نجیب السادات به بهشت می رود

وای خدا مرگم بده این مردهای غریبه لخت و پتی اینجا چکار می کنند؟


Share/Save/Bookmark

نجیب السادات به بهشت می رود
by divaneh
28-Mar-2010
 

دروازه بان در بزرگ بهشت را گشود و گفت: بفرمایید تو.

نجیب السادات کمی هاج و واج به بهشت خیره شد و قدم به بهشت گذاشت. درست همان جوری که قول داده شده بود با جوی های شیر و عسل و آب، درختهای طوبی که شبیه انجیر بودند و پرنده های بهشتی که روی آنها می خواندند. با دیدن هدهدها و قناری ها که از درختی به درخت دیگر می پریدند لبخندی تمام صورتش را پر کرد. بعد یک دفعه چشمش افتاد به بلبل. پرسید این بلبل ظالم اینجا چکار می کنه؟ مگه بلبل نبود که مشک حضرت عباس رو سوراخ کرد. وقتی جوابی نشنید برگشت و متوجه شد که از دروازه بان پیر دیگر خبری نیست. خم شد سنگی بردارد تا انتقام حضرت عباس را از بلبل بگیرد اما نه سنگی روی زمین بود و نه کلوخی. همه جا فقط سبزه بودو جای جای زمین پوشیده از شن طلایی رنگ.

انگشتش را در جوی عسل فرو کرد و چشید. با خودش گفت به به چه عسلی. خواست که از شیر شتر هم امتحان کند اما هر چه کرد رغبتش نشد. چربی روی شیر چسبیده بود به کناره های جوی و منظره ناخوشایندی بوجود آورده بود. با خودش گفت این همه شیر و عسل را از کجا می آورند. حتماَ برمی گردانند و دوباره از توی همین جوی ها رد می کنند. مثل آبشار پارک نزدیک خانه که تلمبه ای مرتباَ آبش را بالا می فرستاد تا دوباره از روی سنگها بغلطد و پایین بریزد. حتماَ همان جوری است.

بعد چشمش افتاد به یک تکه یاقوت که روی زمین افتاده بود و حتماَ موقعی که خانه بهشتی او را از طلا و جواهرات ساخته بودند زیاد آمده بود و انداخته بودند اینجا. آن را برداشت و به طرف بلبل پرتاب کرد. ناگاه صدایی از پشت سرش شنید که می گفت: نجیب خانم پرنده بی زبان را چرا اذیت می کنی؟

- شما کی هستید؟

- من جنت اله راهنمای بهشت هستم.

- این بلبل ظالم رو چرا اینجا راه دادید. مگر همین بلبل بی همه چیز نبود که مشک حضرت عباس رو سوراخ کرد و گوشتش حروم شد. گنجشک بیچاره هم اون رو دوخت و حلال شد.

- نه این بلبل آن بلبل نیست. آن بلبل هزار و سیصد سال پیش تب نوبه گرفت و مرد. این بلبل بهشتی است، نسبتی هم با آن یکی ندارد.

نجیب السادات با لحن دلسوزی پرسید: پس چرا گنجشک پینه دوز رو نیاوردید.

- چرا، او را هم آوردیم، اما چون فقط بلد بود جیک جیک کند مجبور شدیم به شکل بلبل درش بیاوریم. حالا برویم خانه شما را نشانتان بدهم.

- کجا؟ پیش حاج آقای مرحوم؟

- خیر، شما اینجا خانه خودتان را دارید. حاج آقا جای دیگری هستند.

- مادر خدا بیامرزم هم توی همون خونه است؟

- خیر، در بهشت هر کس خانه خودش را دارد. این خانه فقط مال شما است.

- وای من که دق می کنم بی کس و کاری. صم و بکم بشینم و هی آب و عسل بخورم؟

- خیر، شما تنها نخواهید بود. بفرمایید خانه را نشانتان بدهم تا همه چیز روشن شود.

