دنباله داستا ن جلال


Share/Save/Bookmark

دنباله داستا ن جلال
by Sahameddin Ghiassi
14-Apr-2009
 

براستی برای کسانی که مشگلی نداشته اند بسیار مشگل است که ناراحتی های دیگران را درک کنند. بی عدالتی ها را متوجه شوند و درد ها را حس کنند. برای کسی که همیشه پدری سالم و قوی داشته است که همه توقعات وی را پاسخگو بوده است چطور میتواند حال پسرکی را درک کند که پدرش را در سن شانزده سالگی از دست داده است. یادم نمیرود روزی یکی از شاگردان من که دختر چهارده ساله ای بود با چشمان اشگ بار بمن گفت که مادرش درگذشته است. و ادامه داد آیا این انصاف است که من در این سن کم مادر بمیرد؟ گفتم فقط مواظب باش که دیگران این ناراحتی تورا به این شدت پی نبرند و بعد گفتم که من هم پدرم را در شانزده سالگی از دست دادم و چون ناراحتی خود را با بعضی از بچه ها در میان گذاشتم میدانی چه شد. آنها بعضی روزها مرا مسخره میکردند که جلال پدر مرده است. یا جلال بد بخت بی پدر است. من مجبور شدم که مدرسه ام را عوض کنم و به مدرسه دیگری بروم.

بعد از مدتی یکی از بچه ها پی برد که پدر من درگذشته است و یکی از بچه ها که با من نزدیک بود کنار من آمد و گفت که محسن میگوید که پدرت مرده است . این راست است؟ من هم که خیلی عصبانی شده بودم گفتم پدر درگذشته سرهنگ من بهتر از پدر زنده سپور محسن است. و برای خودم اینطور استدلال کردم که پدر سرهنگ درگذشته من بهتر از داشتن یک پدر بی شعور و ابله است.

با این همه معلوم بود که غم درگذشت پدر تا اعماق روح جلال نفوذ کرده است . گرچه او سعی میکند که خودش را بنوعی قانع نماید. و بایست که این حقیقت را به آن کسانی که میفهمیدند میگفت که آری پدرش درگذشت است.

جلال میگفت آخرین باری که پدرش را دیده است هیچوقت فراموش نخواهد کرد. پدری که آنقدر قوی و با ابهت بود حالا به تکه های استخوانی بدل شده بودند که حتی قدرت نشستن را هم نداشتند. صورتش درست به جمجمه ای میماند که رویش پوششی از پوست کشیده باشند چشمانش دیگر فروغی نداشتند. با حسرت اطرافش را مینگریست میدانست که بزودی همه اینها را ترک خواهد کرد. نگران فرزندان کوچک خود بخصوص دختر نه ساله اش بود. فروغ که میبایست در سن نه سالگی بی پدر شود.

جلال گفت پدرش به سختی ادامه داد که بایست بمن قول بدهی که از فروغ خوب مواظب کنی و مثل دختر خودت مواظب او باشی. جلال با چشمان اشکبار تکرار کرد آقا جون قول میدهم. پدر گفت جلال من بتو اطمینان دارم میدانم که در هر شرایطی به قول خود وفا دار خواهی بود. جلال حالا مرد خانه شده بود بایست که از مادر و خواهرش نگهداری کند.

جلال که بسبب سخت گیریهای پدر نتوانسته بود به درس اخلاق مخصوص بهاییان برود هیچ معلومات بهایی نداشت ولی خواهرش که دیگر پدری نداشت توانسته بود که به کلاسهای درس اخلاق برود و تا سال آخر یعنی کلاس دوازده درس اخلاق ادامه دهد لاجرم معلومات بهایی داشت و نماز و روزه بهایی را یاد گرفته بود. بعبارت دیگر جلال با تربیت مسلمانی بزرگ شده بود و فروغ با معلومات و تربیت بهایی. جلال هفت سال از خواهرش بزرگتر بود و تقریبا بصورت یک پدر جوان برای فروغ بود.

