«جناب اشرف،» احمد قوام السطنه

گَرده اي از سرگذشت


Share/Save/Bookmark

«جناب اشرف،» احمد قوام السطنه
by Khosrow Shakeri
10-Sep-2007
 

درآمد

اين نوشته بيش از سه ماه پيش براي چاپ آماده بود. پيش از نگارش آن با سردبير مجله نگاه نو تماس برقرارشد و استفسار گرديد که آيا وي حاضر به چاپ مقاله ي بلندي پيرامون زندگي قوام بود يانه. وي توافق خود را در جا اعلام داشت، و افزود که از نظر خود او نيز مسئله ي «قوام مهم است» و من هرچه زودتر مقاله را ارسال کنم. بخش اول مقاله ارسال شد، اما نه همه ي آن، که فقط چهار صفحه اش به چاپ رسيد. طي سه ماه بعدي تماس مرتب بين سردبير نگاه نو و اين نويسنده، چه با تلفن و چه از طريق پست الکترونيک، برقرار بود.

هنگامي که بخش دوم براي او ارسال شد، وي آن را بلند دانست و خواهش کرد که تا حد ممکن آن را کوتاه کنم. اين کار با زحمت زياد به نحوي انجام شد که لطمه اي به روال منطقي آن نخورد. پس از ارسال روايت جديد از بخش دوم، توافق نسبي به عمل آمد، اما او باز هم خواهان کوتاه کردن آن بود. اين کار نيز صورت گرفت و در هفتم ژوئيه مطلبی به خواست او باز هم کوتاه شده بود همراه نامه اي براي سردبير نگاه نو ارسال شد. تنها چند روز پس از آن و چند روز پيش از موعد انتشار مجله يادداشت کوتاهي از سردبير رسيد که، طي اظهار «شرمساري،» گفته مي شد که وي نمي توانست مقاله را چاپ کند، چون نگاه نو يک نشريه ي «معمولي» است. دريافت اين يادداشتد چون پتكير به سر اين نويسنده وارد آمد که بيش از سه ماه براي نوشتن و ويرايش چند باره ي آن وقت گذاشته شده بود، بويژه که خود موضوع از اهميت بسيار برخوردار بود، چه در اين زمان گرايش هاي مدافع آمريکا و سلطنت طلبان، از يك سو، حملات خود بر نهضت ملي و شخص مصدق را تشديد مي كردند و، از ديگر سوي، سعي در قهرمان سازي از شخص قوام در برابر مصدق داشتند – امري كه با تخصيص يك ساعت به سخنوري پيرامون شخص قوام در تلويزيون فارسي صداي آمريکا تأييد شد.

هنگامي كه سردبير قبول كرد كه بقيه در دو شماره بيايد و قسمت دوم را بلند يافت، چنانکه در بالا آمد، بازهم آن را تا آنجا كه به روال منطقي آن لطمه نزند كوتاه كردم. يك بار هم پيشنهاد چاپ ضميمه ی مجله را براي كل نوشته دادم و فكر مي كردم كه شايد بتوانيم مشتركاً از عهده ي مخارج آن برآئيم، اما از آن استقبال نشد. هنگامی که يادداشت كوتاه سردبير چون بمبی به سرم فرود آمد به مدت بيست و چهار ساعت مات و مبهوت و عاطل و باطل شدم. فکر می کردم چگونه سردبيري، که بيش از سه ماه براي چاپ نوشته اي پيرامون موضوعي در مورد تاريخ دموکراسي به اين اهميت گفتگو کرده بود، می توانست ناگهان با چند سطر، که طي آن از «شرمساري» سخن مي رفت، اظهار دارد که نگاه نو نمي توانست دو بخش ديگر مقاله را چاپ کند چون نشريه اي «معمولي» است. بدين سان، همه ی زحمات سه ماه خاکستر شد. پس از چند روز، مطلب را با برخي دوستان در ايران مطرح کردم. آنان پيشنهاد چاپ آن را در ديگر مطبوعات دادند. يکي دو تا هنوز پس از يک ماه با پاسخ ندادن مقاله را جواب کرده اند. يکي که احتمال داشت آن را چاپ کند توقيف شد.

چنانكه اهل فن در تهران تأييد كردند، نظرم بر اين است كه هيچگونه ممنوعيتي از سوي مقامات براي جلوگيري از چاپ آن به عمل نيامده بود، چه در اين صورت سردبير چنين امري را دليل عدم توانايي براي چاپ آن مي آورد. بنابر اين، بايد دليل ديگري براي اين امر يافت. قاعدتاً دليل بايذ فشار يا اعمال نفوذ از سوي محافلي بوده باشد كه خواهان برملا شدن كارنامه ي سياه قوام نيستند. اگرچنين باشد، البته جاي افسوس، ورنه نگراني، بسيار است كه مجله اي كه خود را مترقي مي انگارد زير چنين فشاري قرار گرفته بوده باشد.

نكته ي مهم اين است كه، در برابر سكوت من پيرامون اين موضوع، برخي كساني که اصولاَ هيچ اطلاعي از سرنوشت مقاله و دنباله ي آن نداشتند اظهار کرده اند که : 1) نگاه نو ادامه ي مقاله را چاپ نکرد چون نويسنده ي آن در نوشته ي خود به مؤلف کتاب قوام السلطنه «توهين» کرده بود؛ 2) مقاله «بلند» بوده و لذا مجله نتوانسته آن را چاپ کند.

چون از جانب من در اين مورد تا اين لحظه با رعايت سکوت اظهار نظري نشده است، پس بايد منبع اين شايعات نادرست يا سردبير يا دوستان وي بوده باشند. طرف سومي در اين قضيه نبوده است.

در مورد اول، کساني که بخش اول را در نگاه نو يا در اينترنت خوانده اند و بقيه را در زير مي خوانند مي بينند که اين نوشته اصولاَ تنها به زندگي قوام مي پردازد و کوچکترين سخني از آن مؤلف مورد اشاره ي شايعه نيست، چه رسد به «توهين به او.» در مورد دوم، چنانکه پيش ازين آمد، از همان آغاز روشن بود که مقاله بلند است و از همين رو من پيشنهاد چاپ آن را در سه شماره دادم و در مورد چاپ آن با ناشر به توافق رسيدم. با اينهمه، اگر سردبير باز هم ظرف چند روز پس از ارسال روايت نهايی بخش دوم در مورد بلندي آن به نظري جديدي رسيده بود، مي توانست با من نويسنده از نو تماس بگيرد تا شايد به توافقي مي رسيديم، تا اينکه طي يادداشت کوتاهي عقيده اي را که براستي نمي تواند داشته بوده باشد تحت عنوان اينکه اين مجله يک نشريه ي «معمولي» است از عدم چاپ مقاله «شرمنده» باشد. روشن است که «معمولی» بودن مجله بهانه اي بيش نيست براي عدم تصريح دليل راستين چاپ نکردن آن. صرفنظر از خُلف وعده، که بخودي خود منش برازنده اي نيست، توسل به يک دليل کاذب نيز کار شايسته اي نيست.

بعلاوه، پرسش اين است که آيا اگر براستي بلندي مقاله دليلي براي عدم چاپ مقاله بود، پس چرا در همان شماره ي ارديبهشت، در حالي که تنها چهار صفحه به سرگذشت قوام اختصاص داده شد، دوازده صفحه به مقاله اي اختصاص داده شد که نه اهميت آن چنداني داشت، نه انتشار پسين آن لطمه اي وارد مي آورد. اينجاست که عدم صميميت و عدم صداقت سردبير, و توسل وی به دليل کاذبي آشکار مي شود. هرگاه دليل واقعي امري پنهان شود، پيشاپيش روشن است که آن دليل بايد از اين رو پنهان شود که دليل افتخار آميزي نيست، و بايد با بهانه ي کاذبي بروي آن پرده ي استتار کشيد. البته کمتر کسی را می توان با اين شيوه ها فريفت؛ چنين كاري البته توهين به هوش و فراست دريافت كننده ي دليل باطل است. آيا بايد جای افسوس باشد که کسانی که به اين شيوه ها توسل می جويند سرشت کردار خود را در چشم مخاطبان آشکار می کنند؟

صرفنظر از لطمه اي که به چاپِ بموقعِ مقاله خورد، خُلف وعده از جانب سردبير براي من حائز اهميت بسياري است، چون در زندگي ايران هيچ چيز به اندازه ي خُلف وعده به اين جامعه صدمه نزده است. خلف وعده ريشه ي اساسي بي اعتمادي در جامعه ي ايران است، بي اعتمادي اي که مانع هر اقدام سازنده اي در همه ی زمينه هاست. هيچ جامعه اي نمی تواند بروي پاي خود بايستد، مگر آنكه اعضای آن، در هر سطحي كه باشند، به قول هاي خود وفادار بمانند تا اعتماد متقابل حفظ شود.

●▪●.

مقدمه. مُلهم از حال و هواي ايران، دو دهه اي كه برخي به فكر «احياي» پاره اي از سياستمداراني ايران افتاده اند كه، نه تنها در سراسر عمر خود جز زيان براي مردم ميهن ما چيزي به ارمغان نياورده اند، كه آنچنان به دسترنج دهقانان فقير و ستمديده ي ايران و ثروت هاي طبيعي كشور دست انداز ي كرده اند كه اعقابشان هنوز با آن ثروت هاي بيكران در فرنگستان با ناز و نعمت مي زييند. شناخت اينكه انگيزه چنين قلم زناني چه است كاريست به نوبه ي خود علمي و مستنلزم شناخت عميق محيط زندگي، نوع ترتبيت، آمال و آرزوي هاي برنياورده، و عقده هاي آنان، امري كه از حيطه اي كه اين نوشته در چارچوب آن نگاشته مي شود— سرگذشت نويسي (بيبليوگرافي) — برون است.

نويسنده ي اين سطور به اين حيطه از كار تاريخي به علاقه نبوده است و آن را جزئي لاينفك و ضروري از تاريخ اجتماعي دانسته است. از همين رو، در كتبي كه در مورد تاريخ ايران در سده ي بيستم ميلادي نشرداده است همواره كوشيده است گرده اي از سرگذشت بازيگران قضيه ي مورد مطالع را به دست دهد. روشن است كه نگارش سرگذشت تمام بازيگران پهنه ي سياست و فعاليت هاي اجتماعي، فرهنگي، و اقتصادي ايران در سده ي بيستم ميلادي امري است بس دشوار و نيازمند كار دستجمعي است، كه تحقق اش البته در ميان ما ايرانيان آسان نمي نمايد. يكي از طرح هايي كه اين نويسنده سال ها مورد توجه داشت همين امر بود و، ضمن پژوهش در منابع گوناگون و به زبان هاي مختلف قدرت هاي استعماري حاكم در ايران پيرامون مسائل تاريخ اجتماعي ايران، به امر پژوهش پيرامون «شخصيت» هاي تاريخي ايران پرداخت.

افزون بر گرده ي سرگذشت هايي كه در كتب منتشر شده آورده شده اند يا كتب در دست انتشار آورده خواهند شد، طرحي نيز در سال 1999 تنظيم شد در مورد صد و يك تن از آنان كه، نه فقط در تاريخ صد سال ايران تأثير گذاشته اند، بل خواستار تغيير جامعه بودند، يا مي خواستند، به لحاظ منافع شخصي خود، از ايجاد تغيير جلوگيرند؛ در ميان سياسيون اينان افرادي نيز بودند كه، برغم ميل خود براي حفظ وضع موجود سياسي و اجتماعي، ناچار، و زير فشار مخالفاني كه خواهان تغيير در جامعه بودند، دست به تغييراتي در جامعه زدند كه وضع موجود را با شتاب هرچه بيشتري دستخوش تغيير (نه ضرورتاً ترقي خواهانه) ساخت. برخورد دو جريان خواهان و مخالف تغيير آن ديناميسمي را به وجود آورد كه هيچ يك از آن دو رسته را ميسر نيفتاد تا بنا بر ميل خود بر آن بر مهار زنند و تغييرات را در جهت خواست هاي خود برانند. نگونبختانه، با اينكه قسمت اعظم اين گرده ي سرنوشت ها به نگارش در آمدند، گرفتاري ها تدريس، پايان دادن پژوهش هاي پيشين، و نيز بيماري مانع از اتمام پروژه شده اند. چند نسخه ازين طرح در اختيار چند متخصص ادبيات قرار گرفت تا از كمك و همكاري آنان براي نگارش گرده هاي پيرامون اديبان بهره مند شود. حال، نظر به توجهي كه اخيراً به برخي ازين «شخصيت» ها داده شده است، درست آن ديدم كه گرده هايي را كه نسبتاً آماده اند در اختيار خوانندگان قرار دهم. اينك يكي از آنان:

احمد قوام، تني از رسته ي نخست است كه تاريخاً خواهان تغيير اساسي در جامعه نبودند، و تنها در جهت بهبود وضع خود از راه دست اندازي به ثروت هاي طبيعي و دسترنج مردم، بويژه فقيرترين و ناتوان ترين آنان، يعني دهقانان، تلاش مي كردند.
احمد قوام فرزند دوم ميرزا ابراهيم خان معتمد السلطنه و برادر اصغر وثوق الدوله، بود. پدر او به بركت ازدواجش با خواهر امين الدوله به وضعيت بسيار مساعدي دست يافته بود. بنا بر سرويس اطلاعاتي بريتانيا (L/P&S/20/227 India Office and Records:) معتمد السلطنه مدت زماني رئيس دفتر ماليه ي آذربايجان (مستوفي) بود، سمتي كه در سال 1896 به فرزند ارشدش وثوق سپرد. او پس از سال ها كار چون مستوفي خرده پايي در آذربايجان، در سال 1902 عنوان «شاهزاده شعاع السلنطه وزير فارس» را كسب كرد (India Office and Records: L/P&S/20/227). بنابر منابع فارسي، جد مادري قوام حاج ميرزا محمد خان مجدالملك سنكي، پدر امين الدوله صدر اعظم مظفرالدين شاه، بود. بنابر همين منابع، از سوي پدري، او از اعقاب محمد تقي آشتياني قوام الدوله بود كه در عصر فتح علي شاه وارد خدمت حكومتي شده بود (مستوفي، ج 1، ص ، 93، ج 3 ص 276؛ بامداد، ج 1، 99-94، ج 3، صص 286 و 324؛ صفايي، صص 8-7).

در نسب يابي «بزرگان» ايران غالباً به لحاظ اعطاي يك لقب به افراد از خانواده هاي گوناگون و در دوران هاي مختلف اين اشتباه پيش مي آيد كه بعد ها نويسندگان سهل انگار و سَرسَري-كار اصل و نسب ها يكي را به حساب ديگري بگذارند و ازين طريق موجبات اختلال در تاريخ را فراهم آورند. از همين رو برخي چون مستوفي، بامداد، و، تبعيت آنان، صفايي، قوام را از نسبه ي قوام الدوله دانسته اند. اما، بنابر گزارش اطلاعاتي بريتانيا (L/P&S/20/227)، كه بايد به لحاظ دقتي كه استعمار در كارگزاران خود به خرج مي داد و نيز نزديكي به آنان معتبر دانسته شود، قوام الدوله لقب ميرزا محمد علي خان، متولد 1847، فرزند قوام الدوله اي بود كه از شغل مُنشيگري سفارت فرانسه آغازيده بود و در 1897به سمت وزارت خارجه رسيد. قوام الدوله پسر در 1898 به وزارت گمركات رسيد، به سمت حسابدار وزارت جنگ منسوب شد، و در 1901 متهم به شركت در توطئه اي شد. او پس از تحقير در ملاء عام به خارج از پايتخت تبعيد شد. در 1903 پس از سقوط امين السطان، وي به تهران بازگشت و در فوريه 1905، كمتر از يك سال پيش از آغاز جنبش مشروطيت، به مقام وزير لشگري رسيد و در سال هاي 1907 و 1908 براي مدت كوتاهي وزارت ماليه را به عهده داشت.

در مورد ثروت اندوزي خانواده ي معتمد السلطنه («نام زنگي نهند كافور!») از طرق نامشروع بسيار نوشته اند. ما به يكي دو مورد از آن ها اشاره مي بريم. در 1909، مأموران اطلاعاتي بريتانيا حقوق سالانه ي پدر قوام و وثوق را به هنگام مستوفيگري در آذربايجان پنج هزار تومان ثبت كردند. املاك وي در تهران در آن سال صد هزارتومان ارزيابي شد. اما حقوق او چون مأمور حاكم فارس در تهران به ده هزار تومان در سال بالغ مي شد، كه وجه بسيار عظيمي به حساب مي آمد. همو و هم دو پسرش حسن و احمد شهره ي اين بودند كه از بيت المال ثروت هنگفتي به هم زدند.

گزارش اطلاعاتي (LP & S/20/223) بريتانيايي كه قوام را از «دوستان» خود به حساب مي آورد نيز او را به ارتشاء متهم مي ساخت.

او در 1910 وزير جنگ، در 1911، وزير داخله، و در 1914 وزير ماليه بود، و در آن هنگام پول هنگفتي جمع كرد.

مورگان شوستر آمريكايي (صص 210 و 214) كه مستخدم مجلس دوم براي سروسامان دادن به وضعيت ماليه ي ايران بود در مور پدر قوام مي نويسد:

در طرز تلقي وزير خارجه وثوق الدوله و برادرش وزير داخله قوام السلطنه من متوجه سردي مشخصي شدم، با اينكه اين دو تا پيش ازين نسبت به من برخوردي دوستانه داشته بودند. اين تغيير برخورد هنگامي رخ داد كه آنان دريافتند كه من آقاي لـُكـُفر (Lecoffre) را به تبريز اعزام داشته بودم تا در مورد تقلبات و سوء استفاده هاي مالي اي كه طي يك سال پيش از ورودم به تهران و از آن پس روي مي داده بود تحقيق كند. در آمد هاي ايالت آذربايجان به مقدار يك ميليون تومان برآورد شده بود. با اين همه، طي ماه ها پيش از آنكه من قبول مسؤوليت كنم، و طي تمام تابستاني كه من خزانه دار كل بودم، بنابر گفته ي پيشكار [آذربايجان] حتي يك شاهي هم براي دولت اخذ نشده بود. اين امر از آن رو حائز اهميت بود كه تابستان فصل خوبي براي جمع آوري ماليات هاست. از طريق اطلاعات خصوصي مطلع شدم كه مستوفي [آذربايجان] ثروتي براي خود به هم زده بود، و دولت مركزي در تهران، و از جمله خزانه دار كل، را به استهزا گرفته بود. اينكه او خود را در امان مي ديد شايد ازين رو بوده باشد كه وي پدر دو وزير نامبرده بود: وثوق الدوله و قوام السطنه. اينكه ايشان، پس از اطلاع از مأموريت آقاي لـُكـُفر به تبريز، ناگهان نسبت به من خصومت ورزيدند شايد از همان رو بوده باشد.

در ايران دسيسه چيني آنقدر گسترده و منافع شخصي آنقدر بزرگ اند كه بسيار براحتي مي توان ديد كه چگونه اين دو وزير حتي نسبت به قبول التيماتوم [1911] روسيه گرايشي مثبت داشتند كه ... يكي از مواد آن عبارت بود از «بركنار كردن فوري آقاي لـُكـُفر از خدمت نزد دولت ايران.»

چون ايرانفروشي برادرش وثوق الدوله به انگليسيان طي عقد قرارداد 1919، كه بنابر آن ايران تحت الحمايه ي بريتانيا مي شد، يكي از موارد مشهورتر چپاول هاي اوست، نياز پرداختن به ديگر موارد فساد او را مرتفع مي سازد.

قوام در سال هاي پيش از مشروطيت و در عهد مبارزه براي حكومت قانون «دبير حضور» و سپس «وزير حضور» نام داشت، يعني منشي امين عين الدوله صدر اعظم شديداً مستبدي بود كه، به علت فشار هاي غير قابل تحملش، نهضت مشروطه زائيده شد. در اين سمت بود كه وي در پيگرد مشروطه خواهان شركت فعال داشت. نمونه ي شناخته شده ي آن توسط ناظم الاسلام كرماني (ج 2، صص 1-100؛ كتاب نارنجي، ص 268) آورده شده است. در زماني كه سيد جمال اصفهاني، از مشروطه خواهان مبارزه رده ي اول، تحت پيگرد عين الدوله قرار داشت و توسط مشروطه خواهان ديگر پنهان شده بود، دبير حضور، قوام، با كمك جاسوس خود مجد الاسلام، كه ظاهراً از مشروطه خواهان بود، به خفاگاه وي پي برد و آن را به عين الدوله گزارش كرد. در واقع در اين زمان وي نقش رئيس پليس سياسي عين الدوله ي مستبد را ايفا مي كرد.

پس از انقلاب مشروطيت او لقب قوام السلطنه را اختيار كرد (بامداد، ج 1، صص 96-99). تا پيش از اينكه «عمله ي» دفتر صدر اعظم مستبد شود نخست از پيشخدمتان دربار ناصرالدين شاه بود و از 1314 قمري چند سالي هم منشي دايي خود امين الدوله در حكومت آذربايجان. پس از اينكه دايي او به صدارت عظما رسيد وي را دبير حضور خود ساخت، شغلي را كه وي بعد ها در زمان عين الدوله، سلطان عبدالمجيد ميرزا، تا سقوط او و استقرار مشروطه ادامه داد (بامداد، ج 6، ص 94).

اينكه آورده اند قوام به دليل خوشنويسي اش فرمان مظفرالدين شاه را تحرير كرد، چه درست يا نادرست، موجب شده است برخي عوام ناآشنا با تاريخ قوام را عنصر موثري در جنبش مشروطه بدانند. چنانكه آورديم، راستي اينست كه در آن سال ها قوامِ معروف به «دبير حضور» در خدمت استبدادي بود كه ايران مشروطه را مديون اوست. حتي بدين معناي منفي نيز ميرزا احمد دبير حضور در مشروطه نقشي نداشت. ناچيز بودن نقش او در ميان «شخصيت» هاي سياسي كشور ازين نيز استباط مي شود كه گزارش اطلاعاتي مأموران بريتانيا به سال 1909 (L/P&S/20/227) از وثوق الدوله به عنوان نماينده ي مجالس نخست و دوم ياد مي كند، و حتي از پيشينه ي پدر او معتمد السلطنه، كه «شخصيت» مهمي نبود، سخن مي راند و، چنانكه ديديم، از درآمد و ثروت اوسخن به ميان مي آورد، اما از احمد دبير حضور، قوام بعدي، ذكري نمي كند، چه او از افرادي نبود كه كوچكترين تأثيري سياسي در وضع مملكت داشته بوده باشد. در آثار كلا سيك و جدي پيرامون مشروطيت، چون نوشته هاي آدميت و كسروي، سخني از دبير حضور نمي رود. تنها ناظم الاسلام كرماني (بخش 1، ج. 1، ص 101) به هنگام تشريح پيگرد سيد جمال واعظ ازو به نام منشي عين الدوله ياد مي كند. ازو همچنين به عنوان عضو كميسيون احكامي نامبرده مي شود (پيشين، بخش دوم، ص 495)، كه پس از فرار محمد علي شاه با عضويت مشروطه خواهان تشكيل شد و برادر او وثوق هم در آن عضويت داشت. اين هم از آن دسته «راز» هاي رايج جامعه ايران است كه وثوق الدوله اي كه حتي كوچكترين نقشي در مقاومت عليه محمد عليه شاه نداشت و از سوي دولت آزادي كش محمد علي شاه در امن و امان بود – امري كه براي ديگر نمايندگان مجلس منحله ي اول صادق نبود – توانست به عضويت هيأت مديره جريان هاي پيروز بر محمد علي شاه وارد شود و برادر اصغر خود، عمله ي استبداد تا آخرين لحظه، را نيز به كميسيون احكام آن چون تخته پرش به معاونت وزارت بعدي وارد سازد. يكي ديگر از طرقي كه او خود را لانسه كرد ورود به حزب جديدالتأسيس دمكرات بود ،كه اعضاي انشعابي سوسيال دمكرات هاي ارمنيِ ايران تشكيل دادند (شاكري، پيشينه ها، فصل 7).

پس از بركناري محمد علي شاه، در كابينه ي سپهدار اعظم، كه وثوق را به سمت وزير ماليه منصوب كرد، سردار اسعد بختياري، از جمله فاتحانِ در رأس قدرت جديد، قوام را به سمت معاونت وزارت جنگ برگزيد (كتاب نارنجي، ج 4، ص 111 ؛ دولت آبادي مي نويسد معاونت وزارت ماليه، ج 4، ص 269). سپس، وي در كابينه ي مستوفي الممالك در ژوئيه 1910/ تير 1289 به وزارت جنگ رسيد. آنگاه در كابينه بعدي سپهدار اعظم در تير 1290/ژوئن 1911 مسؤول وزارت عدليه شد. پس از آن در كابينه ي بعدي صمصام در آذر 1290/نوامبر 1911، در بحبحه ي اجراي التيماتوم روسيه، برغم ميل نخست وزير و بخاطر اصرار مجلسيان منتظر الوكاله ي مجلس سوم، وزارت داخله را به عهده گرفت، و در اين سمت مجري قانون جديد انتخاباتي شد، كه در آن نسبت به انتخابات قبلي تغييراتي به وجود آمده بود، از جمله تغيير انتخابات غير مستقيم به مستقيم در اوضاع احوال كشوري كه آمار درستي نداشت (كتاب آبي، ج 6، ص 33-1430). در اين زمان قوام به نزاع با صمصام السلطنه پرداخته بود و وي نمي خواست، بخاطر انتخابات جديدي كه در راه بود، قوام را به سمت وزارت داخله معرفي كند، اما اكثريت مجلس، به دليلِ روشنِ قرارگرفتنِ در آستانه ي انتخابات مجلس سوم، خواستار تفويض قدرت آن وزارتخانه به قوام بود (كتاب آبي، ج 6، صص 44-1443). جالب اين است كه در اين زمان كه روسيه دومين التيماتوم خود را به ايران داده بود وزراي كابينه صمصام، از جمله برادران وثوق و قوام، سعي داشتند تن دادن به تهديد روسيه را، كه با زور سرنيزه ابلاغ مي شد، به مجلسيان بقبولانند، التيماتومي كه عامه ي مردم، بويژه در آذربايجان و گيلان، با آن مخالفت ورزيدند و با خون خود در مقابل آن ايستادند. صمصام براي اينكه مجلس التيماتوم روس را بپذيرد قوام را مجدداً به سمت وزير داخله و حكيم الملك را به وزارت ماليه منصوب كرد (كتاب آبي، ج 7، صص35-1532، 1548). يكي از مواد التيماتوم اخراج مورگان شوستر بود و دو وزير برادر، يعد از زوسيان، از همه در بركناري شوستر ذينفع بودند. سرانجام، دو سال بعد، در 1914/1293 به مقام وزارت ماليه ي دست يافت كه طي اداره ي آن، به قول دوستان انگليسي اش، پول كلاني به جيب زد (شجيعي، ج 3، صص 61، 75، 83، 84، 89، 92؛ كتاب آبي، ج 4، صص 855 و 906 ؛LP & S/20/223).

