آب و جارویه خواستهگاری


Share/Save/Bookmark

آب و جارویه خواستهگاری
by تلنگر
21-Dec-2010
 

در حالی که از لای کپر داشت مجلس ُخرما خوردن بزرگتراشو تماشا میکرد مادرش به پشتش زد و با تندی تشر شنید که آب نداریم پسر برو آب بیار .مجبور بود پیاده دو تا دمپائی ابری سوار بشه تا خار راه تفک زده اذیتش نکنه.

 

پشت کپر رفت و با بی میلی فانسقه رو با چنتا قمقمهً کهنهً آمریکائی دور خودش بست و دلق خالی آب رو چنگ زد ؛ بعد وسط رد شدن شلوغیه نون پختن مادرش صدای چنتا پیرزن هم شنیدن که اسم خواهرشو صدا میکردن ؛ به روی خودش نیَورد و تندتر از کنار جمع کوچیکترا که جلو َکپر خاک بازی میکردن رد شد.

 

 از در کپر که زد بیرون؛ همسایه ها هم با صدای ُبز و خروس ساکت تر از خودشون نبودن و صدای دوستاش که داشتن داخل محوطهً خاکی فوتبال بازی میکردن سر حالش ُاورد. یه کمی بیشتر دقت کرد ولی نخل کوچکی که توی غبار شرجی هوا سبز مونده بود جلو دیدن بازی حسن و محمود رو ازش گرفت .

 

 جند قدم راهش رو دور کرد که صدای کفش ملی کنهً جواد که داشت تند تند نزدیک میشد شنید . مثل این بود که واسه بازی خیلی عجله داشت , چون همینجوری که عرق کرده بود ازجلوش رد شد و توجهی نکرد , بعد دشتاشو بلند کرد و داد زد؛ بچها من بر کدوم تیم؟

 

  بازی به جواد جشبیده بود و چشم از توپ سر گردون بر نمیداشت و بعد از چند لحظه مثل بقیه دور توپ به یه طرفی میچرخید . با خودش فکر کرد که فوتبال توی تیر آفتاب می چسبه و عجله ائی هم نداشت ولی بایستی میرفت.

 

 وقتی میخواست اززمین شخم خوردهً جلوی نخلستون رد بشه صدای کِل زدن چنتا زن هم شنید و خجالت کشید, ولی بخاطر بچه هائی که داشتن پشت سرش بازی میکردن به روی خودش نیورد. توی فکرش چنتائی آدم جور واجور زیاد شده بود و حرف و حدیث خواستهگاری هم با دلق آبش جور در نیومده بود. زود تر از چندتا خر پشته گذشت تا از فکر زینب بیاد بیرون و یکی از نخلای سر سوخته هم که بلبل ُخرما روش لونه کرده بود نشون کرد که بعداً تله بزاره؛ توی نخلستون بوی آب شط که پای نخلا ریخته بود همه جا رو پر کرده و رسول هم وسط چنتا ئی پوکهً راکت و گودال بمب داشت دنبال یه چیزی میگشت.

 

کم کم دمپائی توی عرق پاش لیز شد که متلک قبلی رسول سر جک عربی یادش افتاد , بخاطر همین توی پنهونیِ خاکریز انفجار ایستاد و چیزی پرت کرد .

 

 رسول داد زد: ای بی معرفت.

 

 توی اعتراض مبهم رسول جوابش رو نداد و تندتر از نخلی که رتب داغ ازش افتاده بود رد شد و وقتی جلوش چنتائی کفتر از داخل چاه بیرون پریدن دوباره به فکر تور ماهی گیری که از عموش کش رفته بو افتاد.

 

 با خودش میگفت : خوب چیزیه ؛ بدرد میخوره؛ یه تله ائی بزارم!