جلال در کنکور حقوق قبول شده بود و حالا برای خودش یک وکیل دادگستری بود و من هم برای همین خاطر پهلوی او رفته بودم که از او کمک فکری بگیرم . جلال علاوه بر وکالت در مدارس خصوصی هم تدریس میکرد و حق تدریس خوبی میگرفت بخصوص که به اصطلاحات حقوقی بهر دو زبان وارد بود. بعد از گرفتن فوق لیسانس در دانشگاه هم تدریس میکرد و درآمدی خوبی داشت.

فروغ هم از دانشگاه ملی ایران لیسانس گرفت و برای اینکه احساس بی پدری نکند جلال به او کمک کرده بود تا به آمریکا برود و ادامه تحصیل بدهد. فروغ به آمریکا رفت ولی بعد از یکسال به تهران برگشت که میخواهد ازدواج کند زیرا سن او دارد زیاد میشود. فکر کنم بیست و چهار ساله بود. البته فروغ هم مثل بسیاری دیگر از کسانی که در یک خانواده دو مذهبه بدنیا آمده بودند مشگل مذهبی داشت. زیرا برای مسلمانان وی دختر یک مادر بهایی بود و برای بهاییان او فرزند یک مسلمان درگذشته بود که برادران و خواهر مسلمان نیز داشت.

این بود که خواستگاران فروغ پس از پی بردن به این موضوع کنار میکشیدند ولی فروغ نمیخواست که قبول کند که مشگل مذهب است. و تقصیر را گردن این میانداخت که چون یکسال خارج و آمریکا بوده است مردان فکر میکنند که او در خارج مثلا دوست پسری داشته است و از این جهت کنار میروند. در صورتیکه اینطور نبود و بیشتر مشگل مذهب بود تا اقامت یکساله وی در آمریکا.

گرچه این مشگل جلال هم بود که نمیتوانست با دختر دلخواه خود به دلیل همین مذهب ازدواج کند ولی فروغ برای اینکه ازدواج نکرده بود خیلی احساس ناراحتی میکرد. جلال هم سعی میکرد که با آشنا کردن فروغ با دوستانش برای وی همسری دست و پا کند ولی مثل این است که هر چه را بخواهی مشگل بدست میآید. بدین ترتیب دوستان مسلمان جلال خود را کنار میکشیدند و دوستان بهایی هم بدین ترتیب به گوشه ای میرفتند و فروغ هر روز از این موضوع بیشتر ناراحت میشد. حتی جلال دوستان اروپایی و آمریکایی خود را هم بخانه برای شام و یا نهار دعوت میکرد ولی متاسفانه فروغ نمیتوانست با آنها کنار بیاید. شاید اشکال فرهنگی هم به مشگل ها اضافه میشد. بهر حال بعد مدتی فروغ دل نگران باز ایران را ترک کرد. حتی در آمریکا هم جلال به همکاران آمریکایی اش سفارش کرده بود که برای فروغ همسر یابی کنند.

جلال حتی حاضر بود تمامی پس انداز و تمای داراییش را به فروغ بدهد ولی فروغ نتوانسته بود با یک مرد معمولی در حد خودش یک نفر را پیدا کند. فروغ درسش را تمام کرده بود و به تهران برگشت این بار نیز نشد که بتواند همسری پیدا کند و در حالیکه حالا مثلا فوق لیسانس داشت و بیست هفت ساله بود خیلی ناراحت بود از اینکه مجرد باشد و با مادر و برادرش زندگی کند شاید هم تاثیر زندگی آمریکایی که بچه ها زود از پدر و مادرشان جدا میشوند روی فروغ اثر گذاشته بود. بهر حال بعد از مدتی فرهنگ یک کشور روی انسان اثر میگذارد. فروغ میخواست که برای خودش یک آپارتمان اجاره کند که دیگر اوضاع تهران رو به شلوغی میرفت و مادر و برادر فروغ صلاح نمیدانستند که یک دختر مجرد تنها در آن شرایط زندگی کند. این بود که فروغ دوباره به آمریکا برگشت.

