جنگ جنگ تا پیروزی

فصل یک - لب کارون


Share/Save/Bookmark

جنگ جنگ تا پیروزی
by Shazde Asdola Mirza
31-Dec-2009
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3

"جنگ پدر همه چیز است!"  یکی‌ از فلاسفه یونانی گفته یعنی‌، تقریبا تمام پیشرفتها صنعتی، ابداعات و اختراعات بشر به جنگ بر میگردد.  شخصاً معتقدم که، بشر هم موجود خبیثی است!

شش ماه قبل از حمله گسترده صدام، ایران عملا با عراق در حال مخاصمه بود.  مذهبی‌‌ها شورش و انقلابی مشابه را در بغداد با حمایت خمینی برنامه ریزی کرده بودند، که لو رفت و گروه امام موسی صدر تار و مار شدند.  دوباره یک مشت ایرانی‌ تبار را از عراق اخراج کردند و به لحاظ اون، عملیات توپخانه‌ای بین دو طرف بطور پراکنده سر گرفت.  دو هفته قبل از حمله، صدام مادر قحبه جلوی صد تا خبرنگار، قرار داد ترک مخاصمه‌ای را که پنج سال قبل با شاه بسته بود، پاره کرد.  ولی‌ جمهوری اسلامی، که همیشه کارهایش در نهایت خریت و بی‌ نظمی بوده، حتی یک دهم تعداد سرباز رو در مقابل عراقی‌‌ها متمرکز نکرد!  این خریت عظما، بعلاوه نه‌ ماه گروگانگیری احمقانه و تحریم اقتصادی، چراغ سبز را به صدام فرصت طلب و جنگجو نشان داد.  اما طرف از هول حلیم توی دیگ افتاد، چون با کسانی‌ جنگ رو شروع کرد که سه برابر جمعیت داشتند و رهبر شون  بجز جنگیدن و شهید دادن، توجیهی‌ برای دیانت دیوانه وارش متصور نبود!

قبل از انقلاب، هر بهار معمولا برنامه سفر به اهواز و آبادان براه بود.  لب کارون با حال‌ترین جای ایرون بود و منظره اون رودخانه زیبا و پر ابهت، بخصوص وقتیکه به اروند رود  می‌‌پیوست، آب زاینده رود و سپید رود  را مثل جویباری کوچک جلوه میداد.  شبها سرّ پل و بلوار‌های حاشیه، چراغانی بود و بساط عرق و ماهی‌ و سمبوسه  براه.  تو خنکای غروب قدمی‌ میزدی - با سیگاری و دلبری - و شیرینی‌ حیات رو با گوش فیل و رطب قاطی‌ میکردی.

باشگاه افسران معمولاً غوغا بود، و پر از داستان‌های خنده دار و غرور آفرین جنگ اعلیحضرت با بعثی ها.  تو تموم اون داستانها، عراقیها یه مشت گاو و نفهم بودند که ایرونیها با سهولت و جسارت، گوشمالیشون میدادند.  کشتی‌های جنگی ایرون مراتب از شط  بالا و پایین می‌‌رفتند و به بعثی‌ها دهن کجی میکردند.  ابوی که بعد از پیمان صلح سال ۵۴، مأمور اسکان کردهای بارزانی در حومه کرج شده بود - تعریف میکرد که چطور چندین و چند سال، توپخانه اعلیحضرت از اینور مرز رو سرّ نیروهای عراقی‌ که با کردها می‌‌جنگیدند، آتش می‌‌بارید و بعثی‌ها هم از ترس جرات نمی‌کردند حتی یه گلوله به طرف ما شلیک کنند!  تا بالاخره، عراقیها شط العرب رو دو دستی‌ تقدیم کردند و تو الجزیره با شاه قرار داد بستند.  بعدها فهمیدم که اون داستانهای تحقیر آمیز چه تنفری رو در میان عراقیها، نسبت به ایرونیها، ایجاد کرده بود.