روشن نيست كه وي طي سال هاي نخستين جنگ جهاني به چه كاري مشغول بود. در سال 1916 از پيوستن به كابينه ي برادرش خودداري كرد، بنابر شايعاتي، ازين رو كه در زمان جنگ وثوق حامي بريتانيا و متحدانش بود. اما چنين امري مانع از آن نشد كه به مدت سه سال سمت والي خراسان را از سوي كابينه ي صمصام السلطنه، ولينعمت اش در سال هاي دست يابي به قدرت، بپذيرد و در سال 1920/1299 نشان فراماسونري عالي ترين لژ امپراتوري بريتانيا را دريافت دارد. (بنگريد به متني كه در چارچوب چاپ شده است)

پس از دستگيري قوام توسط كلنل محمد تقي خان پسيان و اعزامش به زندان در تهران، قوام نامه اي با مداد به روي كاغذي كاهي خطاب به وزير مختار بريتانيا نوشت، و از وي طلب كمك كرد. متن اين نامه (كه در شماره ي قبل به چاپ رسيد) در خدمت او به منافع بريتانيا آنقدر گوياست كه نيازي به تشريح ندارد. مخالفت والي خراسان قوام با رئيس دولت كودتا سيد ضياء (دولت آبادي، ج 4، ص 239) كه منجر به دستگيري او توسط كلنل پسيان شد از روي مخالفت او با سيد ضياء به عنوان دست نشانده ي بريتانيا نبود، بلكه همچون مخالفت همه ي صاحبان مكنت در ايران بود كه ازو در هراس بودند، چه وي اعلام كرده بود كه مي خواست بر اموال بادآورده آنان چنگ بياندازد (دولت آبادي، ج 4، ص 247). از همين رو، هم بريتانيا و هم رضا خان خواستار آزادي دستگير شدگان بودند. تنها كسي كه از روي ميهن دوستي و دمكراتيسم با او در افتاد دكتر مصدق بود، كه تاريخش بسيار شناخته شده است و نيازي به تشريح ندارد.
2

نشان فراماسونري قوام السلطنه*

دكوراسيون شماره 113
از دبير عاليترين Order امپراطوري هند به فرستادهء مخصوص ماژستهء بريتانيا و وزير مختار در دربار ايران.
سپتامبر- مورخ 17 اكتبر 1920
عاليجناب
من از طرف جناب استاد بزرگ (گراندماستر)ِ عاليترين لـژ امپراطوري هند [بريتاناي كبير] مأموريت دارم [مطالب زير را] از براي تحويل به جنابعالي احمدخان قوام السلطنه (K.C.I.E.) والي خراسان براي شما ارسال دارم.
(1) نشان شواليه فرماندهء لـُژ: (Knight Commander of Order)
(2) ميثاقي حاوي شرطي از براي استرداد مقتضيِ نشان كه من بايد پيرو بخش 16 مقررات لـُژ بخواهم از طرف او [قوام] امضا شود، مگر آنكه شما عدم لزوم آن را توصيه كنيد.
(3) رونوشتي از مقررات لـژ.
(4) يادداشتي پيرامون اطلاعات مربوط به عمل دكوراسيون لـژ ستارهء هند (Star of India) و امپراطوري هند و مدال از طرف اعضاي شخصي [غير نظامي] اين لژ و حاملين اين مدال ها.
(5) رسيد لطفاً درخواست مي شود.
(6) بايد تقاضا كنم كه گزارشي در بارهء تشريفات اعطاي اين نشان براي ثبت به من فرستاده شود.
(7) بايد درخواست كنم كه از آن جناب [قوام] تقاضا شود كه به هنگام تميزكردن نشان براي پرهيز از صدمه [به آن] از دقت دريغ نفرمايند.
با اخترامات فائقه
دبير عاليترين لُـژ امپراطوري هند [بريتانياي كبير]
*) FO 248/1350.xK 2059
1

نامهء قوام السلطنه به وزير مختار بريتانيا در تهران
پس از دستگيري و زنداني شدنش توسط كلنل
محمد تقي خان پسيان*
فدايت شوم، پس از عرض ارادت و تأسف از اينكه از سعادت ملاقات محروم هستم، زحمت افزا مي شوم. قريب 50 روز است كه بدون هيچ گونه تقصير و گناه خودم را در حبس، و كسان و بستگانم قسمتي در مشهد محبوس و قسمتي متفرق، تمام اموال و علاقه، حتي اثاثيهء منزل كه همراه بوده است ضبط و غارت شده. يقين دارم كلنل پريدكس شرح حال و گزارشات مرا در ايام حبس كاملاً به عرض نرساند، زيرا از داخل محبس و طرز فشار و سختي مأمورين البته بي اطلاع بوده است. اجمالاً از بيشرفي و بي احترامي آنچه ممكن بود نسبت به من و خانواده ي من فروگذار نشد و فعلاً بعد از تحمل صدمات و مشقات يك هفته است وارد طهران و در عشر آباد محبوس هستم و با كمال حيرتي كه از اين پيشآمد دارم اين مختصر را به جناب مستطاب عالي عرض مي كنم هر چند ممكن است بفرماييد مداخله در امور داخلي ايران نخواهيد فرمود ليكن نظر به درستي و روابط صادقانه و صميمانه كه در اين سه سال با مأمورين دولت فخيمه داشته و در هيچ موقع از حفظ منافع آن دولت كوتاهي نكرده ام و از طرف ديگر هم تصور نمي كنم اقدام جناب مستطاب عالي در اين مورد حمل بر مداخله شود زيرا آن چه بدون جهت و دليل بر من وارد شده است جز بر اشتباه و عدم تحقيق محلي [حمل] نمي تواند كرد و در اين صورت اقدام جناب عالي براي رفع اشتباه است نه براي مداخله. اين است [كه] با كمال اميدواري از مراتب شفقت و خيرخواهي جناب مستطاب عالي مسئلت مي كنم اقدام مؤثري در جبران و اصلاح اين احوال كه اساس زندگي مرا به كلي پاشيده است بفرمائيد كه زودتر به منزل خود رفته باتوجه و مساعدت عالي ترتيبي در زندگاني من داده تا بلكه بتوانم با خانواده و بستگانم از ايران مهاجرت نمايم و از اين احسان و شفقت جناب مستطاب عالي مادام العمر رهين امتنان و تشكر باشم.

خواهشمندم اين مكتوب در خدمت عالي محرمانه بماند و هر اقدامي مي فرمائيد مستقيماً از طرف خودتان باشد زيرا در صورتي كه معلوم شود در اين حال با جناب عالي مكاتبه كرده ام بيشتر بر فشار مأمورين و گرفتاري من افزوده خواهد شد.
با ارادت سرشار احترامات فائقه را تقديم مي دارم.
احمد قوام
[اواسط مه 1921]
*) منبع: اصل خط قوام با مداد در آرشيو وزارت خارجه ي بريتانيا: (FO 248/1346)

پس از اينكه رضا خان شريك نا برابر خود سيد ضياء طباطبايي را مرخص كرد، با مأمور اطلاعاتي بريتانيا سرگـرد گْــْرِي (Grey) مشورت كرد و ازو پرسيد: «چه كسي بايستي نخست وزير آينده شود؟» گري قوام، برادر وثوق، را پيشنهاد كرد، كه گري «بسيار خوب مي شناخت» و «مطمئن» بود كه، اگر كسي مي توانست ادامه ي كار مشاور مالي بريتانيا در ايران، آرميتاژ سميت (Armitage-Smith)، را تأمين كند، قوام مي بود. اما گري به رضا خان گفت كه قوام در زندان تهران بود. ديكتاتور نظامي جديد رضا خان اظهار داشت كه او را بلافاصله آزاد خواهد كرد، و سپس او را به مقام نخست وزيري منصوب كرد. نامه ي عاجزانه قوام از به وزير مختار بريتانيا در تهران اثر «مثبت» خود را گذاشت، و وي را به صدارت رساند.

براي تشكيل كابينه ي خود، قوام السطنه يكي از شخصيت هاي خوشنام دكتر محمد مصدق را، كه با كودتاي سيد ضياء الدين مخالفت كرده بود، به همكاري دعوت كرد. بايد توجه داشت كه پيش از آن مشيرالدوله در تابستان 1299 از مصدق خواسته بود وزارت عدليه را در كابينه ي او بپذيرد، اما وزير مختار بريتانيا با انتصاب او مخالفت ورزيده بود. مصدق، نظر به حضور مشاوران مالي بريتانيا در آن وزارتخانه (يعني آرميتاژ-سميت [Armitage-Smith] و همكارانش، كه از زمان دولت وثوق در آن وزارت خانه مشغول بودند)، از قبول سِمَت پيشنهادي سرباززد و پذيرش خود را به بركناري مشاوران انگليسي منوط ساخت، يعني درست مخالفت با دليلي كه موجب شده بود افسر اطلاعاتي بريتانيا گري قوام را به جانشيني سيد ضياء به رضا خان توصيه كند.

بنابراين، به هنگام معرفي كابينهء جديد به احمد شاه در نهم خرداد و نيز به مجلس چهارم در اول تيرماه1300، مصدق حضور نداشت. اين كابينه كه طي كارش بين رضاخان سردار سپه و نخست وزيرش قوام اختلاف افتاد، در شهريور 1300 استعفا داد. اما قوام مجدداً مأمور تشكيل كابينه شد و دولت جديد خود را در 16 مهرماه به مجلس معرفي كرد، و اكنون كه آرميتاژ-سميت كنارگذاشته شده بود، مصدق سر انجام سمت وزير ماليه را پذيرفت. در اينجا نيز بايد ياد آور شد كه پذيرش اين سمت از سوي وي به دنبال ديدار رضاخان سردار سپه ازو و اصرار بسيار سردار سپه به مصدق داير بر لزوم قبول وزارت ماليه در جهت فراهم آوردن اصلاحات در وزارت جنگ و بخاطر «استفاده از كار و عمل [مصدق] به نفع مملكت» صورت پذيرفت، آنهم به شرط اعطاي اختيارات سه ماهه براي اجراي اصلاحات مالي پيشنهادي وي به مجلس چهارم. اعطاي اختيارات اصلاحگرانه به او با مخالفت برخي از نمايندگان محافظه كار و «مترقي» رو به رو شد، و اين عقيده را در ذهن او ايجاد كرد كه مخالفت با او به اين لحاظ صورت مي گرفت كه نگذارند او به رفرم در ماليه دست زند.

يكي از مخالفان سرسخت مصدق سليمان ميرزا اسكندري «سوسياليست» بود. او در جلسهء 4 آبانماه 1300 مجلس شوراي ملي اظهارداشت كه نمي بايستي اختيارات داير بر تعليق مقررات حاكم بر وزارت ماليه به مصدق اعطا مي شد. او عوامفريبانه افزود كه در چنين صورتي وزير عدليه عميد السلطنه نيز خواهان اختيارات مشابهي خواهد شد و در نتيجه مجلس بايستي در مدت زمان اختيارات تعطيل مي شد. روشن است كه اين بحث جز بهانه اي ظاهري در مخالفت با مصدق و اصلاحات پيشنهادي او نبود. مصدق، كه با استخدام مستشاران خارجي مخالف بود، گفت كه به عقيدهء او نبايستي روي استخدام آنان اصرار مي ورزيدند، «چه ملتي كه نمي تواند خانه ي خود را بدون كمك ديگران اداره كند، شايسته ي زندگي نيست. در حالي كه موفقيت مستشاران بستگي به مدت قراردادشان دارد، بايد اعتراف كنيم كه مستشاران هنگامي به سود ما كار خواهند كرد كه ما خود وزارتخانه و مجلس خوب و هم چنين افكار عمومي هوشمندي داشته باشيم. من عقيده دارم كه يك متخصص ايراني، در صورتي كه از حمايت كافي برخوردار باشد، خواهد توانست به همان خوبي از عهدهء كار برآيد. اما چون حمايتي در كار نيست (چه اگر وجود داشت، آن ايراني هايي كه براي اصلاحات تلاش مي كنند با اين همه مخالفت روبرو نمي شدند)، مستشاران مجبور مي شوند از كشور هاي خارجي حمايت بطلبند، و لذا بر ضد منافع كشور ما كار كنند. من بر اين عقيده ام كه مادامي كه اين وضع ادامه دارد، نه يك مستشار خارجي و نه هيچكس ديگري نخواهد توانست در امر اصلاحات توفيق حاصل كند.»

در اين زمان رهبر اپوزيسيون سليمان ميرزا اظهارداشت كه اعطاي اين اختيارات «خلاف قانون اساسي است.» او اين اختيارات را «ديكتاتوري» خواند. در 11 آبان 1299، هنگامي كه مصدق دريافت كه مخالفت رو به شدت مي رفت، از سمت خود استعفا داد. استعفاي او پذيرفته نشد، و سر انجام در 22 آبان اختيارات به وي تفويض شد. پس از كسب اين اختيارات مصدق دو كميسيون سه نفره تعيين كرد تا هركدام به درآمد ها و مخارج دولت نظارت كنند. او سپس همه ي حقوق هاي (مواجب) غير ضروري (درباريان و شاهزادگان) را قطع كرد. آنگاه به كارمندان ماليه اخطار كرد كه، در صورتي كه تقلا كنند با تكيه به دوستان «با نفوذ» مقام خود را حفظ كنند يا ترفيع بگيرند، بلافاصله از كار بركنار خواهند شد. او كه خود شخص پر كاري بود و مي ديد كه كارمندان ماليه وقتي براي كاركردن نمي يافتند، ده نفر از فعال ترين كارمندان را انتخاب كرد و، با ترتيب دادن وسايل تغذيه و خواب آنان در ساختمان وزارتخانه، آنان را به كار مداوم براي اصلاحات دعوت كرد. اين اقدامات به محبوبيت او در ميان كارمندان و حاميان با نفوذ آنان نيفزود. ازهمين رو، حملات شاهزاده سليمان اسكندري تشديد شد و مناسبات اين دو رو به وخامت گذاشت، تا اينكه در 8 ديماه به اوج خود رسيد. بنابر گزارش سفارت آمريكا، در آن روز مصدق، در برابر توهينات سليمان ميرزا در مجلس و اينكه او را ديكتاتور خواند، سليمان ميرزا را «عوامفريب و بيشرف» (demagogue and dishonorable) خواند. سليمان ميرزا با حمله به مصدق در سرسراي مجلس چنان كشيده اي به گوش وي نواخت كه مصدق نقش بر زمين شد و از حال برفت. با كمك طبيب وضع او به حال عادي بازگشت.

پس از اينكه سر انجام، برغم مخالفت هاي سرسختانه محافل وابسته به بريتانيا، مجلس چهارم ناگزير از موافقت با اختيارات پيشنهادي او شد، اصلاحات سه گانه ي مصدق در ماليه (يعني موازنهء بودجه، رسيدگي به سوابق كارمندان آن، و تنظيم لايحهء تشكيلات)، نه تنها موجبات دشمني خودي ها (سليمان ميرزا) را، كه بويژه بيگانگان (انگليسيان) را با او فراهم آورد. با اينكه سفارت آمريكا در تهران از «بهبود» وضع وزارت ماليه گزارش مي داد، دشمني بريتانيا با او آنقدر شديد بود كه پس از گذشت سال ها سفارت بريتانيا در ايران نتوانست از اظهار نظر زير خودداري كند:

مصدق، [پس از] انتصابش به وزارت ماليه در ژوئن [كذا] 1921 و طي شش [كذا] ماه وزارتش،كوشيد اجازهء تصفيه و اصلاح وزارتخانهء خود را به دست آورد و چنين نيز كرد. او به اخراج دستجمعي برخي [از كارمندان] دست زد، اما در باز سازي آنچه ويران كرده بود كاملاً ناتوان بود.

شبيه همين اظهار نظر ها سال ها بعد نيز تكرار شد، كه نشانه ايست از كينهء سيراب ناشدني مأموران بريتانيا نسبت به مصدق. با اين همه، وزير مختار بريتانيا در آن زمان نتوانست از ذكر درستكاري مصدق در مقام وزارت ماليه خودداري كند.

بدين سان، ديده مي شود كه اعطاي وزارت به مصدق بخاطر استفاده از نام نيك او بود، و هنگامي كه او بر اصلاحات خود پافشرد، قوام حاضر نشد حمايت خود را تا به ثمر رساندن پيشنهاد هاي اصلاحي او ادامه دهد.

در اين زمان نكته ي جالب توجه در مورد قوام اينست كه، برغم عضويت اش در حزب دمكرات مشروطه خواه و رسيدنش به وزارت با حمايت آن حزب، در اولين روز نخست وزيري خود كه به مجلس مي رفت در ركاب عين الدوله صدر اعظم مستبد ضد مشروطه بود، و ولينعمت پيشين به منشي پيشين، كه زير بازوي او را مي گرفت، تكيه مي داد (دولت آبادي، ج 4، صص 48-247).

يكي ديگر از اقدامات قوام سركوب نهضت رهايي بخشي بود كه تحت رهبري ميرزا كوچك خان بلافاصله پس از شروع نخستين جنگ جهاني آغاز شده بود. چون در كتابي قطور مفصلاً به شرح رويداد و تحليل آن جنبش، سياست دولت، بريتانيا، و سياست شوري پرداخته ام، در اينجا به اختصار به اين مسئله مي پردازم.

دولت تزاري و بريتانيا طي سال ها براي سركوب آن نهضت كوشيدند و موفق نشدند. با ورود مشيرالدوله مذاكراتي با دولت در تهران آغاز شد، اما پس از استعفاي او پيش آمدن صدارت سپهدار رشتي و سپس دولت كودتايي سيد ضياء-رضاخان سركوب اين نهضت ادامه يافت. پس از ورود نخستين سفير تام الاختيار شوروي روتشتاين به ايران در بهار 1300، اقدام براي رسيدن به مصالحه از سر گرفته شد، بويژه اينكه در اثر تند روي هاي برخي از جنگليان سابق، چون احسان الله خان، و جناحي از كمونيست هاي ايراني و قفقازي بين كوچك خان و مؤتلفان كمونيست اش نقار ايجاد شده بود. روتشتاين كه، بنابر دستور لنين، دست اندر كار پايان دادن به نهضت جنگل بود با كوچك خان مراوداتي برقرار ساخت و در عين حال از كمك به رضاخان سردارسپه دريغ نمي ورزيد. از سوي ديگر، قوام السلطنه به استقراض از بانك انگليسي شاهنشاهي روي آورد تا براي لشگر كشي عليه نهضت توسط رضاخان امكانات مالي فراهم آورد. در حالي كه سياست جديد شوروي كمونيست ها را از ادامه ي مبارزه منع مي كرد و خروج ايشان را همراه احسان الله خان از ايران ترتيب مي داد، كوچك خان از تسليم به رضا خان و توصيه هاي روتشتاين سرباززد و تا آخرين دم رزميد. همكاري قوام با رضاخان و بريتانيا براي سركوب نهضت جنگل با اعدام جنگليان و كمونيست هاي دستگير شده در رشت و انزلي قرين موفقيت شد. كميته ي مركزي حزب كمونيست ايران طي نامه اي به لنين نسبت به سياستي كه روتشتاين مجري آن بود و به كشتار انقلابيون انجاميده بود اعتراض شديد كرد.

در اين دوران از نخست وزيري، قوام به كار «مهم» ديگري دست زد. يكي اعطاي منابع نفتي شمال ايران به شركت هاي آمريكايي بود. علت عمده ي اين امر، به غير از منافعي كه چنين قراردادهايي براي هيأت حاكمه داشت، مبالغ دريافتي مي بايستي به بودجه ي دولت كمك مي رساند، كه تقريباً تمام درآمد هاي ناچيزش از شركت نفت جنوب را در اختيار رضا خان براي مصارف نظامي مي گذاشت. اعطاي اين قرار دادها مورد مخالفت شوروي قرار گرفت، كه ادعا مي كرد كه، مطابق قرارداد 1921 ايران و شوروي كه طي آن شوروي از همه ي امتيازات روسي در شمال ايران صرفنظر كرده بود، ايران حق نداشت آن ها را به دولت سومي واگذارد. به هر رو، اين قرارداها فسخ شدند و قوام نتوانست طي دو سه دوره صدارت خود كاري از پيش ببرد و ناتواني اش زمينه را براي چنگ اندازي رضا خان به صدارت و سپس سلطنت فراهم آورد. پس از سقوط قوام كه با مخالفت شوروي و نيروهاي دمكرات «بلوك مليون» روبرو شده بود، قوام ناچار از كناره گيري از سياست شد. حزب كمونيست ايران در تحليلي كه از دولت قوام به دست داد، از جمله ياد آور شد كه «موج نفرت خشمگيني كه در آسيا عليه امپرياليسم غرب سر بلند كرده بود ايران را نيز فرار گرفت ... تفقير اقتصادي كشور، كه از بازار روسيه جدا شده بود و در معرض ويراني كامل قرارداشت، استثمار بيشرمانه توسط انگليسان، و شخص ، قوام السلطنه، سرسخت ترين هوادار بريتانيا، اتحاد تمام احزاب و عناصر ملي را، كه در داخل و خارج پارلمان يك بلوك ملي به وجود آورده اند، فراهم ساخت. ... در 20 ژانويه1923/30 دي 1301، بلوك مليون ديگر به يك نيروي سياسي كاملاً متشكل بدل شده بود و اكثريت نمايندگان مجلس را به دور خود گرد آورده بود، و در 25 ژانويه زير شعار "مرگ بر ارتجاع،" "مرگ بر امپرياليسم انگليس،" و "زنده باد استقلال ايران و اتحاد نزديك آن با روسيه ي شوروي!" اين بلوك [مليون] قوام السلطنه ي ارتجاعي را سرنگون ساخت و دولت جديد ملي به صدارت ناسيوناليست راديكال مستوفي الممالك را تشكيل داد.»

قوام پس از چند ماه از طرف رضا خان متهم به توطئه براي قتل او گرديد، و در اكتبر 1923/آبان 1302 به اروپا تبعيد شد، اما در اثر وساطت برادرش وثوق توانست در آخر 1928 به ايران بازگردد و در املاك خود در لاهيجان به دور از سياست زندگي كند. اجبار او به بازگشت ظاهراَ بخاطر به ته كشيدن امكانات مالي او بود، كه در قمارخانه ها و مجالس خوش گذراني اروپا از دست رفته بود. پس از بركناري رضا خان در شهريور 1320 او از نو وارد صحنه ي سياسي شد.

همكاري قوام با آلمان هيتلري و دولت نظامي و تجاوزگر ژاپن. يكي از نكاتي كه در مورد قوام در اين دوران براساس اسناد آرشيو هاي آلمان، آمريكا، و بريتانيا مسجل شده است، اما كمتر از آن سخن رفته است، همدستي او با گروهي از عناصر هيئت حاكمه و هدايت آنان براي يك كودتا عليه رضا شاه با همكاري با آلمان نازي است. دانسته است كه زمان روي كار آمدن هيتلر رضا شاه با آلمان نازي نزديك شد، تا جائي كه نطق هاي هيتلر به طور كامل توسط سيف آزاد، مواجب بگير سفارت آلمان، ترجمه و در مطبوعات منتشر مي شد. در اين دوران، ايران به يكي از پايگاه هاي جاسوسي و تبليغاتي آلمان هيتلري بدل شد. هواداري از آلمان نازي، نه فقط در ميان مردم ساده و از دنيا بي خبر، كه بويژه در ميان سياستمداران و افسران ارتش جان گرفت. پس از بركناري رضا شاه بخاطر همكاري او با آلمان فعاليت هاي شبكه ي آن كشور در ايران ادامه يافت. در رأس آن دو افسر اطلاعاتي آلمان، فرانتس مايْـر (Mayr) و گوماتا قرار داشتند، و انگليسيان در پي دستگيري ايشان بودند. در 1941، گوماتا موفق به فرار از ايران شد؛ ماير هم از چنگ مأموران انگليسي گريخت، اما كيف اسنادي ازو باقي ماند، كه موجب لو رفتن بخشي از شبكه ي آلمان در ايران شد، از جمله همكاري سرتيپ زاهدي با ماير. ماير سرانجام همراه با كيف ديگري حاوي اسناد ديگري دستگير شد و كل شبكه ي آلمان لو رفت. در ضرب اول، دويست تن از اعضاي شبكه دستگير شدند، كه نامه هاي مهمترين آنان به قرار زير بود: سرلشگر آق اوِلي، سرلشگر پورزند، احمد متين دفتري، سرتيپ زاهدي، ملا كاشاني، صادق صادق مستشار الدوله، حبيب نوبخت، علي هيئت، و سجادي. رابطه ي آنان با ماير توسط شخصي به نام حسام وزيري تأمين مي شد. آنان جلسه اي با ماير، عامل سازمان جاسوسي ارتش (Abwehr) هيتلري، در منزل شخصي به نام نقيب زاده مشايخ برگذار كرده بودند تا سازماني به نام «حزب ملي» ايجاد كنند. در همين ارتباط آشكار شد كه به دنبال يك سلسله كوشش ها از پيش، در اوايل 1941 جرياني به نام «كميته ي ملي» با شركت يزدان پناه، قوام السلطنه، سرتيپ قديمي، ابراهيم حكيم الملك، مستشار الدوله و حسين علي قره گوزلو تشكيل شده بود و قصدش كودتا عليه رضا شاه بود. اين كودتا ازين رو رخ نداد كه وزير مختار آلمان اِتـِـل (Ettel)، بنابر تمايل اِس.د.ِ (SD)، اداره جاسوسي وزارت خارجه، برخلاف آبوِر، معتقد بود كه رضا خان خواست آنان را ارضاء مي كرد و لزومي به كودتا نبود.

قوام خود هرگز با ماير يا ديگر مأموران آلمان تماس شخصي نگرفت. تماس گروه با دولت هيتلر توسط دو نفر انجام مي گرفت، يكي قره گوزلو و ديگري برادر انگلوفيل قوام وثوق، كه مورد اطمينان قوام بود و به او ظن همكاري با آلمان نمي رفت، اما سفير آلمان اِتـِل به او اطمينان نداشت و او را يك همكار قديمي بريتانيا مي دانست. دستگيري گروه اول همكاران آلمان، در اثر بجاي ماند چمداني حاوي از اسناد جاسوسي ماير، چند روز پس از نخستين دور زمامداري قوام روي داد. نخست وزير پيشين سهيلي با اين دستگيري ها مخالف بود. جالب اينست كه، از طرف ديگر، قوامي كه تازه زمامدار شده بود، به هنگام دستگيري دسته ي اول شبكه، در مخالفت با افكار عمومي تهران و نمايندگان مجلس، كه احساساتي آلماندوستانه داشتند، و دستگيري ها توسط متفقين را خلاف قانون ايران و پيمان مودت 1942 مي دانستند، بر دستگيري همكاران ديروزي خود صحه گذاشت. سفير آمريكا دريفوس اين «آمادگي به همكاري» از سوي قوام را نوعي (سهمي از براي همه/pars pro toto) در آمادگي اصولي خويش براي همكاري با متفقين ارزيابي كرد. قوام با دستگيري چهل تن از متهمان اظهار موافقت كرد، اما براي خالي نبودن عريضه خواست كه ظرف 24 ساعت اتهامات كتبي عليه آنان ارائه شود!

يك گزارش اطلاعاتي بريتانيا همچنين مي آورد كه گزارش شده بود كه قوام در اوايل سال 1942 وارد تماس با نماينده ي دولت ژاپن در تهران شده بود، و در سال 1942، به هنگام نخست وزيري اش، پيام هايي از مأموران دولت آلمان نازي دريافت كرده بود، «بدون آنكه ما را مطلع سازد»! انگليسيان اين امر را در ژانويه 1944 به اطلاع شاه رساندند. اين گزارش همچنان او را مردي «زيرك،» اما «موذي، دسيسه چين و غيرقابل اطمينان» ولي داراي مناسبات «دوستانه» با بريتانيا دانست. علت عدم دستگيري نخست وزير توسط ارتش بريتانيا در ايران اين بود كه يك ژنرال انگليسي به نام ادوارد، كه قوام را مردي زيرك به حساب مي آورد و مي دانست كه مي شد ازو سود برد، مانع از دستگيري وي گرديد.

پس از اينكه سفارت بريتانيا بالاخره به همكاري قوام هم با دولت هيتلر و هم دولت ژاپن پي برد، سفير در تهران دليل عدم دستگيري وي و همكاري با او را در گزارش زير به وزارت خارجه اش اين گونه توجيه كرد:

آشكار است كه قوام، چه پيش و چه پس از اشغال ايران توسط متفقين، خود را نزد آلماني ها بيمه كرده بود. اينكه او توانسته بود چنين كاري را بكند بدون آنكه كسي از آن مطلع شود چه بسيار از زرنگي او و عدم پايبندي وي به اصول حكايت مي كند. بر اساس اسنادي كه تا كنون در برابر ما قرار دارد، به نظر نمي رسد كه قوام از نظر سياسي متمايل به آلماني ها يا بر ضد متفقين بوده باشد. او تنها نگران اين بود كه روابطش با هر دو طرف خوب باشد، بدون آنكه خود را بنحوي غيرقابل بازگشت به يك طرف متعهد سازد. – يك بازي معمولي ايرانيان كه بندرت اينگونه ماهرانه انجام مي گيرد. اين كاملاً ممكن است كه اكنون، اگر [مجدداً] نخست وزير شود، از خدمت به ما دريغ نخواهد داشت، چه او خواهد دانست كه نان او را در كدام سمت شيرمالي مي كنند.

