نجیب السادات به بهشت می رود

وای خدا مرگم بده این مردهای غریبه لخت و پتی اینجا چکار می کنند؟


Share/Save/Bookmark

نجیب السادات به بهشت می رود
by divaneh
28-Mar-2010
 

دروازه بان در بزرگ بهشت را گشود و گفت: بفرمایید تو.

نجیب السادات کمی هاج و واج به بهشت خیره شد و قدم به بهشت گذاشت. درست همان جوری که قول داده شده بود با جوی های شیر و عسل و آب، درختهای طوبی که شبیه انجیر بودند و پرنده های بهشتی که روی آنها می خواندند. با دیدن هدهدها و قناری ها که از درختی به درخت دیگر می پریدند لبخندی تمام صورتش را پر کرد. بعد یک دفعه چشمش افتاد به بلبل. پرسید این بلبل ظالم اینجا چکار می کنه؟ مگه بلبل نبود که مشک حضرت عباس رو سوراخ کرد. وقتی جوابی نشنید برگشت و متوجه شد که از دروازه بان پیر دیگر خبری نیست. خم شد سنگی بردارد تا انتقام حضرت عباس را از بلبل بگیرد اما نه سنگی روی زمین بود و نه کلوخی. همه جا فقط سبزه بودو جای جای زمین پوشیده از شن طلایی رنگ.

انگشتش را در جوی عسل فرو کرد و چشید. با خودش گفت به به چه عسلی. خواست که از شیر شتر هم امتحان کند اما هر چه کرد رغبتش نشد. چربی روی شیر چسبیده بود به کناره های جوی و منظره ناخوشایندی بوجود آورده بود. با خودش گفت این همه شیر و عسل را از کجا می آورند. حتماَ برمی گردانند و دوباره از توی همین جوی ها رد می کنند. مثل آبشار پارک نزدیک خانه که تلمبه ای مرتباَ آبش را بالا می فرستاد تا دوباره از روی سنگها بغلطد و پایین بریزد. حتماَ همان جوری است.

بعد چشمش افتاد به یک تکه یاقوت که روی زمین افتاده بود و حتماَ موقعی که خانه بهشتی او را از طلا و جواهرات ساخته بودند زیاد آمده بود و انداخته بودند اینجا. آن را برداشت و به طرف بلبل پرتاب کرد. ناگاه صدایی از پشت سرش شنید که می گفت: نجیب خانم پرنده بی زبان را چرا اذیت می کنی؟

- شما کی هستید؟

- من جنت اله راهنمای بهشت هستم.

- این بلبل ظالم رو چرا اینجا راه دادید. مگر همین بلبل بی همه چیز نبود که مشک حضرت عباس رو سوراخ کرد و گوشتش حروم شد. گنجشک بیچاره هم اون رو دوخت و حلال شد.

- نه این بلبل آن بلبل نیست. آن بلبل هزار و سیصد سال پیش تب نوبه گرفت و مرد. این بلبل بهشتی است، نسبتی هم با آن یکی ندارد.

نجیب السادات با لحن دلسوزی پرسید: پس چرا گنجشک پینه دوز رو نیاوردید.

- چرا، او را هم آوردیم، اما چون فقط بلد بود جیک جیک کند مجبور شدیم به شکل بلبل درش بیاوریم. حالا برویم خانه شما را نشانتان بدهم.

- کجا؟ پیش حاج آقای مرحوم؟

- خیر، شما اینجا خانه خودتان را دارید. حاج آقا جای دیگری هستند.

- مادر خدا بیامرزم هم توی همون خونه است؟

- خیر، در بهشت هر کس خانه خودش را دارد. این خانه فقط مال شما است.

- وای من که دق می کنم بی کس و کاری. صم و بکم بشینم و هی آب و عسل بخورم؟

- خیر، شما تنها نخواهید بود. بفرمایید خانه را نشانتان بدهم تا همه چیز روشن شود.