جنت اله سپس نجیب السادات را به طرف خانه آخرتش هدایت کرد. از چند پل جواهرنشان که از زیر آنها آب و عسل و شیر رد می شد گذشتند تا رسیدند به یک خانه بزرگ که خشتش از طلا بود و دیوارهایش پر از یاقوت و زمرد و الماس و مروارید و سنگهای قیمتی دیگر که اینجا از بس همه جا ریخته بود هیچ قیمتی نداشت. تلاًلو و درخشش دیوار خانه و پنجره هایش که همه از الماس ساخته شده بودند چشم نجیب السادات را خیره کرد و بی اختیار گفت: وای این همه طلا و جواهر از کجا آوردید؟ بعد گویا متوجه احمقانه بودن سوالش شد و کمی شرم زده دیگر چیزی نگفت.

وارد خانه شدند و راهنما او را به اطاق بزرگی که در طبقهَ هم کف بود و با جواهرات تزئین شده بود راهنمایی کرد. ظرفهای پر از عسل و شیر شتر در هر گوشه جای گرفته بود و در هر کدام ملاقه ای از طلا تا با آن لیوانهای جواهر نشان را پر کنند. سپس حمام را نشانش داد. حوض بزرگ و طلایی حمام و آب گرم که توی آن می ریخت لبخندی روی لبان نجیب السادات آورد و با خودش فکر کرد تنها که شدم یک حمام حسابی می کنم. زنیکه مرده شور خفه ام کرد از بس کافور بهم مالید. توی همین افکار بود که متوجه شد توی حمام نه حوله ای هست و نه کیسه ای و نه لیفی و نه قدیفه ای.

گفت: آقای جنت اله من چیزی با خودم نیاوردم، اگه می شه یک لیف و کیسه ای به من مرحمت کنید. خدا سایه تون رو کم نکنه.

- خیالت تخت باشه، همه چیز برایت می آورند. حالا برویم اطاق بازی را نشانت بدهم.

- اطاق بازی؟ مگه اینجا اطاق بازی هم داره؟

- معلومه که داره. خدا اجر که می ده اجر درست و حسابی می ده.

- خدا سایه شو کم نکنه. اگه زحمتی نیست بعد هم نماز خونه رو نشون بدید و بگید قبله کدوم وره.

- اینجا دیگر نه نمازی هست و نه قبله ای. اینها مال آن دنیا بود.

- عجب، عجب. مگه می شه آدم نماز نخونه و حمد و قل هوالله نگه؟

- آره گفتم که این چیزها برای امتحان آن دنیا است. حالا که امتحان را قبول شدی و آمدی اینجا دیگر این چیزها لازم نیست. می بینی که اینجا مسجد و حسینیه هم نداریم. اینجا همه فقط حال می کنند. بیا این هم اطاق بازی.

وارد اطاق بازی که شدند نجیب السادات از دیدن سرسره و تاب و الاکلنگ و اسباب باز های دیگر خنده اش گرفت. بعد ناگهان در گو شه ای چشمش افتاد به یک مشت مرد دیلاق دراز و کوتاه که هر کدام شورت کوچکی به پا داشتند که سعی می کرد چیز قلمبه ای را زیر خودش پنهان کند. ملاقه و لیوان در دستشان بود و هورت هورت عسل و شیر شتر می خوردند. نجیب السادات به ناگاه جیغ کوچکی کشید و گفت:

- وای خدا مرگم بده این مردهای غریبه لخت و پتی اینجا چکار می کنند؟

- اینها غریبه نیستند. اینها حوری های بهشتی هستند نجیب خانم.

- یعنی چی؟ توی کتاب نوشته حوری ها دخترهای سفید خوشگل قد بلند هستند. این نره خرها هم شدند حوری؟

- آن حوری ها مال آقایان است و به درد شما نمی خورد. اینها حوری های دسته دار هستند.

- روم سیاه. حوری دسته دار دیگه چه داستانی است از خودتون در آوردید؟ بگید جلدی لباسهاشون رو بکنند تنشون و بروند یک جای دیگه سور و سات راه بندازند.

