لشکریان پریشان حال امام زمان، سردار اسماعیل


Share/Save/Bookmark

لشکریان پریشان حال امام زمان، سردار اسماعیل
by مآمور
28-Jul-2012
 

ای سربازان امام زمان
آیا دیده بودید این زمان؟
شما که جنگیداید به فرمان امام
امروز هستید صاحب مقام
ای سرباز امام زمان
چرا روزگارت شده چنان؟
تو که جنگیدی به عشق ایران
شدی امروز بی جاه و مکان

درب صندوق عقب وا کردم که سهم امام خود را از زیارت درآن بگذارم. سلام آقا بهرام! پسر جوانی است ۱۶ و۱۷ ساله که دست دست یک پیرمرد را گرفته!!

سلام به روی ماهت! پسر قد بلند و خوشروی بود! مرد همراهش در نگاه دوم چندان پیر نیست! ولی انگاری قاطی دارد ! با آن یکی دستش یک تکه مقوا رو سرش گرفته و با خودش نجوا میکند و مثل منار جمون خودش را تکان میدهد!ببخشید من شما را میشناسم؟ من سوال میکنم

شما من را نمیشناسید! ولی من میدونم شما کی هستید!! اسم من احمد است پسر ابراهیم و نوه نبی! این هم عموم اسماعیل است.

خانه ما چهارمین زمین تو کوچه بود. ۲ تا زمینهای سرکوچه متعلق به دو برادریهودی کردـایرانی بود که بعد از تاسیس اسرائیل از ایران رفته بودند! هر دو قبل از ترک ایران دور زمینهای خود را دیوار کشیده بودنند. پدر بزرگم تعریف میکرد ، یکی از برادرها یک خانواده روستائی اهل کردستان را به تهران میاورد و زمین را به آنها می سپارد !! نبی چند تا اطاق تو زمین درست میکند و خانواده اش رابه تهران میآورد. ابراهیم و اسماعیل هم سن من و برادرم بودن و جزء معدود بچهای بودنند که جناب سرهنگ اجازه بازی با آنها به ما میداد. هر دو تا داداشها از ما دوتا بردارها یک سر گردن بزرگتر بودنند! زندگی ساده ای داشتند! مرغ و جوجه و باغچه گوجه فرنگی و خیار!! لپ گل گلی و سالم بدنی و مغزی! خدا قسمت همه بکند که دهاتی شوند!!

از روزی که شروع به تاتای و توپ بازی درحیاط کردم تا کندن باغچه، بازی وسطی وگل کوچک من و اسماعیل یک تیم بودیم برادرم و ابراهیم یک تیم!!

حالا خانه نبی تبدیل به یک ساختمان بزرگ تجاری شده بود بر یکی از شلوغترین خیابانهای تهران!! آخرین باری که اسماعیل را دیده بودم سال ۱۳۶۶ بود قبل از اینکه بره خدمت!! بعدأ شنیدم اسیر شده و بعد از چندسالی آزاد شده!!

حالا نجوا اسماعیل کم کم مفهوم دارمیشود!! تعال تعال!! بیا بیا!! دستش را از دست احمد میگرم!
من الا تی؟ کی می آید؟

ان اتی! من می آیم! اسماعیل نجوا میکند

آقا بهرام عربی بلدی؟ احمد میپرسد!

یک کم! شما منزلتون کجاست؟
ما کرج میشینیم ولی مادر بزرگ و عمو تو همین کوچه زندگی میکنند!! تشریف بیایرد در خدمت باشیم!!

آره! آره! برو بریم! میخواهم ننه ابراهیم ببینم! اذهب الی البیت اسماعیل! بریم خونه اسماعیل!
اسماعیل داره میخنده!! سوار اسب بشیم! اسب! اسب!!

ننه ابراهیم در باز میکند، مادر بزرگ آقا بهرام پسر فریال خانم!!! احمد معرفی میکند!

اوا!! مادر الهی قربونت برم! ماچ بوسه و چند قطرهای اشک! فریال خانم آقا فرهاد؟پدرت؟ همه خوبند؟

همه خوبن!

شروع میکند به تعریف، اسماعیل تو شلمچه اسیر شد. ۴ سال تمام! وقتی برگشت دیگه آدم سابق نبود! بدنش سالم است ولی میبینی که حال درستی ندارد! روز به روز هم بدتر میشود! هر روز ساعت ۱۲ باید بره بیرون! ظل گرما! تو زندان در عراق ساعت ۱۲ میبردنشون بیرون زیر آفتاب ! خدا ازوشن نگذره!! چه بر سر بچم آوردند!!