جنت اله سپس نجیب السادات را به طرف خانه آخرتش هدایت کرد. از چند پل جواهرنشان که از زیر آنها آب و عسل و شیر رد می شد گذشتند تا رسیدند به یک خانه بزرگ که خشتش از طلا بود و دیوارهایش پر از یاقوت و زمرد و الماس و مروارید و سنگهای قیمتی دیگر که اینجا از بس همه جا ریخته بود هیچ قیمتی نداشت. تلاًلو و درخشش دیوار خانه و پنجره هایش که همه از الماس ساخته شده بودند چشم نجیب السادات را خیره کرد و بی اختیار گفت: وای این همه طلا و جواهر از کجا آوردید؟ بعد گویا متوجه احمقانه بودن سوالش شد و کمی شرم زده دیگر چیزی نگفت.

وارد خانه شدند و راهنما او را به اطاق بزرگی که در طبقهَ هم کف بود و با جواهرات تزئین شده بود راهنمایی کرد. ظرفهای پر از عسل و شیر شتر در هر گوشه جای گرفته بود و در هر کدام ملاقه ای از طلا تا با آن لیوانهای جواهر نشان را پر کنند. سپس حمام را نشانش داد. حوض بزرگ و طلایی حمام و آب گرم که توی آن می ریخت لبخندی روی لبان نجیب السادات آورد و با خودش فکر کرد تنها که شدم یک حمام حسابی می کنم. زنیکه مرده شور خفه ام کرد از بس کافور بهم مالید. توی همین افکار بود که متوجه شد توی حمام نه حوله ای هست و نه کیسه ای و نه لیفی و نه قدیفه ای.

گفت: آقای جنت اله من چیزی با خودم نیاوردم، اگه می شه یک لیف و کیسه ای به من مرحمت کنید. خدا سایه تون رو کم نکنه.

- خیالت تخت باشه، همه چیز برایت می آورند. حالا برویم اطاق بازی را نشانت بدهم.

- اطاق بازی؟ مگه اینجا اطاق بازی هم داره؟

- معلومه که داره. خدا اجر که می ده اجر درست و حسابی می ده.

- خدا سایه شو کم نکنه. اگه زحمتی نیست بعد هم نماز خونه رو نشون بدید و بگید قبله کدوم وره.

- اینجا دیگر نه نمازی هست و نه قبله ای. اینها مال آن دنیا بود.

- عجب، عجب. مگه می شه آدم نماز نخونه و حمد و قل هوالله نگه؟

- آره گفتم که این چیزها برای امتحان آن دنیا است. حالا که امتحان را قبول شدی و آمدی اینجا دیگر این چیزها لازم نیست. می بینی که اینجا مسجد و حسینیه هم نداریم. اینجا همه فقط حال می کنند. بیا این هم اطاق بازی.

وارد اطاق بازی که شدند نجیب السادات از دیدن سرسره و تاب و الاکلنگ و اسباب باز های دیگر خنده اش گرفت. بعد ناگهان در گو شه ای چشمش افتاد به یک مشت مرد دیلاق دراز و کوتاه که هر کدام شورت کوچکی به پا داشتند که سعی می کرد چیز قلمبه ای را زیر خودش پنهان کند. ملاقه و لیوان در دستشان بود و هورت هورت عسل و شیر شتر می خوردند. نجیب السادات به ناگاه جیغ کوچکی کشید و گفت:

- وای خدا مرگم بده این مردهای غریبه لخت و پتی اینجا چکار می کنند؟

- اینها غریبه نیستند. اینها حوری های بهشتی هستند نجیب خانم.

- یعنی چی؟ توی کتاب نوشته حوری ها دخترهای سفید خوشگل قد بلند هستند. این نره خرها هم شدند حوری؟

- آن حوری ها مال آقایان است و به درد شما نمی خورد. اینها حوری های دسته دار هستند.