بنابر اسناد بريتانيا و آلمان، از سال 1939 به بعد، قوام دست اندر اين كار بوده بود، تا با همكاري سازمان جاسوسي ارتش آلمان هيتلري رضا شاه را با كودتايي ساقط كند و خود بجاي وي بنشيند. هنگامي كه، پس از دستگيري ماير و به دست آمدن چمدان دوم او كه حاوي اسناد ديگري بود، سفارت بريتانيا در تهران به همكاري قوام با آلمان پي برد، قوام ديگر ناچار از كناره گيري شده بود. بريتانيا او را دستگير نكرد، اماهمچون مهره ي لطمه ديده در انبان خود حفظ كرد تا ديگر روزي از او استفاده كند. علت اينكه كودتايي، چه پيش و چه پس از بركناري رضا شاه رخ نداد اين بود كه، برخلاف بخش جاسوسي ارتش هيتلر، سفير اِتـِل رضاشاه را مدافع منافع آلمان در ايران مي دانست، و، از سوي ديگر، به قوام و برادرش اطمينان نداشت و آن دو را عمال بريتانيا مي دانست. پس از دستگيري ماير و عمال «ايراني» اش ديگر حتي چنين امكاني هم وجود نداشت

بازگشت قوام به نخست وزير پس از شهريور 1320. پس از فروغي و سهيلي، قوام سومين نخست وزير ايران بود كه در فرداي شهريور 1320، با حمايت آمريكا، شوروي و بريتانيا، در مرداد ماه 1321 به زمامداري رسيد. اين بار نيز، برغم مخالفت شخصي سفير بريتانيا، سر ريدر بولارد كه متمايل به حزب كارگر بود و قوام را شخصي مرتجع مي دانست، انگليسيان با صدارت او موافقت كردند به شرط آنكه چند تن از وزيران مورد نظر آنان را به عضويت كابينه بپذيرد. اين كار توسط يك افسر ارتش انگليس به نام ادوارد، كه در زمان دستگيري قوام توسط كلنل پسيان در مقام افسر اطلاعاتي بريتانيا در مشهد بود و قوام را مي شناخت انجام گرفت.

بنابر قول مأموران اطلاعاتي بريتانيا، قوام در درجه ي اول اقوام و دوستانش را به گرد خود آورد. او سخت كوشيد وزارت جنگ را در اختيار بگيرد، اما نتوانست از پس «شوق شاه جوان براي كنترل ارتش برآيد.» رودررويي شاه با او در رويداد «بلواي نان» (17 آذر 1321) ظاهر شد. بنابر اين ارزيابي، قوام بخوبي از عهده مقابله با «بلواي نان» برآمد و توانست اقتدار دولت را برقرار سازد. اما از آن پس وي دست اندر كار «دسيسه چيني هاي كوچك» و «رفيق بازي» يا «حمايت از اطرافيان» شد، و لذا در بهمن 1321 ناگزير از استعفا شد. ازآن پس ديگر او كم و بيش آشكارا متهم به «محرك اصلي» رويداد «بلواي نان» گرديد. گزارش اطلاعاتي بريتانيا او را «براستي كهنه پرست (old-fashioned) تر و انعطاف ناپذير تر» از آن دانست كه بتواند خود را با زندگي نو سياسي آن روز «انطباق دهد.»

سفير آمريكا در مورد «بلواي نان» مي نويسد كه در واقع علت روشن «بلوا» كمبود نان بود، ولي علل عميق سياسي اي هم وجود داشتند. بنابر نظر سفير، دانشجويان با دسيسه چيني به جلوي مجلس آورده شده بودند تا از كمبود نان براي مقاصد سياسي استفاده شود، اما خود «بلوا» بطور خودبخودي رخ داده بود. در همين اثنا بود كه شاه از قوام خواسته بود كه استعفا بدهد، ولي قوام، با دريافت حمايت متفقين، اين پيشنهاد را رد كرده بود. با اين همه، بنابر نظر سفير آمريكا در ايران، «بخش بزرگي از مسؤوليت بلواي [نان] در دسامبر 1942 بايد دقيقاً به دوش قوام گذاشته شود.» ولي بنابر نظر مأمور اطلاعاتي بريتانيا ترآت (Trott)، قوام با سركوب «بلوا» «بدون ترديد خدمت بزرگي به استقرار مجدد نظم انجام داد.» در اين هنگام بود كه او را متهم مي كردند كه مي خواست با افزايش قدرت خود پهلويان را براندازد و خود به رياست جمهوري برسد. از قول او آورده اند كه پس از آخرين كابينه ي فروغي هنگامي كه ازو خواسته شده بود كابينه تشكيل دهد، او گفته بود: «من سمت نخست وزير را نخواهم پذيرفت، اما مقام رياست جمهوري ايران را قبول خواهم كرد.» اما، چنانكه ديديم، وي حاضر شد مقام صدارت را بپذيرد، چون آن را راهي براي افزايش قدرت خود برآورد مي كرد.

اگرچه حزب توده در اين زمان از قوام حمايتي محدود كرد، اما حاضر نشد به پيشنهاد او براي عضويت در كابينه ي جواب مثبت گويد، هدف قوام ازين كوشش تأمين حمايت سه دولت متفقين بود تا بتواند آن «پسره» را واژگون كند و خود به حكومت مطلق برسد. بي سبب نبود كه پيشه وري، كه او را از دوران جنگل خوب مي شناخت، در آژير پيرامون «بلواي نان» نوشت: «يكي از بازيگران اين صحنه ي عجيب، از قراري كه شنيده ام، آقاي قوام السلطنه است. اين پيرمرد جاه طلب در خفه كردن آزادي تاريخ طولاني و شگفتي دارد، و بطور تحقيق در دسته بندي و در خراب كردن عناصر آزاديخواه و اغفال مردم پاك و ساده اعجوبه ي غريبي است.»
در اين دوران بود كه قوام يك بار ديگر دكتر ميلسپوي آمريكايي را (12 نوامبر 1942/21 آبان 1321) براي همان سمت قبلي خزانه دار كل كشور به مجلس سيزدهم پيشنهاد كرد و به تصويب رساند. اين بار نيز اين مصدق بود كه بخاطر مخالفت مردم (بازاريان، مغازه داران، و زحمتكشان گوناگون كه از سياست اقتصادي تبعيضي او در زمان سخت جنگ صدمه ديده بود، ونيز بخاطر مغايرت اختيارات او با قانون اساسي) در مجلس براي بركناري او مبارزه كرد و موفق هم شد. نكته ي مهم ديگري كه مربوط به سياست استعمار پروري قوام است استخدام مستشاران نظامي آمريكا و باز سازي ژاندارمري به رياست ژنرال شوارتسكف (ٍSchwarzkopf) بود، ، كه، جدا از مضار آن در همان سال هاي جنگ و بلافاصله پس از آن، يكي از وسيله هاي بعدي موفقيت كودتاي 28 مرداد شد. شايسته ي ذكر است كه، بنابر نوشته ي يك محقق آمريكايي، شوارتسكُپف در آن زمان از طرف (Office of Strategic Studies)، دفتر مطالعات استراتژيك آمريكا استخدام شد كه تا قبل از تأسيس سيا نقش آن را ايفا مي كرد. بنابر نوشته ي همين محقق آمريكايي، شوارتسكپف از همان زمان شالوده ي اساسي فعاليت هاي بعدي سيا در ايران را ريخت. همچنين طي بحران آذربايجان، هنگامي كه حزب توده به حضور شوارتسكپف در ژاندارمري حمله مي كرد، قوام از در حمايت او در آمد، و پس از پايان قراردادش در پائيز 1325، برغم اعتراضات حزب توده، آن قرارداد را از نو تمديد كرد.
سياست قوام در مورد بازكردن درهاي ادارات كشور به روي مستشاران آمريكايي چنان سخاوتمندانه بود كه موري (Murray) مشاور بخش خاورنزديك وزارت خارجه ي آمريكا و سفير بعدي آن كشور در ايران در ارزيابي خود از اين سياست نوشت:

واقعيت روشن اين است كه بزودي ما در وضعيتي خواهيم بود كه در عمل ايران را از طريق گروهي از مشاوران آمريكايي «اداره كنيم.»، مستشاراني كه دولت ايران مشتاقانه مي جويد و دولت بريتانيا توصيه مي كند،

پس از «بلوي نان» دولت قوام سقوط كرد، اما وي نتوانست مدت زيادي از قدرت دور بماند، و در آخر تابستان 1943 خواستار ملاقات با شاه شد، اما شاه خواست او را رد كرد. لكن، سرانجام، شاه او را در اول سپتامبر/10 شهريور 1322 به مدت دو ساعت به حضور پذيرفت. در مورد مطالب و نتايج ملاقات نظرات متناقضي وجود داشت. به هر رو، او موفق نشد به قدرت چنگ بياندازد و در كمين نشست تا به هنگام بحران ديگري با عرضه ي خود چون ناجي كشور بتواند به قدرت مطلقه كشور دست اندازد.

قضيه ي آذربايجان زمينه ي نخست وزيري مجدد قوام. در مورد قضيه ي آذربايجان و فرقه ي دمكرات كتب چندي به فارسي و آذري، و نيز برخي زبان هاي اروپايي نوشته اند. كتب فارسي عمدتاً از ديد هيئت حاكمه وقت نوشته شده اند، حتي اگر پس از سقوط شاه منتشر شده باشند. كتبي كه به زبان هاي انيراني نوشته شده اند، و برغم كمبود ها، حاوي اسناد تاريخي جدي و تحليل هاي نسبتاً بيطرفانه هستند، به ترتيب تقويمي به قلم نويسندگان زير اند: پرويز همايون پور، لوئيز لسترانژ فاست، رالف كآ ُتس، جميل حسنلي، و چند مقاله ي تحقيقي كه مستقيماً به موضوع مربوط مي شوند. كتاب هاي ديگري نيز نگاشته شده اند، اما يا عاري از سنديت لازم هستند و به تكرار دانسته ها بسنده مي كنند، يا، چون كتاب حمزوي، برغم اسناد قابل استفاده اش، از موضع ايدئولوژيك دستگاه پهلوي تقرير شده اند. برخي كتب و مقالات نيز، ضمن تحليل آغاز جنگ سرد، به قضيه ي آذربايجان پرداخته اند. خاطرات دست اندركاران ايراني و انيراني نيز، با در نظر گرفتن جنبه ي ذهني و متنفع نويسندگان آن ها، نيز قابل استفاده هستند. مهمتر از همه اسناد آرشيو هاي بريتانيا، آمريكا، جمهوري آذربايجان، اتحاد شوروي، گرجستان، فرانسه، و خود ايران هستند كه بعضاً مورد بهره برداري قرار گرفته اند. با اين همه، هنوز قضيه ي آذربايجان در ابرهاي تيره اي از ذهني گري، مواضع ايدئولوژيك، شوونيسم، و غيره گرفتار است، و در انتظار بررسي بيطرفانه. در اينجا فرصت اين نيست كه به كل قضيه بپردازيم؛ ناچار، در حد امكان تا آنجا كه به دوره ي صدارت قوام السلطنه مربوط مي شود بسنده خواهيم كرد.
تداركات تجزيه ي آذربايجان از زماني آغاز شد كه رهبران انقلابي جمهوري آذربايجان، چون نريمانف و همكاران او از دوره ي حزب همت، يا به مرگ «طبيعي» مردند، يا در تصفيه هاي استاليني سال هاي آخر دهه ي 1930 از ميان برداشته شدند، و باند آدمكش باقراُف به قدرت رسيد، مردي كه بعد از انقلاب اكتبر چون مأمور اطلاعاتي حزب شووينيست مساوات آذربايجان عليه بلشويك ها فعاليت كرده بود. در همين زمان بود كه در ميان شصت هزار ايراني مقيم قفقاز يا آسياي مركزي، كه بخاطر علاقمندي به وطن خود حاضر نشدند ترك تابعيت ايران كنند و توسط شوروي به ايران اعزام شدند، عده اي مأمور اطلاعاتي (NKVD/KGB) به ايران اعزام شدند تا نه فقط اطلاعات لازم را در امور ايران و فتح آن به مركز خود ارسال دارند، بلكه همچنين پيشقراولاني باشند كه به هنگام تسخير آذربايجان توسط باقراُف كار فتح را تسهيل كنند. به همين منظور بود كه به هنگام عقد قرارداد با آلمان هيتلري حدود مناطق مورد علاقه ي دست اندازي خود در ايران تا خليج فارس را به آلمان ها اطلاع داد. پس از اشغال ايران توسط متفقين، باقراف دست به كار تداركات تجزيه آذربايجان ايران و بلعيدن آن توسط جمهوري شوروي تحت اختيار خود شد. هدف او تنها افزودن مناطق حاصلخيزي به جمهوري آذربايجان نبود – او حتي تهران را در مرزهاي «مام ميهن آذربايجان» قرار مي داد – بل مي خواست با افزودن منطقه وسيع تري با امكانات توليدي و جمعيت قابل ملاحظه اي موقعيت خود را در رهبري حزب كمونيست شوروي تقويت كند. اما پس از مدتي استالين، با توجه به دشواري هاي نبرد عليه آلمان و حفظ اتفاق عمل با بريتانيا، به او دستور داد از آن اقدامات در دوران جنگ دست بكشد. تنها پس از شكست آلمان بود كه پروژه اشغال دائمي شمال ايران و تجزيه آن مناطق به مرحله ي عمل گذاشته شد. ك.م. حزب شوروي طي دستورالعمل هايي اجراي اين برنامه را آغازيد. در اين فاصله شوروي يك هيئت اقتصاي خود را به رياست س. كافتارادزه به ايران فرستاد كه طي تظاهرات خياباني مورد حمايت حزب توده در تهران و كميته ي ايالتي آن در آذربايجان قرار گرفت.
خواست عمده اين تظاهرات عبارت بود از بركناري، تعقيب نخست وزير ساعد، و انتخاب نخست وزير ديگري. اين نخست وزير كه مي توانست باشد؟ قوام. در اين زمان هيئت شوروي به رياست كافتارادزه دست به كار «انتخاب» نامزد مناسب ديگري براي نخست وزيري زد. بنابر اسناد شوروي ها كه حسنلي نقل مي كند، اين نامزد كسي نبود جز قوام السلطنه كه «در ملاقات هايي سرّي با يكي از اعضاي هيئـت [شوروي] – معاون كميسر صنايع شوروي اتحاد شوروي به نام ن. بايباكـُف – گفتگو كرد و به او گفت كه ساعد آنان را فريب مي داد و نفت را به ايشان نخواهد داد. قوام السلطنه به آنان اطمينان داد كه، اگر او نخست وزير مي بود، با همه ي پيشنهاد هاي شوروي موافقت مي كرد.» از همين رو بود كه پيش از اينكه هيئت شوروي تهران را ترك كند، مقامات «نظامي، ديپلماتيك، و مؤسسات ويژه [اطلاعاتي] شوروي دستور يافتند سقوط كابينه ي ساعد را فراهم آورند.» اما با بركناري ساعد قوام به نخست وزيري نرسيد و حكيمي جاي او را گرفت. چون سفير شوروي در اين زمان به مسكو بازگشته بود، كوشش هاي كابينه ي جديد به جايي نمي رسيد و پاسخي از مسكو دريافت نمي كرد، زيرا شوروي حاضر به مذاكره با آن كابينه نبود و مي خواست قوام، كه قول هاي لازم را داده بود، به صدارت برسد.
در اواخر سال 1945 و اوايل 1946، سهيلي و وزير خارجه ي او نجم مجدداً سعي كردند با مقامات مسكو مستقيماً وارد مذاكره شوند، و پيشنهاد كردند كه به مسكو سفر كنند تا در آنجا حضوراً به مذكره بنشينند. در اينجا نيز با بي اعتنايي مسكو روبرو شدند. لذا، تصميم گرفتند كه شكايت ايران از «دخالت شوروي» در آذربايجان و عدم آمادگي مسكو براي خروج نيروهاي نظامي اش از ايران را به شوراي امنيت ببرند. نماينده ي ايران در شوراي امنيت سيد حسن تقي زاده در 26 ژانويه/6 بهمن 1324 شكايت ايران را تقديم شوراي امنيت كرد.
نماينده ي شوروي ويشينسكي، دادستان استالين در دادگاه تصفيه هاي دهه ي 1930، كوشيد تا از ورود شكايت ايران به دستور شورا جلوگيرد و مشكل را در مذاكره ي دوجانبه حل كند. در اين زمان آمريكا يادداشتي در باره ي «وضع متشنج» ايران به دولت شوروي داد، و تأكيد كرد كه هرچه نيروهاي خارجي بيشتر در ايران مي مانند، احتمال مي رفت كه «حوادث و سوء تفاهماتي» روي دهند.» درست در ماه هايي كه همه ي تصميمات فرقه ي دمكرات از طريق مشورت باقراُف با استالين اتخاذ مي شد، ويشينسكي با وجداني آسوده اعلام كرد كه حوادث ايران هيچ ربطي به حضور نيروهاي شوروي نداشتند، و خواست هاي فرقه خواست هاي دمكراتي و امر داخلي ايران بودند.
در اين زمان فعاليت باند باقراف براي تجزيه ي آذربايجان تشديد شد. كبيري، شهردار پيشين مراغه، در ملاقاتي با معاون كنسول شوروي در تبريز اظهار داشت:

دهقانان، كه اكثريت اهالي آذربايجان را تشكيل مي دهند، آماده به دفاع از پيشنهاد شوروي است. حتي اكر مطلب بر سر تجزيه ي آذربايجان تحت حمايت شوروي براي تبديل آن به يك كشور مستقل باشد، دهقانان آذربايجان آماده اند از آن پشتيباني كنند. حتي اگر مسئله بر سر وحدت آذربايجان شمالي و جنوبي باشد، اكثريت اهالي آذربايجان از آن استقبال خواهند كرد.»

ديده مي شود كه در چه زمينه ي تاريخي قوام، بخاطر شهوت قدرت، خود را مخفيانه نزد مقامات شوروي ها نامزد كرد، كما اينكه پيشنهاد نخستين نخست وزيري او هم مخفيانه از سوي يك مأمور اطلاعاتي بريتانيا، سرهنگ دوم گري، انجام گرفته بود. در اين فاصله تقلاي باند باقراُف و نماينده ي وي در تبريز، حسن حسنُف ادامه يافت كه با گزارش هاي خود به سود تجزيه به باقراف دست او را در فشار بر استالين و ديپلمات هاي مسكو تقويت مي كرد. او در يكي از گزارش هاي خود نوشت:
مسير انكشاف تاريخي ايران حاكي از اين است كه مردم آذربايجان بايستي از يوغ فارس ها آزاد شوند، «چون حكومت ايران در حال سقوط و در آستانه ي فروريزي كامل است، و دولت آن در موقعيتي نيست كه بتواند از استقلال آن دفاع كند.»

او توصيه كرد كه «رهايي آذربايجان و استقرار يك نظام اصيل دمكراتيك بايد از طريق قيام توده اي تحقق يابد، به نحوي كه متفقين ناچار از پذيرش عمل انجام شده اي شوند.» از همين رو بود كه وي، با توجه به كمبود تعداد «رفقاي بسيار شايسته، درستكار، و متعهد،» پيشنهاد كرد كه آذربايجاني هاي مقيم تهران با تفكري دمكراتيك، چون پيشه وري، شعله آور و «معلمي به نام ملك» [حسين ملك كه مدير روزنامه ي خاور نو؟]، به تبريز منتقل شوند. او همچنين پيشنهاد كرد كه شاخه ي حزب توده در آذربايجان استفاده شود و براي اين منظور ماهيانه پنج هزار تومان پول در اختيار آن شاخه گذاشته شود.
اگر در پايان 1945 شوروي، بخاطر مشكلات جنگ و سپس اميد كسب قرارداد نفت مقامات مسكو، هنوز در برابر مطالبات و فشار هاي باند باقراف در باكو مقاومت مي كرد، اما با رد تقاضاي هيئت كافتارادزه براي نفت و قطعي شدن شكست آلمان در جنگ سياست مسكو به خواست هاي باكو گرائيد.
سر انجام پس از شكست آلمان بود كه يك فرمان پوليت بوروي ك.م. حزب كمونيست شوروي، به تاريخ 6 ژوئيه 1945/17 تير 1324، خطاب به رهبر جمهوري آذربايجان باقراُف ازو مي خواست كه «براي سازمان دادن جنبش تجزيه طلبانه در آذربايجان جنوبي [آذربايجان ايران]» اقدامات لازم را به عمل آورد. اين فرمان خواستار ايجاد «منطقه ي خود مختار ملي آذربايجان با قدرت وسيعي در چارچوب كشور ايران» و نيز فرقه ي دمكرات در آذربايجان شد. هدف اين سازمان «هدايت جنبش تجزيه طلبان» بود كه مي بايستي «با تجديد سازمان شاخه ي حزب توده ايران در آذربايجان» انجام مي گرفت. افزون بر خواستِ «كار مناسب در ميان كـُردان و جلب آنان به جنبش تجزيه طلبانه،» فرمان پوليت بوروي شوروي خواستار جنبش هاي «تجزيه طلبانه در گيلان، مازندران، گرگان، و خراسان» شد. براي اجراي اين برنامه عبدالصمد كامبخش و جعفر پيشه وري به باكو فراخوانده شدند و طرح و اجراي آن با ايشان در ميان گذاشته شد. به لحاظ سوابق سياسي و شهرتي نسبي كه پيشه وري داشت، مأموريتِ رهبري (صوري) اجراي طرح به عهده ي وي گذاشته شد. پس از شكست و تسليم ژاپن در پي انفجار بمب هاي اتمي آمريكا بر فراز چند شهر آن كشور، برنامه ي تجزيه ايران با اعلان تشكيل فرقه ي دمكرات آذربايجان به مورد اجرا گذاشته شد. در سوم سپتامبر 1945/12 شهريور 1324، طبق برنامه اي كه از پيش ريخته شده بود، فرقه ي دمكرات اعلام موجوديت كرد.
اين امر، نه فقط مردم ايران و گروه هاي سياسي، از جمله حزب توده را سخت نگران كرد، بلكه هيئت حاكمه ي كشور را به تقلا واداشت و هرچه بيشتر به دامان دول غربي انداخت. دولت هاي ساعد و حكيمي، حتي با شكايت به سازمان ملل متحد راه به جايي نبردند، بويژه اينكه بريتانيا قصد داشت با دادن امتيازاتي به شوروي و احياي عملي قرارداد روس و انگليس 1907 موقعيت خود را، پس از جنگي كه تنها قدرت پيروز آن ايالات متحده بود، بيش از پيش تقويت كند. خوشبختانه، به دليل مخالفت نهايي استالين با پروژه ي سه جانبه ي پيشنهادي وزيرخارجه ي بريتانيا ، و مخالفت شديد ايرانيان تحت رهبري مصدق با آن، تير بريتانيا به سنگ خورد، اما دولت شوروي از برنامه ي خود براي بلعيدن آذربايجان منصرف نشد، و در فرصتي بعدي آن را از سرگرفت.
پس از چند ماه فعاليت، در 20 نوامبر 1945/29 آبان 1324 فرقه ي دمكرات كنگره ي ملي خود را تشكيل داد، و سپس دولت خودمختار آذربايجان در بيست و يكم آذر اعلام موجوديت كرد. در آستانه ي اين اعلام بود كه دكتر مصدق طي نطقي در مجلس اين رويداد را ناشي از سياست هاي غلط كابينه هاي نامناسب معرفي كرد و، ضمن بيان لزوم تغيير كابينه، خواستار رسيدگي و رفع مشكلات مردم آذربايجان شد. از ديد ايرانيان – دولت ارتجاعي حاكم و همچنين گروه هاي سياسي راست و چپ، و حتي حزب توده – اعلام دولت خود مختار بوي تجزيه ي آذربايجان را مي داد كه تحت حمايت شوروي انجام مي شد. از همين رو، دو روز بعد، پيشه وري اعلام داشت كه «ملت آذربايجان بايد در درون كشور ايران زندگي كند، اما اين بدين معنا نيست كه وي بايد از عادات، سنت هاي كهن، زبان مادري، و حقوق ملي خود دست بشويد.»
تداركات دراز مدت از سال هاي پيش از جنگ و ادامه ي آن ها در طول جنگ توسط باند باقراف در آذربايجان بي نتيجه نمانده بود. اين باند توانسته بود برموج نارضايي هاي واقعي مردم از دست ملاكان و سرمايه داران و حمايت دولت مركزي (كه بخش مهمي از آنان خود سرمايه داران و ملاكان آذربايجاني بودند) سوار شود و زمينه را براي مقاصد خود آماده سازد – نارضايي هايي كه در اثر شدايد جنگ تشديد هم شده بود. دليل پيشرفت نسبي ايجاد كنندگان فرقه ي دمكرات، تحت حمايت ارتش شوروي و با امكانات مالي و تبليغاتي اي كه جمهوري آذربايجان در اختيار فرقه مي گذاشت، وضع نابسامان ايران، بويژه آذربايجان، بود. نگاهي به بخش كوچكي از يك گزارش سفير آمريكا در زمان پرزيدنت روزولت، كه مناسبات حسنه اي با استالين داشت، علت موفقيت اوليه ي فرقه را آشكار مي كند. آن سفير از جمله نوشت:

يك سال و نيم پيش، هنگامي كه روسيان به ايران حمله بردند مردم ايشان را استثمارگر و وحشي مي پنداشتند. براي ما كساني كه در آن زمان در تهران بوديم يا شگفتي شاهد بوديم كه با نزديك شدن روسيان ايرانيان در تقلا بودند خود را مخفي كنند؛ شاهد بوديم كه زنان و اموال خود را پنهان مي ساختند، چه اطمينان داشتند كه روسيان خوفناك به هر طريق قابل تصوري به آنان تجاوز خواهند كرد. تصور كنيد شگفت زدگي و آرامشي را كه آنان حس مي كردند هنگامي كه به رأي العين مي ديدند كه روسيان چه قدر ديسيپلين داشتند و چه رفتار مهربانانه اي نسبت به مردم داشتند. اقدام روسيه شاهكار پروپاگاند سازنده بوده است. ... روسيان، با پرهيز از دخالت علني در امور سياسي كشور، نقش خود را خوب بازي كرده اند، و با رفتار نمونه وار خود به تبليغات پرداخته اند، از طريق رفتار نيك شخصي سربازانشان در مقايسه با رفتار ناشايسته ي برخي از سربازان مست و لايعقل ديگر نيروهاي اشغالگر، و با رساندن اغذيه به اهالي مناطق زير اشغال خود در مقايسه با گرسنگي توده هاي مردم در منطقه ي اشغالي بريتانيا.
اشغال ايران توسط شوروي در زماني رخ داده است كه توده هاي مردم زير فشار بسيار قرار دارند. ايرانيان در همان كلبه هاي گلين وحشتناك روز را به شب مي رسانند، و زندگي را در همان وضعيت ناداني و خرافاتي مي گذرانند. آنان هنوز همان لباس هاي ي ژنده را مي پوشند كه موجب تيفوس مي شود و در زمستان مملو از شپش است. در جنوب تهران مردم بسان حيوانات در زير زمين ها، گودال ها، و مرغداني ها مي زيند، يا در خيابان ها در حالي كه سگان را به بغل مي گيرند مي خوابند. در روستا ها و خارج از شهر آنان [دهقانان] با پشت هاي خميده و چهره هاي غمزده به بندگي براي زمينداران ثروتمند ادامه مي دهند. در كارخانجات كودكان در برابر دستمزدي كه حتي پول غذايشان را تأمين نمي كند براي منفعت سرمايه داراني جان مي كنند كه قادر به پرداخت تا بيست هزار تومان براي يك اتوموبيل بيوك هستند. ممكن است كسي بگويد كه اين اوضاع و احوال همواره در ايران وجود داشته اند. درست، اما امروز عناصر نو بسياري وجود دارند. نخست و مهمتر از همه، ايرانيان مقيم تهران در زمستان گذشته چنان رنجي بردند كه هرگز ديده نشده بود. نان، تنها غذاي معمول آنان، و تنها غذايي كه ايشان مي توانند با پول ناچيز خود تهيه كنند، ديرياب بوده است، و اكنون ديگر يافت نمي شود. به علت بهربرداري متفقين از راه آهن به منظور كمك به روسيه، نفت چراغ آن چنان ديرياب شده است كه زنان و كودكان براي تهيه ي آن ساعت ها در صف هاي طولاني مي ايستند و غالباً دست خالي بر مي گردند. اين امر در كشوري رخ مي دهد كه نفت صادر مي كند، در جهاني كه از پيمان اتلانتيك، از دنياي بهتري، و نظم جديدي دادسخن مي دهد. آيا جاي شگفتي دارد كه ايرانيان دارند با وعده هاي آموزگاران سوسياليسم بسيج مي شوند؟

سومين دوره ي نخست وزيري قوام. در اين فاصله قوام، كه از زمان استعفاي خود در فوريه 1943/بهمن 1321 همچنان در كمين قدرت نشسته، و به هنگام مخالفت ايرانيان با قرارداد كافتارادزه مخفيانه با يكي از اعضاي آن هيئت ملاقات كرده بود تا حمايت از خود را توسط دولت شوروي تضمين كند، جاي حكيمي را گرفت. چنانكه در بالا ديديم، شوروي به انتصاب وي به نخست وزيري كمك رسانده بود. پس تصادفي نبود كه در همان زمان روزنامه ي ارگان حزب توده حمايت خود را از قوام السلطنه اعلام كرد. اما صدارت قوام بدون موافقت بريتانيا ممكن نبود. درست به هنگام تزلزل دولت حكيمي بود كه قوام عُمال خود را مأمور كرد تا حمايت بريتانيا از خود را تأمين سازد. ژنرال انگليسي ادوارد نحوه تأمين اين حمايت را شرح مي دهد و مي نويسند:

باز هم زمامداري او [قوام] ناشي از تبليغات جاسوسان ايراني ما و با موافقت ما صورت گرفت، به اضافه ي اصرارِ شوروي و عمال آن كشور [روسوفيل ها در حزب توده] كه كمتر از رجال ما نبودند. ازين جريان معلوم مي شود كه ايران چون گوي چوگاني در ميدان سياست است، و دو بازيگر كهنه كار يا دو چابك سوار ورزشكار از جنوب و شمال با او بازي مي كنند.