دخترهای خوزستانی قشنگتر از بقیه نبودند، ولی‌ حرارت و گرمی عجیبی داشتند.  هر چی‌ از شمال و آذربایجان و گیلان به سمت جنوب و شیراز و اهواز میرفتی، پوستها تیره تر و سبزه تر می‌‌شد، ولی‌ دمای هوا و حرارت خانمها بالاتر می‌‌رفت.  دخترهای ترک گندمگون، خوش هیکل و قشنگ بودند؛ اما اگه یه کوچیک عوضی‌ می‌‌رفتی‌، ممکن بود یه لگد حواله "نه بدترت" کنند!  اما دخترهای جنوب، حتی اونهایی‌ که خیلی‌ قشنگ و زیبا نبودند، همیشه گرم و مهربون بودند و وقتی‌ باهاشون بودی، احساس نشاط و محبت میکردی.  وقتیکه جنگ شروع شد، دوست دخترم خرمشهری بود و اسم "مهناز" واقعا بهش می‌‌اومد.

اول کار، همه میگفتند؛ اگه این هفته تموم نشه، حتما دو روز بعدش تمومه.  امام هم گفته بود، "شایعه پراکنی نکنید؛ یه دزدی آمده و یه سنگی‌ انداخته و رفته!"  پدر و مادر مهناز فرار کرده بودند به یه اردوگاه جنگ زدگان نزدیک اهواز، و منتظر بودند که برگردند سرّ خونه و زندگیشون.  ولی‌ یه هفته شد دو هفته و دو هفته شد یه ماه و حالا از زمین و زمان شور جنگ و جهاد می‌ریخت.  چپی‌ و راستی‌ ، مذهبی‌ و لا مذهب، همه یک صدا شده بودند که، "ثوره ثوره حتی النصر!"

دم مجتمع ساسان تو خیابون بلوار که دائم چپی‌‌ها و مجاهدین دکه مخالف رژیم داشتند، حالا همونا پلاکارد زده بودند که، "سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مجهز شوند!"  تو روزنامه شون هم دم به ساعت عکس و اسم شهدای خلقی رو می‌زدند، و حتی دعوا بود که این یکی‌ مجاهده یا فدایی!  توده‌ا‌یها هم دسته جمعی‌ رفته بودند و شده بودند موتور محرکه "ارتش بیست میلیونی" و پایه ریز  بسیج مردمی.  اینها و حزبلاهیا همچین خر کیف شده بودند که نگو!  با شور و حال میگفتند؛ "حمله امپریالیسم شروع شده؛ ایرون رو به یه ویتنام دیگه تبدیل می‌کنیم!"

از یه طرف مهناز آه و ناله میکرد و نگران پدر مادرش بود، و از طرف دیگه، مدیریت بنیاد فشار میاورد که یه اتوبوس داوطلب هم از طرف شرکت ما بروند به جبهه.  گفتم یه تیر و دونشون می‌کنیم؛ خودم و ممد علی‌ تو کروزر کولر دار، برادران و رفقا هم تو اتول شمس العماره!  هدف رسوندن والدین عزیزک بود به شاهین شهر اصفهان و رساندن تشنگان شهادت به تیر و توپ عراقی‌.

گفتند، اول باید آموزش نظامی ببینید!  عرض کردم که، بنده چهار ماه آموزشی ارتش گذرانده‌ام و نیازی نیست.  فرمودند که، "نه برادر، این تعلیمات رزم چریکیه و چند درجه بالاتر از مسخره بازیهای زمان شاه!"

دو روز قبل از اعزام، رفتیم به میدان مشق سپاه، شرق نیرو هوائی.  اول وارد مسجد شدیم، که یه آخوندی رفت بالا و با عجله اعلام کرد، "برادران، اگر جنب هستید، لطفا بیرون بایستید!"  بعد هم، یه مشتی از صحرای کربلا گفت و خواهر و مادر حسین رو چپ و راست کرد و یه جوری چسبوند به امام موسی صدر و همشیره مکرمه شون.  صلواتی گفتیم و نوبت برادر پاسداری شد.  ایشون هم فرمودند، "درس اول، باز و بسته کردن تفنگه!"  وقتی‌ یه مشت ام-یک و برنو جنگ اول و دوم رو ریختند جلوی ما، از خنده داشتم میمردم.  همه زنگ زده و زوار در رفته.  "آموزش چریکی" هم عبارت بود از خیز سه ثانیه و پنج ثانیه!