- روم سیاه. حوری دسته دار دیگه چه داستانی است از خودتون در آوردید؟ بگید جلدی لباسهاشون رو بکنند تنشون و بروند یک جای دیگه سور و سات راه بندازند.

- اینها تنها لباسشان تنشان است و جای دیگر هم نمی روند چون که باریتعالی آنها را برای شما در این خانه گذاشته.

- یعنی چه؟ خوب من راحت نیستم با این مردهای غریبه پشمالو با اون نگاههای حیزشون.

- اینها فقط کارشان را می کنند. شما هم بهتر است که راحت باشید. آن روسری را از سرتان باز کنید و قدری در خانه خودتان راحت تر باشید.

- وای دیگه چی؟ حالا بعد از یک عمری نماز و روزه و عبادت و پای روزه حضرت عباس نشستن، برای یک مشت مرد غریبه زلف پریشون کنم.

یکی از حوری ها که سبیل چهار گوشه خوشگلی داشت گفت: نجیب جون این قدر غریبگی نکن. ما هم مردهای غریبه نیستیم، ما حوری های بهشتی نسوان هستیم.

- نجیب جون و زهرمار. مگه من خالته ام؟ من یک عمر با عزت و شرف و خوش نامی زندگی کردم و به جز حاج آقا هیچ مرد دیگه ای چشمش بهم نیافتاده. حالا سر پیری و معرکه گیری. بیام این دنیا واسه این الوات لخت و عور مو افشون کنم و قمیش بیام.

یکی از حوری های دسته دار که سرش برق می زد و صدای نازکی داشت گفت: بابا اومدی اینجا حال کنی.

جنت اله گفت: نجیب خانم این قدر خشکی نفرمایید. لطفاَ لباسهایتان را در بیاورید.

چشمهای نجیب السادات گرد شد و خون به صورتش دوید: چی ی ی ی ی ی ؟

- گفتم لباسهایتان را در بیاورید. اینجا بهشت است و همه باید عشق و حال کنند.

- روت سیاه. خجالت هم خوب چیزیه. مگه تو خودت ناموس نداری. از یک پیرزن مثل من حیا نمی کنی؟ اگه حاج آقا صفر می فهمید که اینجا خون به پا می کرد. یک عمر از من مثل تخم چشمش مواظبت کرد و تا ده سال بعد از عقدمان نمی گذاشت پا توی کوچه بگذارم. حالا اگر یک وقت بفهمه خون به پا می شه.

جنت اله به طرف گوی بلورین بزرگی که وسط اطاق بود رفت و دستهایش را روی آن مالید و گفت: نگاه کن نجیب خانم.

نجیب السادات خیره شد به گوی و چشمهایش از دیدن حاجی که کون برهنه دنبال یک مشت دختر دراز لخت و عور می دوید گردتر شد. حوری ها می دویدند پشت بوته ها و برای حاجی زبان در می آوردند و حاجی از جوی شیر شتر بر می داشت و به آنها می پاشید. بعد هم یکی را گرفت و شروع کرد روی بدنش عسل ریختن و لیسیدن. پشت بندش هم چند تا را ترتیب داد.

- نجیب السادات گفت: حاجی شرم رو خورده حیا رو قورت داده. این که این جوری نبود. نمی دونم چکارش کردید که اون دنیا تسبیح از دستش نمی افتاد و این دنیا افتاده به هرزگی و کون دریدگی.

- حاجی دارد پاداش صوابهایش را می برد که آن دنیا آن همه تسبیح گرداند و بسم الله گفت و خمس و زکات داد.

نجیب السادات به طعنه گفت: ماشالله انگار پاداش که گیرش اومده قوت کمرش هم زیاد شده.

یکی از حوری ها که ناف ور قلمبیده اش از شکم گنده اش بیرون زده بود جواب داد: چرا که نه؟ شیر و عسل می زنه به بدن و از میوه های درخت ویاگرا نوش جان می کنه.