- اینها تنها لباسشان تنشان است و جای دیگر هم نمی روند چون که باریتعالی آنها را برای شما در این خانه گذاشته.

- یعنی چه؟ خوب من راحت نیستم با این مردهای غریبه پشمالو با اون نگاههای حیزشون.

- اینها فقط کارشان را می کنند. شما هم بهتر است که راحت باشید. آن روسری را از سرتان باز کنید و قدری در خانه خودتان راحت تر باشید.

- وای دیگه چی؟ حالا بعد از یک عمری نماز و روزه و عبادت و پای روزه حضرت عباس نشستن، برای یک مشت مرد غریبه زلف پریشون کنم.

یکی از حوری ها که سبیل چهار گوشه خوشگلی داشت گفت: نجیب جون این قدر غریبگی نکن. ما هم مردهای غریبه نیستیم، ما حوری های بهشتی نسوان هستیم.

- نجیب جون و زهرمار. مگه من خالته ام؟ من یک عمر با عزت و شرف و خوش نامی زندگی کردم و به جز حاج آقا هیچ مرد دیگه ای چشمش بهم نیافتاده. حالا سر پیری و معرکه گیری. بیام این دنیا واسه این الوات لخت و عور مو افشون کنم و قمیش بیام.

یکی از حوری های دسته دار که سرش برق می زد و صدای نازکی داشت گفت: بابا اومدی اینجا حال کنی.

جنت اله گفت: نجیب خانم این قدر خشکی نفرمایید. لطفاَ لباسهایتان را در بیاورید.

چشمهای نجیب السادات گرد شد و خون به صورتش دوید: چی ی ی ی ی ی ؟

- گفتم لباسهایتان را در بیاورید. اینجا بهشت است و همه باید عشق و حال کنند.

- روت سیاه. خجالت هم خوب چیزیه. مگه تو خودت ناموس نداری. از یک پیرزن مثل من حیا نمی کنی؟ اگه حاج آقا صفر می فهمید که اینجا خون به پا می کرد. یک عمر از من مثل تخم چشمش مواظبت کرد و تا ده سال بعد از عقدمان نمی گذاشت پا توی کوچه بگذارم. حالا اگر یک وقت بفهمه خون به پا می شه.

جنت اله به طرف گوی بلورین بزرگی که وسط اطاق بود رفت و دستهایش را روی آن مالید و گفت: نگاه کن نجیب خانم.

نجیب السادات خیره شد به گوی و چشمهایش از دیدن حاجی که کون برهنه دنبال یک مشت دختر دراز لخت و عور می دوید گردتر شد. حوری ها می دویدند پشت بوته ها و برای حاجی زبان در می آوردند و حاجی از جوی شیر شتر بر می داشت و به آنها می پاشید. بعد هم یکی را گرفت و شروع کرد روی بدنش عسل ریختن و لیسیدن. پشت بندش هم چند تا را ترتیب داد.

- نجیب السادات گفت: حاجی شرم رو خورده حیا رو قورت داده. این که این جوری نبود. نمی دونم چکارش کردید که اون دنیا تسبیح از دستش نمی افتاد و این دنیا افتاده به هرزگی و کون دریدگی.

- حاجی دارد پاداش صوابهایش را می برد که آن دنیا آن همه تسبیح گرداند و بسم الله گفت و خمس و زکات داد.

نجیب السادات به طعنه گفت: ماشالله انگار پاداش که گیرش اومده قوت کمرش هم زیاد شده.

یکی از حوری ها که ناف ور قلمبیده اش از شکم گنده اش بیرون زده بود جواب داد: چرا که نه؟ شیر و عسل می زنه به بدن و از میوه های درخت ویاگرا نوش جان می کنه.

- درخت چی؟

یک باره همه حوری ها از خنده منفجر شدند. ها ها ها ، می گه در خت چی ، ها ها ها ، وای خدا مردم از خنده، می گه درخت چی، ها ها ها.

