تاجگذاری رضا خان

از کتاب"مسافری به تهران"


Share/Save/Bookmark

 تاجگذاری رضا خان
by Mahvash Shahegh
01-Sep-2011
 

آنچه که در زیر می خوانید بخشی است از کتاب "مسافری به تهران" (١) نوشتۀ ویتا سکویل وست ١٨٩٢- ١٩٦٢در بارۀ تاجگذاری "رضا خان" . ویتا سکویل وست (٢) از دوستان نزدیک ویرجینیاوولف (٣) بود. شوهر ویتا ، هارولد نیکلسون (٤) ، که لقب " حاجی" داشت ،کارمند وزارت خارجۀ انگلستان بود و در قسطنطنیّه اقامت داشت.  ویتا برای دیدن شوهر مسافرتی به منطقۀ خاور میانه کرد و به هنگام تاجگذاری رضا خان (١٩٢٦) در ایران بود و در مراسم شرکت داشت.

هنگامی که دوباره وارد تهران می‌شدیم دروازه‌بان دَم دروازه ما را متوقّف کرد و پرسید: "از کجا می‌آئید؟ و با شنیدن جواب ما "از اصفهان" اجازه داد که به شهر وارد شویم." هیجانی در شهر دیده می‌شد. در میدان‌ها میله‌های بلند و کج و معوجی گذارده بودند که با پارچۀ قرمز پوشیده شده بود؛ پرچم‌‌ها به کنار گذاشته شده و یک رشته چراغ، نمای عمارت شهرداری را روشن کرده بود. دسته‌های کوچکی از اسب‌سواران به هیجان آمده، بدون هیچ نظم و ترتیبی در خیابان‌ها رژه می‌رفتند. ستون‌های پیروزی در حال برافراشتن بود. نیمرخ هرکول در جدال با شیر، کاستور و پولاک، هواپیما و ماشین، مدل‌های مورد علاقۀ ایرانیان برای آتش‌بازی به نمایش گذاشته می‌شد. جای هیچ شکّی نبود که مردم بالاخره رسیدن تاجگذاری را حس کرده و خود را دچار نگرانی لحظه‌های آخر یافته بودند. فقدان آینده‌نگری و عادت همه چیز را به لحظۀ آخر محوّل کردن که از خصوصیات ایرانیان است آنها را نگران کرده بود، زیرا که ماه رمضان بود و کارگران لاغر و نیمه‌جان.

با شنیدن شکایت وزیر دربار آدم به این فکر می‌افتاد که گوئی ماه رمضان بی‌خبر سر رسیده است! مردم همچون بازیکنان غیرحرفه‌‌ای تئاتر مشغول آماده‌سازی خود بودند. گرچه اطمینان داشتند که همه چیز در آن روز به خوبی برگزار خواهد شد ولی در عین حال چون کودکان از شیوۀ ابتکارشان در تزیین اماکن و از موقعیّتی که برای نشان دادن آن به دستشان آمده بود خشنود بودند.

اشیاء جمع‌آوری شده برای تزیین نظیر ساعت، که ایرانی‌ها مانند سایر مردم مشرق‌زمین علاقۀ خاصی به آن دارند، گلدان، قوری، عکس و ظروف چینی در روی میزی در ابتدای هر خیابان نهاده شده بود. در خیابان‌های تهران زنگ ساعت‌های غیرهمکوک تمام روز به گوش می‌رسید. بعد هم چراغانی و جدا از فانوس‌ها و آتش‌بازی رسمی، مردم کوچه و بازار چراغ‌های نفتی شیشه‌ای و شمعدان‌هایشان را بیرون آورده و به جمع ساعت‌ها و چینی‌ها می‌افزودند. بعد از مدّت کوتاهی سراسر شهر تهران به بازار شلوغی میماند، و بعد به این بی‌نقشگی تزیینی واقعاً مؤثر اضافه شد. قالی‌ها از دیوار خانه‌ها آویخته شد و زشتی خانه‌‌ها در زیر نقش‌های زیبای قالی‌های کرمان و مخمل‌های قرمز بخارا از دیده‌ها ناپدید شد. شهر دیگر، شهر گچ و آجر نبود بلکه شهری پارچه‌ای شده بود همچون چادری بزرگ و گرانبها گشوده بر آسمان.

مردم عشایر به طرف تهران سرازیر شده بودند. قیافه‌های غیرعادی و بسیار جالب‌توّجه آنها برای ما ناآشنا بود. آنها سپر آویخته و اسلحه بسته سوار بر اسب‌های چموش بی‌توجه به توجه دیگران در خیابان لاله‌زار بالا و پائین می‌رفتند. بلوچ‌ها با بازوبندهای برجسته، ترکمان‌ها با کلاه‌های پوستی و لباس‌هائی از ابریشم قرمز؛ بختیاری‌ها با کلاه‌های بلند سفید، کت‌های مشکی و آستین‌های سفید، کردها با عمّامه‌هائی حاشیه ابریشمی؛ قشقائی‌ها، لرُها و بَربَرها، مردانی از سیستان. اینها کم و بیش نماینده‌های قبائلی بودند که محافظان شاه جدید را تشکیل می‌دادند. به کمک عشایر و فرش‌ها تهران می‌رفت که چهرۀ اروپائی و بی‌هوّیت خود را از دست بدهد و بالاخره چهره‌ای را که یادگار قلم مارکوپولو بود به خود بگیرد.

