DREAM

عروسک پلاستیکی

جنگ شد موند آبادان

26-Nov-2011 (3 comments)
یک پیراهن حریر بلند زردرنگ قدیمی پوشیده بودم و موهام کاملا بلند بود و روی شونه هام ریخته بود و آرایش ساده امروزی داشتم. همه چیز در خواب ترکیبی از گذشته سنتی و حال مدرن بود. در گوشه ایی دختر 7-8 ساله ایی رو دیدم با لباس و موهای قدیمی و بسیار دوست داشتنی که گلیمی کوچک پهن کرده بود و داشت با یک عروسک شیک جدید بازی میکرد. عروسکو بالا می انداخت و بعد رو پاهاش می خوابوندش، مثل توپ باهاش بازی میکرد>>>

STORY

صندلی واسیلی

اگر زنم بفهمه پوست سرم را میکند

22-Nov-2011
وارد خیابان استانبول که می شوی درست بعد از عبور از سفارت ترکیه به پارکینگ فردوسی میرسی.پارکینگ طبقاتی است و همه دستفروشها از شهرداری برای روز جمعه در مقابل پرداخت پول مجوز گرفته اند. طبق معمول بساط خوراکی و نوشیدنی در همه طبقات بر قرار است. خیلی ها انگار آمده اند شکمی از عزا در بیاورند. ظاهراً چند روز است غذا نخورده اند و به قول فرانسوی ها مثل گرگ، گرسنه اند>>>

STORY

مرگ بر آمریکا

جلوی سفارت که رسیدیم، بلندگو‌ها فریاد می‌‌کشیدند و وزرای شعار عربده

20-Nov-2011 (14 comments)
تنها باری که بعد از انقلاب در تظاهرات دولتی شرکت کردم، اصلا دست خودم نبود! مثل بچه آدم، با یکی‌ از دوستان رفته بودم سینما تخت جمشید تا فیلم "بازگشت پلنگ صورتی‌" رو تماشا کنیم. سانسور اسلامی هنوز قدرت نگرفته بود، و فیلم به زبان اصلی‌ بود با زیر نویس فارسی (آنچنان غلط و غلوط که گاهی از اصل دیالوگ بامزه تر میشد>>>

REVENGE

بوی گند انتقام

ساواکیه ترسید و حرفی‌ نزد، ولی‌ ممد آقا ول کن نبود

12-Nov-2011 (11 comments)
اون طرف دروازه آهنی، سعید با تسبیح شاه مقصودش بازی میکرد و ممد هم مطابق معمول، مشغول تمیز کردن چاقوی زنجانیش بود. هر روز به چاقوی دسته عاجش روغن می‌‌زد، و روی یک سنگ سیاه کوچک، تیزش می‌‌کرد. هیچوقت ندیده بودم که ازش استفاده‌ای بکنه، فقط قپی می‌‌اومد که؛ "خوش دست‌ترین ضامن دار و پنجه بوکس زنجانه!" ... جلوی ژ-۳، که چی‌؟ >>>

STORY

اتحاد، مبارزه، پیروزی

اضطراب آن باتون‌های دراز و داستان‌های شیشه پپسی و تخم مرغ پخته، کابل برق و قپونی، کابوس دیگری بود

06-Nov-2011 (19 comments)
ترم اول سال اول دانشکده، حال و هوای جالبی‌ داشت. سالها از جلوی دروازه پر ابهت، نرده‌های سبز و سکو‌های بتنی‌ دانشگاه تهران رد شده بودم؛ و حالا آرزوی راه یافتن به آن تحقق می‌‌یافت. آن زمان رسم بود که حتما یه کیف سیاه سامسونیت می‌‌خریدی، با خودنویس "لامی" و خط کش محاسبه. افسوس که تلاش و ذوق و شوق برای رسیدن به آن مدینه فاضله، از خودش بسیار دلپذیر تر از آب در آمد>>>

LOVE

مارگریتا

عادت صبح های ما این بود... هم آغوشی ـ رویا بافی

31-Oct-2011 (4 comments)
روی پیراهن سفید بلند مارگریتا، عکس ماهی های قرمزی را کشیدم که در لا به لای جلبک های سبز شنا می کردند. نفس می کشیدند و حباب هایی روی سطح آب رودخانه درست می کردند. کمی آن ور تر سوزن بان تنهایی در سکوت مسیر قطارها را عوض می کرد. زندگی در لا به لای پیرهن مارگریتا چقدر زیباست>>>

FINGER

انگولک بازی

ظاهراً امان الله از فرط بی‌ حوصلگی، انگشتی به وحید رسانده بود

29-Oct-2011 (14 comments)
"بالغ شدن چه آسون - آدم شدن چه مشکل!" ... همسایه پیرمان در شیراز، وقتی‌ گروه ما پسران ۱۵ ساله را می‌‌دید، بلند بلند با خودش تکرار می‌‌کرد ... بلکه ما هم بشنویم و پند بگیریم. اما کو گوش شنوا؟ ریش و سبیل مان تازه داشت سبز می‌‌شد ... با موی ژولیده، پیرهن یقه خرگوشی و شلوار پاچه گشاد>>>