چنانكه در بالا آمد، سفير بريتانيا هم به وزير متبوع خود نوشت: «اكنون، اگر [ قوام مجدداً] نخست وزير شود، از خدمت به ما دريغ نخواهد داشت، چه او خواهد دانست كه نان او را در كدام سمت شيرمالي مي كنند.»
اسناد نشان مي دهند كه نه سفارت بريتانيا و نه سفارت آمريكا با بازگشت او مخالف نبودند و شخص شاه هم اميدوار بود كه او بتواند به كمك روابط اش با شوروي مسئله آذربايجان را حل كند. مغازله ي قوام با شوروي و قول و قرار هايي كه سخاوتمندانه مي داد موجب شد كه حزب توده هم ازو حمايت كند، تا اينكه پس از سقوط كابينه ي ائتلافي در پايان تابستان 1325، ارگان ك.م. حزب توده براي بازگردان آبروي رفته نوشت: «كميته ي مركزي با كمك عاجل و مؤثر در روي كار آمدن دولت آقاي قوام در حفظ تماميت كشور و ايجاد وحدت ملي سعي نموده، ايران را از خطر تجزيه و جنگ داخلي نجات داد.»
يكي از كساني كه براي نخست وزيري قوام سخت كوشيد مظفر فيروز بود كه پيش از انتخابات مجلس چهاردهم به فلسطين رفته و سيد ضياء را به ايران بازگردانده بود. او با انتصابش به سمت مشاور امور سياسي و رئيس تبليغات دولت قوام پاداش خود را از نخست وزير جديد گرفت. در 26 در ژانويه 1946/6 بهمن 1324 مجلس به قوام رأي داد، لكن رأيي بسيار ناچيز: 53 در برابر 52 به سود مؤتمن الملك كه سخت بيمار بود و چندي بعد هم در گذشت. انتخاب قوام با يك رأي مديون هشت نماينده حزب توده در مجلس بود كه از صدارت او حمايت مي كرد. پس از انتخاب قوام، تنها نگراني بريتانيا اقدام تاكتيكي وي براي دستگيري تني چند از حاميان بريتانيا چون سرلشگر ارفع و سيد ضياء بود.
پس از رأي مجلس به قوام، نماينده ايران، تقي زاده با پيشنهاد ويشينسكي موافقت كرد كه طرح شكايت ايران در شوراي امنيت تا انجام مذاكرات دوجانبه به تعويق بيفتد. قوام مدت كوتاهي پس از اشغال سمت نخست وزيري خواستار عزيمت به مسكو به همراه هيئتي شد. با توجه با مغازله هاي سرّي جاي شگفتي نبود كه مسكو، كه حتي به درخواست حكيمي جوابي هم نداده بود، بلافاصله قوام را پذيرفت. لذا، هيئت او در 19 فوريه 1946 عازم مسكو شد و تا 10 مارس در شوروي بماند. طي اين سفر سه هفته اي قوام چند بار با استالين و مولوتف ملاقات كرد. او همچنين با جورج كنان، كاردار سفارت آمريكا ملاقات هايي انجام داد كه پيام هايي از جانب وزارت خارجه ي آمريكا را به او مي رساند. اما شوروي ها در جريان همه ي فعاليت هاي او بودند، چون، بنا بر نوشته ي حسنلي، در ميان اعضاي هيئت قوام يك يا دو جاسوس شوروي وجودداشت.
هنگامي كه قوام آماده ي ترك مسكو بود و خود معترف بود كه تفاهمي صورت نگرفته بود، كاردار سفارت آمريكا يادداشتي به دولت شوروي تقديم داشت داير بر اينكه دولت وي نمي توانست نسبت به عدم تخليه ي ايران توسط شوروي «بي اعتنا بماند.» پس از بازگشت به تهران، قوام در 8 مارس/ 17 اسفند 1324، در آخرين ساعات حيات مجلس چهاردهم، نمايندگان را طي نطقي از بن بست مذاكرات آگاه ساخت. چون جزئيات داستان سفر او به مسكو و مذاكرات اش با رهبران شوروي را كراراً نوشته اند، در اين جا ازتشريح جزئيات آن ها در مي گذريم، و تنها نكته ي اساسي آن را مورد توجه قرار مي دهيم.
موضع شوروي ها دوگانه بود. از يك سو، مسكو مي گفت كه قضيه ي آذربايجان مسئله ي داخلي ايران بود، اما در آن واحد به قوام اين يا آن روش را توصيه مي كرد، از جمله مذاكره با دولت خود مختار تبريز و قبول خواست هاي آن. از ديگر سو، خواست شوروي اخذ امتياز نفت در شمال ايران بود كه آن را يكي از شرايط بهبود مناسبات مي دانست. چون، بنابر لايحه ي مصوبه ي مجلس چهاردهم، قوام نمي توانست در زمان حضور نيروهاي خارجي در ايران حتي وارد مذاكره در مورد امتيازي با يك كشور خارجي شود، سفر او با شكست كامل روبرو شد. وي پس از بازگشت به تهران اعلام داشت كه :

دولت شوروي نمي خواست تقاضاي موكد مرا براي تخليه ي ايران بپذيرد. من نيز نمي توانستم بعضي از تقاضا هاي دولت شوروي را بپذيرم. و چون قشون شوروي ايران را تخليه نكرد و آذربايجان خود مختاري مي خواست، لذا هيئت نمايندگي ايران نتوانست ... [از] مذاكرات خود در مسكو نتيجه بگيرد.

خلاصه ي پاسخ قوام، كه برخي آن را وسيله فريب استالين توسط او ارزيابي كرده اند، اين بود كه، چون مجلس انتخابات مجلس 15 را منوط به زماني كرده بود كه نيروهاي ارتش متفقين ايران را ترك كرده بوده باشند، خروج نيروهاي شوروي برگذاري انتخابات را تسهيل مي توانست كرد. پس از تشكيل مجلس آينده دولت مي توانست برنامه خود براي بهبود مناسبات با شوروي (ايما و اشاره به قرارداد نفت!) تدوين نمايد. لذا، اميد به قرارداد نفت بسته به ترك نيروهاي شوروي بود. شوروي اين پيشنهاد را در سفر او به مسكو نپذيرفت، چون استاليني كه زير پاي زيرك ترين بلشويك ها را جارو كرده بود كسي نبود كه باين وعده هاي سرخرمن به دام قوام بيفتد.
پس از اين شكست بود كه قوام، زير فشار آمريكا و شاه بود كه ديگر بار از شوراي امنيت بخواهد شكايت ايران عليه شوروي را، كه دولت حكيمي عنوان كرده بود و قوام مسكوت گذاشته بود، در دستور كار خود قرار دهد. مدت كوتاهي پس از بازگشت او به تهران، رئيس پيشين بخش خاورميانه در وزارت امور خارجه ي شوروي، س. سادچيكف، به عنوان سفير جديد شوروي به ايران وارد شد و مذاكرات در تهران از سر گرفته شد. در اين زمان حسين علاء سفير ايران در واشنگتن به تشويق آمريكا مي كوشيد شكايت ايران را در شوراي امنيت مطرح سازد، و دولت آمريكا هم ازين شكايت حمايت مي كرد، اما قوام با دودوزه بازي تقلا مي كرد هم آمريكا و هم حسين علاء را همچنان معلق نگهدارد، به اين اميد كه بلكه بتواند دل شوروي را به دست آورد.
در 19 مارس/28 اسفند 1324، هنگامي كه سرانجام نماينده ي ايران حسين علاء، با حمايت ايالات متحده، شكايت ايران را در برابر شوراي امنيت قرار داد، نماينده ي شوروي آندرِي گروميكو اعلام داشت كه اين شكايت «غير منتظره» بود، و از شوراي امنيت خواست قراردادن آن را در دستور كار شورا از 25 مارس به دهم آوريل به تعويق اندازد.
با توجه به دودوزه بازي قوام، در بيستم مارس/29 اسفند 1324، نماينده آمريكا خود از شوراي امنيت خواست كه شكايت ايران را در دستور كار خود قرار دهد. دو روز بعد، در روز 22 مارس/دوم فروردين – بنابر قول غيرقابل انكار سناتور آمريكايي هنري جكسون – پرزيدنت ترومن آندرِي گروميكو را به كاخ سفيد فراخواند و به او گفت كه: «نيروهاي نظامي شوروي بايستي ايران را ظرف 48 ساعت ترك گويند، يا اينكه آمريكا از سوپر بمب جديد [اتمي]، كه تنها آمريكا در اختيار دارد، استفاده خواهد كرد. "ما آن را بر سر شما خواهيم انداخت."» شوروي همين كار را كرد و استالين بلافاصله، طي يك فرمان فوري به امضاي خود و رئيس ستاد ارتش آنتونُف، خطاب به فرمانده ي نظامي منطقه ي باكو، با رونوشتي براي باقراف، دستور داد كه نيروهاي شوروي ظرف 48 ساعت استالين ايران را ترك كنند، مگر در آذربايجان – امري كه اسباب نگراني در فرقه در آذربايجان شد و ملاقات باقراف و پيشه وري و همكارانش را در 28 مارس به دنبال داشت. تحرك برخي نيروهاي شوروي از روز چهارم فروردين در شمال ايران به سوي مرزهاي شوروي از طرف مأموران ديپلماتيك آمريكا ملاحظه و گزارش شد. از همين رو بود كه، به هنگام طرح شكايت ايران در 27 مارس 1946/7 فروردين 1325، نماينده ي شوروي آندرِي گروميكو معترضانه نشستِ شورا را ترك گفت. دو روز بعد، در برابر پرسش دبير كل سازمان ملل در مورد وضعيت مذاكرات دو جانبه، گروميكو بنادرستي اعلام داشت كه مذاكرات دو جانبه به عقد قراردادي منجر شده بود و از 24 مارس نيروهاي شوروي خروج خود را از ايران آغاز كرده بودند و ظرف يك ماه و نيم آينده پايان خواهند يافت. اين اطلاع از جانب ايران تكذيب شد، زيرا ترك نيروهاي شوروي منوط شده بود به نبودن «اوضاع و احوال غيرقابل پيش بيني.» از همين رو، نه ايران و نه كشور هاي عضور شوراي امنيت قانع نشدند كه شوروي براستي قصد داشت خاك ايران را كاملاً ترك گويد.
در 28 مارس/8 فروردين 1325، وزير خارجه ي آمريكا برنز (Byrnes) به شوراي امنيت گفت كه اين وظيفه ي شوروي بود كه «به آن شورا اطمينان دهد كه تخليه ي نيروهاي [شوروي] از ايران منوط به هيچ امتيازي از جانب ايران [به شوروي] نبود، و تأكيد كرد كه مقصود از «اوضاع و احوال غيرقابل پيش بيني» اعطاي امتياز يا امضاي موافقتنامه اي از جانبه ايران نبود. فرداي آن روز آچسون معاون برنز به كاردار آمريكا در مسكو اطلاع داد كه «ما با تقاضاي شوروي داير به تعويق [نشست شوراي امنيت در اين باره] موافقت نخواهيم كرد. با توجه به ابهامي كه در اين مورد وجود دارد كه آيا به تفاهمي رسيده اند يا نه، يا اگر رسيده اند، پس چرا ايران آن را نمي پذيرد، برنامه ي ما اين است كه هم از دولت ايران و هم از دولت شوروي بخواهيم كه شوراي امنيت را از وضعيت اين به اصطلاح تفاهم، يا هر توافق ديگري كه انجام گرفته است، يا در حال مذاكره است، مطلع سازند.» دولت آمريكا، در عين حمايت از قوام، با توجه به بازي دودوزه ي وي، به او اطمينان كامل نداشت. در همان روز سفير آمريكا در تهران موري (Murray) به آچِسوُن اطلاع داد كه از محتواي مذاكرات وي با قوام روشن بود كه وي هنوز به تفاهمي با شوروي نرسيده بود، و "فكر مي كند [دست يابي به] تفاهم نهايي هنوز وقت زيادي لازم خواهد داشت.» قوام هنوز نتوانسته بود از سفير شوروي در بيآورد كه «مگر امري غيرقابل پيش بيني رخ دهد» چه معنايي داشت. اگر فشار آمريكا نبود قوام خيلي زودتر ها تسليم سادچيكف شده بود. سفير آمريكا گزارش داد كه

همانگونه كه پيش ازين با شاه رفتار كرده بودم، [نزد قوام] بر اين نكته پاي فشردم كه كه بسيار حائز اهميت بود كه ايران كه در عزم اش براي دفاع از خود هيچ ضعف يا ابهامي در اين قضيه [ارتباط مذاكرات قوام-سادچيكف و شكايت ايران در شوراي امنيت] نشان ندهد. نزد او [قوام] هيچ اشاره اي به اين نكردم كه ممكن است كه، در صورت ناتواني ايران، دولت آمريكا خود ابتكار اين كار را در دست بگيرد.

در ساعت 6 بعد از ظهر سوم آوريل/14 فروردين 1325 سفير آمريكا در تهران به آچِسون اطلاع داد كه سخنگوي قوام مظفر ميرزا فيروز در يك كنفرانس مطبوعاتي اعلام داشته بود كه او شوراي امنيت را از اين مطلع خواهد كرد كه يادداشت 24 مارس راجع به تخليه ي نيروهاي شوروي از ايران هيچ شرطي را در بر نداشت.» قوام هم اين را تأييد كرده بود. همان روز، سوم آوريل، شوراي امنيت نشست خود را برگذار كرد تا ببيند كه «وضع موجودِ» «مذاكرات دوجانبه» چگونه بود. گروميكو در اين جلسه حضور نداشت. در حالي كه پاسخ شوروي، بدون ذكر «اوضاع و احوال غيرقابل پيش بيني» همانند سابق بود، نماينده ي ايران در شورا اظهار داشت كه «مذاكرات به هيچ نتيجه ي مثبتي منجر نشده بودند، و عُمال، مقامات، و نيروهاي مسلح شوروي به دخالت در امور داخلي ايران [در آذربايجان] ادامه مي دادند.» وزير خارجه ي آمريكا اظهار داشت كه مايل به اظهار نظر در مورد پاسخ ها نبود تا اينكه سرفرصت آن ها را بررسي كند.

در ساعت 9 صبح چهارم آوريل كنسول آمريكا روسو (Russow) به آچسون اطلاع داد كه هيچ رفت و آمد عمده ي نيروهاي شوروي به بيرون يا درون تبريز رخ نداده بود، اما تعداد زيادي نيرو و محمولات از تبريز رد شده و «در جايي در اين ايالت» به كار گرفته مي شدند، كه به نظر مي رسيد «عمدتاً در جنوب اروميه باشد.»

در ساعت سه بعد از ظهر همان روز سفير آمريكا موري به آچسون اطلاع داد كه «در ساعت ده و نيم صبح» قوام را ديده بود، و قوام «به ما اطلاع داد كه كه او تقريباً در تمام موارد مورد بحث با سفير شوروي به توافق رسيده است و طرح يادداشتي در مورد تخليه نيروها، [امتياز] نفت، و [مسئله ي] آذربايجان در دست تدارك است. ... قوام ديشب ديروقت سادچيكف را ديد و ايشان متن اطلاعيه ي مطبوعاتي را با هم آماده كردند كه قرار است پس از تأييد مسكو منتشر شود. سادچيكف قول داد كه تأييد را تلفناً بگيرد، و نخست وزير فكر مي كند كه اطلاعيه ممكن است امروز پخش شود.» اما چنين نشد.

نكات اصلي آن اطلاعيه عبارت بود از اينكه:

- مذاكراتي كه در مسكو آغاز شده بودند در تهرا ادامه يافت؛
- نيروهاي شوروي ظرف پنج يا شش هفته ايران را ترك خواهند گفت؛
- قراردادي راجع به يك شركت مختلط ايران-شوروي طي هفت ماه ديگر ارائه داده خواهد شد؛
- مسئله ي آذربايجان كلاً يك امر داخلي ايران بود و حل آن از طريق مذاكره دولت ايران با اهالي آن ايالت تأمين خواهد شد.

نكته ي اساسي مربوط به بهره برداري شركت نفت در شمال ايران بود، يعني، گيلان، مازندران، گرگان، شمال خراسان، و آذربايجان، يعني دقيقاً همان مناطقي كه در طرح سرّي كميته ي مركزي حزب كمونيست شوروي در تير 1324 عنوان شده بود.

چند ساعت پيش از امضاي اطلاعيه ي قوام-سادچيكف در شب چهارم/پنجم آوريل (15/16 فروردين 1325)، يعني در چهارم آوريل/15 فروردين، بين ساعت 21 تا 23 به وقت، مسكو سفير جديد آمريكا ژنرال بدل سميت (Bedell Smith) از استالين در كرملين ديدار كرد و پيام تهديد آميز (التيماتوم) ترومن را شفاهاً به او رساند كه تأثير تعيين كننده اي در مذاكرات قوام با سفير شوروي گذاشت. نظر به اهميت اين ديدار در اينجا به شرح آن مي پردازيم.

پس از پايان مأموريت سفارت آورِل هريمن در مسكو، آن دولت مدت ها سفيري در مسكو نداشت و امور آن سفارتخانه در دست كاردار آمريكا، جورج كِنان بود. بحران ايران و سرسختي شوروي در امر تخليه نيروهايش از ايران ترومن را واداشت تا سياستي محكم در برابر شوروي اتخاذ كند. در همين زمان نخست وزير پيشين بريتانيا چرچيل در آمريكا بود و در روز چهارم مارس، دو روز پس از ضرب الاجل شوروي براي تخليه نيروهايش از ايران، طي نطقي، در حضور ترومن و در شهر موطن وي، فولـُـتن، اولين سخنراني پايه گذار جنگ سرد را ايراد كرد و كنترل شوروي در اروپاي شرقي را «پرده ي آهنين» ناميد. اين نطق در آن زمان آنقدر شديد بود كه حتي برخي مقامات آمريكاي از آن فاصله گرفتند، حتي شخص ترومن كه آن را پيش از ايراد خوانده بود. يك ربع پس از ساعت ده صبح 23 مارس 1946، ترومن سفير جديد خود در مسكو ژنرال والتر بِدِل سميت (Walter Bedell Smith) را به حضور پذيرفت و ازو خواست كه ضمن تقديم شفاهي پيام او به استالين، كه متن اش پيش از آن كتبي تهيه شده بود، يك نكته را هم در مورد تخليه نيروهاي شوروي از ايران به استالين بگويد. ترومن در دفتر قرار هاي روز خود نوشت: «به او گفتم به استالين بگويد "من همواره بر آن بودم كه او [استالين] مرديست كه به قول خود عمل مي كند. [حضور] نيروها [ي شوروي] در ايران پس از دوم مارس اين تئوري را واژگون مي كند." همچنين به او [بدل سميت] گفتم استالين را مصرّانه تشويق كند كه به ايالات متحده ي آمريكا بيايد، و نسخه اي از نامه ي والاس ((Wallace به تاريخ 14 مارس را هم به او دادم.» شيوه ي چماق و نان قندي!

برخلاف كساني كه مدعي شده اند كه ترومن هرگز التيماتومي به استالين نداد، سفير جديد آمريكا بدل سميت در خاطراتش، كه منتشر هم شده است، روايت خود از انتصابش به سفارت در مسكو، آموزش ويژه اي كه براي انتصاب اين سمت ديد، ديدار با ترومن، و سرانجام ملاقاتش با استالين را با دقت نظامي تشريح مي كند، شرحي كه، در كنار شهادت سناتور هِنري جكسون، بهترين سند موجود در مورد تهديد استالين توسط ترومن است. بدل سميت كه در روز 24 مارس آمريكا را به قصد مسكو ترك گفت، يك هفته ي بعد در مسكو با مقامات وزارت خارجه ي شوروي، از جمله مولوتف، ديدار كرد، در ساعت 9 شب چهارم آوريل به ملاقات استالين در كرملين رفت. بدل سميت مي نويسد كه پيش از ديدار با استالين وي يك متن يك صفحه و نيمي اي را، كه تنگاتنگ ماشين شده بود و دولت متبوعش تحت عنوان «نكته هايي كه بايد در مكالمه با استالين بر آن ها تأكيد ورزيد» در اختيار او قرار داده بود، چندين بار خواند تا همه را در حفظ داشته باشد. وي كه مترجمي همراه نداشت (محتملاً براي سرّي نگهداشتن متن گفتگو)، پس از ورود به دفتر استالين و رد و بدل تعارفات معمول، يادداشت كوتاهي را كه ترومن در مورد وفاي استالين به عهد و دعوت ازو براي سفر به آمريكا براي استالين فرستاده بود به وي داد و مترجم آن را به روسي ترجمه كرد. استالين سكوت مي كرد و تنها در آخر ديدار بود كه در مورد دعوت ترومن ازو براي ديدار از آمريكا تشكر كرد و گفت، به علت توصيه ي اطبايش، كه نبايستي به مناطق دور دست مسافرت مي كرد، نمي توانست دعوت ترومن را بپذيرد.

در اصل مطلب ملاقات، نخستين سئوال سميت اين بود: «شوروي چه مي خواهد و تا كجا به پيش خواهد رفت؟» او توضيح داد كه آمريكا براي مسئله ي امنيت شووي و نيازش به سهمي از منابع خام جهان تفاهم داشت، با شوروي بخاطر صدماتي كه طي جنگ از دست آلمان متحمل شده بود عميقاً احساس همدردي مي كرد، از كوشش هاي درخشان مردم شوروي قدرداني مي نمود، و نسبت به برخي از خواست هاي شوروي اعتراضي نداشت. آنچه مورد انتقاد بود و موجب نگراني در آمريكا بود روش هايي بود كه شوروي مورد استفاده قرار مي داد تا به اهداف خود دست يابد. به نظر آمريكا مي رسيد كه شوروي اظهارات خود را در مورد مقاصد صلح طلبانه و سياست عدم دخالت اش در امور كشورهاي ديگر و حقوق، آزادي هاي آنان، كه پس از جنگ اعلام داشته بود، جدي تلقي نمي كرد. مردم آمريكا مشتاق و نگران بودند كه تا نيم راه با شوري براي تأمين نيازهايش همراه شوند، زيرا معتقد بودند كه اگر دو كشور آمريكا و شوروي با يكديگر همكاري مي كردند، صلح جهان تأمين مي شد.

ژنرال سميت گاه تأملي مي كرد، و سپس ادامه مي داد؛ او از جمله به برخي از مسائل مهم سياسي چون ايران، تركيه، و سازمان ملل اشاره برد. او افزود كه آمريكا نمي توانست امكان هيچگونه سياست تجاوزكارانه اي را بر ضد شوروي جدي تلقي كند. آمريكا در حال تخفيف سريع تجهزات نظامي خود بود، و اين خود نشانه اي كافي بود دال بر نبود مقاصد تجاوزكارانه ي آمريكا نسبت به شوروي. او گفت، براستي آمريكا مايل بود در يك محيطِ بري از ظن و هراس حتي بيش ازين هم تجهيزات خود را تخفيف دهد. استالين همچنان به سخنان سفير آمريكا گوش مي داد. آمريكا خواستار شواهد بيشتري از همكاري شوروي براي حمايت از اصول سازمان ملل بود. ترومن از جانب خود و وزيرخارجه اش برنز پيغام داده بود كه آنان فكر مي كردند كه هنگامي كه استالين تعهدي مي كرد قصدش برآوردن آن بود. اما تصور اينكه، چون آمريكائيان اساساً مردمان صلحدوست و عميقاً خواستار امنيت در جهان بودند، پس يا ضعيف بودند، يا نامتحد، و در امر تقبل مسؤوليت هايشان اهمال مي كردند، تفسير نادرستي از شخصيت آمريكا مي بود. «اگر روزي مردم ايالات متحده ي آمريكا متقاعد شوند كه ما با موجي از تجاوزات خزنده از طرف كشور قدرتمندي يا گروهي از كشور ها هستيم، ما دقيقاً به همان نحو واكنش نشان خواهيم داد كه همواره در گذشته نشان داده ايم.»

پس از اين نكته بود كه استالين به سخن آمد، و متقابلاَ يك سلسله اتهامات بر آمريكا وارد آورد، از جمله اين اتهام كه در خليج فارس آمريكا وارد اتحادي قطعي با دولت بريتانيا شده بود. وي همچنين به اين فشار آمريكا اشاره كرد داير بر اينكه شكايت ايران در دستور شوراي امنيت قرارگيرد تا شوروي را مجبور به خروج از ايران كند و نيز مخالفت آمريكا با پيشنهاد گروميكو براي به تأخير انداختن بحث در شوراي امنيت، و از بابت آن ها اظهار نارضايي كرد. او همچنين بر نياز شوروي به منابع جديد نفتي تأكيد ورزيد و افزود كه بريتانيا و آمريكا در راه دست يابي شوروي به چنين منابعي موانعي ايجاد كرده بودند.

در پايان مذاكره، بدل سميت از نو از همان سئوال نخستين خود را مطرح كرد:

«شوروي تا كجا به پيش خواهد رفت؟»

استالين، در حالي در چشمان ژنرال آمريكايي مي نگريست، پاسخ داد: «ما بيشتر ازين پيش نخواهيم رفت.» براي تدقيق اين پاسخ به سفير آمريكا، وي در همان نفس افزود كه آمريكا قصد حمله به تركيه را نداشت. دست آخر، استالين به سفير آمريكا گفت: «از كوشش هاي خود سود ببريد. من به شما مدد خواهم رساند. من همواره در اختيار شما هستم.» او سپس بر تمايل خود به حفظ صلح و حمايت از سازمان سازمان ملل اصرار ورزيد، و افزود، برغم اختلافات ايدئولوژيك سياسي، مواضع آن دو كشور متغاير نبودند. «ما نبايستي به لحاظ اختلاف عقيده يا استدلات كه در خانواده ها يا بين دو برادر رخ مي دهد نگران يا وحشت زده باشيم، زيرا اين اختلافات مي توانند با حوصله و حسن نيت از ميان برداشته شوند.»

بدين سان، مي توان ديد كه بين اخطار ترومن به گروميكو در 22 مارس و پايان ملاقات سفير امريكا در كرملن در نيمه شب 4 آوريل مواضع استالين تعديل پيدا كرده، و به سطح «برادري در خانواده» رسيده بودند.

برخلاف كساني كه سخن ترومن را داير اينكه وي به استالين التيماتومي نداده بود، چنانكه بدل سميت مي نويسد، روشن است كه مراد از التيماتوم همين جمله ي «ما دقيقاً به همان نحو واكنش نشان خواهيم داد كه همواره در گذشته نشان داده ايم» است – از جمله واكنش اتمي آمريكا در مورد ژاپني كه پس از شكست آلمان حاضر به تسليم نبود. ياد آوري اين نكته نيز لازم است كه كمتر التيماتومي است كه در جهان ديپلماسي نامش در اصل التيماتوم باشد. اين مفسران سخنان تهديد آميز هستند كه آن ها را التيماتوم مي خوانند.

