داستان زندگی سروش و همسرش پونک


Share/Save/Bookmark

داستان زندگی سروش و همسرش پونک
by Sahameddin Ghiassi
06-Dec-2009
 

داستان زندگی سروش و همسرش پونک

 سرکار خانم پونک برای تخریب زندگی من که من در نهایت فداکاری خواستار پیشرفتشان بودم با نهایت بی انصافی و خشونت و قساوت یک برنامه ریزی کامل انجام داده بود.

من در گذشته به کمک یک  دوست مثلا قدیمی بنام مرتضی رفته بودم وی که با گریه و التماس و زاری بسیار از من مبالغ سنگینی دستی گرفته بود که ساختمان خود را در بهجت آباد تهران که آنرا از چنگ مستضعفین با حمایت دوستانش در دادگستری در آورده بود و آن اشخاص هم از حرص و دشمنی ساختمان را به خرابه ای تبدیل کرده بودند  تعمیر و نقاشی کندو آنرا اجاره و یا رهن دهدو پولی را که من دستی از همکاران آلمانی خود برای بیست روز گرفته بودم پس دهم. مبلغ چیزی حدود شصت هزار مارک آلمان بود.  مدارک آن هنوز نزد من موجود است. متاسفانه مرتضی با زیرکی و شیادی که داشت رسید ها را به ریال داده بود. و همانطوریکه میدانید ریالی پول ضعیفی بود و هر روز افت میکرد. تورم بی امان هر روز قدرت خرید ریال را پایین تر میبرد. وی هم با نهایت هنرمندی سعی درطولانی کردن مدت بدهی هایش داشت.  وی مبلغ شصت هزار مارک را پس از هفت سال دوندگی از طریق دادگستری و مشگلات ناشی از آن مثلا پس دادو هرکس میداندکه با تورم سی در صد پس از هفت سال آن  نامرد تمامی سرمایه را ازبین برده بود. و بدین ترتیب قسمتی از سرمایه من بدست این دوست خاین غارت شد. وی برای انجام نقشه شومش هر روز به یک کلانتری در جاهای مختلف میرفت و از من شکایات واهی  مینمود.  که من جاسوس سفارت آلمان هستم و ... در دانشگاه بعنوان معلم نفوذ کرده ام که فرزندان معصوم مسلمانان را... گرچه مثلا من پس از هفت سال دوندگی از تمامی اتهامات او تبریه شدم و او به پنجاه هزار تومان جریمه محکوم شد که به صندوق دولت بپردازد و نیز محکوم به خوردن ضربه های شلاق گردید....ولی در حقیقت او برنده واقعی بود که از تورم بی امان حد اکثر سود را برده بود.

او از سرمایه غارت شده من تنها جزیی را پرداخت کرده بود. متاسفانه با دیدن این واقعه و بی عدالتی و بی تفاوتی سیستم. تمامی آنچه را که من برای خانواده ام به آمریکا فرستاده بودم هم نفله شد.  و من مجبور شدم که تاوان زیان خانواده خود را هم که مثلا با سرمایه من خانه خریده بودند و ضرر کرده بودندرا هم بپردازم.

مرتضی مرا در تهران بعنوان بهایی و جاسوس تعقیب میکردو با سواستفاده از موقعیت بهایی ها که درمعرض تهمت بودند مرا آزار میداد. با ارسال اظهار نامه به دانشگاه مرا از تدریس محروم نمود. وچون مادر و همسر من بهایی بودند برای من امکان نداشت که از دام این بی مروت بیرون آیم.  چون نمیتوانستم که به مذهب مادر و همسر خود توهین کنم و مجبور به دفاع هم بودم  وی کمال سواستفاده را برد. لازم به تذکر است که پدرمن سرهنگ شهربانی سید عادل فرزند آیت الله سید عبدالحسین و متولی موقوفات حضرت سیدالشهدا بود.  وی  داماد مرحوم یکی از قهرمانان ملی و بین المللی ایران بود. قهرمانی که هیچکس نتوانست پشت او را بخاک برساندو اهالی تهران قدیم از دلاوریها و زور بازوی او داستانها تعریف میکنند. 

