غارت شده است.   ویک سیستم دادگستری بی فایده و یک بیمه بی خاصیت او را به صورت فردی فقیر درآورده است.   دادگستری که بایست در راستای خدمت به غارت شدگان باشد و بیمه که بایست مردم خسارت دیده را کمک کند هر دو در چپاول مردم عادی دست در دست هم دارند .  یک سیستم عریض و طویل بی خاصیت بنام دادگستری و یا وزارت عدلیه  که یک لشگر قاضی و بازپرس در آنجانشسته اند و کارش سرگردانی غارت شده گان است و با برخورد های بی تفاوت و بمن چه بمن چه با مردم درد مند برخورد میکنند  بود و نه بودشان یکسان است.  در ایالات متحده آمریک که مشگل از این هم فرا تر میرود  که غارت شده بایست اول پولهای نقد فراوان در کف وکیلان بگذارد و منتظر آنان بنشیند.  شیادان و دزدان حرفه ای در آمریکا کارشان راحت تر است.  آنان میدانند که قربانیان آنان بایست پول فراوانی اول خرج کنند تا مثلا قاضی به گفتار آنان توجه کنند. شرکتهای بیمه هم که بایست نامشان را به شرکتهای کلاهبرداری و دزد در روز روشن تغییر دهند زیرا با سادگی و براحتی پول میگرند ولی موقعی که احتیاج به آنان است با هزار ترفند و بهانه از کمک و دادن حق بیمه خودداری میکنند و باز بایست به همان دادگستری گران قیمت مراجعه کرد.   بانکها هم که جای خود را دارند به مردم بهره پایین میدهند ولی همان پول کم بهره را به  دست دیگران با بهره های بالا میدهند و بقول خودشان پول میسازند.    به عبارت دیگر مردم متوسط فقیر تر میشوند و ثروتمندان غارتگر روز به روز بر ثروتهای افسانه ای آنان افزوده میگردد.     


Sahameddin Ghiassi

Why we should not work togther?

by Sahameddin Ghiassi on

چرا ما برای صلح و صفا کار نمیکنیم. و چرا ما بایست دایم برای دیگران مزاحمت و ناراحتی ایجاد کنیم؟ آیا این دو روزه زندگی اینقدر ارزش دارد که ما اینهمه ناراحتی را بایست تجربه کنیم. من میخواهم یک داستان واقعی برایتان بنویسم شاید خواندن این داستان ها باعث شود که مشگل مردم ما تا اندازه ای حل شود. ساسان دوست صمیمی من بود و ما هرروز با هم بمدرسه میرفتیم. پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مادرش هم در یکی از دبیرستانها نزدیک تدریس زبانهای خارجی مینمود . من و ساسان از زمان کودکی با هم آشنا بودیم. ما یک دوست دیگر مشترک هم داشتیم بنام جلال که او هم نظیر ما بود یعنی در یک خانواده متوسط کارمندی زندگی میکرد.

با مشگلات دین ما هم از همان کودکی آشنا شدیم. نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای به بچه رسانده بود که مادر ساسان بهایی است. این بود که ما هرروز بایست یک سری فحش ناسزای مذهبی را گوش میکردیم که از دهان بچه ها در میامد. با وجود اینکه پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مردم هم اورا دوست میداشتند و به او کلی هم احترام میگذاشتند و از کمک های او هم استفاد ه میکردند ولی با اینهمه این موضوع مثل اینکه به ساسان مربوط نمیشد و او بایست فحش های رکیک جنسی مذهبی را گوش کند.

مسلمان بودن و حتی سرتیپ بودن پدر ساسان او را از مشگل آزار دیدن توسط بچه های نیمه ولگرد رها نمیکرد.

ساسان میگفت من دیگر به شنیدن این فحش ها عادت کرده ام. و مادرم هم میگوید که دهان به دهان بچه ها نگذارم و به آنها محل نگذاشته و با آنان معاشرت نکنم. این بود که هرروز میبایست یک سری ناسزای آبدار را گوش کنم و جوابی هم ندهم.

ساسان میگفت که رفتن بمدرسه برای او در آور و کشنده است مخصوصا اگر میبایست تنها بمدرسه برود و من همراهش نبودم. ساسان در آن زمان تنها هشت ساله بود و تازه نماز را بزبان عربی یاد گرفته بود. و پدرش اول با تشویق و سپس با زور از این پسر بچه هشت ساله میخواست که هر روز وضو بگیرد و نماز بخواند. بالاخره بعد از شنیدن آنهمه فحش مذهبی و گوش کردن به ناسزاهای جنسی که فلان به فلان رهبر بهاییان و یا فلان کردم به قبر فلان و ساده ترین فحش ها که بوی میگفتند سگ بابی و نجس بود که من در اینجا مینویسم و لی هنوز هم شرم دارم که گفتار بچه های آن زمان را اینجا باز گو کنم.