به هر رو، در ساعت چهار صبح روز 16 فروردين/5 آوريل اعلاميه ي مشترك قوام و سادچيكف امضا و منتشر شد كه اعلام مي داشت كه مذاكرات در «تاريخ پانزدهم فروردين مطابق با چهارم آوريل به نتيجه رسيده بود، در حالي كه اين متن تنها چند ساعت پيش از آن در تاريكي شب امضا شده بود. در ششم آوريل گروميكو به شوراي امنيت اطلاع داد كه مذاكرات ايران و شوروي به نتيجه رسيده، و يك اطلاعيه مشترك آن امر را اعلام كرده بود. در اينجا نكته ي جالب و مهم اينست كه در ششم آوريل، يعني بيش از 24 ساعت پس از امضا و پخش موافقتنامه ي قوام-سادچيكف، گروميكو تاريخ امضا و نشر اطلاعيه ي مطبوعاتي را چهارم و نه پنجم آوريل نوشت، امري كه نشان مي دهد كه قصد شوروي اين بود كه چنين بنماياند كه شوروي تصميم اش را پيش از ملاقات ژنرال بِدِل سميت و ژنراليسيمو استالين گرفته و با قوام به امضا رسانده بود

در مورد توافق اضطراي بين قوام و سادچيكف در ساعت چهار شب چهارم تا پنجم آوريل، توجه به نحوه و ساعت ابلاغ به آن مير جعفر باقراف نيز حائز اهميت است. مير حسن سيداُف در خاطرات خود آورده است كه، «ساعت دو پس از نيمه شب زنگ تلفن به صدا در آمد. دستيار استالين پاسكربيشف مي پرسيد : «باقراُف كجاست. نيم ساعتي است كه نمي توانم او را پيدا كنم. لطفاً او را پيدا كنيد و به او بگوييد فوراً به استالين تلفن كند.» بلافاصله، من با باقراُف در زاغولبا [محل ويلاهاي ييلاقي سران حزب در كناره ي درياي خزر. م.] تماس گرفتم، او را در اين مورد مطلع كردم، و خواهش كردم كه فوراً به شهر بيايد. نيم ساعت بعد اتوموبيل باقراُف در برابر در ورودي شماره ي «1» توقف كرد. ... او سخت مضطرب بود. ... باقراُف گوشي را برداشت و خواست كه او را با مركز تلفن كرملين متصل كنند. بعد از دو ثانيه استالين پاي تلفن بود، و بي مقدمه گفت:

«ما ناچاريم نيروهايمان را از ايران بيرون ببريم؛ پيشنهاد خودتان را در مورد اينكه چه بايد كرد ارائه كنيد. ...»

باقراُف با لحني ملتمسانه از استالين تقاضا مي كرد كه اين كار [تخليه ي ايران] را نكند.

«كار ها در آنجا دارند رو به راه مي شوند؛ تمام كارهايي كه انجام داده ايم به هدر خواهند رفت. اين جنبش – اين كار عظيم تاريخي ملت ما – محو و نابود خواهد شد.»

لكن استالين بر سر حرف خود باقي ماند. باقراُف دو بار ديگر مصراً از استالين خواست نيروهاي شوروي را از [آذربايجان] ايران خارج نكند. در پايان اين گفتگو، كه بيست دقيق طول كشيد، استالين گفت:

«اين يك دستور است و بايد اجرا شود! ... ما نمي توانيم جنگ ديگري را آغاز كنيم.»

اين جمله ي آخر استالين دقيقاً نشان مي دهد كه وي يا بايستي پروژه ي بريا-باقراُف را رها مي كرد، يا از آن حمايت مي كرد و خود را براي جنگ با آمريكا آماده مي ساخت، آمريكايي كه اكنون بمب اتمي داشت، بمبي كه ترومن بوسيله ي گروميكو و بدل سميت به رخ استالين كشيده بود.

پس از ملاقات سفير جديد آمريكا با استالين و امضاي اطلاعيه ي مطبوعاتي قوام-سادچيكف، كه به دنبال آن به امضا رسيد، و نيز دستور استالين به باقراُف براي خروج نيروهاي نظامي شوروي از آذر بايجان، مسئله ي تجاوز به تماميت ارضي ايران پايان يافت.

چنانكه ارجاع به اسناد پيش گفته نشان مي دهند اين تهديدات ترومن بود، و نه «زيركي» يا وعده هاي سرخرمن قوام، كه استالين را مجبور ساخت شتابزده، در دمدماي صبح پنجم آوريل از يك طرف به سادچيكف بخواهد كه قوام را از رختخواب ناز بيرون بكشد و موافقتنامه را نهايي و امضا كنند، و از ديگر سوي، باقراف را از خانه ي ييلاقي اش در كناره ي خزر بخواهد و به او دستور دهد كه فوراً نيروهاي شوروي را از آذربايجان بيرون برد. هر ادعاي ديگري در اين مورد مدعايي است مبتني بر خواست ايدئولوژيك و كوشش براي تدوين تاريخي رسمي نه عالمانه.
آنچه ماند مذاكرات دولت قوام با فرقه ي دمكرات و «دولت خود مختار» آذربايجان بود كه، بنابر توافقنامه ي قوام-سادچيكف، يك «امر داخلي» ايران تلقي مي شد، اما، بنا بر نوشته ي جميل حسنلي، در تمام مذاكرات بين طرفين مذاكره، سفير شوروي سادچيكف يا مشاوري از سوي او حضور داشت. طي همين مذاكرات بود كه قوام تصميم گرفت با ترميم كابينه ي خود سه تن از اعضاي ك.م. حزب توده را وارد دولت خود كند. چنانكه دكتر كشاورز، روشن كرده است، سفير شوروي ، نه فقط در امر ترميم كابينه دست داشت، بلكه حتي مي كوشيد در تعيين وزارتخانه هاي مشخص اعضايتوده اي در كابينه نيز اعمال نظر كند.

باتوجه به اينكه مذاكرات علني قوام و فرقه ي دمكرات نسبتاً شناخته شده اند و به منظور تلخيص كلام از آن در مي گذريم، و تنها به نكات اساسي آن اشاره مي كنيم. پس از امضاي موافقتنامه قوام-سادچيكف، قوام فوراً به علاء دز شوراي امنيت تلگراف كرد، و ضمن اعلام «اعتماد خود نسبت به تعهد شوروي» ازو خواست كه شكايت ايران را پس بگيرد. پس از آن او خود به فرستاده ي آمريكا گفت كه اين كار را در اثر «تندي» كلام سادچيكف كرده بود و ازين بابت از فرستاده ي آمريكا «معذرت خواست» كه او را «به علت كمبود وقت» «زودتر مطلع نكرده بود»! با اين همه، برغم دستور قوام، شكايت ايران تا خروج كامل نيروهاي شوروي در دستور شوراي امنيت باقي ماند.

برخي مدعي شده اند كه اين قوام بود كه، براي «دفاع» از آذربايجان و حمله به دولت فرقه ي دمكرات، فرمان اعزام نيروهاي ارتش به آذربايجان را تحت عنوان «نظارت بر انجام انتخابات» صادر كرد. اكنون ببينيم كه آيا اعزام نيرو براي «فتح» آذربايجان از تصميم قوام منتج بود؟ محقق آلماني كآُتس مستنداً نشان مي دهد كه اين شاه و ارتشيان بودند كه، بلافاصله پس از تخليه ي نيروهاي شوروي از آذربايجان، مي خواستند با اعزام ارتش آن ايالت را «فتح» كنند، امري كه قوام با آن مخالف بود و چنين عملي را «فاجعه» مي دانست – نظري كه از سوي وابسته ي نظامي بريتانيا نيز مورد تأييد بود، كه نوشت:

او [قوام] بايد تشخيص دهد كه ارتش ايران در وضعيت قابلي نيست تا به يك حمله ي همه جانبه بر ضد ارتش آذربايجان دست بزند، و، اگر آن قدر احمق باشد كه چنين دستوري را صادر كند، روسيان بزودي براي بازگرداندن نيروهاي خود و استقرار مجدد بهانه اي خواهند يافت.

كآُتس مي نويسد، براستي هم فشار شاه براي اعمال زور موجب اختلاف شديد بين او و قوام شد.. همين نكته را سفير فرانسه در تهران، در گزارشي به تاريخ 19 دسامبر، با دقايق بيشتري مسجل مي كند، كه نكات اصلي آن را در زير مي آوريم:

اعزام «نيروهاي امنيتي به آذربايجان، كه برنامه ي آن از مدت ها پيش توسط ستاد ارتش تهيه شده بود، «به كُندي و با هراس» در ذهن نخست وزير قوام با تشويق سفراي آمريكا و انگليس «جوانه زد،» بويژه سفير امريكا كه اخيراً شاه را مرتباً مي ديد و با انرژي و تداوم قابل توجهي دست به كار بود.
كمي پس از 19 اكتبر، قوام، برغم اراده ي خود، و «به درخواست شاه،» با كنار گذاشتن سه وزير حزب توده، كابينه خود را ترميم كرد.
در 23 نوامبر، قوام، به درخواست شاه و ارتش، تصميم گرفت فرمان اعزام نيرو به زنجان را صادر كند، اما دولت از جنگ داخلي و دخالت شوروي مي هراسيد. مدير كل وزارت خارجه معترف بود كه دولت ايران تصميم گرفته بود كه، به محض مشاهده ي كوچكترين نشانه ي واكنش از سوي شوروي، نيروهاي خود را از صحنه ي نبرد خارج سازد – واكنشي كه تا آخرين لحظه از آن مي هراسيدند. شاه، و بدون ترديد نخست وزير، كه در وحشت شبح رودررويي با روسيان در مورد آذربايجان به سر مي بردند، هر تقلايي را كردند تا قول حمايت مؤثر آمريكا را در صورت تنش بين ايران و شوروي به دست آرند. سفير آمريكا در 28 نوامبر/7 آذر در مصاحبه اي كه به درخواست دولت ايران برگذار كرد نظر صريح خود را در تأييد تصميم داير بر اعزام ارتش به تبريز بيان داشت. كمي پس از آن، يك مقام عالي رتبه ي سفارت آمريكا در تهران اعلام داشت كه «مسئله ي آذربايجان در راه حل و فصل بود، نه در سازمان ملل، بل در خود واشنگتن.» برخورد سرسختانه ي تبريز براي مقابله با ارتش ايران تا صبح دهم دسامبر دوام آورد، اما تبريز «ناگهان تسليم شد.»
آنچه همگان را دچار شگفتي كرد «از يك سو، فعاليت خارق العاده ي آمريكا بود و، از ديگر سوي، انفعال شوروي.» شوري ها هيچ يادداشت اعتراض آميزي به ايران ارائه ندادند، و هيچ تحركي از جانب نيروهاي نظامي آن كشور مشهود نبود.

سفير فرانسه همچنين گزارش كرد كه دولت بريتانيا سهم خود را در اين ماجرا با كمك مالي به دولت ايران ايفاكرد. وي در پايان چنين نتيجه گرفت كه اكنون، «بجاي رخنه ي عناصر روسوفيل به سمت خليج فارس، ما شاهد گسترش منافع آمريكا به سواحل درياي خزر خواهيم بود.»

تشكيل حزب دمكرات ايران. اكنون مناسب است كه در باره حزب سازي قوام نيز اشاره اي بكنيم، چون اين امر ابن الوقتي اين مرد بي پرنسيب سياسي را آشكار مي سازد. مقصود قوام از جنجال ايجاد چنين حزبي تأمين يك سازمان قوي براي تقويت دمكراسي پارلماني در ايران نبود. قوام السلطنه با تأسيس اين حزب قصد داشت از آن چون ابزاري براي تقويت اقتدار خويش وتطويل دولتش استفاده كند. اما از آنجا كه سياست ها و برنامه هايي كه براساس تفكر ابن الوقتانه و بخاطر منافع شخصي تدوين مي شوند نمي توانند پر دوام باشند، چندي نگذشت كه پروژه ي حزب قوام كمانه كرد و دود فرصت طلبي به چشم خود او رفت.
قوام زماني تصميم گرفت حزبي به نام «دمكرات» ايجاد كند كه در صدد بر آمد حزب توده را وارد كابينه كند تا بتواند مؤثر تر با آن رقابت و آن را از ميدان به در كند. حزب توده كه در چنبره ي شوروي اسير بود، بنا بر سفارش سفير شوروي، به دنبال دو فاجعه ي حمايت از امتياز نفت براي شوروي و حمايت از فرقه ي دمكرات، وارد ائتلاف با قوام شد و مهر باطل ديگري بر حيثت مبارزاتي خود براي دفاع از منافع زحمتكشان زد. در اين زمان بود كه قوام توانست، از يك سو، با اعلام حكومت نظامي و، از ديگر سو، با استفاده از رهبران حزب توده، اعتصاب كاملاً صنفي ده ها هزار كارگر جنوب را در هم بشكند.
در مورد «توده هاي وسيع» ادعايي كه گويا به حزب قوام پيوستند، بايد توجه داشت كه ماهيت اين عضويت ها چه بود. نمونه هاي زير بر اين ماهيت پرتو مي افكنند: جمع آوري رفقا و آشنايان سردمدارن حزب، پيوستن دستجمعي 5 هزار نفري افراد ايلي به نام «حسن خان» در كرمانشاه، و نيز سه هزار تن از اعضاي ايل امير سليماني در مازندران، پيوستن سردبيران روزنامه هاي دست راستي حامي سيد ضياء، و مواردي شبيه اين ها. حزب دمكرات قوام، كه تنها سودجويان و قدرت پرستان، از جمله سران ايلات، از جمله بختياري، به آن پيوستند، تنها 75 روز دوام آورد و حتي نتوانست باني خود و ولينعمت نمايندگان مجلس پانزدهم را از سقوط ناشي از فشار شاه و دربار نجات بخشد. در توانايي و درايت سياسي او همين اندازه بس. كافي است اشاره كنيم كه شركت كنندگان در تظاهرات «هشت هزارنفري» اي كه حزب دمكرات براي چهل و يكمين سالگرد مشروطيت برگذار كرد، بنابر تخمين سفير بريتانيا، جز مشتي «هوچيان زرخريد» (hired claqueurs) نبودند. برخلاف ادعاي آبراهاميان، رهبران حزب دمكرات قوام «روشنفكران راديكال غيرتوده اي» نبودند، زيرا در ميان آنان كسي را نمي توان روشنفكر (انتلكتوئل) ناميد، مگر ملك الشعراي بهار، همكار پيشين وثوق الدوله در 1919، فردي بود كه راديكال به حساب نمي آمد. تنها فرد راديكال مهندس رضوي بود كه به تازگي از حزب توده بريده بود . سپس به جبهه ي ملي پيوست. روزنامه ي ايران ما به سر دبيري جهانگير تفضلي، كه در كنار قوام بود، در سرمقاله اي نوشت «همه ي ايرانيان عضو حزب دمكرات ايران اند، و چند ميليون بيشتر،» درست همان چيزي كه سي سال بعد در مورد حزب رستاخيز شاه اعلام شد.
اينكه اين حزب با اشاره و تباني سفارت خانه هاي آمريكا و بريتانيا تشكيل شد از اسناد ديپلماتيك كاملاً هويداست.

در آستانه ي تشكيل حزب دمكرات، وزارت خارجه ي آمريكا بر اين نظر بود كه براي مقابله با حزب توده ممكن است قوام ايجاد «احزاب سياسي براستي ايراني» را تشويق كند، كه بديل حزب توده شوند وايران را به راه پيشرفت سياسي دمكراسي بكشانند سفير بريتانيا به كنسولگري هاي خود در ايران دستور داد كه از اظهار نظر مثبت يا منفي در مورد حزب دمكرات پرهيز كنند تا به زيان قوام تمام نشود. خود قوام هم بر اين عقيده بود كه سفارت بريتانيا توافق خود با حزب دمكرات را در خارج اعلام نكند تا اين شك را به وجود نياورد كه او با سفارت هاي خارجي در حال توطئه بود. همچنين، وزارت خارجه بريتانيا خواستار اين بود كه بريتانيا و آمريكا قوام را مجبور سازند بر ضد فعاليت هاي حزب توده دست به اقدام بزند، و براي اين مقصود برنامه هاي اصلاحات طرح كند. اما آمريكا معتقد بود كه اين كار مي بايستي بطور محرمانه انجام مي گرفت تا از آن بوي استعمار استشمام نشود.

گفتني است كه تشكيل و برنامه ي حزب قوام در آغاز با مخالفت برخي از علماء روبروشد، و پس از برگذاري جلسه اي در قم راجع به آن، بنابر به ابتكار حجت الاسلام بروجردي، نماينده اي براي مذاكره با قوام به تهران اعزام شد. اگرچه اسناد موجود نشان نمي دهند كه نتايج مذاكره چه بود، اما در اين دوران نخست وزيري قوام، مطابق تحقيق پژوهنده ي آلماني كآُتس، با گُل كردن فعاليت هاي مذهبي، تعداد مدارس براي آموزش و تربيت آخوند 40 در صد افزايش يافت – افزايش از 172 به 242.

جالب اين است كه، در تابستان 1325، درست در زماني كه قوام جز از حمايت سران قبايل و مشتي فرصت طلب سياسي برخودار نبود، به هنگام اوج بحران مذاكرات بي نتيجه ي قوام-فرقه، نايب كنسول آمريكا در تبريز، طي گزارش خود، مرداني چون دكتر مصدق، دكتر معظمي، و دكتر شفق را تنها كساني دانست كه در آن وضع آذربايجان مي توانستند كارزاري دمكراتيك را در مبارزه با فرقه هدايت كنند، زيرا از نظر مردم آذربايجان وطن پرستي آنان بدون هيچ ترديدي پذيرفته بود. او افزود كه ايشان حتي مي توانستند برخي از رهبران فرقه چون عظيما و شبستري را هم به سوي خود جلب كنند كه تا كنون بايد نسبت به سرشت جنبشي كه به آن پيوسته بودند دچار ترديد شده بوده باشند.

بد نيست در اينجا به يكي از اظهار نظر هاي ديپلمات هاي غربي در مورد سياستمداري كه در خدمت منافع آنان بود اشاره بريم تا دانسته شود كه حد احترام آنان به كارگزاران خودشان تا چه اندازه بود. سفير امريكا جورج اَلِن (Allen) در گزارشي به دولت متبوع خود در مورد «نمونه ي جالبي از ناتواني سياستمداران ايران در انطباق خود به نوع سازمان حزب سياسي و ديسيپلين حاكم در بيشتر كشور هاي دمكراتيك در غرب» كه در حزب دمكرات قوام تجلي يافت، نوشت:

[حزب دمكرات] توسط نخست وزير قوام در سال 1946 تأسيس شد. ممكن است در نظر بگيريم كه قوام از تشكيل اين حزب هدفي دوگانه داشت، يكي فوري، و ديگري نسبتاً دراز مدت. هدف فوري اين بود به وجهه ي تبليغاتي گروه مورد حمايت شوروي در آذربايجان لطمه وارد آورد، كه تحت نام فرقه ي دمكرات آذربايجان كه سخت مي كوشيد عناصر آزاديخواه و مترقي ايران را به گرد خود جمع آورد. قوام، زيركانه با استفاده از بيسوادي و ناداني توده هاي مردم ايران، با راه انداختن حزب خود به نام حزب دمكرات تا حدي زيادي موفق شد موضوع را خلط كند تا فضا را با دعواي تعهد صميمانه به اصلاح طلبي و پيشرفت پر كند. هدف دراز مدت او اين بود كه سازماني را به وجود آورد كه از طريق آن بتواند اكثريتي قوي در انتخابات مجلس آينده كسب كند و اين اكثريت را در طول عمر مجلس به بازي خود بگيرد. او در نيمي ازين اقدام موفق شد، چون مجلس با چيزي مشابه اكثريتي بي درد و سر براي كار افتتاح شد،كه اعضاي آن در نتيجه ي نفوذ او و ظاهراً وفادار به وي انتخاب شده بودند.

اما وفاداري سياسي يكي از خصايل برجسته ي ايرانيان نيست. تقريباً بلافاصله پس از اينكه مسئله ي دشوار و پردردسر پيشنهاد نفت شوروي بخوبي كنار گذاشته شد، تق تق ماشين سياسي او به گوش رسيد. در همان نخستيين هفته ي نوامبر [1947]، دو هفته پس از رد پيشنهاد هاي شوروي، چند تن از اعضاي حزب دمكرات، از جمله نماينده ي مهم ايلياتي آقاخان بختياري، يكي از رهبران به اصطلاح گروه ايلات، كه از نخست وزير مجدانه حمايت مي كردند، استعفاي خود را [از حزب] اعلام كردند. تقريباً در همان زمان، با رد اعتبارنامه ي نامزد منتخب ارسنجاني، يكي از زيركترين نويسندگان و تبليغات چي هاي حزب، ضربه اي گيج كننده به حزب وارد آمد. اعتبار نامه ي ارسنجاني، كه از حوزه ي انتخاباتي خود قوام، لاهيجان، انتخاب شده بود، پس از ايراد اتهام به وي براي رابطه ي اطلاعاتي خيانت آميز با پيشه وري، با 54 راي موافق و 54 راي مخالف به تصويب نرسيد. اين واقعيت كه هوادران قوام توانستند در اين مورد مهم 54 رأي تحصيل كنند نشانه ي اين بود كه حزب دمكرات بسرعت داشت قدرت خود را از دست مي داد. از آن به بعد، فروپاشي [حزب] شتاب گرفت. اين امر زماني به اوج خود رسيد كه رضا حكمت، كه پس از قوام رهبر حزب شناخته مي شد و رياست مجلس را داشت، در جلسه اي در منزل خود، به اعتبار آراي حزبي، اعلام داشت كه او ديگر حاضر نبود از قوام حمايت كند، و خود حاضر بود، در صورت تمايل مجلس، نخست وزيري را بپذيرد. ... او مدعي شد كه قوام پر نسيب هاي اصلي حزب را رها كرده بود و از راه راستين منحرف شده، به نحوي كه ادامه ي دنباله روي ازو را غير ممكن مي ساخت. ... بزودي روشن شد كه دو گروه مدعي عنوان حزب دمكرات بودند، يك گروه 45 نفري با قوام، و گروه 30 نفري ديگري با حكمت. گروه قوام كلوب حزب و دستگاه اداري حزب اصلي را تا 14 دسامبر (چند روز پس از استعفاي او) دراختيار داشت، تا اينكه هواردارن حكمت به مقرّ حزب يورش بردند، آدم هاي قوام را بيرون ريختند، و خود را مستقر ساختند. فوراً يك كميته ي مركزي جديد ايجاد شد و برنامه ي جديدي تدوين گرديد كه خواستار محافظت از بودجه حزب، رسيدگي به حساب هاي حزبي، و اخراج عناصر ناباب مي شد. ... گروه حكمت تا زماني متحد ماند كه به نظر مي آمد كه وي نخست وزير آينده خواهد شد. بزودي پس از آنكه وي از قبول آن سمت عذر خواست گروه او رو به ضعف گذاشت. ...

در حال حاضر تخمين نيروي واقعي بقاياي گوناگون آن حزب در مجلس، كه زماني قويترين حزب در تاريخ سياسي اخير ايران بود [!]، غير ممكن است. نامحتمل به نظر مي رسد كه يكي از بخش ها ي آن چنان قدرتي داشته باشد كه بتواند نفوذي يا كنترلي بر پهنه ي سياسي اِعمال كند، يا از قوام داخلي لازم برخوردار باشد، تا در برابر وسوسه ي نفس براي جهيدن بر خر مراد ديگري كه حامل سود ملموس و فوري مالي و سياسي به نظر برسد همبسته بماند.

پس شگفت انگيز نبود كه سفير فرانسه در مسكو به اين نكته در مطبوعات شوروي توجه داشت كه مي نوشتند، در حالي كه ايران «به صحنه ي حمله ي پيروزمند ارتجاع» بدل مي شد، و قوام تحت فشار قيام ايلات جنوب، وزيران حزب توده را از كابينه بركنار مي كرد، «حزب دمكراتي كه اخيراً دولت ايجاد كرد»ه بود «بيش از پيش برخورد ارتجاعي و مسمومي را بر مي گزيد،» و هر روز با پيوستن عناصر راست افراطي، هواداران پيشين سيد ضياء، به آن بزرگتر و بزرگتر مي شد، و سرشت دولتي اش به وي اجازه مي داد تا مردم، و بويژه كارمندان دولت، را مجبور به عضويت كند.

بنابر برنامه اي كه حزب دمكرات منتشر ساخت، ادعا شد كه او قصد داشت با برنامه هاي اصلاحي اش ايران را از وضع اسف انگيزش بيرون كشد. برنامه ي حزب قوام برنامه اي بود به ظاهر دمكراتيك كه به تقليد از جريانات دمكرات ديگر نوشته شده بود. شايد برجسته ترين مواد آن كه با ماهيت اجتماعي تشكيل دهندگان خوانايي نداشت و كسي را نمي فريفت نكات زير بودند: «مبارزه با محافظه كاري و فعاليت هاي ارتجاعي،» مالكيت زمين مبتني مي بود بر «استفاده ي واقعي و مؤثر»از اراضي كشاورزي توسط كساني كه «مالكين واقعي بودند و ملك خود را به نحو سودمندي به كار مي گرفتند،» ماليات بر اراضي زير كشت يا باير، «مبارزه با اختلاس اموال دولتي و ارتشاء،» «راهنمايي اخلاقي مردم،» و بيمه ي كارگران.

با توجه به سوابق قوام – (از جمله فساد مالي اش) از زمان وزارتش، پس از تخريب مشروطيت با التيماتوم روسيه، تا صدارتش پس از سيد ضياء و اجراي برنامه ايكه بريتانيا براي هردوي آنان تدوين كرده بود، از زمان تماس اش با سفارت هاي آلمان نازي و ژاپن استعمار گر واشتغال به احتكار و صدور غلات مورد نياز مردم به خارج از كشور تا زدوبندش با شوري براي حمل انحصاري توليدات چاي از گيلان – آيا مي توان باور داشت كه وي در مورد برنامه هاي اصلاحي عرضه شده اش صميمي بوده باشد؟ آيا نخست وز يري كه، بر خلاف عُرف تاريخي ايجاد حزب در جهان دمكراتيك، حزب خود را از بالا و با يك فرمان ايجاد كرد، آن هم با شركت مشتي عناصر بدنام، غارتگر و زميندار استثمارگر مرتجع (چون فيروز ميرزا، عمويش محمد ولي فرمانفرما، رضا حكمت، و روزنامه نگاران مدافع آنان)، عضويت دستجمعي ايلات،مي توانست براي رفاه كارگران و ديگر مردم فقر زده ي ايران دلسوزي كند و اصلاحاتي انجام دهد – اقداماتي كه بروشني به زيان اعضاي تشكيل دهنده ي آن حزب بود؟ آيا براستي مي توان باور داشت كه مردي كه يك عمر از طريق ارتشاء و فساد مالي صاحب بهترين اراضي كشاورزي ايران شده بود، با يك چرخش قلم براي سعادت مردم قدمي بردارد؟ تنها افراد ساده لوح مي توانند فريب چنبن برنامه را با آن مجريان بخورند.

كسي كه مي خواهد دمكراسي را برقرار سازد انتخابات را با آنچنان تقلبي برگذار نمي كند كه حتي نماينده ي اول تهران، مصدق، در مجلس چهاردهم كه، حتي بدون نامزد شدن، از طرف مردم به نمايندگي شان برگزيده شده بود، يك رأي هم نياورد! بنابر گزارش سفير بريتانيا، قوام «عمدتاً از طريف كنترل شبكه ي وسيع دستگاه دولتي، روابطش با متنفذين محلي، امكانت مالي اي كه در اختيار داشت، حزب دمكرات قوام موفق شد با دستكاري در فرآيند انتخاباتي، حذف احزاب، گروه ها و نامزدهاي رقيب، قسمت اعظم كرسي هاي مجلس از آن خود كند.» به غير آذربايجان و فارس كه انتخابات شان بعداً برگذار شد، ليست همه ي نامزدهاي منتخب مورد تأييد نخست وزير قرار گرفته بود. بدين سان او مجلسي ساخت كه، بخاطر سرشت ابن الوقتانه اش، پس از كمتر از سه ماه، مطابق تصوير خفت آوري كه در بالا از سفير آمريكا و مدافع قوام آورديم، خود او را واژگون كند.