پدرمن یک مسلمان بسیار متعصب بود که بمن اجازه تماس با کودکان بهایی را نمیداده ومن هیچ معلومات بهایی نداشتم وی اجازه رفتن به درس اخلاق بچه های بهایی رابمن نداده بود.  و من از شنیدن هرگونه اطلاعات بهایی منع شده بودم.  و از مادرم هم قول گرفته بود که در باره دیانت بهایی بامن هیچ گونه صحبتی نکند.

ولی من متاسفانه بین بچه های مسلمان بنام بچه سگ بابی و عباس افندی معروف بودم و آنان مرا با این نامها صدا میکردند.  و دایم مورد هجوم و پرتاب سنگ و کلوخ بودم.  و باکلمات زشت و رکیک رو به رو میشدم.  در جمع کودکان بهایی وضع من چندان بهتر نبود.  گرچه بهم سنگ و کلوخ پرتاب نمیکردند و یا گفتار رکیک بارم نمیکردند ولی با بی مهری و بی تفاوتی و تغییر همراه و همسو بودم و به نام بچه سید  بچه آخوند  بچه مسلمان مورد خطاب واقع میشدم که میدانید که هرکدام این جمله ها برای یک کودک بار بسیار منفی را همراه دارد. 

بعد ها هم با مشگل ازدواج روبه رو شدم.  دختران بهایی در سطح من به بهانه اینکه پدرم مسلمان بوده و برادران و خواهر مسلمان دارم از من جدا میشدند و دختران  مسلمان هم به بهانه بهایی بودن مادر از ازدواج با من طفره میرفتند. 

تا اینکه بعد از انقلاب ایران من در سن سی  سالگی در حالیکه دبیر و استادر رشته زبان بودم با خانم پونک که دانشجوی اخراج شده دانشگاه بود ازدواج نمودم.

متاسفانه پدر همسرم از همان بدو ازدواج به انواع بهانه ها به من بی حرمتی میکرد.  که سوادندارم و کلمات رااشتباه تلفظ میکنم.برای نمونه روزی من در جمع از کلمه بادنجان استفاده کردم. ایشان با تغییر به من گفت که چطور استادی هستی که بادمجون را اشتباه تلفط میکین. و بقول معروف خواست مرا در جلوی جمع خیط کند.  و میخواست که ثابت نماید که او از من داناتر و با سواد تر است.   من به ناچار برای دفاع از خود و از حقیقت مجبور شدم که فرهنگ لغات بیاوردم و در جلوی همان جمع ثابت کنم که من اشتباه نکرده ام واین اوست که اشتباه کرده است.  و غلط فرموده است.  وی با خود خواهی گفت که چرا در جلوی جمع به دهان او زدم و از این کار من خیلی ناراحت و عصبانی گشت.  و شایداز همان زمان کینه مرا در دل گرفت و این تنها یک نمونه بود که من برای مثال گفتم.    بعداز این ناراحتی ها و اخراج ها دیدم که در ایران متاسفانه من آینده ای ندارم و بمن اجازه کار و فعالیت نمیدهند.  با خواهرم که در آمریکا ساکن بود مکاتبه داشتم وی مرتب با اصرار میگفت که برای من و هم برای پونک در آمریکا امکان کار و فعالیت هست و پونک میتواند که ادامه تحصیل بدهد. این بود که من مبالغی  که از گزند مصون مانده بود رابرای خواهرم به آمریکاارسال کردم  به این امید که در آمریکا ما دارای  آینده ای درخشان هستیم.   وی گفته بود که شوهرش یک مهندس است و زندگی خوبی دارند.  اگر من مبلغی برایشان بفرستم برای من خانه و زندگی تهیه میکنند تا ما هنگام آمدن به آمریکا  راحت باشیم.  باز بخاطر بهایی بودن به من اجاره خروج از ایران را نمیدادند.  و بالاخره بعد از شانزده سال توانستم به دیدار خواهر بروم. خواهر حتی اینفدر از آمریکا تعریف کرده بود که میگفت حتی اگر قاچاق هم شده به اینجا بیایید که موفق خواهید شد.  وقتی من به آمریکا  آمدم دیدم که شوهرش از وی هیجده سال بزرگتر است   نه مدرک تحصیلی دارد و نه اینکه زبان انگلیسی میداند.  نه کاری داردو نه اهل فعالیت است.  دست فروشی میکند و قبلا هم ازدواج کرده و بچه هم دارد.  حتی به زبان فارسی هم درست مسلط نبود.   در صورتیکه خواهر من فوق لیسانس از ایران داشت و دکتری خود را در آمریکا با درجه ممتاز گرفته بود.  تمامی سرمایه ای را هم که من فرستاده بودم آنها نفله کرده و زیان نموده بودند. حالا که من را دیدند که دست خالی شده ام و راضی نبودند که بمن هم سهمی بدهند.   و عملا من بایست تمامی خسارات آنان را بپردازم.   شاید اگر من ازدواج نکرده بودم و تنهابودم میتوانستم راحت تر بگویم که خوب هرچه میتوانید بدهید.   ولی باآن همه وعده ها که داده بودندو من هم به خانواده خود گفته بودم و برایشان یک رویا ساخته بودم. حالا بسیار مشگل بود که با دست خالی بازگردم.   خواهرم هم دیگر تمایلی نداشت که من به آمریکا بیایم و یا بمانم.  