بعدش رفتیم به میدون تیر و به هر کدوم، پنج تا فشنگ دادند.  یه مشت در و دهاتی را هم آورده بودند، که بیچاره‌ها فرق قنداق و قندون رو نمی‌‌دونستند!  یکی‌ شون قنداق ام-یک رو گذاشت زیر بغلش و مگسک رو چسبوند بیخ چشمش که، "خوب نشونه بگیره."  لگد شلیک تخم چشمشو ترکوند!  اون یکی‌ که تفنگش گیر کرده بود، رو به سمت بغل دستی‌، باهاش ور میرفت - که در رفت و یارو رو نفله کرد!  تو میدان موانع هم دو نفر پاشون شکست و یکی‌ دستش.  عرض کردم، برادر بهتر نیست اینها رو چند روز بیشتر تمرین بدید؟  فرمودند، "توکل به خدا، تو همون جبهه یاد می‌‌گیرند!"

جنوب اهواز تو اردوگاه جنگزدگان، قیامت عجیبی بود - کثیف، بی‌ نظم و بیمار.  آب آلوده و آذوقه نا‌ مناسب اغلب آوارگان رو مریض کرده بود، بخصوص بچه ها.  با سرپرست اردوگاه قرار گذاشتیم که داوطلبان اتوبوس شرکت دارویی همانجا بمانند و به دوا و درمون کمک کنند.  من و ممد علی‌ هم خرت و پرت‌های اهل بیت مهناز بانو رو بار کروزر کردیم تا سر خرو کج کنیم، اما سر پرستار کمپ بو برد و مانع شد.  گفت، "چی‌ چی‌، ما اینجا دکتر نداریم، شما نیومده میخواهی‌ برگردی؟"  مثل من سی‌ ساله میزد، ولی‌ قامتی کوتاه داشت و بدنی توپر - با سینه‌هایی‌ که از درشتی می‌خواست روپوش نازکش رو پاره کنه.  عرض کردم، "بنده سالهاست کار پزشکی‌ نکرده ام و ..." ؛ که زد تو نطقم و با جسارت گفت، "آمپول زدن که یادتون نرفته؟ ماشالا با دو متر و نیم قد، باید یه گوشه کارم شما بگیرید!"  مطمئن نیستم که این فقط مشکل منه، یا بقیه لنگ دراز‌ها هم گلو شون راحت پیش زنهای قد کوتاه گیر میکنه؟

ممد علی‌ با کروزر و والدین مهناز رفت و حقیر ماند و اولین دوره سه ماهش در "جنگ حق علیه باطل"!  فریبا خانوم خداییش نذاشت که تو اون دو ماه اهواز ساعتی بیکار بمانم، چه تو کمپ و چه تو خونه.  مطلقه بود و همه چیز رو خوب می‌دونست.  میگفت، "تو که اینقده خوشت میاد، باید منو بگیری!"  ولی‌ از اون طرف، تو کارش هم مثل فرفره پر انرژی میزد.

یه مدت که گذشت و آمار اسهالی‌ها و یرقانی‌های کمپ نقصان گرفت، با یه واحد بهداری دیگه ادغام شدیم، و کار زخمی‌های جبهه هم اضافه شد.  روزی سه چهار تا نیمه جدی می‌‌آوردند، واسه دوخت و دوز و بعدش هم تریاژ به شیراز، اصفهان یا تهران.  قصه نصف بیشترشون خیلی‌ ساده بود - بعد از یه روز "آموزشی‌" اعزام شده بودند به خط، ولی‌ تو همون هفته اول که هنوز فرق سوت خمپاره رو با جیر جیر سوسک نمیدونستند، نیم دوجین ترکش خورده و بازنشست شده بودند!  اما جالبترها شون از خرمشهر می‌‌اومدند.  داستان اونها مثل فیلمهای جنگی بود - پر از هیجان و ماجرا‌.