 

 با فکر خوردن گوشت برشته دلق با بی دقتی انداخت و منتظر شنیدن صدای چاه شد و وقتی پاشو روی چرخ برعکس چاه گذاشت تازه نفس داشت توی سینش میسوخت.چند دفعی چرخ چاه رو چرخوند تا دلق بدستش رسید ؛ بعد از جدا کردن بند چاه هنوز صورتش توی ُخنکیه آب بود که ازش سیر شد, ولی دستاش عجله کرد و بقیه آب رو ریخت روی خودش, و وقتی خنک شد دلق خالی از آب رو دید و کمی سختش شد.

 

دلق رو انداخت و وقتی داشت دوباره چرخ رو بالا میپیچید از فکر زینب که کجا میره بعداً چطور میشه بیرون نمیرفت. بعد از پر کردن قمقمه ها توی بالا کشیدن دلق بعدی خیلی هم خوشحال نبود دختر 15 ساله میره خونهً شوهر ؛ ولی دلق آخر روی جرخ تاب میخورد و باید واسه بردنش برمیگشت.

 

 دلق رو گذاشت زمین دورش چرخی زد و دوباره بندشو چنگ زد؛ راه افتاد ولی بعد از چند قدم جای بند توی دستش درد میگرفت ؛ کج کج پاشو از چند تا کلوخ رد کرد تا میونبُر بزنه و هنوز به صدای پای چوبی رسول که داشت بطرفش میومد نرسیده بود که چتر منور پاره از زیر چمشش گذشت.

 

 با حرارت به رسول گفت:

 

 چی پیدا کردی ! حرف نداره !

 

 رسول گفت : صبر کن بادبادک بشه!

 

 گردی چشای رسول که توی خندش محو شده بود جوابی نداشت؛ دستشو بعلامتی بلند کرد و با سختیه بیشتری دوباره راه افتاد؛ بعد از چند قدمی به طلاتم افتاده بود و حجم آب داشت کم میشد و دلق سنگینتر. دلق رو دست بدست کرد و با احتیط پاشو کنار تکه های تیز کاتیوشا گذاشت و یاد فوتبال کرد.هنوز با خودش فکر میکرد ؛ میجسبه!

 

عرق شرجی توی گوشاش پر شده بود و دوباره تشنه تر.با یکمی مکث چنتائی از قمقمه ها رو امتحان کرد و یکی که از همه پر تر بود رو باز کرد .

ایستاد و چند جرعه ائی که خوارد قمقمه رو بست و دلق آب رو دوباره چنگ زد ولی همینکه راه افتاد یه چیزی زیر پاش داغ شد و چند متری پرت شد .

 

 وقتی افتاد صدای دلق سولاخ رو نشنید.همه چیز ثامت بود و جای قمقمهً آهنی توی کمرش درد میکرد.

 

هنوز گیج بود ولی ترسیده بود و میخواست دنباله کسی بگرده ولی فهمید که بچه ها با توپ سه پوسه دورش بودن ؛ از کسی چیزی نشنید و وقتی نشست یکی از پاهاش سبکتر شده بود .

 

 اول دنباله چیزی گشت و زمین خیس از دلق سولاخ رو دید و حیفش امد .

 

 وقتی پاشو دید گفت :پامو ببین ؛ این چیه مثل چوبه؟

 

 با گریه زار زد بچا دمپائم کو!

 

رسول هم دور تر از همه ثامت از پای چوبیش بطرفش میدوید.