نجیب السادات که از این بی اطلاعی اش از نام اشجار بهشتی کمی شرم زده شده بود گفت: ندونستن عیب نیست، نپرسیدن عیبه. حاجی اون دنیا به جز من که حلالش بودم به هیچ کی نگاه نمی کرد.

جنت اله خندید: حالا شما هم اگر دوست داشته باشی می توانی هر چیزی که دلت می خواهد بخوانی تا به این حوری های عزیز حلال شوی. هر چند که اینجا همه به هم حلالند. حالا لطفاَ لخت شو.

- تف به روت بیاد. من اون دنیا نمونه بودم از حجب و حیا. هشت تا بچه بزرگ کردم مثل دسته گل. پانزده شانزده تا هم نوه دارم. حالا اینجا مثل زنهای قلعه خودم رو نشون یک مشت یالغوز بدم.

- ما یالغوز نیستیم. ما حوری های تو هستیم.

یک دفعه یک حوری لاغر مو فرفری شروع کرد به خواندن که: نجیب باید برقصه، نجیب باید برقصه. و بقیه هم با او دم گرفتند و در حالی که به قر دادن افتاده بودند می خواندند: نجیب باید برقصه.

راهنما گفت: دلشون رو نشکن نجیب جون، یک قر کوچیکی بده.

- خوشم باشه، خوشم باشه. همینم مونده که بعد از اون همه سجاده انداختن حالا واسه یه مشت سبیل کلفت لخت و عور بشکن بزنم و قر و قنبیله بیام. یا موسی ابن جعفر خودت کمکم کن و از دست این بی ایمونا نجاتم بده. آخه من پدرم حجت الاسلام بوده، من رقص کجا بلدم. اگر فکر رقص هم می کردم، آقا جون سرم رو گوش تا گوش می برید.

جنت اله که هنوز پیش گوی بلوری ایستاده بود دستهایش را روی آن کشید و گفت: نگاه کن نجیب جون.

نجیب السادات نگاه کرد و همان طور بی حرکت ماند. مرحوم پدرش حجت الاسلام را دید که سر تا پا برهنه با یک مشت حوری دراز بندری می رقصید و آلتش مثل پاندول این طرف و آن طرف می رفت . چند بلبل روی شاخه درخت دم گرفته بودند و آوازهای بندری می خواندند و شانه تکان می دادند. حجت الاسلام سرش را به آهنگ بندری که بلبلها می زدند می چرخاند و موهایش را که حال دراز شده بود و تا کمرش رسیده بود به این طرف و آن طرف می ریخت و گه گاه حوری ها را انگشت می کرد و آنها هم می خندیدند.

دهان نجیب السادات چنان رو به پایین جمع شده بود که گوئی هلاهل مک زده. رویش را برگرداند و گفت: آن ماهواره تون رو خاموش کن. دیگه نمی خوام ببینم.

- حالا لطفاَ بکش پایین نجیب جون.

نجیب السادات یک مرتبه از کوره در رفت: مرتیکه بی همه چیز اصلاَ حرف دهنت رو می فهمی؟ هر چی به زبون خوش می گم من از این هرزگی ها خوشم نمیاد، باز می خواد بی آبرویی راه بندازه. مرده شور خودت و اون حوری های دسته دارت رو ببره. من از همه شما به ارحم الراحمین شکایت می کنم تا انشااله روانه تان کند به جهنم و سیخ داغ به فلان جایتان بکند و زقوم بچپاند توی دهانتان.

- نجیب جون این امر خداونده و ما هم ماموریم و معذور.

- یعنی چه؟ آن دنیا که به امرش همه اش صحبت از عصمت و عفت و نجابت و حجب و حیا بود.

- این دنیا هم همه اش صحبت از شصت و نه و سگسان و کاما سوترا و دیواری و این چیز هاست.

- وای عجب گیری کردم ها. بابا من از این اعمال خوشم نمیاد. همون دنیا هم از هر ده دفعه ای که حاجی شیطون توی جلدش می رفت ، نه تا را به بهانه سردرد و خواب و بچه ها می فهمند و شعبان و محرم رد می کردم و همان یک بار هم به اکراه به اصرار حاجی تن می دادم.