همسر خواهرمن هم یک مرد عیاش و بیکاره بود که توانسته بود با زرنگی و نیرنگ خواهر مرا بخودجلب کند.  وپس از ازدواج هم خواهرم به خاطر اینکه مادرش و من ناراحت خواهیم شد تصمیم به سازش و بسوز و بساز میگیرد.   تا اینکه در نهایت مجبور میشود  که از وی تلاق بگیرد.   متاسفانه مبالغی هم که من فرستاده بودم در اثر مشگلات از بین رفته بود و همسر خواهرم هم حاضر به همکاری بامن نبود.من ناچار دوباره به تهران برگشتم و  

باجناق پدر همسرم گفت که وی پدر همسر من تنها شش کلاس سواد دارد و از او توقع نداشته باشید که مطالب شما را درک کند.  و حالا هم با مشگل پیش آمده یک برگ برنده در دست او بود.  اکنون براحتی میتوانستند که بمن سرکوفت بزنند و متاسفانه همسر و پسرم هم به نق زدن مدام مرا دچار سرگیجه کرده بودند.  از یک طرف سرکوفت مدام آنها و از طرف دیگر همکاری نکردن خواهر و همسرش زندگی رابرای من بسیار دشوار کرده بود.  من گفتم شما که خود را بهایی میدانید مشگل را در محفل بهاییان طرح و هرچه آنان گفتند همه ما بپذیریم.  ولی متاسفانه خواهر راضی نمیشد که مشگل یکباره ودر محفل حل شود. 

خودتان میدانید که با سرمایه ای که برای خواهرم فرستاده بودم میتوانستم که در تهرای زمین و خانه بخرم که برای درآمد کاری بسیار مقبول بود.  

بالاخره درست مثل همان موسوی شوهر خواهر هم گفت برو وکیل بگیر و از طریق دادگاه اقدام کن  و خودشان هم هشتصد دلار به وکیل دادند که برای من نامه ای بنویسد. 

درست همان کار تهران داشت تکرار میشد.  برو پولت را از طریق دادگاه های منصفه بگیر و اگر خانه ما بیایی  پلیس خبر میکنم که ترا با دست بند ببرند
 
درست مثل مرتضی که هر روز به یک کلانتری میرفت و شکایت میکرد ومامورین را به جان من میانداخت. شنیده بودم که او کل کلانتریهای را به چلوکباب دعوت میکرده است و با سینی به کلانتریها چلوکباب میبرده است.   متاسفانه من با دست خالی و اینکه تمامی باقی مانده سرمایه ام را برای همسرم در تهران گذاشته بودم به آمریکا وارد شدم.  و مجبور بودم که شب ها را در خیابانها بگذرانم و شب و روز دنبال کاری و مکانی باشم تا اینکه در یک کلیسا به من جایی برای خوابیدن دادند. من بالاخره توانستم با رد شدن از سنگر کاغذبازیها و ترجمه و تکمیل و ارزش  یابی مد ارکم به تدریس در دبیرستانها و کالج ها مشغول شوم.  بعد با گرفتن وکیل و دوندگی های بسیار و با ارسال مدارک به سفارتخانه های دولت ایالات و ولایات متحده آمریکا امکان گرفتن ویزا را برای همسر وچهار فرزندم فراهم آورم.  آنقدر با سناتورها و نمایندگان مجلس رفت و آمد نمودم تا قرار شد که خانواده من عوض رفتن به پاکستان و یا اروپا و ماندن چندین ماه در آنجا برای گرفتن ویزای آمریکا به دوبی بروند و یک روزه ویزا بگیرند. 