Share/Save/Bookmark

more from تلنگر
 
تلنگر

لطف عالی مزید

تلنگر


لطف عالی مزید دوست عزیز

از یاداشت شما متشکرم و نکته های شما باعث شد کمی بیشتر به متن دقت کنم و در مورد حروف مذکوره هم متاسفانه با شما هم عقیده باشم و لی  در مورد نقل قول از طرف شخصیتها بایستی سعی در نوعی هماهنگی در گفتارهای متکثر برای روان کردن متن را  بیشتر انصاف داد , چون بنظر این حقیر این کار باعث سر در گم نشدن خواننده در نوع دیگری از فضا به شکل تغییر کلام قرار میگیرد. در ادامه باید از لطف نظر دقیق شما برای تصحیح اشکال تایپی متن تشکر کنم چون کلمهً ( گردون ) گردن – نوشته شده بود ( بازی به جواد چسبیده بود نگاه از توپ سرگردون بر نمیداشت) ؛  و همانطور که شما هم ذکر کردید گویش جنوبی داستان به نوعی مورد اصرار نقال برای پر کردن فضای ذهنی خواننده قرار گرفته که البته گاهی با کلمات غیر متعارف به خواننده تحمیل میشود و این یکی از دغدغه های ذهنی من بوده که چگونه این وقفه در دنبال کردن داستان  را برای خواننده از بین ببرم و حتی در یکی دیگر از دست نوشته ها سعی کردم تا با توضیح تلفظ و معانی کلمات به صاحب نظر نزدیکتر شوم که در زمان مقتضی ان متن نیز تقدیم میشود.

ولی در مورد  پایان داستان  و لحظهً انفجار به نظر رسید که در آن زمان تصویر داستان بیشتر باعث مستتر ماندن معانی جملات از بعد شنیداری شده , مثلاً جملهً ( ولی همینکه راه افتاد یه چیزی زیر پاش داغ شد و چند متری پرت شد )  از نگاه به کنار مانده چون فضای سکوت داستان در ادامه از دیدن لحظهً خشن جلو گیری کرده تا شاید به قول شما به این وسیله درد بعداً به سراغ آدم بیاید.

با تشکر و  احترام

 


divaneh

حالا که می پرسی

divaneh


داستان شما بسیار پر محتوا است و شما در آن حال و هوای دهکده های جنوب را به استادی ترسیم نموده اید، از نخلهای سوخته و زمین تفک زده تا مرغ و خروس و نان و تنور و بازی بچه ها در خاک. حال و هوای این داستان آدم را بیاد احمد محمود می اندازد. با نهایت احترام بنده نظرات خودم را به عنوان باز پرداختی برای خواندن این داستانی که مرا به سفر جنوب برد اظهار میکنم.

- زبان گویش و نوشتاری پارسی متاسفانه با یکدیگر متفاوت است و این خود کمک شایانی به این زبان نمی کند. زبان گفتاری ما تنبل است و مانند قصاب به جان کلمات می افتد و ناگهان" می رود" می شود" میره". هر چند که برای واقعی تر بودن داستان زمانی که ما از قول شخصیتها نقل قول می کنیم همان زبان گفتاری را بکار می بریم اما دلیلی برای بکار بردن چنین زبانی در جائی که نویسنده به تشریح حوادث می پردازد نیست و برای مثال" صدای چنتا پیرزن هم شنیدن که اسم خواهرشو صدا میکردن" می توانست به همان زبان نوشتاری نوشته شود.  ممکن است که این برای نزدیک نمودن زبان داستان به گویش هر روزه باشد اما در آن صورت شاید بهتر باشد که اول به حساب ص و ض و ذ و ط و ظ و غ برسیم.

بنده از فهم بعضی جملات عاجز ماندم که قدری از لذت خواندن داستان کاست. مثلاَ "بازی به جواد جشبیده بود و چشم از توپ سر گردن بر نمیداشت". این ممکن است به خاطر برخی گویش های محلی باشد که خوانندگانی مانند من از آن بی اطلاعند. شاید به همین دلیل من آخر داستان را هم نفهمیدم که آیا بمبی منفجر شد و پایش را از دست داد و یا این که از قبل پایش را از دست داده بود، چون به نظر می آید که بدون این که هیچ دردی احساس کند می گوید "پامو ببین ؛ این چیه مثل چوبه؟" البته بنده در این مورد تمی توانم اظهار نظر کنم و شاید هم دردش واقعاَ بعد به سراغ آدم بیاید.

به جز این دو مورد مختصر از خواندن داستان شما بسیار لذت بردم و امیدوارم که باز هم از داستانهای زیبای شما لذت ببریم.