در کاخ از قبل اقداماتی صورت گرفته بود: اطاق تاجگذاری قرار بود که دوباره رنگ شود، باغ سنگفرش و سوراخ‌های عظیم دیوارها گرفته شود؛ آنچه که به اصطلاح موزه نامیده می‌شد قرار بود که دوباره منظّم و اشیاء زیادی آن دور ریخته شود. این افکار اروپائی و بکر بود. ایرانیان اعتنائی به این نداشتند که مثلا" تکه‌ای از رنگ اطاق تاجگذاری مرطوب به نظر آید و یا ظرف‌های چینی شام شبِ تاجگذاری دربار بهم شبیه نباشد و آشکارا می‌گفتند: "ببینید، ما حتّی تازگی‌ها شروع به نشستن روی صندلی کرده‌ایم" این اشتیاق ایرانیان برای تحت تأثیر قرار دادن اروپائی‌ها بسیار مطبوع بود.

ایرانیان حتّی در کوچکترین موضوع هم با دوستان انگلیسی خود مشورت می‌کردند. از ما می‌خواستند که به دربار برویم و راجع به رنگ اطاق تاجگذاری نظر دهیم. می‌گفتند: "ببینید، ما نمی‌دانیم." مقدار زیادی ظرف‌های بلور و چینی به کارخانه‌های انگلیسی سفارش داده بودند که به علت تأخیز در سفارش، به موقع برای تاجگذاری نرسید. می‌بایستی که برای پیشخدمت‌ها هم لباس قرمز داشته باشند نظیر قرمز جگری که پیشخدمتان سفارتخانۀ انگلیس می‌پوشیدند. می‌خواستند که نسخه‌ای هم از جریان مراسم تاجگذاری اعلیحضرت جرج پنجم از وست مینستر اَبی به دست بیاورند ولی بعد از به دست آوردن نسخه، مراسم پیچیده و لباس‌های فاخر باعث ترس و حیرت آنها شد. یکی از وزیران که به انگلیسی حرف زدنش خیلی مفتخر بود پیش من آمد که به طور خصوصی در مورد " اژدهای قرمز" پرس و جو کند ظاهراً با این تصوّر که نوعی حیوان بوده است. فریبندگی ظاهری مراسم تاجگذاری می‌توانست آدمی را از توجه به مفهوم وسیع‌تر رژیم جدید باز دارد.

برای ما در تهران، رضا خان پهلوی، سردار سپه، چهره‌ای مرموز بود؛ بغیر از سلام‌های رسمی هیچ کجای دیگر ظاهر نمیشد. هیچ هیأت خارجی را به حضور نمی‌پذیرفت، فقط گهگاهی برای مرعوب کردن مأموران شهرداری با اتومبیل رولزرویسش بدون خبر به نقاط دورافتادۀ شهر میرفت و بعد از آن مأموران مربوطه را به حضور خواسته و به خاطر خرابی و وضع بد جادهّ‌ها آنها را مورد مؤاخذه قرار می‌داد.

از او نقل می‌شود که یک بار با عصبانیت و مشت‌های گره کرده به باغ مورد نظر اشاره کرده و گفته بود: "شما همۀ پولها را خرج زیبا کردن باغ‌های عمومی کرده‌اید، باغ‌هائی که در وسط میدان خاکی آن چند گل "آفتاب‌گردان" و "مرا فراموش مکن" کاشته بودند و برای محافظت آنها سیم خاردار هم کشیده بودند. البته او به خوبی می‌دانست که پول‌ها کجا رفته است و مأموران هم می‌دانستند که او میداند ولی اوضاع مالی ایران موضوعی نبود که یک روزه بتوان تغییرش داد. دیکتاتور بازنشسته خانه‌نشین می‌شود، مأموران نفسی به راحت می‌کشند و مسائل دوباره مثل سابق جریان می‌یابد. در ظاهر رضا پرهیبت و عبوس بود، با قدّی حدود دو متر، دماغی بسیار بزرگ، موئی خاکستری و صورتی بیرحم. او در حقیقت همان قزاقی بود که نشان می‌داد. ولی اینکه حضوری شاهانه داشت جای انکار نبود. بازگشت به گذشته نشان می‌داد که او در مدتی بسیار کوتاه از گمنامی به موقعیت کنونی رسیده بود. ارتش ابداع او بود و با تمام قوا هم پشت سر او ایستاده و هیچ رقیبی هم در بین ملّت سهل‌انگار برای او نبود

برای هر حاکم ایرانی به هر حال نیمی از مشکلات دقیقاً در خصوصیات اخلاقی مردم آنجاست؛ به راحتی می‌شود بر آنها حکمفرما شد زیرا مخالفتی در کار نیست ولی وقتی بر آنها چیره شدی استفاده از آنها هم غیرممکن است؛ چون ماده‌ای وجود ندارد که بشود با آن چیزی ساخت مثل همۀ مردم ضعیف و سُست، شکسته می‌شوند و شخص سازنده را هم ناامید می‌کنند. ممکن است مقاومتی در مقابل حاکم نشان ندهند ولی متقابلا" قوۀ مقاومی هم در جهت دفاع او نخواهند بود.

