مارگریتا

عادت صبح های ما این بود... هم آغوشی ـ رویا بافی


Share/Save/Bookmark

مارگریتا
by hadi khojinian
31-Oct-2011
 

روی پیراهن سفید بلند مارگریتا، عکس ماهی های قرمزی را کشیدم که در لا به لای جلبک های سبز شنا می کردند. نفس می کشیدند و حباب هایی روی سطح آب رودخانه درست می کردند. کمی آن ور تر سوزن بان تنهایی در سکوت مسیر قطارها را عوض می کرد. زندگی در لا به لای پیرهن مارگریتا چقدر زیباست. عروسک های دست لاغر در گوشه ی چپ اتاق چهار زانو نشسته بودند تا ما دست از هم آغوشی بکشیم. انتظار فرج پس از شدتی را می کشیدند که محتوم به نطر می رسید.

همان طور که با ماژیک های رنگی روی پیراهن سفید بلند مارگریتا نقاشی می کشیدم، باران جزیره با شدت تمام شیشه ها را می سابید (از دیروز غروب یک ریز دارد می بارد ها) صدای بارش با آواهای قبلی اش زمین تا آسمان فرق پیدا کرده. حتمن دلیل خاصی دارد که من نمی فهم.

باید واقعیت تازه ای را برای شما شرح بدهم. من این روزها دنیای قدیمی ام دارد کمی عوض می شود. به دلیل خاصی فکر نمی کنم ولی با تمام وجودم دارم حسش می کنم. انگار کسی دارد درون من را می شوید. زنگارهای کهنه شده ته نشین شده را با ناخن هایش می کند و به سطل زباله می اندازد. خراش هایی که با ناخن هایش بر جا می گذارد کمی اذیتم می کند ولی اشکالی ندارد. مثل همیشه فراموشش می کنم (راستی اگر فراموشی نبود من چه بلاهایی که سر خودم نمی آوردم)

مارگریتا با بازی کردن با موهایش حالم را عوض می کرد. این موهای بلند شده ی او را خیلی دوست دارم. می توانم سرم را در میان شان قایم کنم. مردمک گشاد شده در تاریکی را دوست دارم. انگار کسی مغز و ذهنم را واکاوی می کند بی آنکه اذیت بشوم.

نقاشی پیراهنش را تمام کردم. پیراهنش را در آورد. پستان های قشنگ و گرد او را در میان کف دو دستم گرفتم تا در میان بینی و دهانم قرارشان بدهم. هیچ چیز بهتر از بوییدن و بوسیدن پستان های مارگریتا در دنیای این روزهای من نیست. ما دو نفر این روزها خیلی به هم فکر می کردیم. از چند روز قبل که تکست داد که از بروکسل بر می گردد حال خوشی پیدا کردم.

مارگریتا با اینکه یک ساحره ی انگلیسی است من را اصلن و ابدان نمی ترساند. همه چیز او خوب است. حالم را خوش می کند. اوایل شاید از هم اغوشی اش لذت کافی نمی بردم (شاید عادت داشتم نوای عاشقانه فارسی بشنوم) ولی پس از روزها عادت کردیم به همدیگر. این عادت از سر اجبار و شاید تنهایی محض نبود. مارگریتا خودش را آرام به من و گربه و پرنده ام تحمیل کرد. صبح های خیلی زود از پنجره داخل اتاق خواب می شد. (عشق بازی سر صبح خیلی خوب است) صبحانه درست می کردیم. حرف می زدیم. او به خانه اش بر می گشت و ما سه نفر در باره ی او حرف می زدیم. عادت صبح های ما این بود... هم آغوشی ـ رویا بافی -ـ انگشت های سحر آمیز مارگریتا برای نقاشی زمان حال و آینده ی ما.

حالا که این ها را می نویسم. مارگریتا در حال دوش گرفتن است. صدای آواز خواندنش را با تمام وجودم دوست دارم. باور کنید من مارگریتا را دوست دارم

My blog: //hadikhojinian.blogspot.com


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
hadi khojinian

شیرینی

hadi khojinian


ممنون رفیق جان که با کامنت ات تشویقم کردی


default

Two thumbs up..

by sam jade on

 Seweet , Sweet writing , loved it ,could not help myself ,reading it for few times,,,,very refreshing,,  , thank you..


hadi khojinian

رفیق جان

hadi khojinian


مرسی اذرین جان . من اوایل شعر می نوشتم ولی راحت نبودم چون بایستی خودم را مقید به ساختاز شعر می کردم بعدش دیدم ترکیبی از شعر و داستان داشته باشم . این جوری خیلی راحت ترم چون بی هیچ سانسور و قیدی خودم را رها می کنم بی هیچ کم و کاستی می نویسم . ممنون که پر از مهربانی ام می کنی


Azarin Sadegh

Wow...this is breathtaking

by Azarin Sadegh on

Exquisite writing....I love the poetry of your voice. Fiction or not, I believe every word. Thank you for letting me have this brief glance at your rainy (but loving) world!

Keep up the great work! Azarin

PS: My favorite lines: 

روی پیراهن سفید بلند مارگریتا، عکس ماهی های قرمزی را کشیدم که در لا به لای جلبک های سبز شنا می کردند. نفس می کشیدند و حباب هایی روی سطح آب رودخانه درست می کردند. کمی آن ور تر سوزن بان تنهایی در سکوت مسیر قطارها را عوض می کرد. زندگی در لا به لای پیرهن مارگریتا چقدر زیباست.