یه شب فریبا گفت، داوطلب شدم واسه خرمشهر!  گفتم، تو رو میخوان چیکار؟  جواب داد که، "هر کی‌ نترسه می‌‌تونه بره!"  بهم برخورد و با لجبازی گفتم، پس منم میام.  خنده دار که اونو نبردند، ولی‌ با مورد من موافقت شد!

خرمشهر خر تو خری بود، اون سرش نا‌ پیدا.  تو رفتنش معجزه بود و بیرون اومدن با خود خدا.  شهر عملا در اشغال عراقیها قرار داشت، اما تا مدتی‌، چند گره نترس و بی‌ کله مونده بودند تا امان و آسایش عراقیها رو سلب کنند.  همه جوری بودند، ولی‌ صدی هشتاد محلی.  با غیرت و تعصبی می‌زدند که برای من خونسرد و لاابالی ، مسحور کننده بود!  رسوندن غذا، دارو و مهمات کار حضرت فیل بود و همه چی‌، از فشنگ و نارنجک تا نون و آب، جیره بندی.  هر گروهی یکی دو تا سر دسته بی‌ کله داشت که بقیه رو بی‌ محابا پیش و پس می‌‌بردند.  جالب آنکه وقتی‌ تحت فرمان چنین شخصیت‌های قوی هستی‌، بیشتر ترس و نگرانی ناپدید میشه!  کار منم وصله پینه بود و تزریقات، ولی‌ مهمتر از همه چیز، فرار از توپ و خمپاره.

عراقیها انگار توپ و گلوله مفت گیر آورده بودند - عطسه میکردی آتیش بازی‌ راه می‌‌انداختند.  ولی‌ بچه ها، هم از ترس و بزدلی بعثی‌ها مطمئن بودند و هم از بی‌ عرضگی شون.  دو سه بار در روز، موضع انتخاب می‌‌کردند و با چند رگبار ایذأیی و حداکثر یکی‌ دو تا انفجار، چرت عراقیها پاره می‌‌شد.  تا اونها بیایند و با خمپاره، توپ و تانک موضع اولیه رو درب و داغون کنند، بچه‌ها رفته بودند به یه نقطه امن دیگه.  مثل این بود که یه عده موش ضعیف و بی‌ محابا، با دم کفتار‌ها بازی‌ می‌‌کردند.

چهل روزی که بودم مثل چهل سال گذشت، طولانی و یکنواخت.  دائم در حال گریختن و قایم شدن.  تنها فکر و ذکرت این بود که بتونی‌ بخوابی، بخوری و بدوی - بقیه کارها خودش یجوری درست میشد.  اصلا نفهمیدم که یه روز چجوری رسیدیم لب کارون!  آب آروم بود و برق میزد؛ یه لایه روغن کنار ساحل رو گرفته بود. از لابلای لاشه سوخته کشتی ها، میشد چند ستون دود رو ببینی‌ که از اون ور پل و از جانب پالایشگاه آبادان، بلند می‌شدند.  تصادفا ساکت شد و برای چند دقیقه، نه گلوله‌ای و نه انفجاری - اما هیچ اثری هم از حیات نبود.

Part 1 -- Part 2 -- Part 3


Share/Save/Bookmark

Recently by Shazde Asdola MirzaCommentsDate
The Problem with Problem-Solvers
2
Dec 01, 2012
I am sorry, but we may be dead.
18
Nov 23, 2012
Who has killed the most Israeli?
53
Nov 17, 2012
more from Shazde Asdola Mirza
 
Shazde Asdola Mirza

Dear Iranboy: thanks, you are right, but see six comments below

by Shazde Asdola Mirza on

Every voice counts! Every action counts!


Iranboy

MOhammad-Bagher Sadr

by Iranboy on

Dear Shazdeh

 

The clergy man you mean in your story is not "Imam-Musa Sadr"! The one who was in Iraq was "Mohammad Bagher Sadr" (one highway is named after him in Tehran). Imam Musa was abducted before revolution in 1978 in Lybia.