- درخت چی؟

یک باره همه حوری ها از خنده منفجر شدند. ها ها ها ، می گه در خت چی ، ها ها ها ، وای خدا مردم از خنده، می گه درخت چی، ها ها ها.

نجیب السادات که از این بی اطلاعی اش از نام اشجار بهشتی کمی شرم زده شده بود گفت: ندونستن عیب نیست، نپرسیدن عیبه. حاجی اون دنیا به جز من که حلالش بودم به هیچ کی نگاه نمی کرد.

جنت اله خندید: حالا شما هم اگر دوست داشته باشی می توانی هر چیزی که دلت می خواهد بخوانی تا به این حوری های عزیز حلال شوی. هر چند که اینجا همه به هم حلالند. حالا لطفاَ لخت شو.

- تف به روت بیاد. من اون دنیا نمونه بودم از حجب و حیا. هشت تا بچه بزرگ کردم مثل دسته گل. پانزده شانزده تا هم نوه دارم. حالا اینجا مثل زنهای قلعه خودم رو نشون یک مشت یالغوز بدم.

- ما یالغوز نیستیم. ما حوری های تو هستیم.

یک دفعه یک حوری لاغر مو فرفری شروع کرد به خواندن که: نجیب باید برقصه، نجیب باید برقصه. و بقیه هم با او دم گرفتند و در حالی که به قر دادن افتاده بودند می خواندند: نجیب باید برقصه.

راهنما گفت: دلشون رو نشکن نجیب جون، یک قر کوچیکی بده.

- خوشم باشه، خوشم باشه. همینم مونده که بعد از اون همه سجاده انداختن حالا واسه یه مشت سبیل کلفت لخت و عور بشکن بزنم و قر و قنبیله بیام. یا موسی ابن جعفر خودت کمکم کن و از دست این بی ایمونا نجاتم بده. آخه من پدرم حجت الاسلام بوده، من رقص کجا بلدم. اگر فکر رقص هم می کردم، آقا جون سرم رو گوش تا گوش می برید.

جنت اله که هنوز پیش گوی بلوری ایستاده بود دستهایش را روی آن کشید و گفت: نگاه کن نجیب جون.

نجیب السادات نگاه کرد و همان طور بی حرکت ماند. مرحوم پدرش حجت الاسلام را دید که سر تا پا برهنه با یک مشت حوری دراز بندری می رقصید و آلتش مثل پاندول این طرف و آن طرف می رفت . چند بلبل روی شاخه درخت دم گرفته بودند و آوازهای بندری می خواندند و شانه تکان می دادند. حجت الاسلام سرش را به آهنگ بندری که بلبلها می زدند می چرخاند و موهایش را که حال دراز شده بود و تا کمرش رسیده بود به این طرف و آن طرف می ریخت و گه گاه حوری ها را انگشت می کرد و آنها هم می خندیدند.

دهان نجیب السادات چنان رو به پایین جمع شده بود که گوئی هلاهل مک زده. رویش را برگرداند و گفت: آن ماهواره تون رو خاموش کن. دیگه نمی خوام ببینم.

- حالا لطفاَ بکش پایین نجیب جون.

نجیب السادات یک مرتبه از کوره در رفت: مرتیکه بی همه چیز اصلاَ حرف دهنت رو می فهمی؟ هر چی به زبون خوش می گم من از این هرزگی ها خوشم نمیاد، باز می خواد بی آبرویی راه بندازه. مرده شور خودت و اون حوری های دسته دارت رو ببره. من از همه شما به ارحم الراحمین شکایت می کنم تا انشااله روانه تان کند به جهنم و سیخ داغ به فلان جایتان بکند و زقوم بچپاند توی دهانتان.

- نجیب جون این امر خداونده و ما هم ماموریم و معذور.