نبی چند سالی بود که درگذشته بود و زمین سر کوچه را بعد ازچهل و چند سال که صاحب آن برنگشت و بخاطر اسماعیل و جمع کردن استهشاداهل محل دولت سند بهشان میدهد! زمین را فروخته و بچها سهم خود را برده اند!! خودش و اسماعیل هم در این آپارتمان زندگی میکنند!! دولت هم به اسماعیل حقوق میدهد.

آپارتمان بسیار شیک و مدرنی (از مال من در کانادا بهتر) است! مبلمان هم خوب است!!
ننه ابراهیم ادامه میدهد، ابراهیم و آن دیگر پسرم از صدق سری اسماعیل استخدام دولت شدند! دخترم هم عروسی کرده! من هم تا وقتی که زنده هستم مواظب اسماعیل هستم! بعد از من هم خدا میداند چه بر سرش میاید!!

اسب!!!! اسب!!! اسماعیل تاچشمش به من میافتد تکرار میکند!!

قلم من عاجز است از توصیف کردن آن زمانی راکه با اسماعیل گذراندم!! فقط خوشحال بودم که فهمیدم زیارت نذرم چی بوده! چطورادا کردنش هنوز سوال است!!

دوباره تو بزرگراه گیر کردم! تلفن هم اینطوری زنگ میزند!! فکر اسماعیل ولم نمیکند!

رسیدم میدان محسنی! مسعود درب مغازه طلافروشی ایش را برام باز میکند! چهار تا بوس آبدار و یک بغل محکم!

ناله تا حالا کجا بودی؟

اسماعیل!

میدون سد اسماعیل؟ دنبال جنس دزدی میگردی؟؟

خفه شو!! دوباره درب مغازه بازمیشود!! پیک است با یک بسته پلاستیکی!! تحویل میدهد به یک چشم به همزدن گم میشود!! اون بسته چیه؟ من میپرسم!!

شربت شهادت! آن هم از نوع خارجی! شب بچها دار می آین خانه من! برات ختنه سورون گرفتم!!
کی هست؟

داریوش و فرامرز! حسین هم گفته میاد انگاری دلش برای تو خیلی تنگ شده!

حسین؟ خدا به خیر کند!!

من و مسعود از بچگی دوست هستیم(پدرانمان با هم دوست هستند)!! داریوش ، فرامرز و حسین ازدبیرستان با هم بودیم.

این داستان ادامه دارد


Share/Save/Bookmark

more from مآمور
 
مآمور

i will listen to u brother

by مآمور on

no personal info at all!! got the point!!

thanks

I wear an Omega watch


iraj khan

FYI 2:

by iraj khan on

Jenabe Mamoor,

1. Keep on writing about your own personal experience so we can hear all the voices here.

2. Please do not give out any personal information about where you work or live. There has been instances when blogger have been harassed at their work and even were forced to stop writing because of it.


مآمور

دمت گرم ایرج

مآمور


گفتی ولی من گوش نکردم! تو بلاگ دیوانه فلگ یا فلک شدم!!
میدونی؟ یک قصه از خودت کو میگی باید همه آن را بگی! نه فقط آن قسمتهای که از آنها خوشحال هستی! زمستون میره و رو سیاهی به ذغال میماند!!

I wear an Omega watch


مآمور

yes, I was

by مآمور on

As u noticed, this is my first day back home some 3 years ago!! look for 4th part and Mr Hossien!! the other solider of Imam Zaman!!

thanks for comment

I wear an Omega watch


iraj khan

جناب مامور،

iraj khan


آیا موقع جنگ ایران و عراق توی ایران بودی؟ لعنت به جنگ افروزان. هم کلاسی من و دو برادرش همه به جبهه‌ رفتن و کشته شدند.

در آمریکا، بیش از شش هزار سرباز در این جنگ‌ها کشته شده اند. ده‌ها هزار سرباز زخمی از جنگ بر گشته اند و خیلی‌ از ان‌ها مبتلا به بیماری‌های روانی‌ ناشی‌ از جنگ هستند. سال گذشته بیش از ۳۶۰ سرباز خود کشی کردند، لعنت به جنگ افروزان.

مامور خاطرات جالبی‌ داری، از بازی در بساط دیگران حذر کن و بجایش بنویس.