این خصوصیات اخلاقی طبیعتاً منجر به تعداد غیرقابل شمارشی تجاوز و فساد می‌شود که ایران همیشه از آن رنج برده و می‌برد. فقدان عدالت، خریدن مشاغل، فساد، رشوه، اختلاس و نادرستی عمومی عواملی هستند که نه تنها خشم بیننده را از دیدگاه اخلاقی بر می‌انگیزد، بلکه بی‌خبری و به شرح جزئیات پرداختن دستگاه هم آن خشم را دامن میزند. فساد داخلی به همراه فشارهای خارجی روس و انگلیس موقعیّت را برای هر حاکم فعّالی مشکل می‌کند. این مسأله‌ای است ضروری که قبل از پرداختن به هر مسأله دیگری نظیر حمل و نقل، کمبود جمیّت، آبیاری، اوضاع دهقانان و کشاورزی زمین باید به آن توّجه بشود و تصفیه گردد.

می‌گویند رضا هیچ علاقه‌ای به تاج شاهنشاهی ایران نداشته و جمهوری را به شاهنشاهی ترجیح می‌داده ولی مذهب آن را به او تحمیل کرده است. برخلاف مردی که به دنبال جاه و جلال است او در خانۀ شخصیش باقی مانده و فقط به هنگام جلسه و اموری نظیر آن به کاخ سلطنتی میرفته است. کاخ مورد نظر نمونۀ مضحکی از تضاد بین جلال و شکوه و درهم برهمی و ژولیدگی بود. اولین حیاط قصر که تخت معروف مرمر در یک طرف آن قرار داشت، از طرف دیگر به یک ردیف خانه نظیر کلبه‌ای باغبانی ختم میشد که از سوراخ دیوارهای آن میشد لولیدن مرغها را در خرابه‌ها و لباس‌های شستۀ سربازان را در روی بندهای بین درختان دید. در حیاط دوّم باغ و نمای کاخ شاهی پیدا میشد. این نما کاشی‌کاری بود ولی البته نصف کاشی‌ها ریخته بود. نردۀ آهنی شکسته‌ای بی‌‌هدف در ایوان بالا و پائین می‌رفت. شمعدان‌ها و مجسمه‌های سبک آلمان قرن نوزدهم که در هر پلّه‌ای بود بالا رفتن را مشکل می‌کرد. در بالای راه پله‌ها اطاق بسیار بزرگی بود به اسم موزه که دیوارهایش را قفسه‌هائی با درهای شیشه‌ای پوشانده بود و آن قفسه‌ها پر از اشیاء قدیمی و قیمتی بود: از کوزه‌های ساسانی گرفته تا مسواک ناصرالدّین شاه. این اطاق که قرار بود تاجگذاری در آن انجام شود اطاقی بود با کف پوش کاشی، ستون و سقف شکسته که مجموعۀ اینها آن را بیشتر شبیه کلیسا می‌کرد تا اطاقی واقعی. قرار بود که این اطاق در اختیار کارگران گذاشته شده و به زودی از نردبان، وسائل بنائی و رنگ و غیره پر شود؛ دست‌اندرکاران سخت مأیوس بودند، اعتقاد داشتند که آن محل هرگز تا روز ٢٥ آوریل آماده نخواهد شد و چون موضوع ناراحت‌کننده‌تر از آن بود که بشود مدت مدیدی دربارۀ آن فکر کرد موضوع را عوض کرده و پیشنهاد بازدیدی از خزانه را نمودند.

از باغ رد شدیم، و راهمان را از مسیر نیمه آجری برگزیدیم. در اطرافمان کبوتران بغ‌بغ می‌کردند و نسیم ملایم بهاری در میان درختان جوان همچون دیرباز در گردش بود و به نظر می‌رسید که شاهنشاهی ایران هیچوقت تغییر نکرده است. از باغ گذشته، دوباره خود را در قصر یافتیم. از راهرو تنگی گذشته و از در کوتاهی که اگر سرهایمان را ندزدیده بودیم به بالای در خورده بود رد شدیم. از پله‌ها بالا رفتیم و بالاخره به اطاق کوچکی با پنجره‌های میله‌دار رسیدیم. فکر دیدن جواهرات سلطنتی ایران مرا خیلی به هیجان نیاورده بود زیرا در مدّت اقامتم در ایران دریافته بودم که در این مملکت متزلزل حتّی اشیاء هم در وضع نامساعدی هستند. در این مورد حتّی لباس فاخر وزیر دربار هم برای جلب همکاری من مؤثر واقع نشد. آنها دور هم ایستاده و از استکان‌های کوچک چای می‌خوردند و خنده‌هائی آرام، مرموز و مطمئن به لب داشتند. در حالی که پیشخدمت‌ها به این طرف و آن طرف می‌دویدند و رومیزی ماهوتی سبز را روی میز پهن می‌کردند و از اطاق عقبی کیسه‌های چرمی و نخی‌ای که سر آنها با بی‌توجهی بسته شده بود بیرون می‌آوردند با بی‌علاقگی به تمام این تمهیدات نگاه می‌کردم. فکرم جای دیگر بود که ناگهان نگاه و افکارم با هم درآمیختند. خیره به صحنه‌ای شدم که نفسم را بند آورد، اطاق کوچک ناپدید شد، سندبادی بودم در سرزمین جواهرات و یا علاءالدینی در غار. از کیسه‌های نخی زمرّد و مروارید بیرون می‌ریخت. رومیزی ماهوتی محو و میز دریائی شد از سنگ‌های قیمتی. با گشوده شدن کیسه‌های چرمی، شمشیرهای هلالی جواهرنشان، خنجرهائی با غلاف‌های یاقوت‌نشان، قلاب کمرهائی از زمرّد و طناب‌هائی از مروارید به بیرون ریخته شد. سپس از اطاق میانی دسته‌ای از پیشخدمت‌ها آمدند که با خود لباس‌هائی الماس‌نشان، کلاه‌پرداری که پَر آن با الماسی بزرگتر از کوه نور محکم شده بود، دو تاج نظیر تاج پاپ، و تارکهائی با ساختی ابتدائی که از بهترین مرواریدهای مشرق‌زمین ساخته شده بود، حمل می‌کردند. وزیران به شگفتی و دیرباوری می‌خندیدند. به نظر می‌رسید که آن خزانه را پایانی نیست. در اینجا بود که بالاخره توانستم داستان ملاقات ناصرالدین شاه را با کُردها و لُرها که می‌گفتند نه تنها خود شاه بلکه همۀ همراهانش هم شنل‌هائی درخشان و تابنده در بر داشتند، به آسانی باور کنم. دستهایمان را تا مچ به داخل انبوه زمرّدهای بی‌تراش می‌کردیم و می‌گذاشتیم که مرواریدها از لای انگشتانمان عبور کنند. ایران امروز را فراموش کرده، به زمان اکبر شاه و سایر نازپرورده‌های هند برگشته بودیم.