 

 


Shazde Asdola Mirza

از لطف بیکران شما سپاس گذارم

Shazde Asdola Mirza


Dear Monda - you continued support and encouragement is truly heart warming.

MPD and Ahvazi aziz: many thanks for your kind words.


Monda

The way you have with Words!

by Monda on

You can turn any Tragedy into Hilarious. Your pieces are also very educational at least to me.  Your talent is Amazing! 


Multiple Personality Disorder

عالی بود

Multiple Personality Disorder



بیست!


ahvazi

Shazde...

by ahvazi on

 

Beautiful, vivid and moving. Love the picture of Karoon.

Damet joosh.


Shazde Asdola Mirza

تشکر علی‌ جان: محمد باقر صدر درست است

Shazde Asdola Mirza


Ebi jaan: misery loves company ;-)


ebi amirhosseini

I thought I was the only one.....

by ebi amirhosseini on

now I feel better. 

که این فقط مشکل منه، یا بقیه لنگ دراز‌ها هم گلو شون راحت پیش زنهای قد کوتاه گیر میکنه؟ 

Shazdeh Jaan,

good read,reminded me of "old quiet on the western front"

Happy new year

Ebi aka Haaji


Ali P.

You planted yet another flower SAM jaan!

by Ali P. on

Glad to see you having survived the revolution, the war, and Fariba ;-)

You have mentioned "Emam Moosa Sadr" a few times in this piece. I think
you meant the Grand Ayatolla Sadr, who had heavy ties to the Islamic
regime of Iran, and was killed in 1999.

Emam Moosa Sadr disppeared in 1978.

Am I right?


Shazde Asdola Mirza

Dear friends: thanks for your reads and comments

by Shazde Asdola Mirza on

JJ - your correction of my typo is much appreciated. 

Maziar jaan, as you said it - that's a sad story, but we have to share it for a couple of reasons. Firstly, it is used to garner support for IRI, where it does not deserve any. Secondly, it is used to silence the dissidents, when they should know better and raise their voices.

Benross dear: you are simply too kind.

Dear Fatollah, 160 kilometers penetration of Shah's artillery into Iraq was amazing. He was playing the Baath goons just the way they should have always been treated - bunch of spineless terrorists.

CyclicForward jan: The beauty of IC is in its wide-spread range and the freedom of speech. Of course the pay is lousy - $10,000/month + all the Caviar one can eat ;-)

Divaneh aziz: few people know and can believe IRI's total incompetency in the face of Iraqi invasion. They can only be compared to Stalin, who had mercilessly debased the national army, killed the best officers and set the ground work for invasion themselves.


divaneh

Thanks Shazdeh

by divaneh on

For such a clear picture of what happened in those early days of war. I remember how soldiers were left to their own devices by the government and a semi dismantled army who had not sent any support and how they were fleeing Khoramshahr and Abadan in the face of the heavy Iraqi artillery. You have written it beautifully. Waiting for the next part.


cyclicforward

Shazdeh

by cyclicforward on

You are a brilliant writer. You seriously should consider to have your column in some major newspaper.

Thanks for the story.


Fatollah

shazdeh aziz

by Fatollah on

thanks for sharing your memories from the horrible years.

p/s if I may and if not mistaken, Iranian troops with heavy artillary penetrated 160 km deep into Iraqi territory in northern Iraq and the advancing Iraqi army towards the Kurds came into a hault.

AND "Ab az Ab tekoon nakhord" ! :)

thanks again

-F 


benross

Priceless!

by benross on

Priceless!


maziar 58

............

by maziar 58 on

haven't been there for almost 31 yrs it sure bring back all the memmories....... and almost playing it LIVE......... my sister ,her husband a dead infant and a partial dead one year old running away from khorram shahr to the north and the nephew passed away at 12 with enlarged arthery....thanks to 1000 lbs Iraqi bombs showering khorram shahr.

any how S.A.M thank you for my 2010 eeidi,  have a nice new year.         Maziar