نیمیدانم این بچه های ولگرد اینهمه معلومات مذهبی راجع به بهاییت را از کجا آورده بودند که من که مادرم بهایی بود نمیدانستم. مثل فحاشی به تابوت بلور و یا لعنت به گنبد طلا و یا فلان کردم به تابوت بلور و گنبد طلا. حال بقیه داستانرا از زبان خود ساسان بشنوید.

پدرم مهربان بود ولی بسیار سختگیر و مذهبی و نمیدانم چرا با وجود اینهمه تعصب یک زن بهایی گرفته بود . وقتی از مدرسه بخانه بر میگشتم و آن همه فحشهای رکیک را گوش کرده بودم تازه پدرم مرا وادار میکرد که وضو بگیرم و آیاتی را در هنگام وضو گرفتن بخوانم و بعد هم بایست اذان میگفتم و بالاخره مدتی طولانی برای من هشت ساله نماز آنهم به زبان عربی میخواندم که مفهوم آنرا نمی فهمیدم و میدانید که وقتی که انسان کاری که نمی فهمد و انجام میدهد چقدر خسته کننده است.

خانه ما یک خانه بزرگ بود که در هر چهار طرف آن ساختمان ساخته بودند. و در وسط حیاط هم یک حوض بسیار بزرگ بود که در آن من میبایست همراه پدرم وضو میگرفتیم. در قسمت های دیگر ساختمان فامیل بهایی ما زندگی میکردند که برعکس من که تنها پسر مادرم بودم آنان شش برادر بودند که با هم بمدرسه میرفتند و چون تعدادشان زیاد بود بچه های نیمه ولگرد به آنان کاری نداشتند با وجود اینکه آنان بهایی بودند یعنی هم پدرشان بهایی بود و هم مادرشان و هم جمعه به درس اخلاق متخلط میرفتند و برای من یک آرزوی بود که جمعه ها با آنان که پسر دختر بودند به درس اخلاق بروم ولی پدرم بمن چنین اجازه ای نمیداد و مادرم که دستور پدر را لازم اجرا میدانست.

آنان با من زیاد مهربان نبودند و چون شاید وضع مادی ما یک کمی بهتر بود نوعی حسادت بچگانه هم بمن داشتند و من چون تنها پسر مادرم بودم سر وضع ظاهری من بعنوان یک بچه سرتیپ شیک بود و لی چه فایده که این موضوع باعث خشم بچه ها بود من از هر دوی انان بیرحمی و ظلم میدیدم . آنان هم بمن بچه مسلمون و بچه سید و نوه آخوند میگفتند و بنوعی مرا از خود طرد میکردند.

بعد از شنیدن آنهمه ناسزا حالا بایست نماز بخوانم. و روزهای جمعه هم که بچه های بهایی به درس اخلا ق میرفتند من بایست با پدرم مراسم عبادی انجام دهم.

بعد از شنودن آنهمه باران فحش و ناسزا بایست حالا نماز میخواندم و بجای بازی باز پدرم مرا وادار میکرد که قرآن هم بخوانم. از یکطرف به عنوان بهایی مورد تمسخر و فحاشی بچه های مسلمان بودم و از یکطرف دیگر بایست آداب و مراسم مذهبی یک مسلمان بالغ را انجام میدادم که باز مورد تمسخر بچه های بهایی بودم.

سالها گذشت تا من با تمام کردن دانشگاه در همان دانشگاه مشغول تدریس شدم ولی باز شیر پاک خورده ای خبر رسانده بود که من بهایی هستم و پاکسازی شدم.

کم کم سن من از سی میگذشت و در این میان هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم و دایی مهربان من هم که تنها همراه و دوست و مشاور من بود در جوانی درگذشته بود. و من تنها با بیکاری در یک خانه باقی مانده بودم. ازدواج هم برای من خیلی مشگل بود زیرا که بهایی ها بعنوان اینکه پدر مسلمان درگذشته داشتم همسر من نیمشدند و مسلمانان هم بعنوان اینکه مادر بهایی بوده و بعنوان بهایی اخراج شده ام از همسری با من اکراه داشتند.