یکی از حوری ها که ریش قرمز داشت گفت: حاجی رو ولش، اون چیزی بلد نبود نجیب جون. ما واسه این کار آفریده شدیم.

- یا ابوالفضل خودت منو از دست این گرگها نجات بده. اون دنیا هنوز مجلس ختم منه و اینجا این بی ناموسهای سبیل از گوش در رفته دورم حلقه زدند و نمی دونم چی از جونم می خوان.

جنت اله گفت: نگاه کن این هم مجلس ختم.

آخوند محل نشسته بود بالای مجلس و شرحی از خصایل فرخنده موَمنه متدین می داد که چه میزان ایمان داشت و چگونه فرزندانی مومن و پاک بزرگ کرد و روحش چگونه به ملکوت صعود کرد. حالا همۀ آن یتیمهایی که موَمنه مرحوم کمکشان کرده بود داغدار بودند. نجیب السادات یادش نیامد که کی به بچه های یتیم کمک کرده بود و با خودش گفت: خوب دیگه این آخری ها حافظه ام رو هم از دست داده بودم. بعد یک باره پسر بزرگش آقا مهدی را دید که همان بالای مجلس نشسته بود و لباس سیاه به تن تسبیح می گرداند و ته ریش همیشگی اش حتی بلندتر شده بود. گه گاه حضار وارد می شدند و به او تسلیت می گفتند و او سری تکان می داد. عروسش را دید که سینی چای به دست رفت توی قسمت زنانه و خطاب به او گوئی صدایش را می شنود گفت: بیا سلیطه، حالا شدی خانم خانه. کاش لیاقتش رو داشتی. آقا مهدی باید به حرف من گوش می کرد و دختر مش ابرام بزاز رو می گرفت. حالا هم که دیگه سی و چهار سال گذشته و دیر شده.

بعد دوباره نگاهش به مهدی افتاد که همچنان تسبیح را می گرداند و اشک در چشمهایش حلقه زد و در حالی که سرش را تکان می داد با لحنی تضرع آمیز گفت: آی آقا مهدی غیرتت کوه رو تکون می داد، حالا بیا ببین می خوان مادرتو چکار کنن.

راهنما گفت: دیگه بسه نجیب جون، تو حوصله همه را داری سر می بری. حالا زود لخت شو و بپر تو بغل این حوری های حلال ، یا برو بالای سرسره ، ویا برو حمام بپر توی آن حوض گنده تا این حوری جان ها با لیف و صابون بیایند.

نجیب السادات کشیده ای به گوش خودش نواخت و گفت: خدا به دور، من اگر گردنم رو هم بزنید یک تار مو به نامحرم نشون نمی دم. اگر من از این بی شرافتی ها بکنم بعد با چه رویی برم توی خواب آقا مهدی و بگم دختر حاج آقا صداقت رو برای ممدرضا جون نگیره و یا مریم جون رو به دانشگاه که جای فساده نفرسته و زود شوهرش بده. با چه رویی بگم که واسه من و اون حاجی حالا کون برهنه شله زرد و حلوا خیرات کنه. من که یک عمر ...

یک باره برقی درخشید و هاله ای از نور لیزری هوا را شکافت و رفت توی گوش جنت اله. جنت اله نگاهی به حوری های حشری انداخت و گفت: باریتعالی فرمودند که گویا نجیب جون به کمک احتیاج داره.

با شنیدن این سخن نیش همه حوری های دسته دار تا بناگوش باز شد. حلقۀ دور نجیب السادات را تنگتر کردند و بعد دو تا از آنها دست هایش را گرفتند و دو تا پاهایش را وشروع کردند به کندن لباسها و خنده و شوخی.

