افسانه در اتاق نشیمن

درفشه گاویانی
by درفشه گاویانی
04-Aug-2010
 

وقتی‌ بودم هیوده ساله، فرار کردم از خانه،
تا پیش خشتیپا باشم، تا رو پای خود به ایستم،
چراغ پرنور، و قطار و لکه در اتاق اجاره‌ای،
و کوچه کفّ طلا،
ور هرچی‌ هرکی‌ بهم گفت که باورم شد،
رحم کن، رحم کن به من،
و خودم یافتم در جای تنها چمدونم پره رویا،
به زودی فهمیدم زیستن در سگخانه یعنی‌ چی‌،
و هرروز به خود گفتم که خوشبختی‌ الان میاد،
که میدونستم میشم افسانه در اتاق نشیمن،
رحم کن، رحم کن به من،
خوش آمدید به جهان بی‌ عیب،
حالا هر روز اندرخم کوچهٔ بنبسته هستم،
و کنج افکارم خاک گرفته،
ولی‌ من اشکم رو ریختم تا درخت خار گّل کرد،
تا من اون میوه خاردار رو گذشتم سرم به عنوانه یک تاج محشر،
رحم کن... به من


Share/Save/Bookmark

Recently by درفشه گاویانیCommentsDate
متروک دور افتاده
-
Apr 21, 2012
در تابستون
1
May 31, 2009
گاوه کبیر
4
Nov 23, 2008
more from درفشه گاویانی
 
Jahanshah Javid

Wonderful

by Jahanshah Javid on

I loved your poem. Hoping to see more.


استوار

You have inspired me!

by استوار on


divaneh

Lovely poem

by divaneh on

Such a beautiful poem. Thanks for posting.