با سایرادیان هم که تماسی آنچنانی نداشتم که از دخترانشان خواستگاری کنم. ظاهرا دوستان مسیحی و کلیمی و یا حتی زردشتی هم بمن آن چنان روی خوشی نشان نمیدادند که پا جلو بگذارم و یا فکر کنم شانسی داشته باشم. بخصوص که بیکار هم شده بودم و دولت جمهوری اسلامی مرا به عنوان بهایی اخراج کرده بود. و میگفتند اگر میخواهی سر کارت باشی بایست در روزنامه ها مقاله ای بر ضد بهاییت بنویسی و به آنان فحاشی کنی و مسلم است که اینکار برای من که دارای مادری بهایی بودم مشگل و غیر ممکن بود چطور میتوانستم که به مذهبی که مادرم به آن آنقدر متقعد بود بی احترامی کنم.

بالا خره یک خانواده بهایی با ازدواج من با دخترشان موافقت کرد و بعد ها متوجه شدم که پدر و مادر همسر من تنها شش کلاس سواد دارند و چون بخودشان مغرور بودند میخواستند مثلا ثابت کنند که از من بیشتر میدانند و مثلا با سواد تر هستند. و بدین ترتیب از حرف زدن من ایراد میگرفتند که اشتباه میکنم و یا چاخان میکنم.

من که معلم بودم و میبایست هر چیزی را با مدرک ابراز کنم و نه با خیال و یا سخنان عوام مورد استهزا ایشان آنهم در جمع قرار میگرفتم. مثلا یک روز من گفتم بطور مثال بادنجان و آنان آنهم در حضور خمع که یک مهمانی با تعدادی زیاد مدعو بود مرا به باد تمسخر گرفتند که آقای استاد چطور این چنین اشتباه فاحشی میکنی درست این کلمه بادمجون است و نه بادنجان و همه زدند زیر خنده و قهقهه و مثلا من بیسواد و رسوا شده بودم.

با غرور و تخوت پدر ومادر همسرم به من خیره شده بودند و گفتند که لازم است شما بیشتر مطالعه کنید تا چنین اشتباهی نکنید. خلاصه مرا مجبور کردند که از خود دفاع نمایم و رفتم و از بین کتابها یک فرهنگنامه فارسی به فارسی آوردم و بهمه نشان دادم که درست نوشتاری کلمه بادنجان است و بادمجون گفتاری است.

پدر زن و مادر زن سگرمه هایشان در هم شد و بمن گفتند که نظرت از اینکه با این مدرک تو دهان ما زدی چه بوده است؟ بهر حال این بود موقعیت ازدواج من و بالاخره هم ناچار شدم برای کار به سرزمین آزادیها بیایم و در اینجا مشغول شدم و لی کار به اینجا تمام نمیشود در اینجا هم بعنوان مسلمان تروریست و ایرانی مورد بیمهری دستگاه هستم و هر قدمی که بر میدارم با مشگلات فراوان آنرا همراه میسازند که باز ناچا ر شوم که از این دیار هم بروم. گرچه اینجا فحش های رکیک نمیدهند و لی در سر هر جریانی آنقدر سخت گیری میکنند و آنقدر بایست خرج کنم که مخارج چند برابر درآمد میشود و تمامی فشار روی طبقه متوسط در آمریکا را بایست تحمل کنم و یا از این دیار هم بروم.

اگر آنجا با رو راستی مرا اخراج کردند که بهایی هستی اینجا بدون ذکر دلیل انسان را بیرون میاندازند. دوستدار هم شما این هم فایده دین و ملیت برای من. حال اگر دیگران هم از دین و هم از ملیت استفاده میکنند که لابد آن یک مرحله دیگری است .


default

دام های شرکت های سازنده مواد مخدر و مواد منفجره

Sahameddin Ghiassi (not verified)


اهورا و اهریمن نوشته امیر سهام الدین غیاثی.

برای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.

من از میان یک راه سنگلاخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم میایم. و اکنون بر آن شدم که قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای دیگران درسی و کمکی باشد.

خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک سازد وشاید از این رو بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.

من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلاس هشتم درس میخواندم کم کم متوجه مشگلات اطرافیانم میشدم. این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن بپردازم. یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو سه روز بود که در رختخواب بودم و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت. هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه به بیرون نگاه میکردم.

یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک تر میشد. تا بالاخره این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد. گویا انسانی دیگر بود.

شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا بخوبی میشاخت من که در بستر بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .

کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر کشیدن و رفتن هم را ندارد. نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا پرواز کرده بود. آنچه میدانم این بود که او به دیدار و ملاقات من بیمار آمده است.

از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه او پرواز نکرد و همچنان در جایی که نشسته بود باقی ماند. من تعجب کرده بودم . دستم را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و من او را گرفتم.

کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است. برای من هنوز هم این معما حل نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود. در تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا گذاشتم. و یک روزنامه هم زیر پاهایش نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه میکرد.

من قبلا هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر حیاطی نداشتیم من هم کبوتران خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من آمده بود.

اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد. و من هم در گوشه ای از آمریکا زندگی میکنم. و مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است. ولی هنوز خاطره آن کبوتر زیبا در ذهن من زنده است. کبوتری که در هنگام بیماری من که تنها در خانه مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش فرا رسید.

اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم. یادم هست که هنگامیکه در سلسبیل و در ناحیه قصر دشت زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم که در نزدیکی ما بود. بچه های نیمه ولگرد دنبال من روان بودند و با گفتن سگ بابی و عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.

من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد. و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و ناسزا نصیب من میکنند. چه کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش میداد. دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود. این همه کینه و نفرت را که به آنها آموخته بود. فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.

راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود. پدرش از یک خانواده سرشناس تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند. گویا آنها از کشوری دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در کربلا بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب او را بنام حاج حسین عرب میشاختند. حاج حسین در یک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود که بگفته دیگران از رم به کربلا برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده بودند.

پدر حاج حسین در کربلا عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علاقه ای که به آن سرور شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد. وی که تاجر ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد خود نگه داشته بود. حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده است.

در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک بابی را میخواهند در ملا عام گردن بزنند. حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند. وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش مینشانند و جلاد با کارد میخواهد که سرش را ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد. و خون خویش را در کف دستانش جمع میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که اطرافش حلقه زده بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام دوازدهم است. او از جانب خدا آمده است.

حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند میروند و پرس و جو میکند که این بابی گری چیست. باری بعد معلوماتی در باره این دین جدید بدست میاورد. که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب بهایی یا بابی شدن مورد غضب واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد. میگویند جلاد که میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام سوراخ کردن گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز را از دست او میگیرد و خودش بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.

بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او بدون توجه به سوزش زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود را میخواهد. آنکه هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد. بعد هم سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که تو و راه رسم سکندری و من و راه رسم قلندری. و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.

البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت اینکه معلم درس اخلاق بچه های بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه میرود و طناب دار را میبوسد و بر گردن خود میاندازد.

حاج حسین بالاخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد. وی به خانه پدر زن فرزندش میرود و میگوید که فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل پسرم و هر چقدر پول میخواهید من میدهم.

پدر دختر میگوید که فرزند من کالا نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او بپردازند بروید. بدین ترتیب حاج حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار جزیی با درامدی جزیی میدهند.

بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده اشرافی ازدواج میکند که آنان نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که کنار روند. بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند نا چیز و کم در آمد میگردد. ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من در زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلات دسترسی پیدا میکند ودر مدرسه بهایی ها که یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلات خود ادامه میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در سن سیزده سالگی معمولا ازدواج میکند مادر من تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با پدرم تن میدهد که گرچه نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.

من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است که میگفت دستهایی در کار هستند که با دامن زدن به اختلافات ملی و مذهبی و قومی کل دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولات مخرب خود را بازار یابی کنند. وی میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا قومی و غیره دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلافات دامن میزنند.

بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که من نمیدانستم. مثلا میگفتند که فلان کردم به تابوت بلور. یا عبدالبها دستم بگیر و فلانم بگیر. و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند. و یا فلان به گنبد طلا. ویا عباس افندی به فلانش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند. که البته من هم اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم. بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در تابوتی بلورین دفن شده و گنبد حضرت اعلی از طلا و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته اند.

میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک کننده هم شخص دیگری است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار یابی میکنند.

یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز اینکه افراد حریص و طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند. و سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.

کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند استفاده میکنند. تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش بر ضد یک دیگر و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.

برندگان اصلی این اختلافات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد منفجره و شرکت های غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود. مردم با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و هم زندگانی فرزندان خود را از کف میدهند. این داستان ادامه دارد.


Farhad Kashani

Great article Mr.

by Farhad Kashani on

Great article Mr. Bagherzadeh. Thank you.