فریاد نجیب السادات به عرش رفت: آی کمک، تجاوز، تجاوز، تجاوز

و پرندگان بهشتی روی شاخه های صدر و طوبی منقارهایشان را رو به آسمان کردند و هر چه بلندتر آوازهای بهشتی را سر دادند.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

It will soon speed up

by divaneh on

Once the Iranian people are freed from the deceitful Molah, it all happens much faster. Perhaps even in fifty years.

About the people in this site, I think some of the IRI supporters are those who are benefitting from the rape of the country and are amongst the lowest in our society.


Shazde Asdola Mirza

My friend, you are such an optimist - it took 50 million years,

by Shazde Asdola Mirza on

for monkeys to turn into humans. How long will it take for donkeys to complete the same journey?

You look at this site (say 1000 educated people) who can read and write, debate and discuss. For everyone here, there are 100 complete crazy maniacs in Iran, who would love to kill and destroy the "infidles".

The greatest damage to Iran has been afflicted on the mental condition of the people. Basically, a large portion of society has gone "mental". The daily dosage of crap fed to the people by all the media, has made it almost impossible for the masses to think clearly.

Mullahs don't need a country full of donkeys, to rule Iran. They only need 100,000 armed animals and they've got them - for now!


divaneh

خیلی نمانده

divaneh


همان طور که می بینید نشانه های آن تکامل در همین سایت هم شروع به ظهور نموده.


Shazde Asdola Mirza

ملت بدبخت چند سال باید صبر کنه، تا همه ما جونورا "متکامل" بشیم؟

Shazde Asdola Mirza


Every voice counts! Every action counts!


divaneh

I've see the same photo

by divaneh on

That's what I call evolution.


Shazde Asdola Mirza

ج ج هم مثل من، بعد از انقلاب و زمان جنگ تو ایرون بوده

Shazde Asdola Mirza


 

یه عکس اون موقعش رو دیدم، که با این یارو تو یو‌تیوب مو نمیزنه!

حالا از اون ور بوم افتاده، و شعر و آواز کس حال میکنه.


divaneh

You've got my vote Shazde

by divaneh on

JJ, feature the horny Islamist.


Shazde Asdola Mirza

Divaneh jan: JJ should feature it, to balance the KOS piece

by Shazde Asdola Mirza on

Every voice counts! Every action counts!


divaneh

همه خوشگلا به جهنم میرن

divaneh


شازده جان بهشت را بی خیال، همه چیزهای خوب توی جهنم اتفاق می افتد. هوایش هم گرمتر و بهتر است. از دیدن این ابلهی که لینک آن را فرستاده بودید بسیار محظوظ شدم. بدبخت حسرت زده اینقدر دستش را روی خودش به کار برده که حتی از تصور دست مالیدن به خانمها حشری می شود.   


Shazde Asdola Mirza

دیوانه جان، خوشحالم که اون خوشکل‌ها به جهنم میرن

Shazde Asdola Mirza


اگه آبجی‌ کماندو‌ها جاشون تو بهشته، دور من یکی‌ رو خط بکش!

//www.youtube.com/watch?v=aGxalnsP_v8&feature=related

 


divaneh

Dear Maziar

by divaneh on

Thanks for your generous comment. I tried the Oregano and it was good. It didn't get me high but it was like Maze for Aragh. Based on that experience, I will definitely try it with Ghelion next time.


divaneh

Dear Shazde

by divaneh on

No, fortunately they are going to hell along with most other good looking babes. Thanks to you, I now know their names when I meet them there.


maziar 58

funny

by maziar 58 on

At its best; divaneh jan  with this (of your own) writting you probably said zekki to divine comedy written by dante alighieri.

damet garm regardless .

ye oregano talabet.            Maziar


Shazde Asdola Mirza

دیوانه جان: این خانم‌ها هم در بهشت خواهند بود؟

Shazde Asdola Mirza



divaneh

Dear Anahid

by divaneh on

Thanks for your kind comment. It's a pleasure to have your approval.