- یعنی چه؟ آن دنیا که به امرش همه اش صحبت از عصمت و عفت و نجابت و حجب و حیا بود.

- این دنیا هم همه اش صحبت از شصت و نه و سگسان و کاما سوترا و دیواری و این چیز هاست.

- وای عجب گیری کردم ها. بابا من از این اعمال خوشم نمیاد. همون دنیا هم از هر ده دفعه ای که حاجی شیطون توی جلدش می رفت ، نه تا را به بهانه سردرد و خواب و بچه ها می فهمند و شعبان و محرم رد می کردم و همان یک بار هم به اکراه به اصرار حاجی تن می دادم.

یکی از حوری ها که ریش قرمز داشت گفت: حاجی رو ولش، اون چیزی بلد نبود نجیب جون. ما واسه این کار آفریده شدیم.

- یا ابوالفضل خودت منو از دست این گرگها نجات بده. اون دنیا هنوز مجلس ختم منه و اینجا این بی ناموسهای سبیل از گوش در رفته دورم حلقه زدند و نمی دونم چی از جونم می خوان.

جنت اله گفت: نگاه کن این هم مجلس ختم.

آخوند محل نشسته بود بالای مجلس و شرحی از خصایل فرخنده موَمنه متدین می داد که چه میزان ایمان داشت و چگونه فرزندانی مومن و پاک بزرگ کرد و روحش چگونه به ملکوت صعود کرد. حالا همۀ آن یتیمهایی که موَمنه مرحوم کمکشان کرده بود داغدار بودند. نجیب السادات یادش نیامد که کی به بچه های یتیم کمک کرده بود و با خودش گفت: خوب دیگه این آخری ها حافظه ام رو هم از دست داده بودم. بعد یک باره پسر بزرگش آقا مهدی را دید که همان بالای مجلس نشسته بود و لباس سیاه به تن تسبیح می گرداند و ته ریش همیشگی اش حتی بلندتر شده بود. گه گاه حضار وارد می شدند و به او تسلیت می گفتند و او سری تکان می داد. عروسش را دید که سینی چای به دست رفت توی قسمت زنانه و خطاب به او گوئی صدایش را می شنود گفت: بیا سلیطه، حالا شدی خانم خانه. کاش لیاقتش رو داشتی. آقا مهدی باید به حرف من گوش می کرد و دختر مش ابرام بزاز رو می گرفت. حالا هم که دیگه سی و چهار سال گذشته و دیر شده.

بعد دوباره نگاهش به مهدی افتاد که همچنان تسبیح را می گرداند و اشک در چشمهایش حلقه زد و در حالی که سرش را تکان می داد با لحنی تضرع آمیز گفت: آی آقا مهدی غیرتت کوه رو تکون می داد، حالا بیا ببین می خوان مادرتو چکار کنن.

راهنما گفت: دیگه بسه نجیب جون، تو حوصله همه را داری سر می بری. حالا زود لخت شو و بپر تو بغل این حوری های حلال ، یا برو بالای سرسره ، ویا برو حمام بپر توی آن حوض گنده تا این حوری جان ها با لیف و صابون بیایند.

نجیب السادات کشیده ای به گوش خودش نواخت و گفت: خدا به دور، من اگر گردنم رو هم بزنید یک تار مو به نامحرم نشون نمی دم. اگر من از این بی شرافتی ها بکنم بعد با چه رویی برم توی خواب آقا مهدی و بگم دختر حاج آقا صداقت رو برای ممدرضا جون نگیره و یا مریم جون رو به دانشگاه که جای فساده نفرسته و زود شوهرش بده. با چه رویی بگم که واسه من و اون حاجی حالا کون برهنه شله زرد و حلوا خیرات کنه. من که یک عمر ...

یک باره برقی درخشید و هاله ای از نور لیزری هوا را شکافت و رفت توی گوش جنت اله. جنت اله نگاهی به حوری های حشری انداخت و گفت: باریتعالی فرمودند که گویا نجیب جون به کمک احتیاج داره.