بازگشت قوام به قدرت و كوشش براي سركوب نهضت ملي در سي ام تير 1331. چنانكه در بالا ديديم، حزب دمكرات قوام بزودي دچار اختلاف شد و از هم پاشيد. باتوجه با اينكه شاه به دنبال بركناري قوام بود و يك جناح از انشعابيون حزب به رهبري حكمت به همكاري علني با شاه دست زد، و نيز آمريكا و بريتانيا ديگر به او احتياجي نداشتند، قوام درست يكسال پس از سقوط فرقه ي دمكرات واژگون شد. او پس از سقوط فوراً ايران را ترك گفت. او كه همچنان در پي بازگشت به قدرت بود، و در ارديبهشت 1327 به ايران بازگشت تا از خود در برابر اتهامات فساد مالي دفاع كند. برغم غيبت چند ماهه ي او، هوادارانش در جناح او از حزب بهم پيوسته ماندند و مي كوشيدند او را به قدرت بازگردانند. در اين زمان، از يك سو، آمريكا و بريتانيا از انجام رفرم و برنامه ريزي اقتصادي حمايت مي كردند، از ديكر سوي، شاه و دارو دسته ي درباري به دنبال تعطيل كامل مشروطيت با بركناري مخالفين شاه، از جمله مصدق، قوام، سيد ضياء، كاشاني، و بويژه حزب توده بودند. بدين سان بود كه در پائيز همان سال، هنگامي كه هم هواداران قوام فعال تر شده بودند و هم حزب توده توانسته بود با برگذاري كنگره ي دوم و سازماندهي جديد خود از زير ضربات قضيه آذربايجان و انشعاب رفرميست ها بيرون بكشد، شاه و اطرافيانش نقشه ي كودتايي را ريختند كه در 15 بهمن 1327 تحت حادثه ي ساختگي تيراندازي به شاه به مورد اجرا گذاشته شد و هدفش ترميم قانون اساسي به سود ازدياد قدرت سرّي دولت ساعد براي غيرقانوني كردن حزب توده ارائه داد. اندرز اين سفارت خانه ها به شاه و نماينده اش منوچهراقبال اين بود كه با غيرقانوني كردن حزب توده كاري از پيش نمي بردند؛ تنها با اصلاحات اقتصادي بود كه مي شد جلوي رشد حزب توده را گرفت. از سوي ديگر، ابتهاج نيز همين مطلب را با وزارت خارجه ي آمريكا در ميان گذاشته و همان جواب را گرفته بود. برغم توصيه ي آمريكا، شاه و دربار برنامه ي خود را به موقع اجرا گذاردند، و پس از صحنه سازي 15 بهمن، حزب توده را غير قانوني اعلام كردند (با همان نمايندگان دستچين قوام كه قرار بود دمكراسي را در ايران مستقر سازند)، آيت الله كاشاني، سيد ضياء و قوام را دستگير كردند و مصدق را (در احمد آباد) خانه نشين ساختند. سيد ضياء در اثر اعتراض سفارت بريتانيا فوراً آزاد شد؛ كاشاني به بيروت و قوام هم به فرنگستان تبعيد گرديدند.

هنگامي كه قوام در تبعيد بود، رزم آراء با فشار آمريكا و بريتانيا به صدارت رسيد و قرارداد الحاقي نفت در دستور مجلس قرار گرفت، و مبارزه روز افزون رزم آراء براي ديكتاتوري، از يك سو، و نبرد مردم براي ملي كردن نفت، از سوي ديگر، رو به گسترش گذاشت.

شاه، كه با ازدياد قدرت اش از طريق ترميم قانون اساسي ديگر اميدوار شده بود كه خواهد توانست ديكتاتوري پدر را از نو زنده سازد، اكنون، از يك سو، با خطر تمايلات قدرت طلبانه ي رزم آراء بود و، از ديگر سوي، با مبارزات روزافزون مردم براي ملي كردن نفت، مواجه شد و دست اش از پشت بسته بود. در نتيجه ي اين مبارزات مردم، اكثريت ارتجاعي مجلس، برغم تمايل خود و در هراس از خشم مردم، رأي به ملي شدن نفت داد، و سرانجام دكتر مصدق به نخست وزيري رسيد. مبارزه عليه امپرياليسم بريتانيا همچنان ادامه يافت و امواجش، نه فقط آسيا، كه حتي آفريقاي شمالي و آمريكاي لاتين را فراگرفت. پس از سفر هريمن به ايران و عدم موفقيت او در قانع كردن يا هراساندن مصدق براي تمكين به موضع بريتانيا، اين دولت نبرد خود را براي جانشيني و سپس براندازي مصدق آغازيد. از همين رو، بريتانيا شديداً دست به كار تقويت عمال اش در ايران شد و بر تعداد مأموران اطلاعاتي خود در سفارت تهران افزود. نخستين اقدام بريتانيا فشار به شاه براي بركناري مصدق بود.

شاه از همان آغاز نخست وزيري مصدق با صدارت وي مخالف بود و در صدد بود در اولين فرصت او را كنار زند و برنامه ي معوق ديكتاتوري خود را به اجرا گذارد. براي روشن شدن پرونده ي شاه در مخالفت با مصدق از همان آغاز گفتن دارد كه در پانزدهم مارس 1951/ 24 اسفند 1329، يعني پس از پخش اين خبر اينكه جلسه ي 95 نفري مجلس با اكثريتي ارتجاعي باتفاق آراء پيشنهاد كميسيون نفت را در مورد قانون ملي كردن تصويب كرده بود، شاه با يك ديپلمات انگليسي ديدار كرد. شخص اخير از قول شاه به لندن گزارش داد كه: «اين امر مايه ي تأسف بسيار بود، بويژه چون هيچ مجلس بعدي جرأت نخواهد كرد اين مصوبه را لغو كند. او [شاه] نمي دانست كه گام بعدي در مسئله ي نفت چه خواهد بود، و اظهار تأسف كرد كه امكان آن نبود كه از جنبش [ملي اي] جلوگيري كرد كه جبهه ي ملي براي ملي كردن نفت به راه انداخته بود.» ديپلمات انگليسي از قول شاه آورد كه« به هنگام ترور رزم آراء، او تمايل كرده بود كه اقدامي جدي [كودتا؟] به عمل آورد، اما مشاوران او همه طرفدار سياستي آشتي جويانه بودند.»

شاه همين اظهار تأسف خود از ملي كردن نفت را نيز به اطلاع سفير آمريكا رساند. سفير آمريكا گرِيدي در گزارشي به تاريخ 7 مه 1951، يعني يك هفته پس از انتخاب مصدق به نخست وزيري، به دولت متبوع خود از ملاقات اش با شاه در پنجم مه نوشت: «شاه كاملاً در مورد قانون ملي كردن نفت و انتخاب مصدق ناخرسند است. اما بر اساس نظامنامه ي مجلس چاره اي نداشت جز آنكه هر دو را بپذيرد. او اشاره كرد كه انتظار نداشت مصدق مدت زيادي دوام آورد. او [شاه] در باره ي حل مسئله ي نفت بدبين است.» در ژوئن 1951/خرداد 1330 اسدالله علم دستيار شاه با يك ديپلمات انگليسي ملاقات كرد وگزارش داد كه اكثريت نمايندگان مجلس و سناتور ها با «خط افراطي» دولت مصدق توافق نداشتند. اما «آنان را بيش از آن از جبهه ي ملي ترس برداشته است كه با اراده ي دولت مخالفت كنند.» براي اينكه ايشان را «به سر عقل آوَرَد،» ضروري بود كه «ضربه اي چون قطع عرضه ي نفت» يا «شورشي از جانب كارگران بيكار نفت آبادان» صورت گيرد و آنان را «آماده سازد تا مصدق را واژگون كنند»

پس از پيروزي مصدق در شوراي امنيت، دربار و بريتانيا حد اكثر كوشش خود را به كار بردند تا در مجلس هفدهم تعداد نمايندگان مخالف نهضت ملي به حد اكثر برسد تا بتوانند مصدق را به هنگام رأي براي كابينه ي جديد در افتتاح آن مجلس ساقط كنند. كوشش هاي مصدق براي تأمين آزادي انتخابات نتيجه ي زيادي نبخشيد و در بسياري از حوزه ها نمايندگان ارتجاع با كمك ارتش و دربار توانستند انتخاب شوند. با توجه به نفوذ تاريخي استعمار در رده هاي بالاي ارتش، يكي از اقداماتي كه مصدق مد نظر داشت باز نشسته كردن عناصر ضد ملي در بود. وي همچنين مي خواست كنترل ارتش را از دست شاه در آورد و آن را تحت فرمان نخست وزير قراردهد. از يكسو، هراس شاه از رشد جنبش و افزايش محبوبيت مصدق كه موقعيت پهلوي را در ارتش تضعيف مي كرد، و از ديگر سوي، نياز بريتانيا و جناح نفتي وزارت خارجه ي آمريكا براي فيصله دادن به مسئله ي نفت بدون مصدق، بركناري او را واجب مي ساخت. كوشش هاي متعددي شد تا حتي شاه يكي از اعضاي جبهه ي ملي، چون الهيار صالح، را بفريبد، و ازو به عنوان محللي براي كسب قدرت بهره برد و مصدق را به كناري زند. اما بريتانيا سخت مي كوشيد تا سيد ضياء را جانشين مصدق كند.

اعزاز نيك پي، يكي از هوادران قوام، در 12 سپتامبر 1951/ 1330 طي ديدار با پايمن در سفارت بريتانيا اعلام كرد كه مخالفان مصدق در مجلس بيش از هر زماني قوي بودند و لازم بود كه شاه تا پيش از فرا رسيدن زمان صدور فرمان انتخابات مجلس هفدهم براي بركناري مصدق اقدام كند ... او به ديپلمات انگليسي گفت كه خطري كه شاه را از جانب جبهه ي ملي تهديد مي كرد بيش از آن بود كه شاه تشخيص مي داد.» پايمن به او گفت كه به نظر سفارت بريتانيا جانشيني مصدق توسط سيد ضياء اساسي بود. نيك پي پاسخ داد كه بزودي به ديدن شاه خواهد رفت و سيد ضياء را به او توصيه خواهد كرد. برغم فشار بسيار سفير بريتانيا، شاه به نخست وزيري سيد ضياء تن نمي داد، چون مي دانست كه سيد ضياء هم طالب اين بود كه شاه سلطنت كند و نه حكومت، و هم كينه ي بركناري و تبعيدش توسط پدر شاه را به دل داشت. در ماه هايي كه گذشت عناصر ارتجاع هم با شاه و هم با سفارت هاي بريتانيا و آمريكا در تماس بودند تا نتيجه اي به دست آورند. بريتانيا هم دست به كار پخش وجوه براي تسهيل نبرد براندازي مصدق بود. كساني كه با سفارت خانه ها تماس داشتند و براي بركناري مصدق و انتصاب قوام مي كوشيدند عبارت بودند از اسدالله علم، ارنست پرون، سيد ضياء، قوام، امام جمعه، سرلشگر زاهدي، اعزاز نيك پي، مورخ الدوله سپهر، فؤاد روحاني، مصطفي فاتح، برادران رشيديان، علي مقتدر شفيعيها و سلمان اسدي (پادوهاي سياسيِ قوام)، سردبير روزنامه داد، نخست وزير اسبق حسنعلي منصور، برادر شاه عبدالرضا، ابوالحسن ابتهاج، عبدالله انتظام، مهندس اسدي، و دكتر طاهري سر دسته ي ارتجاع در مجلس. در آغاز، بريتانيا مي كوشيد مرد مورد اعتماد كامل خود، سيد ضياء، را، كه موفق نشده بود پس از ملي كردن نفت به قدرت برساند، به كرسي صدارت بنشاند. اما مخالفت شاه و وابستگي علني وي به بريتانيا تحميل او را به شاه دشوار كرده بود. دست آخر، بريتانيا رضايت داد كه قوام پير، دست كم، در مرحله ي اول، جانشين مصدق شود و سيد ضياء در مرحله ي ديگري وارد صحنه گردد.

ناگهان، در بحبوحه ي مبازات براي ملي كردن نفت، در 12 اكتبر 1950/20 مهر 1329، قوام با اجازه ي نخست وزير رزم آراء به ايران بازگشت. بازگشت او كاري سازمان داده بود، چه او در فرودگاه با استقبال سيصد نفر از هواردان خود روبروشد. بنابر گزارش سفارت آمريكا، اين پير مرد 78 ساله، بيمار كه بتازگي چند عمل جراحي را پشت سر گذاشته بود، «نيمه جان»، ظرف يك هفته غرق در «دسيسه چيني هاي سياسي» شد. شگفتا كه رضا حكمت، رهبر جناح انشعابي حزب دمكرات، كه همراه قوام و برخي ديگر در شمار بند جيمي ها (كساني كه براي سوء استفاده هاي مالي تحت تعقيب بودند) قرار داشت، به ديدن او رفت. خانه ي قوام مملو از منتظر الخدمت هاي سياسي شد. قصد قوام تجديد حيات حزب دمكرات بود. احمد علي سپهر، «دسيسه چين بدنام،» رابط او با نخست وزير رزم آراء شد. قاصداني به سفارتخانه هاي آمريكا و بريتانيا، و شايد ديگر سفارتخانه هاي مهم، اعزام شدند. برغم رابطه اي كه رزم آراء و قوام در ظاهر حفظ مي كردند، رزم آراء به سفارت آمريكا گفت كه گزارش هايي دريافت كرده بود داير بر «دسيسه چيني» قوام عليه او. رزم آراء افزوده بود كه «بنابر ظواهر قضايا، قوام با من است، اما اكنون ديگر اين احساس را دارم كه در پشت پرده دست به دسيسه چيني عليه من زده است.» پس از بازگشت از اروپا، در پائيز 1329، قوام همچنين به يك رابط سفارت آمريكا گفت: «به آمريكائيان بگوئيد كه من همواره موافق سياست آمريكا در ايران بوده ام و خواهم بود. هيچ چيز اين موضع را تغيير نخواهد داد.» از سوي ديگر، يكي از وردستان وفادار قوام عباس اسكندري در نوامبر 1951، زماني كه قوام به ايران بازگشته بود به ديدن سرجاسوس بريتانيا زهنر رفت كه، همانند ميس لمبتُن، معتقد بود كه بريتانيا ناچار ازين بود كه مصممانه با ايرانيان با نفوذي كه منافع خود را با منافع بريتانيا يكسان مي ديدند، متحد باشد. در اين ملاقات، اسكندري به زهنر «اطمينان خاطر داد كه خواست قوام اين بود كه از نزديك با بريتانيا كار كند و از منافع مشروع وي [دولت بريتانيا] در ايران حفاظت كند، بدون آنكه استقلال سياسي و اقتصادي ايران مختل شود» – گويي تحقق اين دو هدف متضاد ميسر بود! هنگامي كه زهنر به او گفت كه در جهان كنوني «ديگر چيزي به نام استقلال اقتصادي وجود ندارد،» اسكندري پاسخ داد «اين امر را قوام مي فهمد و وي بسيار مرجح مي داند كه نفوذ بريتانيا در ايران اعمال شود، و نه نفوذ آمريكائيان (كه احمق و بي تجربه بودند) و نه نفوذ روسيان كه دشمن ايران بودند.» او افزود كه در صورت زمامداري قوام «منافع مشروع تجاري بريتانيا در ايران از نو مستقر خواهند شد.»

روشن است كه درست در زماني كه رزم آراء آهسته آهسته با مبارزات روزافزون مردم روبرو مي شد، و شاه را نيز هراس ازين برداشته بود كه نكند رزم آراء، اين افسر با تجربه و زيرك، قصد براندختن او را داشته بوده باشد، قوام موقعيت بحراني را براي بازگشت به قدرت مساعد ديده بود و حال مي خواست تمايل شديد خود را براي جلب نظر آمريكا اعلام دارد، در حالي كه در همان زمان نزد بريتانيا نيز طنازي مي كرد. اما آمريكا و بريتانيا هنوز از رزم آراء دل نمي كندند، و رزم آراء موفق شده بود با اعطاي امتيازاتي به شوروي حمايت آن دولت را نيز جلب كند. پس، قوام از نو بار سفر بست و به اروپاي كازينوها بازگشت. اما شهوت قدرت قوام را ديگر بار به ايران برگرداند. در فروردين 1331، هنگامي كه پس از انتخابات مجلس هفدهم كوشش هاي مخالفان مصدق شتاب ديگري برداشت، قوام از نو به ايران بازگشت و خود را نامزد جانشيني مصدق كرد.

در تابستان 1330 حضرت اشرف اشرف پهلوي را سر ميز قمار در كازينوي شهر ساحلي فرانس دوويل (Deauville) ملاقات كرده بود. اشرف پهلوي، پس از شرح وضع «متعفن» دولت مصدق، به او گفته بود : «وجود شخصيتي چون جناب اشرف در اين موقع بيش از هر وقت ديگر براي كشور، خصوصاً خاندان ما، ضرورت دارد؛ به ايران تشريف ببريد و حكومت را با اقتدرا به دست بگيريد.» او همچنين توصيه كرده بود كه قوام، پيش از سفر سري هم به لندن بزند! حال قوام، برغم دشمني هاي سابق با خواهر شاه اشرف، مي خواست وسيله ي بازگشت او را هم به كشور فراهم آورد تا مشتركاً با همدستي مادر شاه به سود او فعاليت كنند. اشرف پهلوي بخاطر تحريكاتش عليه نهضت ملي، به توصيه ي مصدق به شاه، به خارج از ايران فرستاده شده بود، قوام مي خواست سفارت بريتانيا براي بازگشت اشرف به شاه فشار بياورد. در 20 مه 1952، بنابر درخواست قوام السلطنه، ماژور ر. جكسون وابسته ي نظامي سفارت بريتانيا به ديدن وي رفت. قوام ازو پرسيد كه نظر سفارت در مورد بازگشت اشرف چه بود. او پاسخ داد كه اشرف دوست سفير پيشين سِر روژِتِل و بانوي او بود و ازين رو روشن بود كه سفارت هيچ پيشداوري نسبت به او نداشت، يعني مخالف بازگشت او نبود. سرجاسوس بريتانيا زهنر نيز موافقت خود را با بازگشت اشرف بيان داشت. اما شاه به اين درخواست تمايلي نشان نداد. جكسون همچنين در باره ي هواداران قوام در مجلس پرسيد و قوام قول داد كه ظرف يكي دو روز آينده ليست هواداران خود را براي او بفرستد. در ضمن براي تشويق سفارت از صدارت خود، قوام به جكسون گفت كه «يك جريان نيرومند افكار عمومي بر اين باور بود كه مصدق از لاهه باز نخواهد گشت، چه ببرد و چه ببازد»! او در عين حال به جكسون فهماند كه، با توجه به اينكه «هيچ راه شرافتمندانه اي [dignified] براي خروج از اين بن بست وجود نداشت،» شاه سرانجام در موقعيتي قرار گرفته بود كه «مجبور بود دست به اقدامي بزند،» يعني كودتا كند؟ يا مجلس را منحل كند؟

سيد ضياء و احمد قوام، با همه ي رقابت هاي خود، مي كوشيدند با يكديگر در تماس باشند. سليمان شاملو، كه خبرنگار محلي آسوشيتدپرس بود، در 31 اوت 1951/9 شهريور1330 به سفارت آمريكا اطلاع داد كه سيد ضياء سخت دست اندر كار برانگيختن مجلسيان براي براندازي مصدق و انتخاب او به عنوان نخست وزير بود. او به قدرت خود براي «فلج كردن» تهران از طريق اعتصاب نانوايان و قصابان اعتماد زيادي داشت. سيد ضياء همچنين كوشيده بود كاشاني را قانع سازد كه خود را از رودررويي بين مصدق و سيد ضياء دور نگهدارد. بنابر يك منبع ديگر سفارت آمريكا، كاشاني و سيد ضياء به يك «تفاهم مالي» هم رسيده بودند كه، در صورت برخورد بين مصدق و سيد ضياء، كاشاني به كربلا مشرف شود و از صحنه دور بماند. اما در اين كوشش ناموفق ماند. چنانكه در بالا ديديم، مخالفت شاه و وابستگي علني سيد ضياء به بريتانيا تحميل او را به شاه دشوار كرده بود. دست آخر، بريتانيا رضايت داد كه فعلاً قوام جانشين مصدق شود و سيد ضياء در انتظار بنشيند.

در اين لحظه ديگر به نظر مي رسيد كه كوشش هاي هوادران قوام وسيد ضياء به نتيجه رسيده و سفارتخانه هاي بريتانيا و آمريكا بر سر قوام به موافقت رسيده بودند. تماس هاي قوام با سفارت آمريكا نتيجه ي مثبت داده بود و وي توانسته بود با هندرسون هم ملاقات كند (يك بار به مدت يك ساعت و نيم) و نظر شخص وي را جلب نمايد. در24 خرداد 1331/14 ژوئن 1952 (زماني كه مصدق هنوز در لاهه به دفاع از حقوق حقه ي ايران مشغول بود) وزير مختار بريتانيا ميدلتون به ديدن قوام در منزل مهندس اسدي، از هوادران قوام، رفت. قوام چند بار از «عقيده ي راسخ» خود در باره ي نياز ايران به دوستي با بريتانيا سخن گفت، و اينكه اگر او بقدرت مي رسيد، مناسبات دوستانه با بريتانيا برقرار مي شد، بريتانيا به عنوان همكار در صنعت نفت به ايران باز مي گشت، و بانك شاهنشاهي هم از نو در ايران گشوده مي شد. او همچنين (رياكارانه) سخناني نرم در انتقاد از سياست آمريكا گفت، اما هنگامي كه تشخيص داد سخنش باب طبع سفير بريتانيا نبود، عقب نشيني كرد. وزير مختار در پاسخ به قوام گفت كه بريتانيا حاضر بود در زمينه ي سياسي امتيازاتي بدهد، چون به وجود احساسات ملي در ايران آگاه بود، اما اگر كسي فكر مي كرد كه بريتانيا حاضر بود مسئله را به هر قيمتي حل كند، اشتباه بزرگي مي كرد و افكار عمومي را به بيراهه مي بُرد. ميدلتون همچنين افزود كه بريتانيا هوادار رفرم در همه زمنيه هاي زندگي ايران بود و هر دولت بَديلي مي بايستي دست به رفرم مي زد و به مردم مي گفت كه مسئله ي نفت تنها عارضه اي بود از مسائلي كه ايرانيان از آنها رنج مي بردند، و نه آن بيماري مهلكي كه مصدق معرفي مي كرد. «قوام اظهار داشت كه او با يك يك سخناني كه من گفته بودم موافق بود...» سپس قوام سؤالاتي از وزيرمختار كرد كه يكي از با معناترين اش اين بود كه «آيا ايران نمي بايستي، بجاي دنباله روي گرايش كنوني داير بر تشويق رخنه ي آمريكا، همه چيز را بر اساس تفاهم با بريتانيا استوار كند؟» ميدلتون در پاسخ به طعنه گفت كه اين سئوال به اين «بدعت» مي مانست كه گويا بين بريتانيا و آمريكا اختلافات جدي وجود داشت. در پايان، قوام از وزير مختار بريتانيا خواست كه از روي لطف يك عكس خود را براي او بفرستد!

به نظر مي رسد كه اين جلسه اي بوده باشد كه طي آن توافق نهايي بريتانيا نسبت به نخست وزيري قوام به عنوان جانشين مصدق جلب شد، توافقي كه چند هفته بعد به حوادث خونين 1331 انجاميد.

به منظور گشايش مجلس هفدهم، در14 تير 1331/ ژوئيه 1952، مصدق به ديدار شاه رفت. وي كه از دسيسه هاي دشمنان براي اعمال فشار به شاه با خبر بود و مي خواست كه شاه را از تسليم به فشارهايي كه بر او وارد مي آمد بر حذر دارد، از وي بخاطر حمايتش از اقدامات ميهن دوستانه سپاسگزاري كرد و اظهار اميدواري كرد كه شاه همچنين به اين حمايت از نهضت ملي ادامه دهد.

فرداي آن روز شاه سه تن از مشاوران نزديك خود – علاء، يزدان پناه، و علي دشتي – را به حضور خواند و گفت كه او در آستانه ي مذاكره با هيئت رئيسه هاي دو مجلس بود تا تمايل آنان را نسبت به انتصاب نخست وزير جديد بداند، و نظر آن سه ترا جويا شد. آن سه تن به شاه گفتند كه با انتصاب مصدق اميدي به بهبود وضع مملكت نبود و وي مي بايستي از مجلسين مي خواست كه مصدق را برنگزينند. آنان شاه را مطمئن ساختند كه مصدق در هيچكدام از مجالس اكثريت نداشت. سپس شاه دو هيئت رئيسه را با حضور يزدان پناه و علاء به حضور پذيرفت و، ضمن اشاره به نفع كشور در ملي كردن نفت، به وضع خراب مالي كشور اشاره برد و از آنان خواست كه به نظر واحدي برسند و تمايل مشترك خود را در مورد انتصاب نخست وزير به او اطلاع دهند. در اين فاصله سيد ضياء به ديدار شاه رفت. شاه به او گفت بهتر اين مي بود كه فعلا بگذارند مصدق از نو به صدارت برگردد و او را در زمينه ي سياست اقتصادي ساقط كرد. سيد ضياء به شدت با اين نظر مخالفت كرد و گفت مصدق كشور را به سوي ويراني اقتصادي مي كشاند و شاه نمي توانست از زير مسؤوليت شانه خالي كند. شاه از سيد ضياء چاره را پرسيد. سيد ضياء خواست بداند آيا شاه حاضر بود حكيمي را بجاي مصدق منصوب كند. شاه گفت كه به نظر او از حمايت مجلس برخوردار نبود. پس، سيد ضياء به او گفت بهتر اين بود كه قوام را برگزيند، چون او تنها كسي بود كه مي توانست از عهده ي وضعيت بر آيد. او به شاه توصيه كرد كه بجاي تقاضاي رأي اعتماد از مجلس فرماني براي او صادر كند، چه در اين صورت شاه ديگر نمي توانست نظر خود را عوض كند. بنابر گزارش زهنر، سر جاسوس بريتانيا در تهران، نتيجه ي به دست آمده نشان تأثير سيد ضياء بر شاه بود. سيد ضياء به زهنر گفت كه همه ي كوشش خود را براي موفقيت قوام به كار خواهد برد.

سپس سناتور نيكپور با خوشحالي به زهنر خبرداد كه، بنابر گفته ي اسد الله علم، شاه توافق كرده بود كه قوام را به نخست وزيري منصوب كند. بنابر همين گزارش، دشتي نيز به نيكپور گفته بود كه ملكه ي مادر نيز در جهت انتصاب قوام سخت مي كوشيد. بنابر اظهار نظر زهنر، در صورت گرفتن رأي تمايل در آن روز مصدق برنده مي بود؛ به همين دليل، مخالفان او ترجيح مي دادند كه رأي تمايل را تا چند روز به تعويق اندازند تا اينكه اتحاد بين جانشين او و مخالفان مصدق در مجلس شورا تأمين شود. در همين زمان فرماندار نظامي تهران و سرتيپ گرزن، كه دستورات خود را از رئيس مجلس (امامجمعه حامي شاه)، و نه نخست وزير، مي گرفتند، قصد داشتند كه از تظاهرات جبهه ي ملي جلو گيرند. از همين رو، زهنر گفت، با اينكه مصدق به مبارزه اش ادامه خواهد داد، در صورتي كه شاه مي پذيرفت، قوام از بخت خوبي برخوردار مي بود. فرداي آن روز شاه قوام را تشويق كرد تا خود را براي صدارت آماده سازد و به رئيس مجلس «دستور داد» رأي تمايل مجلس به قوام را بگيرد. اما امام جمعه همان نظر زهنر را به شاه داد داير بر اينكه هنوز اكثريت با مصدق بود، و خواست كه رأي تمايل چند روز به تعويق بيفتد تا بتوانند مصدق را در اقليت قراردهند (يعني چند نماينده را به سوي شاه جلب كنند).

دو روز بعد(19 تير)، سرجاسوس ديگر بريتانيا در تهران، زهنر، از ملاقات پرون و شاه خبرداد كه طي آن شاه تأكيد ورزيده بود كه قصدش بركناري مصدق از طريق دو مجلس بود. او امام جمعه را فراخوانده بود و ازو خواسته بود كه جلسه ي مشترك مجلسين را منعقد كند تا رأي عدم تمايل به مصدق بدهند. اما شاه نفهميده بود كه چرا امام جمعه به سرعت دست به تشكيل مجلس شورا نزده بود.

شب 12 ژوئيه 1952/21 تير 1331، سيد ضياء از نو به ديدن شاه رفت. او كه با شاه بي پرده سخن مي گفت ازو خواست كه در مذاكرات خود با سفارت بريتانيا «صريح» باشد. شاه گفت كه در اين امر حرفي نداشت به شرط آنكه سفارت بريتانيا هم «سياستي مثبت» مي داشت. شاه افزود كه از طريق سفارش به نمايندگان مطيع خودش، براي «انتخاب» امام جمعه، كه خواستار بركناري مصدق بود، به رياست مجلس اقدام كرده بود، اما همواره مي گفت كه مي خواست مصدق توسط هردو مجلس ساقط شود. سياست او اين بود كه با انتصاب الهيارصالح به نخست وزيري جبهه ي ملي را به انشعاب بكشاند، اما، در مقابل، سفارت بريتانيا اظهار داشته بود كه تنها قوام مي توانست وضعيت را نجات دهد – همان قوامي كه سفارت بريتانيا در سپتامبر 1951 با پيشنهاد نخست وزيري اش از سوي آمريكا به عنوان «بيمار هشتاد ساله ي بد نامي كه مرتجعترين و فاسد ترين سياستمدار موجود در ايران» مخالفت كرده بود!