Anahid Hojjati

Dear Divaneh, your story was hilarious

by Anahid Hojjati on

 

Divaneh jan, your story was very funny. I enjoyed reading it very much.


divaneh

Dear Jolly Me

by divaneh on

Love does not even come to it. It's about pure shagging (excuse the language). Just have a look at Varjavand comment and you see that there are about 24 Million women to one man (there may be the vice versa, but I have never heard or read anything about what women would receive in heaven as I explained in an earlier comment) which is not a recipe for a love infused relationship. I have already also explained the rough ending.


divaneh

Dear Monda

by divaneh on

As you know everyone takes a different conclusion about a story and that is in my view something to celebrate. However the poor treatment that she receives is not a price of her belief or ignorance, but rather due to a god that  gives no choice to its creatures nor knows the meaning of compassion. My main intention in writing this story was to entertain the reader whilst encouraging a re-examination of the absurdity of some beliefs which are integrated into the core of the religious doctrine.


Jolly Me

آسمان به آن گپی گوشه نوشته

Jolly Me


آسمان به آن گپی گوشه نوشته هرکی یارش خوشگله جاش تو بهشته

گر نخواهی بوسم دهی به زور می ستونم

--------------------------

گنوغ جان متشکر! من در بهشتم شما چی

 

I too did not like the ending. There is a lot to be said about love and content. The main character seemed to have lived a very content life.

 

//www.youtube.com/watch?v=_7kSjZ9LoIs


Monda

Najib's Karma?

by Monda on

Dear divaneh I was just reading your clarification in response to some readers' discomfort with heroine's true faith in heaven (!).  I read the ending as the price of her naiveté and ignorance in both spiritual and earthly domains, i.e. her blind religious beliefs along with the absence of erotic appreciation.  Is this a sensible assessment?


divaneh

Dear Varjavand

by divaneh on

Thank you for doing the maths. I was surprised how you fitted all that in a 200 X 200 palace and think you must be in the building business. And god, 24 million is quiet a lot of women to deal with. Yet, I bet if any Akhond ever got into heaven, still would look at the women next door.

With regards to Ghelmon, I share the Azadeh's view that these are young boys for grown up men. A product of Akhond's dirty mind. Knowing that in the old days having beautiful gholams was normal, I think the hairless Ghelmon are the product of the paedophile Molas minds.


varjavand

I addition to all the

by varjavand on

I addition to all the interesting comments already made, I would like to say that Ghelmons (male Hoories) according to Hadithes do not have body hair. Hair, especially grown irritably in an on the places we don’t want, is the worldly punishment for us, human beings.

 

Heavenly reward system is much more complicated and much more voluptuous than what is described in this article.

 هر مومن که شهید می شود در بهشت قصری انتظارش را می کشد که در ان قصر70حجره است و هر حجره دارای 70 تخت است و بر هر تختی 70 فرش گسترانده اند و بر هر فرشی 70 حوری نشسته و انتظار ان شهید کشته شده در راه اسلام را می کشد   با بررسی این سخن و با یک ضرب ساده ریاضی می توان به این نتیجه رسید که بر طبق سخنی که از رسول خدا نقل شده 70 به توان 4 حوری یعنی رقمی معادل 24010000(حدود 24 میلیون ) حوری بهشتی فقط در انتظار یک شهید اسلامی می باشد . با فرض اينكه هر كدام از فرشها 6 متر مربع باشد مساحت كل فرش ها مي شود 2058000 مترمربع با در نظر گرفتن 20% راهرو ها و راه پله و فضاهاي بدون فرش، مساحت كاخ 2469600 متر مربع به دست مي آيد.كه مي شود عمارتي با زير بناي 200 متر در 200 مترو 62 طبقه به ارتفاع 186 متر پر از حوري فقط براي يك شهيد اسلامي.   با فرض اينكه شهيد مورد نظر به هر حوري يك ساعت سرويس دهي نمايد بعد از2740 سال كار بدون وقفه نوبت به آخرين حوري مي رسد  

Because Ghemons don’t have any other stated duty than providing services to ladies who are fortunate enough to go to heaven. When it comes to erectility! They are always ready, standing by. No need for any potency drugs, and no need to call a doctor if erection last longer than four hours!