در اول خانواده همسرم از کار من بسیار خشنود بودند و قدردانی بسیاری کردند و با من بسیار مهربان شدند. ولی متاسفانه همسر و پسرم فکر میکردند که به شاه عبدالعظیم آمده اند و در همان بدو ورور همه چیز از من میخواستند. از دوربین فیلم برداری گرفته تا کامپیوتر نو و ماشین نو و سلفون و... مرتب نق میزدند که اگر پولت را به خواهرت نداده بودی اکنون ما همه چیز داشتیم و خیلی در آسایش بودیم. متاسفانه باز همسرم و پدرش فرزند نو جوان من پیروز من را تحریک میکردند که با من سر شاخ شود.  و از من یک تصویر بسیار منفی به او منتقل کرده بودند. که مردی ساده هستم و به همه کس اعتماد میکنم و تجربه ندارم.  پسرم همچنین توسط شوهر خواهرم هم تحریک میشد.  تا نسبت به من بد شود. مثلا به او گفته بودند که من در دوره دبیرستان شاگرد زرنگی نبودم و نمره های عالی نمیگرفتم.  هیچ متوجه نبودند که من در شانزده سالگی بعد از سیزده سال مریضی پدرم که او با مرض مهلک خود میجنگید و بالاخره او را با وضعی ناراحت کننده از دست دادم.  شوهر خواهرم به دیدار پسرم به دبیرستان اویدو میرود و به او پنجاه دلار نقد و یک پالتو هدیه میدهد و از من بدگویی میکند.  پسرم این موضوع را ابتدا با من در میان گذاشت. بعد مرتب نق میزد که چرا به مرتضی و خواهر  اعتماد کرده بودم و این حق آنان بوده است که من به مرتضی و خواهرم داده ام.  چرا من آنقدر سادگی بخرج داده و به آنان اعتماد و اطمینان کرده بودم.  و چرا به زندگی آنان فکر نکرده ام.  خوب من چه میدانستم که خواهر و دوست و شوهرش همه تو زرد از آب در میایند. 

من با این روحیه بزرگ شده بودم که بایست به مردم اعتماد کرد. من خودم قربانی یک سیستم بیهوده و یک لشگر قاضی و مامورین بی تفاوت و بازپرسان بمن بمن چه بودم.  حالا میبایست مرتب سرکوفت و توهین و تحقیر همسر و پدرش و حالا هم پسرم را شاهد باشم.  تا یک روز نو جوان بیچاره و پسر محبوب من  که من آنها را عاشقانه دوست دارم به عربده های دلخراش و نعره زنان میگفت و با دادن فحش های زشت که مادر.... چرا به خواهر .... پول داده ای  و مارا بدبخت کرده ای. پدرت مسلمان بوده و دو زن همزمان داشته و... که نتیجه آن همه تحریک های توسط خانواده بهایی من به این کودک درشت هیکل بود.  بطوریکه همسایه ها پلیس خبر کردند. وی بعد از دیدن پلیس ماست ها را کاملا کیسه کرد.  و با معذرت خواهی خواست که موضوع را تمام کند ولی متاسفانه باز تحریک شد. من میدانستم که این حرفها حرف یک نو جوان شانزده ساله نیست. اورا بر علیه من آموزش داده بودند. و با آموزش و تحریک او او را به جان من انداخته بودند.

پدر سرکار خانم پونک اصرار داشت که ما دو عقد داشته باشیم. اول عقد بهایی و دوم عقد رسمی  اسلامی.