با شنیدن این سخن نیش همه حوری های دسته دار تا بناگوش باز شد. حلقۀ دور نجیب السادات را تنگتر کردند و بعد دو تا از آنها دست هایش را گرفتند و دو تا پاهایش را وشروع کردند به کندن لباسها و خنده و شوخی.

فریاد نجیب السادات به عرش رفت: آی کمک، تجاوز، تجاوز، تجاوز

و پرندگان بهشتی روی شاخه های صدر و طوبی منقارهایشان را رو به آسمان کردند و هر چه بلندتر آوازهای بهشتی را سر دادند.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
fussygorilla

Thaks for the piece

by fussygorilla on

 Very imaginative, funny, and delightful piece. Thanks for cheering up all of us. I identify sooooo much with the sweet old lady. 


Multiple Personality Disorder

بسیار عالی بود

Multiple Personality Disorder


لذت بردم


David ET

پیغامی از بالا

David ET


آهای بندگان  

از آن جايی که ما خدای ورزش دوستی هستيم، از اين به بعد اگه خوبی ها و بدی های يه نفر دقيقا مساوی بشه، بايد پنالتی بزنه!!! حواس تون باشه که وقت اضافه هم نداریم 

گفتم از الان بهتون بگم که وقتی مياين اين جا مشکلی پيش نياد خودم نکرده


Fatollah

... نجیب السادات به

Fatollah


fantastic read - enjoyed it a lot :)


divaneh

Thanks friends

by divaneh on

Dear Mehrban: Spot on. If there is another world, body definitely has no place there.

Captain Aziz: Thanks for your kind comment. Eraadatmandim.

Atessa Jaan: Thanks for your generous comment. Some things just have to be laughed off.

COP geraami: Thanks for reading and for your comment. It's the case, isn't it?

Red Wine Jaan: You said it Sir. Almost every Tike Maamaani seems to have gone to hell. I am sure we can have some good wine there together.

Dear Kaveh: Yes, I meant slide for grown ups. Thanks for reading and your encouraging comment.


default

دیوانه جان

Kaveh Parsa


منظورت از سرسره این نوع  سرسره   بود؟ به هر حال خیلی لطیف بود.  ناز قلم ات. کاوه

Red Wine

هم نشین مرلین مونرو

Red Wine


نیکو نوشته اید. خوشا به آن نفس شما...

حال آنانیکه دل به جنت خداوند نبستند چه کنند که ما علاقه داریم به جهنم رویم و در آنجا هم نشین مرلین مونرو باشیم.

 


Cost-of-Progress

Divaneh jon

by Cost-of-Progress on

I am still laughing after reading this piece. Great writing...and so truthful to the true nature of this religion which thinks of nothing but paaeen taneh....

awesome........... 

____________

IRAN FIRST

____________


Atessa1

A Pure Delight !!!

by Atessa1 on

Davaneh Jan,

I can't stop laughing. Beautifully written! It is a rare talent to make people laugh at the bitter truth! One would need to write pages in order to tear down the well established myth of this holy reward.

Well done! 

Payandeh Bashi 

 

 


capt_ayhab

عاقلترین دیوانه ای‌ عزیز

capt_ayhab


عاقلترین دیوانه ای‌ عزیز

چه زیبا و جالب سالار لذت بردم سر صبح دو شنبه

سپاس

 

 

-YT 


Mehrban

Baaz ham be Najiib al sadaat

by Mehrban on

At least Najib al sadaat sticks to her moral code (no double standard for her) thank you for vindicating the girl!    