بدبینی وزیران بیهوده بود زیرا در صبح ٢٥ آوریل تهران، تهرانی بود آراسته و پاکیزه و جلا داده شده مافوق تصّور و شناخت. احساس رضا خان، آن مرد عبوس، در صبح بزرگترین روز وصالش چه بود؟ من به سهم خودم – زیرا هر کس فقط در مورد آنچه سهیم است می‌تواند اظهار نظر کند – مشتاقانه احساس می‌کردم که همه چیز به خوبی برگزار خواهد شد، نسبت به اطاق تاجگذاری، که بارها به طور غیررسمی در ساعت ده صبح برای نظر دادن در مورد رنگ هلوئی آن و یا کجی دیوار و یا انتقاد از گلدان‌های سرو مورد علاقۀ وزیر دربار به آنجا رفته بودم، علاقۀ شخصی پیدا کرده بودم و حالا می‌خواستم اطاقی را ببینم که ممّلو از والامقامان و درخشان با پرچم‌ها میرفت تا شاهد اوج شکوهش باشد. در این مورد حال دوست صمیمی عروسی را داشتم که به مرحلۀ جشن عروسی رسیده بود ولی می‌توانست عروس را در چکمه و لباس ژرسه، نامرتب و نگران در خلوت بیاد آورد که اکنون به طعنه مجبور به تسلیم در مقابل پارچۀ زربفت و شکوفه‌های نارنج بود. باقیمانده گچ و خاک هم از اطاق زدوده شده بود. قالی‌ها پهن و روکش تخت طاووس هم برداشته شده بود. پیشخدمت‌های کاخ هم دیگر در لباس‌های لکه‌دار آبی نبودند بلکه یونیفورم‌های قرمزی که کسی هم توجهّی به آن نشان نمی‌داد بر تن داشتند. تاج جدید که تکه‌های جدا از هم آن را به هنگام ساختن دیده بودم روی کوسنی می‌درخشید. روزهای پشت پرده تمام شده بود و آن روز صبح، روز اجرای نمایش بود.

در ساعت دو و نیم ما در جای خودمان قرار داشتیم. از روی سکوّی برافراشته به جمعیّت متحدالشکل و اشخاص فراک پوشیده‌ای که با متانت در بالا و پائین اطاق قدم میزدند نگاه می‌کردیم. یک جای خالی در مرکز اطاق طرف راست پلّه‌های اورنگ شاهی محفوظ نگه داشته شده بود. در آئینۀ انتهای اطاق میشد تلولؤ آن اورنگ باشکوه و تخت فوق‌العاده را که با سنگ‌های قیمتی و میناکاری تزئین شده بود به خوبی دید. اورنگی که با منگوله‌های زمرّد بدون تراش آویزان از دسته‌هایش و یاقوت‌های تعبیه شده در پشتش به طاووس هندی بال گشوده میمانست. کنار پله‌های اورنگ در یک طرف پیرمردانی ریش‌دار، کثیف در جامه‌های بلند و عمّامه‌هائی بزرگ نظیر کُرهای غم‌انگیز در نمایشنامه‌های یونانی به جلو فشار می‌آوردند و فضای خالی را اشغال می‌کردند. این گروه که ملایان بودند، درهم آمیخته چمباتمه زده فشار می‌آوردند به طوری که هرازگاهی آجودانی مخصوص مجبور بود به میان آنها برود و با نهایت احترام و به نجوا از آنها بخواهد که از فضای خالی کمی عقب بکشند. برای ملاها به طور غیرمستقیم ظاهری ناپسند طرح‌ریزی شده بود. ظاهرهائی تیره از وحشت و بیزاری، نخوت و زمختی. به هر کدام از آنها برای جمع کردن عباهایشان باید فضائی را اختصاص می‌دادند.