با اين همه، در 15 تير مجلس با اكثريت قابل توجهي به مصدق رأي اعتماد داد، امري كه نشان مي داد كه نمايندگاني كه به رياست امام جمعه رأي داده بودند هنوز از خشم مردم مي هراسيدند و دل آن را نداشتند كه رودررو با مصدق مخالفت كنند. اما سنا چنين نكرد و قضيه را با صدور فرمان انتصاب از جانب شاه معلق گذاشت. در واقع، سنا مي خواست شاه را زير فشار قرار دهد. سرانجام در رأي گيري سنا، از 36 سناتور، تنها 14 تن به مصدق رأي دادند و بقيه رأي سفيد. لذا، شاه فرمان نخست وزيري او را صادر كرد. روز 22 تير 1331/13 ژوئيه 1952 مصدق به مجلس رفت و طبق يك لايحه ي يك ماده اي تقاضاي اختيارات كرد. مصدق همچنين در صبح 25 تير از شاه خواست كه انتصاب وزارت جنگ و كنترل ارتش را به نخست وزير واگذارد. اينجا ديگر شاه مقاومت كرد و حاضر نشد از «امتيازات» خود در گذرد. با اينكه شاه چانه مي زد و از مصدق مي خواست كه در استعفا تعجيل نكند، مصدق، پس از يك بحث يك ساعته، به او گفت كه اگر نظر خود را تا ساعت 8 شب تغيير ندهد، او خود را مستعفي خواهد دانست چون شاه به او اعتماد نداشت.

در حالي كه مصدق بر اختيارات و خارج كردن ارتش از دست شاه پاي مي فشرد، بنابر گزارش سام فال، عامل اينتليجنس سرويس در سفارت، در 16 ژوئيه 1952/25 تير، امام جمعه و يارانش متحد شده بودند و او خود 25 هزار تومان براي مقابله با آنچه «گـَـنگ هاي ترور» تحت نفوذ دولت مصدق مي ناميد و ديگر اشكال تبليغات اهدا كرده بود. ظاهراَ دوستان امام جمعه هم قول داده بودند كه كمك مالي كنند، اما فال اظهار عقيده كرد كه با توجه به «دل نكندن ايرانيان» (مرتجع) از پول، وي مطمئن نبود كه پولي ازآن بابت برسد. فال همچنين گزارش كرد كه ارزيابي رفتار شاه «دشوار» بود، چون به هر كسي چيز ديگري مي گفت، اما بيشتر كساني كه با او در تماس بودند اين طور فكر مي كردند كه او مي خواست «از شرّ مصدق خلاص شود، به شرط آنكه اين كار به آرامي انجام مي گرفت.» او از طريق بهبودي پولي هم در اختيار دوستان امام جمعه قرار داده بود. او همچنين نگران آن بود كه مبادا «دسيسه هايش آشكار شوند و، [لذا،] در ظاهر به حمايت از مصدق ادامه مي داد.»

در آستانه ي سي ام تير، سام فال گزارش كرد كه ملاقات او با قوام در روز شنبه ي پيش ممكن بود موثر واقع شده بوده باشد، و او خود را جمع و جور كرده بود و خانه ي خود را به «مركز فعاليت» برضد مصدق بدل ساخته بود. تنها دشواري حرافي نزديكان او چون سلمان اسدي بودند كه پخش مي كردند كه قوام مورد حمايت بريتانيا قرار داشت. بدين سان، خواست شاه و درباريان، ارتجاع در سنا و مجلس شورا، و بريتانيا و آمريكا داير بر نخست وزيري قوام السطنه متحقق شد و بريتانيا فكر كرد كه مصدق را از پهنه ي ايران به بيرون افكنده بود. شاه سرانجام به اعماق تله ي بريتانيا درغلتيده بود.

سر انجام، در 17 ژوئيه/26 تير مجلس رأي اعتماد به قوام داد. همان شب علاء از جانب شاه به قوام تلفن كرد و گفت فرمان نخست وزيري او صادر خواهد شد و وي از هم اكنون بايستي مسؤوليت نخست وزيري را به عهده بگيرد. در اين زمان رئيس شهرباني سرتيپ كوپال و فرماندار نظامي تهران (سرلشگر علوي مقدم؟) در حضور قوام بودند، و وي به ايشان گفت او از آنان مي خواست كه «نظم را در تهران حفظ كنند. با احتياط عمل كنند، اما بايستي [به مردم] روشن دارند كه هيچ آشوبي تحمل نخواهد شد.» در همين زمان تانك هايي به آن مناطق شهر اعزام شدند كه ممكن بود دچار «آشوب» شوند. فرماندار نظامي و رئيس شهرباني به قوام گفتند كه با حمايت او هيچ مشكلي در حفظ نظم وجود نداشت. روز بعد در ساعت 30/9 صبح قوام به حضور شاه رفت و سپس به رابط سفارت آمريكا گفت كه «شاه واقعاً اعتماد به او را آغازيده بود و قصد داشت با وفاداري با او كار كند.»

در 18 ژوئيه/27تير سام فال به ديدار قوام رفت و او را در يك وضع روحي «عالي» يافت. يك نگراني او ايجاد «مزاحمت» از سوي جبهه ي ملي بود. قوام در نظر داشت كه مجلس را منحل كند. فال به او تأكيد كرد كه مهمترين نكته در آن روزها انتصاب يك رئيس شهرباني قادر و مراقبت از وضع خوزستان بود. نگراني ديگر قوام مسئله ي مالي بود و فال به او توصيه كرد كه در مورد آن با هندرسون صحبت كند. قوام در مورد تعيين وزراي اصلي كابينه با عامل اينتليجنس سرويس سام فال مشورت كرد. فال به سهم خود كساني را براي انتصاب به قوام پيشنهاد كرد: منوچهر اقبال، اسدالله علم، خواجه نوري، دكتر مفخم و بهنيا. جالب آنست كه وي به مأمور اينتليجنس سرويس گفت كه مي خواست وزارت خارجه را خود به عهده بگيرد «تا مناسبات نزديك و محرمانه [close and intimate] با شما [سام فال] اشته باشم. وي همچنين آرزو كرد كه ميدلتون به سمت سفارت منصوب شود»!

پس از اينكه مصدق بر شاه روشن داشته بود كه خواهان كنترل وزرات جنگ نيز بود، قوام انحلال مجلس را شرط نخست وزيري خود قرار داد، چه فكر مي كرد اكنون شاه در وضعيتي بود كه نمي توانست آن را نپذيرد. همان روز قوام مجدداً در پنج بعد از ظهر به ديدن شاه رفت و گزارش آن را روز بعد به فال در سفارت داد. او به شاه گفت كه، با توجه به وضع اغتشاش آميز حاكم نمي توانست حكومت كند و مي خواست كه وي مجلس را منحل سازد. دو سفارت آمريكا و بريتانيا ازو در اين زمينه هم حمايت مي كردند و پذيرش خواست او را به شاه قوياً توصيه مي كردند. اما شاه با اين امر موافقت نكرد، چه شاه از قوام و سيدضياء همان قدر مي ترسيد كه از مصدق، با اين تفاوت كه او مي دانست مصدق آلت دست قدرت هاي خارجي نبود.

قوام براي جلب حمايت آيت الله كاشاني انتخاب شش وزير را به او پيشنهاد كرد، ولي كاشاني پيشنهاد او را نپذيرفت. چون نان قندي مؤثر نيفتاد، قوام به چماق روي آورد و، بر خلاف قانون اساسي، دستور دستگيري كاشاني، نماينده ي مجلس، را صادر كرد. از بخت بد وي، چون اين خبر را پيش از دستگيري بي بي سي پخش كرد، آيت الله توانست از خطر بگريزد و مخالفت وي با قوام دو صد چندان شد.

پس از انتشار اعلاميه ي كاشاني در ترغيب مردم در مخالفت با قوام، وي از طريق علم براي شاه پيغام مجددي فرستاد و گفت كه «اگر او مجلس را منحل نكند، وي استعفا خواهدداد.» او در صبح 29 تير شفاهاً استعفا داد. فال پيكي به نزد قوام فرستاد و ازو خواست كه استعفاي خود را كتبي نكند، وي ضمناً گفت كه سفارت خانه هاي بريتانيا و آمريكا در اين مورد با شاه صحبت خواهند كرد. فال كوشيد كه با هندرسون ديدار كند، اما سفير خود مي كوشيد شاه را ملاقات كند. قوام به فال قول داد تا ملاقاتشان استعفاي خود را كتبي نكند. سر انجام قوام ماند و شاه هم مجلس را منحل نكرد.

استعفاي مصدق و بسيج عمومي براي دفاع از نهضت هراس هاي شاه را داير بر پشتيباني مردم از مصدق تأييد كرد. پيروزي مصدق در سي ام تير همزمان با صدور رأي موافق دادگاه لاهه كه به سود ايران بود تزلزل و اغتشاش فكري بي سابقه اي در ميان دشمنان نهضت پديد آورد. قوام دليل شكست خود را اين مي دانست كه رهبران جبهه ي ملي از شاه تضمين گرفته بودند كه شاه از نيروهاي انتظامي عليه آنان استفاده نكند. در آغاز قوام ازين آگاه نبود كه شاه اين قول هاي محرمانه را داده بود و منفعلانه انتظار آن را مي كشيد يا مي كوشيد شاه را قانع سازد كه اجازه دهد تا نيروهاي انتظامي خيابان ها را از تظاهر كنندگان «پاك كنند،» نظم را از نو برقرار سازند، و كساني كه براي ايجاد خشونت تحريكات مي كردند دستگير شوند. جبهه ي ملي از طريق كانال هاي تبليغاتي خود و با تقويت حزب توده توانست بيشتر مردم را قانع كند كه قوام عامل امپرياليسم غرب بود.

وزارت خارجه ي بريتانيا در گزارش ساليانه ي خود پيرامون رويداد هاي ايران نوشت كه، پس از سي ام تير، «نه مجلس و نه ارتش مي توانستند، بدون حمايت شاه، با مصدق مخالفت ورزند، و شاه هم تسليم فشار توده ي جماعت شده بود. اكنون ديگر امكان بركناري مصدق از طرق قانوني موجود نبود. او ديگر دست از قدرت بر نخواهد داشت، مگر بوسيله چيزي يا كسي بي رحم تر [!] و غير دمكراتيك تر [!] از خودش. [حزب] توده به مراتب جري تر شد و بخت به قدرت رسيدنش افزايش يافت.» ميدلتون در تهران با وزارت خارجه در لندن هم نظر بود: «اگر خيلي به دراز نكشد، هنوز امكان يك كودتاي نظامي هست. نارضايي ارتش قابل بهره برداريست، وبيشتر محتمل است كه شاه به [قبول] يك ديكتاور نظامي تن در دهد، تا يك مرد نيرومند غير نظامي. افزون براين، در آينده ارتش دچار اين محظور نخواهد شد كه منتظر دستور مستقيم شاه بماند. اما چند نامزد براي رهبري وجوددارند، و به هر حال چنين كودتايي نيازمند تشويق فعال از خارج [بريتانيا و آمريكا] خواهد بود. در مجموع، من احتمال كودتا را زياد نمي بينم.» از سوي ديگر، اسدالله رشيديان نيز در ديداري با سام فال روز يكشنبه 7 مرداد 1331، با تأكيد بر خطر حزب توده، اظهار داشت كه بر آن بود كه خود حزبي راه بياندازد و با «همكاري ارتش و ملايان كودتايي را براي حمايت از زاهدي ترتيب دهد.» او برآن بود كه اين غير ممكن نبود كه سيد ضياء از زاهدي حمايت كند، چنانكه از نخست وزيري قوام هم پشتيباني كرده بود. در همين زمان معاون وزارت خارجه آمريكا هنري بايروُد به سفير بريتانيا در واشنگتن سر فرانك (Sir Frank) گفت كه ايران احتمالاً داشت از دست مي رفت، اما بايستي هر كار ممكني را مي كردند تا جلوي اين كار را بگيرند، و «در صورت ضرورت، استفاده از شيوه هاي غير ارتدوكس،» يعني شيوه هاي خشونت آميز. مصدق بايستي فراموش مي شد. «او ديوانه تر از گذشته بود.» نظر او به مكي يا (متين) دفتري بود كه مي توانستند به عنوان ناسيوناليست «سد راه كمونيسم» شوند. بايرود به سِر فرانك گفت كه امكان كودتا هم چون يكي از راه هاي بديل بايستي بررسي مي شد. او افزود كه دستورات لازم را براي ديدار هندرسون ارسال خواهد داشت.

پس از شكست قوام، هندرسون به ديدار نخست وزير پيروز مصدق رفت. وي، با توجه به بد بيني مصدق، به او گفت كه شخصاً وي مصدق را «تنها سد موجود در برابر كمونيسم» مي دانست؛ حال مي خواست به مصدق بفهماند كه ازو حمايت مي كرد! وي سپس كوشيد «داستان هاي توهين آميز» در مورد سياست آمريكا در ايران، و بويژه رابطه با قوام، را روشن كند. او گفت كه رابطه با قوام «ماهيتي شخصي» داشتند. وي بطور «كاملاً محرمانه» به مصدق گفت كه او دو بار قوام را ملاقات كرده بود، يك بار در ميهماني سفارت تركيه و ديگر بار در خانه يك دوست. طي اين محاوره ها قوام مستيماً يا غيرمستقيماً ازو طلب حمايت نكرده بود. اگرچه برخي از دوستان او در تماس با سفارت خواسته بودند كه از نفوذ خود به سود او استفاده كند، اما هندرسون هرگز اين اين دريافت را نداشت كه قوام ازين تماس ها اطلاع داشته بود. هندرسون به واشنگتن گزارش داد كه غير ضروري به نظر مي رسيد كه به مصدق بگويد كه، بنابر دستورات دولت آمريكا، كه سفارت هرگز مستقيماً يا بنحوي غير مستقيم نكوشيده بود از قوام يا هر نخست وزير ديگري حمايت كند. داستان هاي دخالت آمريكا در سقوط و برآمدن قوام آنقدر مسخره بودند كه كه او نمي توانست بفهمد كه چگونه ممكن بودايرانيان هوشمند، حتي در اين دوران احساساتي، براي آن ها اعتبار قائل شوند. يا كساني كه اين داستان ها را پخش مي كردند توانايي خود را از دست داده بودند يا با لطمه زدن به مناسبات ايران و آمريكا قصدشان تضعيف استقلال ايران بود. او افزود كه قوام، پس از انتصاب به نحست وزيري، به هندرسون پيامي فرستاده و تقاضاي كمك مالي كرده بود، و خواسته بود كه فرداي آن روز، 19 ژوئيه، به ديدنش برود. در اين ملاقات بعدي هندرسون به قوام گفته بود كه نمي دانست كه آيا بودجه اي براي اعطاي چنين كمكي موجود بود يا نه. در صورتي كه پولي موجود نبود، اعطاي كمك مشكل بود، چون كنگره در تعطيلات بود. او افزوده بود چنين كمكي موجب اختلاف بين آمريكا و بريتانيا مي شد، امري كه «سامان امنيتي جهان» را تضعيف مي كرد.

در جوابِ مصدق كه مي خواست بداند كه آيا او قول كمك مالي به قوام داده بود يا نه، هندرسون گفت او به قوام گفته بود كه، با توجه به اطميناني كه قوام داده بود داير بر اينكه هر كوششي را خواهد كرد تا «مصالحه اي عادلانه به سود هر دو طرف» بشود، پيشنهاد كمك محدودي را به دولت خود پيشنهاد خواهد كرد.

مصدق در جواب او گفت كه معناي اين گفتار با قوام اعِمال فشار بر قوام براي تسليم به خواست هاي بريتانيا و بازگشتش به ايران بود. هندرسون اين نتيجه گيري را غير موجه دانست، زيرا او هرگز به هيچ نخست وزيري، از جمله، قوام پيشنهاد نكرده بود كه ايران گامي بردارد كه استقلال و حاكميت آن را تضعيف كند. آمريكا همواره براين عقيده بود كه ايران و بريتانيا مي توانستند به يك راه حل منطقي و عادلانه بر سر نفت برسند.

نتيجه گيري دوم مصدق اين بود كه آمريكا با اينكه از كمك مالي به دولت او دريغ كرده بود، آماده بود همان كمك را به قوام بدهد. هندرسون از نو اين كمك را با توضيحات قبلي خود به قوام در مورد كنار آمدن با بريتانيا توجيه كرد.
نتيجه گيري سوم مصدق اين بود كه وي با بيان دوستي نسبت به قوام او را تشويق كرده بود.

سپس مصدق حمله ي تيز و طعنه آميزي عليه آمريكا را شروع كرد: «آمريكا جز عامل بريتانيا در خاورميانه نبود. اظهار احساسات ضد آمريكايي كه در روزهاي اخير ديده شده بودند نشان دهنده ي شكست ديپلماسي آمريكا در ايران بود. آمريكا ميليارد ها دلار به تركيه كمك كرده بود، اما از كمك به ايران ورشكسته كه در آستانه ي سقوط به كمونيسم قرار داشت دريغ كرده بود، چون آمريكا مي هراسيد كه ايران بتواند صنعت نفت خود را به كار اندازد، منافع نفتي آمريكا در عربستان سعودي و ديگر نقاط متضرر بشوند؛ و دوم اينكه از ناخرسندي بريتانيا مي هراسيد.» هندرسون به مصدق گفت «منافع نفتي بين المللي آمريكا براستي در درجه دوم اهميت قرار داشتند، و حاكم بر سياست آمريكا در ايران نبودند.

در پاسخ،مصدق گفت «حتي برخي انگليسيان اين اتهام را وارد مي آوردند كه آمريكا بخاطر ترس از اميتازات نفتي آمريكايي در ساير كشور ها نمي خواست بريتانيا در اختلاف خود با ايران مصالحه كند.» هندرسون مجدداً تأكيد ورزيد كه تأثيرات امكان فيصله ي بين ايران و بريتانيا بر امتيازات نفتي آمريكا در نقاط مختلف جهان نقش مهمي در سياست آمريكا نسبت به ايران بازي نمي كردند. او افزود كه به هر حال محتمل به نظر نمي رسيد كه كشورهايي كه آمريكا در آن ها امتيارات نفتي داشت هوس كنند از نمونه ي ايران تقليد كنند. هندرسون گفت، چنانكه پيش ازين هم چند بار كوشيده بود بر او روشن كند، اين به سود جهان آزاد نبود كه كه در وضعيتي آمريكا به ايران كمك مالي كند كه ممكن است در افكار عمومي آمريكا و بريتانيا اين باور به وجود آيد كه آمريكا داشت با تأمين مالي از موضع ايران در اختلاف نفت پشتيباني مي كرد. افكار عمومي ايران بويژه جوانان با آمريكا مخالف شده بودند، چون آمريكا از بريتانيا حمايت كرده بود.

هندرسون خودش مي دانست دروغ مي گفت و مصدق بدرستي فهميده بود كه آمريكا از اين هراس داشت كه نكند كشورهايي كه آمريكا در آن ها امتيارات نفتي داشت هوس كنند از نمونه ي ايران تقليد كنند. مطالعه ي آرشيو آمريكا در ايران نشان مي دهد كه درست هراس آمريكا ازين بود كه ديگر كشور ها در ملي كردن منابع طبيعي خود به ايران تأسي جويند. چنانكه در بالا ديديم، هندرسون همچنين مي دانست كه در مورد تماس هاي قوام و هوادارانش با سفارت دروغ مي گفت.

مصدق از رأي قاضي آمريكايي در دادگاه لاهه نزد هندرسون انتقاد كرد.سفير آمريكا در جواب گفت كه قضات در آمريكا مستقل بودند – امري كه صوراً درست است، ولي همه مي دانند كه در مسائل منافع ملي حق هميشه با دولت آمريكا است. بهترين دليل نادرستي سخن هندرسون اينست كه همواره رئيس جمهوران آمريكا سعي مي كنند همنظران خود را به ديوان عالي آن كشور وارد سازند. اگر موضع ايدئولوژيك قضات در رأي شان تأثيري نداشته باشد، دليلي ندارد كه بر سر عضويت اين يا آن قاضي در ديوان عالي كشور منازعه به وجود آيد.

هنگامي كه هندرسون در روز 5 مرداد/27 ژوئيه به ديدن مصدق رفت و، با شنيدن سخنان مصدق وي را نسبت به اوضاع كاملاً نا اميد يافت، خود احساس «يأس كرد،» يأس از اينكه شخصي را كه « سد راه كمونيسم» مي دانست تا آن حد «بي ثبات» بود و «آشكارا تحت احساسات و پيشداوري قرار داشت.» هندرسون اين سخنان را مي نوشت تا ذهن ترومن را براي كودتا كه مورد قبول رئيس جمهور نبود آماده سازد.

همرنگي نظر وي با نظر سيدضياء جالب است. در 27 ژوئيه/6 مرداد ماه، سام فال (Sam Falle)، افسر اينتليجنس سرويس در سفارت بريتانيا به سفير خود گزارش داد كه روز پيش سيد ضياء را ديده بود و به او در مورد مخالفت او با فكر سفير داير بر كنار آمدن با مصدق به عنوان «تنها سنگر در برابر كمونيسم» اطلاع داد. سيد ضياء در عين موافقت با اينكه انگليسيان نمي توانستند يكسره هر پيشنهاد مصدق را رد كنند، بر اين نظر بود كه مصدق «در نهادش براي مقابله با كمونيسم ناتوان» بود «لذا، لازم بود هر چه زودتر از شرّ او خلاص شويم.» او پيشنهاد كرد كه در مذاكره با مصدق بايستي دفع الوقت مي شد، و «بايستي از مصدق بخواهيم كه روشن دارد، كه در صورت كمك ما به او، وي چه گام هايي را مي خواست در مقابله با كمونيسم بردارد، و بر او روشن كنيم كه بيهوده نكوشد به ما نيرنگ بزند.» سيد ضياء بر اين عقيده بود كه بريتانيا نمي توانست به هيچ توافقي با مصدق برسد و همكاري بريتانيا با وي مساوي بود با از دست دادن نفوذ سياسي لندن در ايران. سيد ضياء به نحو «شگفت انگيزي» به «استفاده از ارتش» عليه مصدق «اميدوار بود،» امري كه او يك «معامله» با ارتش خواند. آن بخش از ارتش كه «هنوز به كشور وفادار بود، محتملاً آماده بود، با يا بدون موافقت شاه، عليه حزب توده دست به عمل بزند.» او افزود كه براي تدارك اين كار دو ماه وقت لازم بود.

هندرسون از ديد متعصبانه خود و به نادرستي، به واشنگتن گزارش كرد كه در رويداد سي ام تير حزب توده «نقش مهمي در آشوب و حمله ي مردم [!] به نيروهاي انتظامي ايفا كرد،» و و شعارهاي ضد آمريكايي و ضد دربار روز «ملهم» از حزب توده بودند. حزب توده و جبهه ي ملي، بدون يك قرار رسمي، با يكديگر همكاري كردند. حزب توده با استفاده از سي ام تير خواستار قانوني شد خود شد، اما جناح راست جبهه شديداً با اين امر مخالفت ورزيد. «يكي از ناخوشآيند ترين» نتياج رويداد سي ام تير موفقيت حزب توده در ايجاد مناسبات برادرانه با جبهه اي ها، بويژه در سطوح ميانه و پائين، بود. در تظاهرات آنان دست اندر دست يكديگر بودند و تشخيص كشته شدگان و زخمي هاي آن دو از يكديگر ميسر نبود. گويي قاعدتاً بايد جنازه يك ايراني توده اي از جنازه ي يك مصدقي قابل تشخيص باشد! اين تحريفات هم براي تقويت تز كودتا عليه مصدق بود. با اين همه، هندرسون ناگزير از پذيرش اين بود كه مصدق با «موجي از قيام مردمي به قدرت» باز گشته بود و مجلس هم به او رأي اعتماد داد. از ديگر سوي، به دست گرفتن وزارت جنگ توسط مصدق، كه ناشي از بي تصميمي شاه در ده روز آخر بود، موجب تخفيف آبروي شاه شد. اما، وضع جديد ايران سفارت آمريكا را محتاط تر كرده بود و هندرسون در مورد برنامه ي كودتاي مورد نظر ميدلتون ترديد هايي ابراز داشت و احتمال آن را بسيار كم مي دانست، و فكر مي كرد كه هنوز جبهه ي ملي، برغم اختلافات داخلي، نيرومند بود.

حال كه تيرِ ميدلتون به سنگ خورده بود، وي بر اين «تحليل» بود كه مصدق از نظر «فكري غير مسؤول» شده بود! اما هندرسون برآن بود كه مصدق زير فشار كاشاني قرارداشت. مصدق اعضاي كابينه ي خود را بيشتر از ميان متخصصين برگزيد؛ اما، بنابر گزارش هندرسون، كاشاني با گزيدگان مصدق موافق نبود (و اظهار داشته بود كه سه تن از وزراي كابنيه ي جديد «توده اي بودند،» ادعايي كه لندن و واشنگتن را در امر كودتا مصمم تر مي كرد. از ديگر سوي، به نظر هندرسون علت مخالفت كاشاني اين بود كه مصدق در انتخاب وزرا به حرف كاشاني گوش نداده بود. سفارت بريتانيا گزارش داد كه كاشاني در هشتم اوت تهران را در اعتراض به انتصاب «سه وزير كمونيست» ترك گفته بود، وزير داخله، وزير فرهنگ، و وزير معاون وزير فرهنگ – ادعاي كاذبي، چون هيچ يك از آنان توده اي نبود. اما حقيقت تاريخي غير از اين را نشان داده است. با اين همه، هندرسون و ميدلتون در اين نكته هم نظر بودند كه كاملاً ممكن بود مصدق در آينده اي نزديك دست به يك «حركت غير معقول» با «ماهيتي ضدغربي» بزند، كه مي توانست ايران هرچه بيشتر به سوي كمونيسم سوق دهد. همه ي اين نظرات در جهت آماده كردن كودتا بود، چون كودتاي سي ام تير به دست شاه و ديگر عمال واشنگتن و لندن موفق نشده بود.

دو هفته پس از سي ام تير مخالفت دروني جناحي از رهبران جبهه با مصدق آغاز شد. حسين مكي، كه از جانب مخالفان سرسخت نهضت ملي يكي از نامزدهاي جانشيني مصدق بود، به سفير آمريكا هندرسون گفت به كابينه ي جديد مصدق رأي نداده بود، چون با اختيارات شش ماهه ي او مخالف بود و وزيران كابينه ي وي (full non-entities) [«هيچكاره»؟] بودند. در همين زمان، اختلاف كاشاني با مصدق ابعاد قابل ملاحظه اي يافته بود. حال كه ديگر نه قوام، نه سيد ضياء و نه شاه قابل استفاده بودند، با تشديد اختلافات درون جبهه ملي، بريتانيا و آمريكا به آن دامن زدند تا تضعيف جبهه ي ملي را تسريع كنند. تبليغ هرچه وسيعتر اين دروغ كه مصدق هر روز بيشتر به حزب توده تكيه داشت زمينه بين المللي را براي توجيه كودتا فراهم آورد. حال بجاي قوام امپرياليست ها زاهدي را به عنوان تير كمان خود برگزيدند. قوام تمام بود.

نامه به پرزيدنت آيزنهاور. آخرين اثري كه از قوام السلطنه در دست است نامه ايست كه وي از نيويورك در تاريخ دهم ژانويه 1954، يعني در حدود شش ما پس از كودتاي 28 مرداد، به رئيس جمهور آمريكا نوشت كه مجوز كودتاي سيا در ايران را صادر كرده بود. اين نامه مي رساند كه وي در آن زمان به آمريكا سفر كرده بود، اما دليل آن روشن نيست. تا حال كسي در مورد اين سفر چيز نگفته و ننوشته است. وجود اين نامه ي سفارشي در آرشيو وزارت خارجه ي آمريكا، كه تحت نام او ثبت شده است، و از نظر مطالعاتي ردي بندي قرائت «محدود» (Restricted) را داشت، هيچ گونه ترديدي در مورد ارسال آن از نيويورك باقي نمي گذارد. در اين نامه قوام، ضمن انتقاد از نطق آيزنهاور در مورد مسائل جهان و اختصاص بخش كوچكي از آن به خاورميانه، اظهار تعجب مي كند كه چرا بودجه ي كمي را به اين منطقه اختصاص داده بود. وي در پايان به رئيس جمهور آمريكا مي نويسد:

چشم داشت و انتظار ملت و دولت ايران از ملت و دولت آمريكا به مراتب بيشتر از آن است كه تا كنون به منصه ي ظهور رسيده [است]. نه تنها در اين موقع ايران توقع كمك بلاشرط دوستانه و برادرانه از آمريكا دارد تا بتواند بدون تحمل مضيقه و فشار به كار نفت بپردازد، بلكه با بي صبري انتظار دارد كه دولت آمريكا بالاخره به عهد خود عمل كند و با كمك هاي اقتصادي و مالي مؤثر و اساسي اقلاً قسمتي از محروميت ها و فداكاري هاي بي حد زمان جنگ ملت ايران را جبران نمايد.