Your story is funny and sad at the same time.  Thank you

Ps.  Funny how all the rewards of the next world seem to be of the carnal sort, in a world where the body has perished and all there may be left is the soul.  


divaneh

Dear Shazde

by divaneh on

Thanks for pointing to the main issue. The blind faith and the arrogance with which the religious people consider even the most ridiculous ideas to be indisputable truth has always troubled me and was the main motivator for writing this story. As you rightly pointed all religions have a dogma and blind following associated with them (and this can be extended to some other ideologies) but our problem today are the old men who claim backward Islamic rules are the solution for our today and tomorrow, whether that is true Islam or not.

As with the Islamic heaven, what is striking is the irrelevance of women who are as inferior in the other world as this world. The picture of heaven seems to have been drawn for young men who needs to be encouraged to risk their lives in holy wars. 


divaneh

Thanks for your comments.

by divaneh on

Dear Souri:Thanks for giving me an understanding of your busy life.

Azadeh Jaan:Thanks for clearing that one for me and throwing me back at the dilemma ofreconciling things together.

Mardom MazloomAziz:  Thanks for the kind comment and the joke. I like this civilizedversion of hell where all you have to suffer are a few needle every hour,although the thought of sewing machines is frightening.

Dear Monda:Thanks for reading. Too late for her. 

Dear MM:Thanks for your comment. Did not get it about JJ's reefers, and its a secondtime that I have a problem with my Dozaari.

Dear Azarin: Glad you found itfunny. Sorry, not many choices in heaven.


Azarin Sadegh

Excellent!

by Azarin Sadegh on

Very funny Divaneh jan! 

How about those who don't like honey and camel's milk? Or what if Najib-o-sadat is a lesbian? She seems more interested in having hooris instead of a bunch "pashmaloo" ghelmans..:-)

Thank you for sharing! Azarin


Shazde Asdola Mirza

One last thought before the good night

by Shazde Asdola Mirza on

I like this story, not because it is a funny joke. And I like it despite the fact that the tormented main character is an Iranian mother, whom I mostly love and respect. I enjoy this story, for its revealing qualities - how it takes our superficial believes to their "logical" conculsion, and shows their absurdity.

There is no shortage of absurd views on afterlife, in all sorts of religions. However, currently it is Islam who is taking itself way too seriously, for the good of the whole world. Funny stories like this one, can spray some "holy water" on that kind of serious and dangerous fundamentalism.


MM

very nice - enjoyed the reading - thanks

by MM on

Did you, by any chance, borrow some of JJ's reefers beforehand?

 


Monda

Great read :o))

by Monda on

I wish my grandmother could read this!  


Mardom Mazloom

دیوانه جان،

Mardom Mazloom


دست مریزاد خیلی باحال و بهشتی نوشتی! این هم یک داستان بهشتی دیگری که قبلا شنیده بودم:
یک روزی یک حاجی میره بهشت. بهش میگن اولین حاجتت چیه؟
میگه: میخوام بدونم سر زنم که قبل از من اومده به این دنیا چی در اومده ؟
تویه گویه کریستالی که جلوی حاجی بوده ، صحنهء زن حاجی که روی میزی در جهنم دارن بهش هر ساعت یک سوزان فرومیکنن ظاهر میشه.

حاجی میپرسه: این چه کاریه شما ها دارید میکنید؟ بهش میگن: هر ساعت این موقع، زنتو رو میخوابونیم روی این میز و به ازایه هر دفعه ایکه روی زمین بهت خیانت کرده یک سوزن بهش فرو میکنیم.
صدای حاجی در میاد و شروع میکنه به زنش بد و بیرا گفتن. از قرار معلوم صدای حاجی از اون بالا به زنش میرسه.
اونوخت زن حاجی در میاد بهش میگه: خیلی نگران نباش, مامان و خواهرتو اونورتر ببین، هر کدومشون رو الان گذاشتنن زیر یک چرخ خیاطی.


Azadeh Azad

Very funny

by Azadeh Azad on

Poor Najib-os-Saadaat!!! I enjoyed the story. Thank you

Shazde is just making up stories about Qelmaans being 30 year-old and women having 16 y-o bodies. Actually, according to Hadith!!!? these Qelmaans are too young, something around 13-14. They are young boys for grown men

Also, it's:

 ‫ماموریم و معذور.