قرار بود که مراسم ساعت سه شروع شود. ولی با وجودی که ساعت سه و نیم بود هنوز خبری از باز شدن درها نبود و به خاطر حضور ملاها موسیقی هم نمی‌بایست نواخته شود. بنابراین انتظارها در سکوت می‌گذشت. و سکوت گرم فقط با حرکت و نجوای جمعیّت شکسته میشد. علاوه بر یراق‌های طلائی یونیفورم سران سیاسی و آبی کمرنگ یونیفورم افسران ایرانی، رنگ‌های زنده‌تری که به گروه‌های دیگر تعلّق داشت راه عبور را رنگارنگ کرده بود. کشیشی ارمنی در مخمل بنفش، ترکمنی با کُت سرخ و کمی جلوتر با کمی فاصله پرچمداران جوان زره‌پوش که به سربازان جنگ‌های صلیبی می‌مانستند ایستاده بودند. انتظاری قریب‌الوقوع که جمعیّت داخل را به خود مشغول داشته بود با سکوت بالا گرفت. حتّی زمزمه‌هایی راجع به تأخیر هم خاموش شد، بالاخره فعالیّت آغاز شد. درها گشوده شد و چهرۀ پسری کوچک پدیدار شد. یونیفورم مخصوص بر تن به تنهائی طول اطاق را در حالت سلام پیمود و در جای خود که در کوتاه‌ترین پلّۀ تخت بود ایستاد، او والاحضرت شاهپور محمّدرضا، ولیعهد ایران بود.

و در این ایّام چه چیزی می‌تواند پوچ‌ ترو بی‌معنی‌تر از تاجگذاری باشد؟ این گونه استدلال می‌شود که تاجگذاری بزرگداشتی است برای شاهان گرچه فهم این مطلب برای انسانی منطقی دشوار است. همچون آن نمایش های ابتدائی که انسان را به یاد نمایشنامه‌های تاریخی شکسپیر می‌اندازد. نمایشنامه‌هائی با جاه و جلال صحنه های پوشالی که همچون بازیهای کودکانه باورنکردنی باقی میمانند و یا به ابیاتی از شعر که در آن اهمیّت و تأثیر شعر بستگی کامل به واژه ای حاکمانه دارد با ترس و هیبت آمیخته به آن "درجائی دیگر، شاهزادۀ بزرگ در زندان خوابیده است"؛ و راستی چرا که شاهزاده‌ای بزرگ نباید همچون تبه‌کاران معمولی دیگر اگرخطائی مرتکب شده است در زندان بخوابد؟ و یا نباید سری تاجدار با همان ناآرامی سری که حتّی دعوی کلاهی هم ندارد به زمین گذاشته شود؟ و باز با وجود تمام این بدخیالی‌ها و با وجود آگاهی به این که این مراسم زائد است چیزی درماوجود دارد که ما را به تماشا و لذت بردن از آن وا می‌دارد.

پنداری که در حقیقت ما در بعضی لحظه‌ها در این تجلّی همایونی سهمی داشته‌ایم. و شاه در میان ارتشیان و وزیرانش با لباسی فاخر و جواهر نشان و کلاه پرداری که الماس کوه نور بر آن دوخته شده و ردائی مرواریددوزی که به رنگ آبی روشن بود به طرف تخت طاووس روان بود. خانم‌های اروپائی به علامت احترام به زانو خم شدند، مردان تعظیم کردند و ملاها حرکتی موج‌وار به خود دادند. شاهزادۀ کوچک ترسیده و گوشۀ ردای پدرش را گرفته بود. فقط سکوت عجیب بود آدمی انتظار داشت که صدای شیپوری یا طبلی شنیده شود ولی هیچ صدائی نبود بجز صدای یکنواختی که خطابه‌ای می خواند و بعد صدای خود شاه که از روی کاغذ می‌خواند. شاه با دست‌ خود کلاه را از سرش برداشته، تاج را بلند کرده و بر سرش گذاشت در حالی که دو تن از وزیران در کنار او ایستاده و تاج بی‌حرمت سلسلۀ قاجار را در دست گرفته بودند. دراین هنگام از خارج صدای شلیک توپ که پنجره‌ها را به لرزه درآورده بود به مردم کوچه و خیابان خبر داد که رضا خان شاه شاهان و مرکز جهان شده است.

ترجمۀ: مهوش شاهق

1- Passenger to Teheran (Hogarth Press 1926, reprinted Tauris Parke Paperbacks 2007.

2- Vita Sackville West (1892-1962)

3- Virginia Woolf (1882-1941)

4- Harold George Nicolson (1886 –1968), nicknamed Hadji


Share/Save/Bookmark

more from Mahvash Shahegh
 
default

Vita Sacville West in Iranshenasi

by Mahvash Shahegh on

 

For more information on Vita Sackville West, please look at my article titled "Safari be Tehran" in Iranshenasi , Vol. IV, No. 1, Spring 1992. (p. 148-153)

 


anglophile

لطیفه

anglophile


چون جناب روزبه خان گیلانی اظهار لطف فرموده و از مباحثه میان
اینجانب و حضرت "جیش دارم" اظهار خشنودی نمودند به یاد لطیفه‌ای افتادم
و گفتم شاید موجب انبساط خاطر بیشتر ایشان و سایر علاقه مندان گردد. این لطیفه از
اینرو به یادم آمد چون حضرت "جیش دارم" فرموده اند که این جاسوس‌های
انگلیسی‌ به ما ایرانیان سفلیس داده‌اند (بگذریم که اینگونه اتهمات ناموسی به ما
غیاث ابادی‌ها نمی‌‌چسبد). و اما لطیفه:

