تغییر

تغییر
by shahireh sharif
10-Apr-2011
 

باران اسیدی مصیبت سطح آهگی صخرۀ توانم را چنان فرسانده بود که انشعاب ترکهایش همچون استخوان های اندامی نحیف نمایان بود. هر شیاری در عمق به حفره ای ژرف می رسید که "تهی" را در آغوش فراخش جای می داد.

بذر نوری بودی که در شوره زار دل، زیر سایه تاریک سنگی رویید. نگاهت پیمانه، پیمانه عطش ممتد نیازم را سیراب کرد و لمس سرور دستانت به شاخه یخ کرده روحم گرما بخشید. با ظهورت کینه، بهانۀ آشتی گرفت، چاه تلاش به آب حیات رسید، رودبار خوشبختی در جانم جریان یافت و لالایی آرامش را مکرر زیر گوش جوانه شیدایی زمزمه کرد.

سالها گذاشت و مزرعه نور به گُُل نشست. منشوری از قرمز و زرد بر مخمل سبزی، سردی خاک را شکست. گمان کردیم که رُسته بودیم و شکفتن را از هیچ ساخته بودیم. غرق مستی ِ خلق گنجینمان، دور از چشم اغیار هر چه زندگی بود، ما زیسته بودیم. گردبادی وزید و فراموشی بیباکی پیشه شد. دور رنگین کمان گلها را حصاری زدیم و تاریکی شیوه شد. عاقبت آفت مصلحت اندیشی آغاز نیستیی ِاین یگانه هستیِ ِ با منطق بیگانه شد


Share/Save/Bookmark

more from shahireh sharif
 
shahireh sharif

WOW! Thanks

by shahireh sharif on

نازی جان: ممنون از شعر زیبایی که پای این نوشته اضافه کردید. با اجازه شما اونو تو بلاگ شخصیم هم میذارم

 آزاده جان: ممنون از نوشته پر مهرتون. برای هر متن بالاترین آرزوم این بوده که خواننده بتونه با اون مطلب ارتباط برقرار کنه. امروز یه آرزوی (خیلی) براورده شده دارم و ار این بابت منشکرم  


Azadeh Azad

Fabulous writing

by Azadeh Azad on

Shahireh jan: I read this piece several times and each time, it affected my senses and my soul more profoundly than before. Thank you.

Cheers,

Azadeh


Nazy Kaviani

عشق!

Nazy Kaviani


چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
(عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر، منظومۀ لیلی و مجنون نظامی گنجوی)