Azadeh


Souri

Chi shod?

by Souri on

Mageh Sa'di ham baleh?!!!

Divaneh jon, sorry I haven't read the story yet. I had started at 6pm, but been distracted and left it for tomorrow.

I'll be back later with a feedback ;)


divaneh

Dear Ebi

by divaneh on

I am glad it made you laugh. Thanks for reading.


divaneh

آها، دوزاری کج ما هم افتاد شازده

divaneh


داشتم کم کم غصه دار می شدم که بی خودی این همه ریاضت کشیدم. همون موقع که گفتی سعدی باید می فهمیدم.


divaneh

Dear David

by divaneh on

Thanks for your generous comment.


ebi amirhosseini

Divaneh Jaan

by ebi amirhosseini on

Well written.

Still laughing.

Sepaas

Ebi aka Haaji


Shazde Asdola Mirza

نگاه کردن و دست نزدن دیگه چی‌ چیه؟

Shazde Asdola Mirza


همه کاری میتونی‌ بکنی‌ بجز اون یه کار بد و زشت که خانوما خیلی بدشون میاد!

عجب شاگرد خنگی گیرمون افتاده‌ها ...


David ET

by the book

by David ET on

and so true!

well done :-)


divaneh

جناب شازده روشنگر

divaneh


با سپاس از این روشنگری شما. هر چهار مورد برای بنده جدید بود، خصوصاَ نگاه کردن و دست نزدن. در مورد غلمان فکر می کردم آنها هم برای مردهایی هستند که مرد دوست دارند و از تضاد آن با حرام بودن لواط در حیرت بودم. حال به همت شما از این سرگردانی نجات پیدا کردم.


Shazde Asdola Mirza

من که دارم از خنده غش می‌کنم؛ اگه مردم، خونم حرومت!

Shazde Asdola Mirza


عجب شیطونی هستی‌ ... عالی‌ نوشتی‌، جوری که هیچ آیت تفلایی هم نمیتونه از نظر تکنیکی‌ یا تاکتیکی به این نوشته خرده بگیره!

این خانوم نجیب السادات بیچاره چجور شوکه شده!  در یه نفس افتاده تو اعماق تضاد جنسی‌ اسلام - که از یه طرف از تمام لذتهای دنیوی وحشت داره، ولی‌ از طرف دیگه تمام فکر و آرزوش معطوف همون هاست.

حالا از شوخی‌ گذشته، چند نکته رو باید عجالتاً خدمت همه برادران و خواهران عزیز تذکر بدم، که "اون دنیا" اسباب زحمت نشه.

۱- حوری دسته دار نداریم، بلکه نام اون خادمین مرد (که همه ۳۰ ساله و خوش تیپ هستند) غلمان است.

۲- همه کاری بر مرد و زن در بهشت حلال است، بجز اون یه کار زشت و خبیث.  همون طور که سعدی علیه الرحمه در بخش "هزلیات" میفرماید: در این جهان، برخوردار شوید از آنچه در بهشت نیابید!

۳- حوریان بهشتی‌ ناف ندارند، چونکه از مادر به دنیا نیامده اند!

۴- مردان صالح در بهشت به جسم ۳۰ سالگان زندگی‌ میکنند، و زنان به بدن ۱۶ سالگی شان.


divaneh

Dear Samsam

by divaneh on

Thanks for reading and your kind comment.


SamSamIIII

اين نجيب السادات بهشتي

SamSamIIII


 

  خودمونيم, شگفتا چه سليطه ای دراومد که کليددار بهشتم بدهکارش شد:). شيرين نوشتي.

 

Path of Kiaan Resurrection of True Iran Hoisting Drafshe Kaviaan //iranianidentity.blogspot.com //www.youtube.com/user/samsamsia