نگارش اين نامه در پايان عمر دو چيز را مي رساند: نخست اينكه وي هنوز خود را مركز سياست ايران مي دانست و قصد بازگشت به قدرت را به مدد آمريكا داشت؛ دو ديگر اينكه او هنوز ابلهانه فكر مي كرد كه دولت آمريكا دوست و برادر ملت ايران بود و به همين سبب با براندازي دولت ملي همان برنامه اي را اجرا كرده بود كه در سي ام تير شكست خورده بود. براي قوام كودتاي بيست هشتم مرداد سي ام تير موفق بود، با اين افسوس كه وي در رأس قدرت نبود.

خلقيات و روحيات قوام. مهدي بامداد (ج 1، ص 97) قوام را از جمله ي «رجال كاري و مطلع به اوضاع ايران» به شمار مي آورد، بدون آنكه تدقيق كند كه تخصص او در چه زمينه اي بود و چه كار درخشاني ازو در اداره ي مملكت و بهبود وضعيت مردم سرزد. تا آنجا كه مي دانيم، او نه تحصيلات درستي داشت و نه حتي يك زبان خارجي را به درستي مي دانست. دولت آبادي، كه از آزاديخواهان به نام و از سران بدون ترديد و نادر مشروطه بود و هرگز در پي قدرت و مقام نبود، مي نويسد (ج 4، ص 269) كه قوام «جوان عياش و خودخواهي» بود كه معلومات «محدودي» داشت و اگر «خط و ربط فارسي اش بر ديگر معلوماتش برتري» داشت، وي آن را مديون منشيگري اش نزد دايي خود امين الدوله بود. آورده اند كه كمي فرانسه مي دانست. مسلماً با كمي فرانسه نمي شد از علل ترقيات جهان غرب و حتي درك ساده ي آن كه مورد تقليد او بود، چيزي بفهمد، چه رسد به درك لازم براي يك وزير و سپس نخست وزير. اما، در عين حال، بامداد (همان جا) از «تكبر و تفرعن» او صحبت به ميان مي آورد، و مي نويسد (ج 6، ص 168) كه وزير دادگستري قوام در 1325، موسوي زاده، در ديداري كه ديگراني هم در آن حضور داشتند، خود را به پاي او انداخت و آن را بوسيد، و هژير هم دست او را بوسيد. او بيش از هر چيز قدرت را دوست مي داشت، و از آن طريق به ثروث اندوزي از بيت المال دست مي يازيد. وطن او قدرت و پول دوستي بود. (اين كه اين امر «عادت» قدرت پرستان ايراني بوده است توجيه اين «عادت ناشريف» نمي شود). او اهل علم و مطالعه نبود، و در سال هاي طولاني اي كه از قدرت دور بود به نگارش هيچ نوشته اي دست نزد.

بنابر نظر مأموران اطلاعاتي استعمار بريتانيا، او حاكمي «قوي» و «توانا» بود. وي قوام را مردي «روشن ضمير و مترقي» و در «حال صعود» دانست. اما «توانائي» او در خدمت ثروت اندوزي غير مشروع و آزار كساني بود كه روش هاي او را بر نمي تابيدند، چون كلنل محمد تقي خان رئيس پاك و ميهن دوست ژاندارمري كه به توصيه دولت آبادي مشروطه خواه آن سمت را پذيرفته بود (دولت آبادي، ج 4، صص 77-269).

نتيجه گيري
در قضيه آذربايجان سفراي انگليس، آمريكا، و برخي مطبوعات شوروي صفات زيرك، موذي، روباه، و امثالهم را در مورد قوام به كار بردند، اما آنان خود مي دانستند كه بدون تهديد اتمي آمريكا، و نه بريتانيا كه مي خواست بسان 1907 ايران را از نو به دو منطقه ي تبديل كند، محال بود قوام يا هر كس ديگري استالين را تا آن حد عقب بنشاند. در اين بررسي ما محققاً نشان داديم كه فشار آمريكا بود مي خواست نگذارد ايران به چنگ روسيه و بريتانيا بيفتد، نه از روي دلسوزي براي ايران، بل براي تأمين تسلط بلامنازع خويش بر اين منطقه، چنانكه در بحران سي ام تير نيز كوشيد، اما موفق نشد، ولي پس از كودتاي 28 سرانجام توانست به خواست خود برسد. قوام كه، همچون برادرش وثوق، از همكاري با روسيه ي تزاري آغازيده بود، پس از انقلاب اكتبر به قدرت فائق زمان بريتانيا گراييد. لكن هنگامي كه بريتانيا دانست كه رضاخان مي توانست اهدافش را بهتر متحقق سازد قوام را رها كرد. درآستانه ي جنگ دوم، قوام جاه طلب مهره ي قمار خود را بروي جفت آلمان و ژاپن نهاد، اما همچون در كازينوهاي فرانسه، جز باخت طرفي نبست. آنگاه خود را به شوروي نزديك كرد، اما بزودي شاه به كمك بريتانيا زير پاي او را جارو كرد. ديگر بار به هنگام بحران آذربايجان با كمك علني آمريكا و پنهاني شوروي به نخست وزيري دست يافت. در اين ميان، حزب توده هم، چنانكه كامبخش محرمانه به باقراف نوشت، به شوروي كمك رساند و به قوام رأي داد. بدون هشت رأي حزب توده قوام هرگز موفق نمي شد به صدارت برسد.

در اساس قوام السلطنه بود كه دروازه هاي ايران را براي نفوذ آمريكا بازكرد: از استخدام دكتر ميليسپو تا استخدام مستشاران نظامي و برنامه هاي سياسي و اقتصادي. در فرداي فيصله يافتن قضيه آذربايجان، سفير فرانسه گزارش كرد كه «در حال حاضر، ميسيون [نظامي] آمريكا جاي خود را در ركن هاي اول، سوم و چهارم ستاد ارتش ايران بازكرده است. افزون براين، اگر گزارشگران خوب را باور كنم، تعداد افسران ميسيون آمريكا به سي تن بالغ مي شود. اين نتيجه سياست قوام براي استخدام مشاوران نظامي آمريكايي بود، بويژه استخدام سرهنگ شوارتسكف كه مأمور او اس اس (OSS/پدر سازمان سيا) كه چهارچوب كودتاي آينده را ريخت.

در بررسي رويداد سي ام تير 1331 ديديم كه نخست وزيري قوام، كه منجر به كشتار مردم بي گناه ولي مبارز شد، در اساس نتيجه ي فشار بريتانيا، از طريق دست نشاندگانش در هيئت حاكمه، و فشار آمريكا به روي شاه بود. داستان فاجعه بار دوره ي چند روزه ي نخست وزيري او گفته اند و نيازي به تكرار آن نيست. آنچه مي ماند برآوُردي كوتاه از زندگي مرديست كه با زدو بند هاي سياسي، با سوء استفاده اموال و فرصت هاي دولتي، وخوش گذراني و قمار در فرنگستان، از قِبَل دسترنج دهقانان و ديگر زحمتكشان و نيز ثروت هاي ملي مردم، كاري نكرد، مگر تقويت استبداد، تضعيف نظام دمكراتيك پارلماني، و خدمتگزاري به دول استعماري كه تظاهر به دوستي با ايران مي كردند، اما برنامه شان غارت منابع طبيعي ايران و حمايت از هيئت حاكمه و سلطنت پهلوي بود.

مطالعات جديد بر اساس اسناد شوروي نشان مي دهد كه در دستگاه رهبري آن كشور نظرات گوناگوني در مورد همكاري يا مقابله با آمريكا، يا همكاري با بريتانيا در تقسيم اروپا و خاورميانه به مناطق نفوذ وجودداشت. استالين تحت فشار بريا و وردست اش باقراف به دام ماجراي آذربايجان افتاد، به اين اميد كه بتواند همه ي ايران را يك جا ببلعد. اما بريتانيا، كه مي خواست منطقه ي نفوذ خود را حفظ كند، و آمريكا، كه همه كره ي ارض و منابع نفتي آن را منطقه نفوذ خود مي دانست، نمي توانستند به استالين چنين اجازه اي را بدهند؛ لذا، او را با تهديد به قبول موافقتنامه ي يالتا محدود كردند. نسبت دادن حل قضيه ي آذربايجان و تخليه ايران از نيروهاي شوري بخشي از استراتژي آمريكا بود، كه از همان زمان ورود آمريكا به جنگ جهاني ترسيم شده بود، نه دست آورد يك مهره ي رنگ و رفته، سائيده، و نخ نماي كساني كه با شكست آلمان و ژاپن خود را آقاي دنيا مي دانستند. پس ادعاي هوش، ذكاوت، زيركي، دانايي، تبحر، درايت، و صفاتي ازين دست تنها از موضع ايدئولوژيك تاريخ نويسان رسمي منتج مي شود و ربطي به بررسي و تحليل تاريخي ندارد.
پيگفتار

هنگامي كه اين مقاله براي پخش آماده مي شد، شماره ي مردادماه نگاه نو رسيد، و ناشر طي توضيحي در آن كوشيده است به خوانندگان يكي از همان دو توضيحي را عرضه كند كه بالا در درآمد آورده شد: يعني بلندي مقاله. متأسفانه وي توضيح نمي دهد كه در مورد چاپ ادامه ي مقاله بين او و من توافق شده بود كه در دوشماره نشر يابد. او به نادرستي به خواننده مي گويد «البته، تصديق مي فرمائيدكه به يك مقاله براي سردبير مقدور نبود.» او سپس با اشاره به ارسال بخش دوم مقاله مي افزايد كه «بدبختانه باز هم چاپ اين 27 صفحه [هم، بخش دوم] مقدور نبود،» چون «بايد 5-6 مقاله را حذف مي كرديم.» او البته فراموش مي كند بيفزايد كه چرا، اگر چنين بود از همان آغاز با آگاهي از بلندي اين مقاله چاپ آن را پذيرفته بود. پرسيدني است كه آيا چاپ مقالات ده دوازده صفحه اي در باره ي موضوعات كم اهميت كه چاپشان دير نمي شد مي توانستند چاپ شوند؟ اما مسئله ي به اين اهميت جاي لازم را نمي يافت؟ تخصيص صفحاتي تحت عنوان يادمانده هاي 28 مرداد كه، نه تنها هيچ اهميت تاريخي ندارند، بل چون نادرست اند گمراه كننده نيز هستند مي توانند چاپ شوند، اما ادامه يك مقاله تحقيقي متكي به اسناد غير قابل انكار در مورد سرگذشت يكي از خادم ترين سياستمداران نزد امپرياليست ها، كه موجب رنجش بسياري از همكاران رژيم سابق مي شوند، محلي براي درج نمي يابد! آيا خاطره گلي امامي (ص 47) در باره بركناري پدرش از شهرداري آبادان پس از ملي شدن نفت – كه برخلاف ادعاي او نه انتخابي كه انتصابي بود – آن هم در منطقه ي نفوذ شركت نفت، به عنوان خاطره اهميت تاريخي دارد؟ يا بَتر از آن، «خاطرات» خازني در مورد مصدق كه مدعي مي شود كه «روزي سرتيپ مدبر، رئيس شهرباني پس از افشار طوس، شرفياب [كذا] شد و به عرض آقاي دكتر مصدق رساند كه سپهبد زاهدي در خانه ي مصطفي مقدم در قيطريه است، و اگر بفرماييد او را دستگير و توقيف كنم. بعداً كه سرتيپ مدبر پيش من آمدندگفتند كه آقاي دكتر مصدق جوابي ندادند. نظر شما چيست؟ جواب دادم اگرجوابي ندادند يعني «خير». آيا مي توان تصور كرد مصدق در پاسخ رئيس شهرباني اش پس از قتل فجيع افشارطوس و در آن روزهاي بس مخاطره انگيز هيچ نگويد و جواب را به «تفسير» رئيس دفتر [يعني كسي كه قرار ملاقات مي دهد و مشاور سياسي نيست] واگذار كند؟ آيا، چنانكه او مدعي مي شود، مي توان تصور كرد كه؟:

لويي هندرسون «همراه علي پاشا صالح روز سه شنبه 27 مرداد بعد از ظهر آمدند. بعد از دو ساعت مذاكره از اطاق بيرون آمدند. هندرسون در صحن حيات قدم مي زد. و علي پاشا را دو باره به خدمت آقاي دكتر مصدق فرستاد. حدود نيم ساعت هم ايشان مذاكره كرد و معلوم شد كه هندرسون از واقعه ي 28 مرداد خبرداده و تقاضا كرد [ه بود كه] آقاي دكتر مصدق و اطرافيان اش خانه را ترك كنند و به جاي امني بروند. ولي اصرار آن ها فايده نكرد و آقاي دكتر مصدق فرمودند "چه فايده من زنده بمانم و يك مشت آرد و برنج حرام كنم."» (ص 50)

آيا قابل تصور است كه مصدق سفير كشوري را نيم ساعت در حياط منتظر بگذارد؟ آيا قابل تصور است كه سفيري كه خود از چند ماه قبل، به بهانه ي مرخصي، براي تدارك كودتا به آمريكا رفته بود و در 25 مرداد هم در بيروت نشسته منتظر نتيجه ي كودتاي 25 مرداد بود، پيشاپيش و سرِ خود، بدون اطلاع وزارت خارجه، خبر كودتاي 28 مرداد را به مصدق بدهد و بخواهد جان مصدق و يارانش را نجات دهد؟ آيا متصور است كه سفير آمريكا كه خود در تدارك كودتا شركت داشته بود به مصدق خبر كودتا بدهد، اما آن را به وزارت خارجه ي كشورش گزارش نكند؟ آيا متصور است كه چنين خبري به مصدق داده شود و او، با خطري كه متوجه نزديكترين ياران او بود، آنان را در جريان نگذارد اما رئيس دفتري كه محرم اسرار نيست از آن مطلع باشد؟ آيا متصور است كه مصدق از كودتا باخبر باشد و دست بسته منتظر انجام آن بنشيند؟ بدا به حال سردبيري كه اين سخنان پوچ و ساختگي را چاپ مي كند، اما جايي براي چاپ ادامه سرگذشت «آزاردهنده» ي قوام ندارد. آيا نمي بايستي او پيش از چاپ اين گفته هاي ساختگي، مثلاً از دوست متخصص خود فخرالدين عظيمي در مورد صحت اين ترهات استفسار مي كرد تا كساني در آينده به اين ترهات استناد نكنند؟

ما از اسناد وزارت خارجه ي آمريكا مي دانيم كه هندرسون پس از ملاقات با مصدق گزارش مفصل و دقيقي از مذاكرات خود با مصدق به واشنگتن فرستاد. تنها چيزي كه در آن نيست اعلام خبر كودتا به مصدق است. برعكس، بنابر گزارش هندرسون آنچه در آن ملاقات رخ داد به قرار زير بود:

«او [مصدق] طبق معمول محترمانه رفتار می کرد، اما من می توانستم در برخورد [او] مقداری خشم فروخورده احساس کنم. پس از ادای تعارفات معمول، ... من از سلسله حوادث پس از رفتنم از ايران در چند ماه پيش اظهار تأسف کردم. ... اشاره کردم که بويژه [در بارهء] تعداد روزافزون حملات به آمريکائيان نگران بودم. هر يکی دو ساعتی خبر هايی تازه به من می رسيد داير بر حملات به آمريکائيان، و نه فقط در تهران، بلکه همچنين در ديگر شهرها. ... [مصدق] گفت اين حملات اجتناب ناپذير [بودند]. مردم ايران فکر می کردند که آمريكائيان با آنان مخالف [دشمن] بودند، و بنابراين به آمريکائيان حمله می بردند. من گفتم مخالفت دليل حمله [نيست]. او جواب گفت ايران در تب و تاب انقلاب دست و پا می زد. و به هنگام فشار و ناراحتی انقلابی سه برابر حد موجود به پليس نيازهست تا از آمريکائيان حفاظت شود. [مصدق در امتداد سخن خود] گفت که بايستی به ياد آورد که در زمان انقلاب آمريکا، هنگامی که آمريکائيان می خواستند که انگليسی ها بروند، بسياری از انگليسی ها در آمريکا مورد حمله قرار گرفتند. من گفتم که اگر ايرانيان می خواهند آمريکائيان کشورشان را ترک گويند، ديگر حملات فردی لازم نيست. ما دسته جمعی خواهيم رفت. او گفت که دولت ايران نمی خواهد که آمريکائيان بروند، تنها برخي فراد در ميان در ميان ايرانيان خواستار آن هستند، و بنابر اين به آنان حمله می کنند. ... من می خواستم بدانم برخورد کنونی او نسبت به هيأت های کمک نظامی آمريکا چگونه بود و [نيز] محافظت مناسب اعضای اين هيأت ها تأمين شود. نخست وزير [ايران] گفت که مطمئن بود که نيروهای انتظامی حفاظت لازم را تأمين می کردند. من مخالفت کردم.»

برای اينکه بداند نظر مصدق در مورد کودتا چه بود، هندرسون پس از مدتی سکوت گفت : «بسيار سپاسگزار می شدم اگر بطوری محرمانه و برای اطلاع دولت متبوعم می گفتيد که که در اين چند روز اخير چه گذشت. دولت آمريکا مايل است در مورد هر دو رويداد و وضعيت قانونی کسب اطلاع کند. او ترجيح داد سخن مرا به عنوان اشاره ای به نامهء رئيس جمهور [آيزنهاور] به او در ژوئيهء گذشته تعبير کند. ... او [مصدق] بر اين عقيده بود که مسؤوولان آمريکايي در واشنگتن يا در تهران، بطور مستقيم يا غير مستقيم، عامدانه خبر مربوط به رد و بدل [خبر آن نامه] را به مطبوعات هوادار بريتانيا درز داده بودند، و بر خلاف نظر او دولت آمريکا به چاپ آن يادداشت ها اصرار ورزيده بود. ... به او گفتم که درک من اين بود که اين خبر از دفتر خود او به بيرون درز کرده بود، و با توجه به متن تحريف شدهء چاپی نامهء رئيس جمهور، [که] نسبت به آمريکا نا مساعد [بود]، دولت آمريکا بر نشر يادداشت ها اصرار ورزيده بود. او اين را به شدت تکذيب کرد که ايرانيان منبع درز خبر بوده باشند. هيچ ايرانی، جز مصدق، صالح، سفارت آمريکا، و يک مترجمِ همکار ايرانی از وجود اين نامه خبری نداشت.» مصدق افزود که وی «آن نامه را در ميان پرونده های خصوصی خود ونه در نخست وزيری، نگهداشته بود. من اشاره کردم که مطمئن نبودم که پرونده های خصوصی او بطرقی حفظ می شدند که از دستبرد عوامل زرنگ در امان بمانند. من همچنين تأکيد کردم که دستگاه های شنود جدي اي وجود دارند که افتادن چنين اطلاعاتی را به دست عوامل و جاسوس های دشمنان ايران و آمريکا ممکن توانند ساخت. او اصرار ورزيد که برخی از آمريکائيان عامدانه [اين خبر را] به بيرون درز داده بودند تا با علنی کردن محتوی نامهء رئيس جمهور آمريکا دولت او را تضعيف کنند. ... من گفتم که چقدر برای ايران قابل تأسف به نظر می رسيد - و اين برای ايرانيان مايه افتخار نبود - که ظاهراً دولت ايران نمی توانست به يک مجلس تکيه کند. ايران در بيمناکترين وضعيت بين المللی قرار داشت. ... به او گفتم که بويژه برايم جالب بود بدانم در روزهای اخير چه روی داده بود. [گوئي نمي دانست!] می خواستم در مورد کوشش در نشاندن سرلشگر زاهدی بجای او بيشتر بدانم.

او گفت که در شب 15 [اوت] سرهنگ نصيری به منزل وی نزديک شده بود تا او را دستگير کند. اما خود سرهنگ نصيری دستگير شده بود و تعدادی ديگر پس از او دستگير شده بودند.»

در مورد وفاداری اش به شاه مصدق به سفير گفت «او قسم خورده بود که شاه را از تخت برکنار نکند، و اگر شاه با دست خود به چنين اقدامی [کودتا] دست نزده بود، او به اين قسم وفادار می ماند. آشکار است که نصيری را شاه فرستاده بود تا او را دستگير کند و شاه را انگليسی ها تحريک کرده بودند [تأکيد افزوده].

در پاسخ به پرسش هندرسون پيرامون «فرمان» شاه داير بر «برکناری او [مصدق] از نخست وزيری و انتساب زاهدی بجای او،» مصدق گفت که «او هرگز چنين فرمانی را نديده بود، و اگر هم ديده بود، برای او تفاوتی نمی کرد.» موضع مصدق «تا مدتی اين بود که مقام شاه ماهيتی تشريفاتی دارد و اينکه شاه در مسؤوليت شخصی هيچ حقی ندارد که بتواند فرمانی داير بر تغيير دولت بدهد.» هندرسون گفت «آيا بايد من اين طور بفهمم که : الف) او از اينکه شاه فرمانی داير بر برکناری نخست وزير صادر کرده بود بی اطلاع بود، و ب) و اگر او اطلاع می يافت که شاه فرمانی داير بر برکناری او صادرکرده بود، آنگاه او آن را نامعتبر می شناخت؟.» پاسخ مصدق «مثبت» بود.

هندرسون سپس به مصدق صريحاً گفت که اين «صحت نداشت که سفارت آمريکا پناهندگان سياسی [مثلاً زاهدی] را در پناه خود گرفته بود،» و سياست او اين بود که «اگر پناهندگان سياسی ای بکوشند وارد سفارت آمريکا شوند، کوشش بشود از ورود آنان ممانعت به عمل آيد،» واگر آنان موفق شوند وارد سفارت شوند، «کوشش بشود آنان را قانع سازند که خود داوطلبانه سفارت را ترک گويند،» و اگر حاضر نشدند داوطلبانه سفارت را ترک کنند، «قصد من اين بود که دولت ايران را مطلع سازم که افرادی در سفارت [آمريکا] پناهنده شده بودند و من از دولت متبوع خود طلب دستور می کردم.» مصدق از هندرسون تشکر کرد و گفت «در صورتی که فراری های ايرانی به سفارت آمريکا پناهنده شوند، او از سفارت آمريکا خواهد خواست که آنان را همانجا نگهدارد.» هندرسون از مصدق پرسيد «آيا در چنين صورتی دولت ايران حاضر خواهد بود مخارج آنان را برای اقامت و خوراک متقبل شود يا اينکه او می خواست که اين مخارج از بودجهء اصل چهار تأمين شود؟» مصدق پاسخ داد که «دولت ايران، برغم بودجهء محدودش، مخارج پناهندگان را خواهد پرداخت.»

هندرسون در آخر می گويد که «از رِزِروِ غيرعادی او من به اين باور تمايل يافتم که او ظن داشت که دولت آمريکا، يا برخی از مقامات آمريکائی، يا در اقدام به برکناری او دست داشتند يابا نظر لطف پيشاپيش از آن مطلع بودند. در بين اشاراتی که او به من می کرد گاه استهزاء به چشم می خورد که حالت نيم-شوخي داشتند و خالي از نيش نبودند. اين استهزاء ها بطور کلی به اين اشاره می کردند که ايالات متحده با بريتانيا برای برکناری او از نخست وزيری دست به يکی کرده بود. مثلاً در يک برهه اشاره کرد که جنبش ملی مصمم بود که در قدرت باقی بماند و تا آخرين تن برزمد، اگرچه تانک های آمريکايی و انگليسی از روی آنان رد خواهند شد. [تأكيد افزوده] هنگامی که در مقابل من ابرو های خود را بالا کشيدم [اظهار شگفتی کردم]، او از ته قلب خنديد.» برای متن کامل تلگراف هندرسون به وزير خارجهء آمريکا، مورخ 27 مرداد، به ساعت 6 و 57 دقيقهء غروب، نگاه کنيد به : (USNA 788.00/8-1853.). و نيز US Government Printing Office, Foreign Relations of the United States, 1952-1954, X, Iran, 1951-1954, Washington DC, 1989, pp. 748652.

براستي موجب خرسندي است كه دنباله ي مقاله در مجله اي چاپ نشد كه دروغ هايي ازين دست را در مورد مصدق نشر مي دهد، آن هم در زمانيكه يك يورش همه جانبه به مصدق شروع شده است، آب به آسياب آنان مي ريزد.

بدين سان ترديد هاي نخستين ام در مورد اين مجله تأييد شد. بيفزايم كه سال پيش، چندين ماه پيش از سالگرد مشروطيت، سردبير اين مجله بوسيله اي از من دعوت كرد كه براي شماره ي مشروطيت مطالبي بفرستم. به دلايلي كه گفتنش موجب اطاله ي كلام مي شود در آغاز به دعوت او پاسخي ندادم، تا اينكه، بنابر توصيه ي فخر الدين عظيمي كه مورد اطمينانم بود، ترديداتم را به كناري نهادم و، بخاطر اهميت سده ي مشروطيت، صميمانه همكاري كردم و نيز از برخي دوستانم خواستم كه براي آن شماره همكاري كنند، و چنين كردند. و حال مردم ايران پاداش خود را با سانسور ادامه ي مقاله ي مربوط به زندگي يكي از خادمان بزرگ امپرياليست ها در ايران مي گيرند.

اين نيز گفتني است كه در سال گذشته سردبير در شماره ي مرداد ماه قسمت آخر و امضاي يكي از اسناد منتشر نشده ي قيام تبريز عليه محمد علي شاه را (ص 65)، كه براي او ارسال داشته بودم، بريده، يعني سانسور شده، در چارچوب مقاله ي شخص ديگري چاپ كرد. وي در برابر استفسار من در اين مورد در اين باره سكوت اختيار كرد. در شماره ي امسال، اما، او يك ترانه ي انقلابي يك صفحه اي دهقانان گيلان عصر مشروطيت را، كه براي صدمين سالگشت فرستاده بودم و وي از نشر آن سرباز زده بود، در شماره اي كه قرار بود در آن بقيه ي سرگذشت قوام چاپ شود، به عنوان «جبران» كار غير اخلاقي خود به چاپ رسانده است (ص 82).
28 مرداد 1386


كتب و اسنادي كه در نگارش اين مقاله مورد استفاده قرار گرفته اند

(doc).


Share/Save/Bookmark

 
fozolie

Ghavam another demagogue

by fozolie on

It was Truman who forced Soviets out of Iran. Ghavam similar to the other great demagogue used his own newspaper to create the story that he alone saved Azarbiajan.

The American Ambassador Wallace Murray was duped by Bullard into making the Shah believe that unless Hakimi withdrew Iran's complaint to the Securit Council then he would be removed by the Anglo-Soviets like his father. A scared MRP dismissed Hakimi's government.

Truman later dismissed Murray unceremoniously upon learing of his mistake.

Later when the Shah saw Ghavam taking all the credit became very angry at Ghavam's gamesmanship which is why he withdrew Ghavam's  title of Jenab Ashraf.

Wake up people. 

Mr. Fozolie


default

Ghavam: the Cunning Politician

by Anonymous on

I recently read an account of Ghavam's tenure as the Prime Minister during the period between 1946 and 1947. It was called the Crisis of Azarbaijan, Oil, and the Role of Ghavam Al Saltaneh. It portrays Ghavam as a cunning Iranian Politician who outsmarted Stalin and managed to convince the Soviets to leave Azarbaijan and to give Ghavam a freehand to crush Pishevari's government in Azarbaijan. The treaty gave the Soviets the right to exploit the Iranian Oil in the north. However, it needed to be approved by the Majles and since the Majles was not in session then the Soviets would have to wait. Ghavam knew well that the Majles will not never approve the treaty he had signed with the Soviets and the future proved him right. Ghavam did a great service to the Iranian people by what he accomplished. However, unlike Mossadegh, Ghavam has always been tainted by accusations of being a pro-British Politican and as the result he has never been appreciated by the Iranians as a Patriotic Prime Minister. Realpolitics require practical figures and a character like Ghavam was what Iran needed in 1946. Due to his Vejheye Meli which translates into a Patriotic Image, a nationalistic Prime Minister, like Mossadegh, could never have accomplished what Ghavam managed to do during the crisis of Azarbaijan Had he done so he would have been labeled a traitor and his image would be shattered. But a politician like Ghavam, who was not viewed a patriot, had a more free hand in his negotiations with the Soviets. One of Mossadegh's main problems during the oil crisis of 1951-53 was his inability to negotiate due to his patriotic image. Had Ghavam been Prime Minister he would have been able to do so. Perhaps Mossadegh did the right thing by resigning in July 1952 and it was even better that he was replaced by Ghavam who was in a position to negotiate with the British. Mossadegh had accomplished his goal. The oil was nationalized and the British Influence had forever diminished in Iran. Now he had to go and let someone else finish what he had started. Of course destiny had something else in store for Mossadegh, Ghavam, the Shah, and the Iranian People.