 



 

یک انگلیسی‌ که مدت‌ها در ایران جاسوسی کرده بود وقتی‌ به لندن
بازگشت احساس کرد که از نوعی بیماری مقاربتی رنج می‌‌برد. یک روز رفت نزد دکتر
متخصص در هارلی استریت. دکتر از جاسوس انگلیسی‌ پرسید: چرا احساس میکنی‌ از سفلیس
رنج می‌‌بری؟ جاسوس گفت چون دائم احساس میکمم "جیش دارم". دکتر خنده‌ای
کرد و گفت پس عزیزم شما سفلیس نداری، سوزاک داری و آنرا هم به احتمال قوی از یکی‌
از شازده خانم‌های قاجاری که از مردان سفید و خوش آب و رنگ انگلیسی‌ خوششان می‌‌آید
گرفته ای. جاسوس یادش اما که اتفاقا با یکی‌ از همان شازده خانم‌های دربار قاجار
به نام "نجیب السلطنه" که خبر‌های شوهرش جناب "پفیوز میرزا غیرت
الدوله" وزیر معادن
  را به
او میداد ارتباط "حسنه" داشته. آخرین "دیدارشان" چندی پیش
وقتی‌ که پفیوز میرزا برای امضای قراردادی به لندن رفته بود و نجیب السلطنه در
تهران تنها مانده بود صورت گرفت. جاسوس با نگرانی از دکتر پرسید: شما مطمئن هستید
من از شازده خانم گرفتم. دکتر گفت صد در صد چون چندی پیش یکی‌ از شازده‌های ایرانی
به لندن آمده بود و او هم مثل شما از همین ناراحتی می‌‌نالید و دائم میگفت:
"جیش دارم"!!  


Roozbeh_Gilani

10 out of 10 for entertainement value!

by Roozbeh_Gilani on

I never miss blogs about Iran's Monarchy for sheer entertainement value, specially as far as the comments are concerned. 

Anglophile and Jeesh daram I sincerely hope are a double act, attempting to highlight the sheer falacy of the deeply rooted Iranian belief in conspiracy theories, as a means of pushing the blame for our own past historical mistakes to "foreign enemies", hence justifying our own inaction and herd mentality.... 

"Personal business must yield to collective interest."


default

Why this general amnesia with Seyed Zia and his role in the

by Hooshang Tarreh-Gol on

Coup?

I thought  at least JD would mention him, but looks like even him has forgotten about Seyed!

To arrive at an informed understanding of Ferdowsi's theology, one shall pay special attention to his " Khoda Nameh," (introductory section of Shahnameh), and the role assigned to خرد, Rationality by Ferdowsi. 

For  a discussion of Ferdowsi and roots of Rational Thought in Iran see works of:  Aramesh Dostar, and Mohamad Gharagzlo.


Darius Kadivar

anglophile Jan LOL ;0))

by Darius Kadivar on

Good to have you around buddy.

Finally someone who is putting some perspective into all the recurrent clichés taken for granted ...

 


Jeesh Daram

آمیرزا

Jeesh Daram


آمیرزا،  باید بروید پیش دکتر لقمان ادهم برایتان نسخه بپیچد،  احتمالا سلسل البول گرفته اید.  تیمورتاش هم همین عارضه را داشت.  موقع برگشتن هم چند تا گرمک ورامینی بخرید بیاورید منزل که دیگر دارد فصلش تمام میشود


anglophile

Sorry to disappoint you but

by anglophile on

 

but I still need to spend a penny.


Jeesh Daram

خدا بانیان کودتا را بیامرزد

Jeesh Daram


اگر دستور از طرف لرد  ردینگ از هندوستان و چرچیل (وزیر جنگ وقت) از انگلستان و اراده امام زمان (عج) و پیروی صحیح ژنرال آیرونساید از نقشه کودتا نبود ما امروز چیزی بنام رضا شاه کبیر از تاریخمان آویزان نبود و مجبور بودیم خودمان تصمیمات لازم را بگیریم.  فردوسی اگر هم شیعه بود، ولی بچه باز نبود و این یک وصله هرگر به او منتصب نشد، رجوع کنید به تاریخ تمدن اثر ویل دورانت جلد هشتم صفحه 487

anglophile

What are you guys whinging about?

by anglophile on

 

The only thing non-Iranian about Reza Khan's rise to power was a little nod given by the British delegation in Tehran as a sign of approval. 

All the English kings and later Her Majesty Queen Elisabeth II went through coronation ceremonies that dwarfed Iranian coronation in terms of pomp and glamour.

We (sorry I mean the Brits) had to kick out the qajari puppets because their sell-by date had long been expired.  

And for the uninformed: Ferdowsi was the staunchest Shi'te of all Iranian poets. Why some people talk through their ....


amirkabear4u

In some way I agree with JJ

by amirkabear4u on

BUT every time I read about pahlavees there is always a hint of copying other nations.