 بعد از یکسال که همسرم و پسرم اینجا کار پیدا نموده و کار کردند و با توجه به امکانات دیگری که داشتند مثلا تمامی بقیه سرمایه غارت نشده من توسط مرتضی و همسر خواهر در اختیار همسرم بود.  و حالا همسرم از من تلاق میخواست که با خیال راحت هر چه من داشتم تصاحب نماید.  و با مکاتبه سری با یک دکتر پزشک ایرانی برای خود کاخی از رویا ساخته بود.  وی با تردستی گفت که میخواهد یکسال از من جدا زندگی کند تا بچه ها به اوضاع اینجا عادت کنند.  و بعد باز میگردد.  زیرا طبق اصل بهایی وی میبایست برای اجرای تلاق یکسال از من دور باشد.  ولی بعد با مکاتبه با همان آقای دکتر ایرانی که در ایران با او آشنا شده بود و تصادفا نامه های ارسالی او به آدرس من پست شده بود و من آنها را دریافت کرده بودم تصمیم دیگری گرفت. 

حالا او با کمک محفل محلی روحانی بهاییان  به دادگاه مراجعه و علاوه برشکایت از من و گرفتن مثلا خرجی بچه ها که من میدادم .باز ولی او میخواست آنرا قرص و دادگاهی کند تقاضای تلاق هم کرد. 

آقای قاضی مثلا با بی توجهی به گفتار من و با بی تفاوتی به مشگلهای ایجاد شده آنان برای من طرف او را گرفت. من که قبلا با همسرم توافق کرده بودیم که با هم دوستانه رفتار کنیم حالا او دادگاه و پلیس را بر علیه من وارد بازی کرده بود.  قرار بود که من هرچه میتوانم به آنان کمک کنم و آنها هم با من دوستانه رفتار کنند تا مثلا بچه ها به اوضاع اینجا عادت نمایند.  تا به قول خودش عمل و یک سال بعد باز باز گردند.  ولی متاسفانه اینطور نشد. خانم پونک هرچه توانست در این مدت به من ضرر و زیان زد. و هیچ همکاری نکرد. خانه را که من برای آنان خریده بودم و یک خانه پنج خوابه با سه توالت کامل بود با قسط سنگین برای من گذاشت و چون برای پایین آوردن نرخ بهره احتیاج به امضای ایشان بود با نهایت نازنی از امضا خودداری کرد و گفت تو که اینهمه ضرر وزیان کرده ای این هم روش.  تو که اینقدر ساده دل بوده ای که همه اموالت را دیگران خورده و برده اند این هم روش.   و تاتوانست بچه ها را علیه من با بدگویی و لجن مال کردن من تحریک کرد.  و آنان را از من دور نمود. طفلکی بچه های دلبندمن که در زیر تحریک و بدگویی بمباران شده بودند.  با بدگویی سرکار خانم پونک خانم وی همه دوستان آمریکایی ایرانی و بهایی را هم از من دور کرد.  و با گفتن داستانهایی که درست نبود بین همه آنان با من فاصله انداخت.  و تمام ایرانیانی ساکن اینجارا که با او سرکار و من را میشناختند و با ما رفت و آمد داشتند نسبت به من بدبین شدند.