 

The most mentioned tree in heaven is olive tree, so relax you can enjoy all you can eat soup and salad at the Olive Garden locations in heaven, I bet there are plenty of Starbucks too.

 

Very funny article, well-described, enjoyed reading it.

  

 


Jahanshah Javid

Dark comedy

by Jahanshah Javid on

Thanks for the explanation Divaneh. I didn't get that. I was expecting to laugh all the way through. The ending became unexpectedly creepy. Now I'm reminded of the musical Hasan Kachal in a way -- a very dark comedy. Thanks again :)


divaneh

Dear JJ

by divaneh on

It's a pleasure to bring a smile to people but that was not my sole purpose in writing this story. The story also makes the reader uncomfortable and you start getting worried for Najib after the first half. I was not comfortable with the ending of this story neither but I had to stay true to my story and to myself. The god that I know and was portrayed here does not care about Najib's feeling and rules with force just as Souri already explained. It does not accept rejection and does not give choice to people because he is too selfish and he thinks he knows better. In the words of Bahram Moshiri that I regard as one of our brightest thinkers; "the god of desert people behaves like desert people". This story is not about sex or physical pleasure, and no she would not get used to it because she does not like sex and enjoys other pleasures of life (or after life). It's about the meaningless belief in an all knowing, all powerful and self righteous god who in my view reflect as rulers with the same attitudes in our societies.


divaneh

Thanks for your comments

by divaneh on

Dear Fatollah: Glad you enjoyed it. Thanks for reading.

David Jaan: Damn, we are going to lose on penalty again.

MPD Aziz: My pleasure. Thanks for your comment.

Dear Fussygorilla: Thanks for your generous comment. I think many of us can identify with her. Please see my reply to JJ for your other comment.

Aghadaryoosh Aziz: Thanks for your comment. Bitter laugh is exactly to the point.

Souri Geraami: Thanks for the funny joke. It's not the first comment in this blog that conveys the superiority of hell over heaven.


Souri

Jahanshah: Did I post this already (has been deleted or what?)

by Souri on

Wow!!! My man, you are too sensitive! I didn't know that!

Even I (as an old fashion woman) didn't get my feeling's hurt by that. I found it funny. I couldn't imagine that you would get offended by this (?) I perceived it as this: In religion, everything is forced into your throat, even the rewards! You can never choose anything by yourself!

Anyway, I'd got a joke by email, similar to this story's trend. I was reluctant of posting it here (a bit too bold for my taste) but now I decided to post it for you here to show that this idea is not a new one coming by Divaneh. This has been flying around since a while, through emails.

Stay tuned.


Souri

This is the joke (of course it is too odd for my taste, but...)

by Souri on

 زن مومنه



یک زن مومنه میمیره و بعد از مدتی به خواب دخترش میاد و میگه دخترم تا میتونی در دنیا اصلا" کار خوب نکن.
من اینجا حوری شدم ، فرصت نمیکنم شورتمو بالا بکشم!

fussygorilla

Jahanshah

by fussygorilla on

I agree with  your point on mistreating the little old lady.  How about having a very verile young female instead of her and find out if she reacts any differently.  In traditional societies in general, young women are taught to never express any sexual desires or fantasies and only epxerience sex on the first day of their marriage (I can only imagine what a horrible experience that would be). So, how would she handle heavenly bliss of multiple young virile men at her service? Just curious.


aghadaryoosh

،دیوانه جان

aghadaryoosh


چه زیبا و پر معنا نوشتی‌، قلمت پر جوهر.طنز تو زهرخند آورد. پایدار باشی‌.


Jahanshah Javid

Consent

by Jahanshah Javid on

Divaneh Jan, I loved your story too, up to a point. The idea of male Hooris is brilliant. But the ending made me uncomfortable. I didn't laugh when the old lady's clothes were ripped apart without her consent. She wasn't laughing either. As the writer, you are playing the role of god and can make anything happen. Why not give Najib Khanoom some time to get used to idea of physical pleasure?