This is the shah who his followers claim to be a nationalist, but why did he want to follow the british style ceremony? We did have our own monarchy, which this site users like DK are happy to mention, why then reza shah did not follow their ceremony procedures??

It is absolutely amazing for a leader who call himself Iranian, to copy outsiders over and over again.

The more I read about him the more I am convinced he was not Iranian.

 


Jahanshah Javid

بازیهای کودکانه باورنکردنی

Jahanshah Javid


Thank you Mahvash. It's always fascinating to read eyewitness accounts of important historical events. The details are quite interesting and brings the past -- customs and characters -- to life. And how true was her observation

... و در این ایّام چه چیزی می‌تواند پوچ‌ ترو بی‌معنی‌تر از تاجگذاری باشد؟ این گونه استدلال می‌شود که تاجگذاری بزرگداشتی است برای شاهان گرچه فهم این مطلب برای انسانی منطقی دشوار است. همچون آن نمایش های ابتدائی که انسان را به یاد نمایشنامه‌های تاریخی شکسپیر می‌اندازد. نمایشنامه‌هائی با جاه و جلال صحنه های پوشالی که همچون بازیهای کودکانه باورنکردنی باقی میمانند...


ونداد

داریوش عزیز

ونداد



منابعی که فراهم کردی ستودنی است.  همه جانبه و اکادمیک بود

سپاس


ونداد

مهوش عزیز ترجمه شما به شیرینی شکربار فارسی است

ونداد



برگردان صمیمانه شما از روایت ماجرای تاجگذاری بویژه شعف و تلاش مردم شهر برای تدارک یک « جشن» که جایش همیشه در فرهنگ ایران بسیار کم بوده است فرحبخش بود.



Darius Kadivar

Unlike Sackville, Virginia Woolf was Bi Polar Not Really Gay

by Darius Kadivar on

Much of Virginia Woolf's sexual life was deeply rooted in fear ...

Cause for Fear: Sexual Apprehension in the Writings of Virginia Woolf

She along with her sister were victims of rape and molestation by their father and she was to latter marry a husband who turned out to be gay.

In such circumstances particularly in the Roaring 20's Woolf explored sexuality to enrich her writing but also most probably as a form of therapy for her traumatizing experiences as a child.

On the other hand Woolf's Suicide in 1941 is most probably due to her manic depression than anything else which not even her passionate love affair with Sackville West could have avoided.

But it seems to me that Sackville was truly the Gay partner who served as an Elder Sister to Woolf more than anything else. I don't believe their genuine relationship at least from the perspective of Woolf should be seen purely from a homosexual perspective.

In otherwords Sackville's Homosexuality was far more part of her identity than was the case for Woolf.

After WWI homosexuals and lesbians in particular made their "coming out" like they say today aided by the Women Libs and thirst for female emancipation in a traumatized Post WW I, europe. Male Chauvinism was denounced as responsible for the horrors of the War and Feminists encouraged a nearly castrating approach towards Male Domination.

Could this explain Sackville's Patronizing comments on Reza Shah's Coronation as the embodiment of everything she despised ? ...

Recommended Reading:

Letters cast a new light on famous lesbian affair | Books | The Observer


Darius Kadivar

Sackville-West Patronizing Depiction (also in Milani's Book)

by Darius Kadivar on

Abbas Milani also refers to Vita Sackville-West depiction of Reza Shah's coronation in the first chapters of his Book on the Shah.

The lady probably served British Interests as a Spy as was the case of other famous travellers at time like the aristocrat archeologist Gertude Bell to name a few ( who worked with Lawrence of Arabia):

Desert Queen: The Extraordinary Life of Gertrude Bell, Adventurer, Adviser to Kings, Ally of Lawrence of Arabia (Phoenix Giants)

In short their job was : Kerm Rikhtan Deegeh ... ;0)

All in the interest of British diplomacy: DIVIDE AND RULE:

//www.youtube.com/watch?v=GJyg6728ozg

I don't blame them it was efficient and in their interests to do so.

The British like many Europeans had a very low esteem for Absolute Monarchs which they often used as an alter ego to their own Constitutional Monarchy ( overlooking the fact that they achieved their Parliamentary democracy over a very long period and not overnight). They also despised the Russian Tzar whom they eventually abandoned to his sorry fate upon the advent of the Bolchevik Revolution, knowing that Marxism was also penetrating the lower classes in Great Britain and that the British Monarchy had to come across as representative of all social classes and "close" to the people. Which in effect they were in a sense. But we know that King George V actually abandoned his cousin the Tzar when he could have given him and his martyred family assylum.

So the British always have subtly played their diplomatic cards brilliantly on a world scale and in the middle east where it was no exception.

Not surprising I believe at the time of the Coronation, the British Press had showcased an article where the heir to the Qajar Throne (who had also joined the British Military and his long stay abroad had made him little proficient in Persian) was seen performing at a School play in a Shakespearean play. The Article had been published so as to present the young Qajar Prince ( as "our man" and the "legitimate heir" to the Peacock Throne). What they did not know was that the young prince was hardly running for the job and had become a well educated British Gentleman and nothing close to an acceptable Persian given that he had basically spent most of his life in exile and had adjusted himself to the British Way of Life.

But the Qajar Restoration was always used by the British as a trump card whenever the Pahlavis were at crossroads or deemed in a fragile situation at the helm of the country.