او با مردی آشنا شده بود و سری مکاتبه داشت ولی حال میخواست که مرا بده و خودش را خوبه نماید.  خانم پونک خانم با اینکارها از من یک هیولا ساخته بود.  او که قبلا گفته بود که خواهرت یک هیولا است که نظیر ندارد حالا لوله تفنگ خود را بطرف من نشانه رفته بود.  وی اکنون با خواهر گرم گرفته بود و من هدف تخریب او بودم.  او که دیده بود سیستم بی تفاوت و محفل هم بی اعتنا است حال به ترکتازی و آزاد علیه من اقدام کرده بود.  و میخواست که زندگی مرا کاملا از هم بپاشاند.  و مرا تبدیل به مردی پاک باخته و کاملا متضرر بنماید.  بعد که من برای کارها به تهران رفتم دیدم پدرش تمامی فرشهای من که بافت کاشان و تبریر و زیر بافت و گرانبها بوده است همراه با طلا ها و نقره های من و کلکسیون ساعت های طلا سارکار و امگا و  رولکس من همراه با کلکسیون اسلحه های قدیمی و بادی و خاتم کاریها را تصاحب کرده است.  و میگفت که بایست بقیه اسبابی که در زیر زمین خانه دخترش دارم ببرم تا او مدارک خانه من و سایر چیز هایی که به امانت نزد او  دخترش گذاشته است بمن بدهد.  بعد هم او میخواست که من آنچه را که کم ارزش بود و او نتوانسته بفروش برساند مثل چینی ها و کتابها که برای او ارزشی نداشتند با گلیم ها و قالی های ماشینی را در زیر زمین نهاده بود تا همه پوسیده و خراب شوند با خودم ببرم و میدانست که خانه من در اختیار مستاجر است ولی او مرا تحت فشار گذاشته بود که اگر اسباب را نبرم مدارک را نمیدهد.  تمامی نوارهای درسی و کتابهای گرانبها را او در زیر زمین گذاشته بود زیرا به ارزش آنها اهمیت نمیداد.  البته او بمن مقداری از نقره های را داد ولی از دادن کل آنها طفره رفت.  من مجبور شدم که برای انتقال آنها یک کامیون بگیرم و آنها را بخانه برادرم در کرج ببرم.  وی خانه مرا رها کرده بود تا مستاجر آنرا تبدیل به مخروبه ای کند و از او هم کرایه ای دریافت نکرده بود.  ولی او خانه دخترش را مواظب بود ولی خانه مرا رها کرده بود.  تصمیم آنان این بود که سرمایه مرا بکل از بین ببرند و مرا تبدیل به مردی بی چیز و بیچاره نمایند.  و بدین وسیله انتقام از من بگیرند که به آنان خدمت کرده بودم. درست همان کاری که مرتضی با من کرده بود.  وگرنه کسی حتی با دشمن خود اینکارها را نمیکند.  تازه من فکر میکردم که آنان انسانهایی عاقل و والا میباشند و حاضر نمیشوند که زندگی من از هم پاشیده شود.  من که با نهایت دوستی به خانه آنان رفته بودم با من مثل یک جذامی رفتار کردند و نهایت بی ادبی را مجری داشتند.  دختر آنها به من خیانت کرده بود و دوست مکاتبه ای سری داشت ولی من بایست تاوان پس بدهم.  و آنان هم درست مثل دخترش و شوهر خواهر من به سم پاشی علیه من پرداختند.  و داستانهایی واهی سرهم کردند.  وی اموال مرا یعنی تتمه آنچه باقی مانده بود یا خودش غارت کرد و یا در اختیار مستاجر من گذاشت تا تاراج کند. و بدین وسیله مرا در نظر فرزندانم شخصی ساده لوح و بی مایه و بی پول که افراد براحتی سرم کلاه میگذارند معرفی نماید.  آنها آنقدر داغ غارت اموال من و آزار و توهین و تحقیر من بودند که فراموش کردند که ما یک عقد رسمی و اسلامی هم داریم. حالا بعد از هشت سال متوجه شدند که ما هنوز قانونی و رسمی از نظر  دولت ایران همسر یکدیگر هستیم.  و یک عقد رسمی اسلامی داریم که بایست در یک دادگاه ایرانی منصفانه مورد بررسی قرار بگیرد. 

اکنون خانم پونک میخواهد با در اختیار گرفتن همه باقیمانده سرمایه من که از چنگال دیگران و دیگر غارتگران در امان بوده است و حتی با در اختیار گرفتن هر چهار فرزند من و دور کردن آنان از من مرا کاملا درمانده و بیچاره نماید.  و هرچه که میتواند بمن ضربه بزند.  وی فرزند بزرگ مرا آزاد گذاشته تا به مردی بسیار چاق تبدیل شود.  وی از چاقی مفرط رنج میبرد وپونک نمیگذارد که او نزد من بیاید تا با کمک هم شاید بتوانیم چاقی مفرط او را از بین ببریم.  اکنون من در سن پنجاه و شش سالگی و بعد از و سی چند سال کار بعنوان دبیر و مترجم درجه یک و استاد دانشگاه حتی یک دلار هم ندارم بلکه با مشگلات ایجاد شده در آمریکا من به بانک ها هم میلیونها دلار بدهکارم و مدرسه ای که من باز کرده ام نمیتواند این مخارج را بپردازد. 