HEMINGWAY

یک روز انتظار

"تو نمی میری. این حرفا چیه می زنی؟"

29-Oct-2011 (2 comments)
در طبقۀ پائین، دکتر سه نوع قرص در رنگهای مختلف همراه با دستور مصرف گذاشته بود. یکی برای پائین آوردن تب، یکی مسهل و سوّمی برای غلبه بر محیط اسیدی. دکتر توضیح داد که میکرب های آنفلوآنزا فقط در محیط اسیدی می توانند زنده بمانند. به نظرم رسید که او در بارۀ آنفلوآنزا معلومات کافی دارد. گفت اگر که تب از صد و چهار درجه بالاتر نرود هیچ جای نگرانی نیست>>>

STORY

 باظرگ

کاش به جای شما عمه عفت اومده بود

26-Oct-2011 (4 comments)
- سر راه وانایستی کتاب بخری ها. زود بیا. باظرگ!
- جون بابابزرگ.
یواش دهنش را چسباند به گوشی و آرام و بره بره گفت آرش رو هم وردار بیار.
- چی بابا جان؟
- بابا بچه همسایه رو می گم. که توپش قرمزه. می گم ورش دار بیار. به مامانم نگی من گفتم ها.
>>>

STORY

مادر و دختر

با دیدن آن دو جفت پاچه سفید و عریان، همه چیز را فراموش کردم

22-Oct-2011 (5 comments)
با پاهای کپل و سفید، کنار هم خوابیده بودند ... یکی‌ درشت تر و دیگری ظریف تر. در آن بعد از ظهر گرم تابستان، زانوان هر دو به بالا خم شده بود، و دامن نازکشان تا زیر شکم ها تا خورده. منظره دو جفت ساق و ران و میان پای گوشتالود، که به شورت های سفید و گلمگلی ختم میشد؛ چشم را خیره می‌‌ساخت>>>

FICTION

Operation Evergreen

Hacker recently broke into Evin security files

22-Oct-2011 (one comment)
An Iranian hacker recently broke into Evin security files and accessed their accounting data. These documents reveal names of all current and former employees of Evin prison including their contact information starting with each individual’s job title, salary, cell phone number(s) and home address. “Operation Evergreen” is the code name for this list which is currently in circulation via email. The document exposes all individuals working at Evin>>>

STORY

این «امت» مشنگ فرانسه

از وقتی خانجان، جای شکنجه ی سربازهای آلمانی را که بهش تجاوز کرده اند، نشانم داده، دلم برایش میسوزد

07-Oct-2011 (2 comments)
همیشه ی خدا این مامان و خانجان دعوا دارند. مامان یک «یا امیرالمومنین هیتلر»ی میگوید که بیا و تماشا کن؛ صد تا از دهانش میریزد؛ ولی مامان بزرگ کلی «بد و بیراه» بار «بوش»ها میکند. خانجان حمله ی آلمانها به فرانسه را یادش هست؛ برای همین هم گول مدیای مامان را نمیخورد. اما مامان یک تنه یک مدیای حسابی است؛ کلی هم تبلیغات بلد است. تا کم میآورد، به «ولای امیرالمومنین هیتلر» قسم میخورد، تا طرف را آچمز کند!>>>

STORY

The blue lake of tears (7)

The end

05-Oct-2011 (2 comments)
Leaving the frog’s euphoria behind, the Princess rambled through the narrow, high corridors of the Castle, down the stairs to the first-floor kitchen where she ordered a specific menu with her favourite wine from the chef for the coming occasion. As she climbed the stairs up to her living quarters in the company of her two attending servants, she pondered how much she needed to come to terms with her Shadow-Prince without delay>>>

STORY

The Enemies Of Happiness

As long as the war kept on, we were going to read happy-ending stories

03-Oct-2011 (12 comments)
In the first years of war nothing looked like any of the images we’d seen in the movies. Tehran’s trees didn’t grow burnt leaves, or dead dangling legs. The mountains of the north, bordering the city, didn’t vanish behind fuming hurricanes of smoke. The black flock of planes didn’t drop bombs over the shelters where women and children screamed and hopeless men held their heads high to die with dignity or patriotism. An expanding mushroom cloud didn’t rise in the horizon to give us incurable diseases>>>

STORY

The blue lake of tears (6)

“I want to know what knotted, frustrated emotions led to your brutality, greed, and selfishness!”

03-Oct-2011
"My dear Princess,” said Mother Simorq, “a huge dreadful-looking frog has stopped at the garden gates, asking permission to enter the Castle. I suppose he is your friend, the Frog-Prince?” “Oh my! I’m sure he is. What can I do now? What does he want?” “No matter what his demands, this is a great opportunity for you to welcome your Shadow-Prince,” said Mother Simorq, fixing her reassuring gaze on Nisha. “Nothing but good will come out of this meeting.”>>>