So Character Assassinating Reza Shah was definitively in the Interest of the British even if they contributed to his rise to power or at least did not oppose to it initially ...

Recommended Reading:

The Curse of the British Map Maker by Bruce Bahmani

Another Recommended Reading:

Another interesting depiction of Persia at the time of Reza Shah was offered by Robert Byron who also had some very patronizing and rather biased depictions of the Pahlavi Era.

The Road to Oxiana (Penguin Classics) [Paperback]by Robert Byron

In 1933 Robert Byron began a journey through the Middle East via Beirut,Jerusalem, Baghdad, and Teheran to Oxiana--the country of the Oxus, the ancientname for the river Amu Darya which forms part of the border between Afghanistanand the Soviet Union. The Road to Oxiana offers not only a wonderfulrecord of his adventures, but also a rare account of the architecturaltreasures of a region now inaccessible to most Western travelers.

About the Author

Robert Byron was born in 1905, and educated at Eton and Merton College, Oxford. Hedied in 1941, during the Second World War, when the ship he was serving on was torpedoed by a U-Boat off Cape Wrath. Byron's The Road to Oxiana is considered by many modern travel writers to be the first example of great travel writing.


default

خــلاف راى سلـطان راى جستـن

Hooshang Tarreh-Gol


 به خـون خويش باشد دست شستن

Jeesh Daram

هم جنس بازان انگلیس و سرنوشت سیاسی کشور ما

Jeesh Daram


ترجمه بسیار خوبی انجام دادید.  مطلب بالا بنده را بیاد کهنه کتابی انداخت که در اختیار دارم بنام "تو پرژیا فور فلاورز" نوشته آلیس فولرتون، زن انگلیسی که به اتفاق دوستش نانسی لیندزی در سال 1935 از طریق روسیه-آستاراخان-دریای مازندران-گیلان سرانجام به تهران میرسند و بعد از ملاقات با سفارت انگلیس و کسب تکلیف، کتاب و دفتر و وسایل خود را برمیدارند و میروند به همدان برای پیدا کردن و ثبت فلورای نایاب و کشف شده و نشده ایران و نمونه برداری.  اشارات متعددی در کتاب به گونه های گیاهی ایران میشود ولی بدون شک و دلایل بسیار که ذکر آن در اینجا نگنجد هردو زن جاسوس انگلستان نیز بودند و اطلاعات زیادی را به سفارت رد میکردند و در تهران با افراد با نفوذی ملاقات نمودند و در عین حال نمونه گلهای ایران را نیز جمع آوری میکردند. در متن کتاب هم فولرتون تا توانسته به عناوین مختلف به ایرانی گوشه و کنایه زده (کار تمام انگلیس ها در ایران همین بوده) و مرتب از اتیکتهای انگلیسی بر ما مگوزید یاد میکند و تمسخر ساده لوحی ایرانی.   میدانید آن زنی هم که در فیلم قدیمی کوچ بختیاریها از ییلاق به قشلاق بازی کرد او هم جاسوس انگلیس بود ودر تاریخچه آن فیلم ذکر شده است و از قرار شب خواب هم میرفته و ناقل سفلیس نیز بوده است. خدا میداند چقدر از سیاستمداران ما فقط از او سفلیس گرفتند. حالا رایزن فرهنگی انگلیس بجای خود. بعد هم که ویتا سکلویل به ایران رفت او هم بخاطر اهمیت خانواده پدری خودش (بارون سکویل سوم) تا توانست افراد مهم ایرانی را ملاقات کرد و جاسوسی نمود و البته مطلع هستید با ویرجینیا وولف هم روابط جنسی داشت و برای او اشعار زیبایی سروده و نامه های داغ داغ مثل لبوی تنوری.  البته بعد از بازگشتش از ایران به انگلستان اقدام به ساختن باغی کرد با کمک طراحان و در جایی خواندم که هرچند باغ به سبک باغهای انگلستان بود، ولی الهام آن را از باغهای ایران گرفته بود.  باری، حالا مطلب ما در اینجا این نیست که کی با کی میرود توی رختخواب و بقول حاج آقا سید حسین بچه باز "هرکس اختیار و مسئولیت پائین تنه خودش را دارد" و کسی متولی حرم مطهر فرد دیگری نیست (نقل از اینجانب).  صحبت رضا خان شد، یاد مطلبی افتادم، ولی چون دیر وقت است بماند برای بعد. ولی دیروز فکر میکردم دیدم از معدود شاعران ایرانی که بچه باز نبوده اند، یکی همانا ابوالقاسم فردوسی است و بهمین دلیل زادگاهش ویرانه ای بیش نیست و در جمهوری اسلامی ایران او را بی ارزش نشان میدهند، چون بدنبال سربلندی ایران بود و دین را به تخم چپش هم حساب نمیکرد، یعنی هیچ دینی را. ولی شما ببینید آنها که بچه باز بوده اند در رژیم فعلی چه هوادارانی دارند و همه آنها را روی سرشان میگذارند و در هر خانه ای کتاب و دیوانشان پیدا میشود و اشعارشان هم با تریاک و شیره خوب راه میاید ولی اشعار فردوسی بشما فرصت تریاک کشیدن نمیدهد و مرتب نشئه پرانی میکند و آن چیزی است که ایرانی امروز به آن نیاز دارد که از این نشئه غرور و خواب خرگوشی و غفلت بیدار شود