خانم پونک و ابوی محترمشان آنقدر سرگرم غارت من بودند و یا تخریب آنها و آنقدر داغ از قدرت خود و دست بالای خود بودند که متوجه نشدند که خود ابوی در آنزمان خیلی اصرار داشت که ما دارای دو عقد باشیم. 

خانم پونک فکر کرد که من دیگر هیچ استفاده ای برایشان ندارم و مزاحم هستم. و بدین ترتیب با تخریب من و لجن مال کر دنم میخواست آخرین ضربه ها را هم بمن بزند.  وی فرزندان محبوب مرا از من جدا کرد و آنها را تحریک نمود که با من مراوده ای نداشته باشند. 

متاسفانه اوضاع بد اقتصادی آمریکا هم به مشگل من اضافه شده است.  درست است که من دارای یک خانه سالمندان بزرگ شبانه روزی هستم ولی میدانید که با افت بهای ساختمان و زمین همه اینها متعلق به بانک است و پیش قسط های من با پایین آمدن بهای خانه و ساختمان و زمین از بین رفته است.  و در صد سهم من در این خانه سالمندان بزرگ با افت بهای ساختمان از بین رفته است.  در تهران مرتضی با سواستفاده از تورم و اینکه بهره و ربا در اسلام حرام است سرمایه مرا از بین برد و اینجا در اثر ضد تورم بهای خانه و ساختمان باز سرمایه من از میان رفته است.   در تهران مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و اخراج شدم و در اینجا هم به عنوان مسلمان ناراحت دو آتشه و ضد یهود و نازی معرفی کرده شده ام تا از مزایای ضرر و زیان آن استفاده کنم.  و خودتان بقیه ماجری را بخوانید.  با لجن مال کردن من مرا منزوی کرده اندو با سم پاشی علیه من همه کاسه کوزه ها را سرمن شکسته اند.  درست مثل یک جذامی با من رفتار نموده اند.  آیا اینکار ها منصفانه است؟ 

همانطوریکه در تهران در شش سال پیش با من مثل یک جذامی رفتار کردند وهر چه توانستند به من تحقیر و توهین کردند. متاسفانه همان بهایی ها که اینقدر در ایران مظلوم واقع شده اند و دویست تن آنها به ناحق اعدام شدند.  حالا همانها تلافی را سرمن در میاورند.  و شاید مرا بعنوان نیمه مسلمان آزار میدهند.  هیچ باورم نمیشد که بهاییان اینطور با من با خشونت و قساوت رفتار کنند. 

مونا دختر شانزده ساله بهایی طناب دار را میبوسد و برگردن کودکانه خود میاندازدو به گردن بلورین و کودکانه خود آویزان میشود تا جان دهد.  و اینان مرا غارت و در خیابانها رها و یا با من مثل یک جذامی رفتار میکنند. 

مونا محمودزاده همراه با نه فرشته زن بهایی دیگر در شیراز سعدی و حافظ مظلومانه به چوبه دار آویخته میشوند تا با دست و پا زدن انسانی بی گناه بمیرد.  و آن همه عشق و محبت نثار مردم میکنند.  و با سرود و شادی مرگ را پذیرا میشوند ولی همکیشان محترمشان با من همچون قاتلی دیوانه رفتار میکنند و همه سرمایه باقیمانده مرا تاراج میکنند و یا میگذارند دیگران تاراج کنند.  آیا شما هم مثل من گیج نمیشوید؟   واقعا انسان نمیداند که چه کند؟  من به دوست مسلمان خود کمک کردم که میگفت حاضر است بخاطر من بمیرد و ناراحتی های مرا نبیند.  آقای مرتضی  و فرزندشان آقای ناصر خان.   بعد که دیگر من برایش استفاده ای ندارم برای از بین بردن من همه گونه تهمت بمن زد.  گرچه او به زندان افتاد  و مرد زیرا این بار با قوی پنجه ای در گیر شده بود که دیگر لشگر قضات و بازپرسان از او نمیتوانستند حمایت کنند.  ولی او زندگی مرا سیاه کرد و مال مرا بعنوان ارثیه خونین برای فرزندانش به ارث گذاشت.   بهاییان و بابیان و بیانی ها مظلومانه کشته و شهید شدند ولی هم کیشان آنان با قساوت اموال مرا غارت و مرا از زندگی ساقط کردند.  آنان مثل همان مرتضی زندگی مرا پریشان نمودند.  من به خدای دادگستر تنها پناه میبرم تا از این همه بی تفاوتی و ظلم در امان باشم.   و دوستدار همگی شما به امید روزی که دوستی و مهربانی جای بی تفاوتی ظلم و دزدی را پر کند. و همه ما با هم برادر وار زندگی کنیم.   امیرشما 


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

دنباله زندگی پونک و همسرش

Sahameddin Ghiassi


 دنباله زندگی پونک و همسرش


همانطوریکه گفتم نظرم من از نوشتن این داستانهای واقعی ذکر مصیبت نیست بلکه میخواهم با همکاری همه بتوانیم این مشگلات را حل کنیم. تا مادامیکه ما غمخوار هم و دوستدار هم نباشیم و دیگران را تنها برای استفاده و یا سو استفاده بخواهیم وضع بهتر از این نخواهد شد؟ پونک که از نظر قوانین ایران هنوز همسر شوهرش میباشد اکنون شوهرش را در فشار گذارده است که تلاق اسلامی هم را از وی بگیرد و به تهران برگردد. خوب اگر شماجای همسر پونک بودید پونک را که همه سرمایه شوهرش را با کمک فامیل و پدرش برداشته است را تلاق میدادید؟  خوب لابد بایست یک دادگاه خانوادگی بیطرف به این موضوع رسیدگی نماید تا نظر شما چه باشد؟   بیایید با هم دنیایی بهتر بسازیم که در آن از ظلم و فساد و بی تفاوتی و بی انصافی خبری نباشد.


Sahameddin Ghiassi

The rest of story

by Sahameddin Ghiassi on

 دوستدار همگی شما به امید روزی که دوستی و مهربانی جای بی تفاوتی ظلم و دزدی را پر کند. و همه ما با هم برادر وار زندگی کنیم. بعد از شش سال دوباره توانستم که به ایران بروم. در شش سال پیش پسر خاله من و همسرش به من خیلی مهربانی کردند و بطوریکه اعتماد مرا کاملا بخودشان جلب نمودند ولی اینبار آنان هم مثل غارتگران دیگر تتمه سرمایه مرا چاپیدندو و تمامی اسباب خانه من را خراب و غیر قابل استفاده کردند ماشین مرا به مسافر کش ها دادند و از شهرستان نور قبص جریمه برای مسافر کشی آنهم بصورت دریافت قبص بوسیله سر نشین ماشین دریافت کرده بود. پسر خاله بی انصاف من ماشین را درب خانه اش گذاشته بود بجای اینکه در خانه من ببرد. ماشین توسط شهرداری برده میشود و هشت شد هزارتومان من بایست برای مثلا پارکینگ بدهم در حالیکه ماشینی که تنها سی هزار مایل رفته بود در اثر زیر آفتاب ماندن و دزدیهای انجام شده به ماشین کاملا اسقاط گریده بود. آقای پسر خاله که میگفت تنها مخارج بنزین ار من که او را وکسل کرده بودم خواهد گرفت تمامی کرایه شش ساله خانه را بلعیده بود و علاوه براینکه جز جمع آوری کرایه ها آنهم برایش استفاده خودش کاری برایم نکرده بود . گویا وی هم که از بی تفاوتی دستگاه اعتماد وافر داشت و میدانست که مخفل بهاییان هم نسبت بمن بی تفاوت است چون پدرم مسلمان بوده است گفت برو از طریق قانونی اقتدام بکن. خوب با اینهمه فساد بی تفاوتی و دزدی آیا ما میتوانیم یک ملت پیشرفته بشویم. شما چه فکر میکنید؟