این بار دیگر اوضاع در ایران فرق کرده بود و با شروع جنگ ایران و عراق دیگر فروغ نمیخواست که به ایران برگردد. و شاید برای اینکه در آمریکا بتواند بماند مجبور بود که ازدواج کند. راه هم که داشت بسته میشد و دیگر برای فروغ امکان اینکه به تهران بیاید نبود و برادر و مادرش هم که نمیتوانستند به آمریکا بروند زیرا راه ها را بسته بودند و بکسی پاسپورت نمیدادند.

جلال هم مثل بسیاری از بهایی ها و نیمه بهایی ها اخراج شد. و برای اینکه سرکار بتواند بماند میبایست که در روزنامه ها بر ضد بهاییت مطالب توهین آمیز مینوشت. جلال هم که مادر بهایی داشت نمیتوانست اینکار را بکند و لاجرم به سیل اخراجی ها پیوست. باوجود اینکه دیوان عدالت اداری به بازگشت او رای داده بود ولی شرکت های دولتی و افراد سرکار اصرار داشتند که کسانی که حتی ضد بهایی ها هم نیستند و یا فامیل بهایی دارند را هم اخراج کنند.

فروغ اصرار عجیبی داشت که جلال به آمریکا برود. و میگفت که اگر جلال هر چه دارد برای او بفرستد او میتواند که برایش خانه هایی بخرد که یکی را اجاره دهد و یکی را خودش در آن زندگی کند. جلال هم که نتوانسته بود با یک دختر همردیف خودشان ازدواج کند با یک دختر دیپلمه دبیرستان که مادر و پدرش هم شش کلاسه و نه کلاسه سواد داشتند عروسی کرده بود و مشگل اینجا بود که حال این پدر شش کلاسه جلال را که استاد دانشگاه بود قبول نداشت.

فروغ در آمریکا ازدواج کرده بود و مرتب از زندگی و امکانات آمریکا تعریف میکرد. جلال هم در این فاصله دارای کودکانی شده بود دو دختر قشنگ و دو پسر خوب و مهربان. زندگی سخت در تهران و مشگلات تحصیلی برای بچه جلال را تشویق میکرد که هرچه دارد برای فروغ به تدریج حواله کند . دیگر او بقول همسرش شده بود انگشت لیسیده. یعنی تمامی اندوخته چندین و چند ساله اش را برای فروغ فرستاده بود.

این بود بمحض اینکه به جلال پاسپورت دادند برای خروج اقدام کرد. فروغ حتی جلال را تشویق میکرد که هر طور شده ولو بطور قاچاق به آمریکا بروند. ولی جلال چگونه میتوانست چهار بچه مادر و همسر وخودش را از طریق قاچاق به آمریکا برساند. این بود که با وجود اینکه هر روز فروغ یا تلفن میکرد و یا نامه مینوشت که جلال هر طور هست به آمریکا بیاید برای جلال واقعا امکان نداشت که ریسک کند و از راه قاچاق با چهار بچه ویک مادر و همسر به پاکستان و سپس بعد از مدتی به آمریکا شاید بروند.

بالاخره جلال توانست به آمریکا برود. و فروغ و همسرش به فرودگاه رفتند تا وی را به خانه ببرند. جلال تنها آمده بود زیرا همسرش تمایل آنچنانی نداشت که با چهار بچه به آمریکا برود. بخصوص که فکر میکرد بایست اول جلال برود و کار گیر بیاورد و بعد بیاید و آنان را ببرد. جلال همسر فروغ را که دید یکه خورد. زیرا فروغ نوشته بود که وی مهندس تحصیلکرده ای است. و حالا او یک مرد بیسواد و مسنی را میدید که حتی فارسی را هم نمیتوانست درست حرف بزند چه برسد به انگلیسی که تنها لغات پراکنده ای میگفت و مثلا میگفت بریک یعنی این ممکن است بشکند. وی شاید حدود سی سال از فروغ بزرگتر بود و در مدت پنجاه سالی که در آمریکا زندگی کرده بود نتوانسته بود زبان انگلیسی را یاد بگیرد. کار که یاد گرفته بود شیک پوشی و ولخرجی بود.

فروغ که همیشه به مادرش ایراد میگرفت که چرا زن یک مرد ناجور شده است حالا خودش زن یک مرد بسیار ناجورتر شده بود. بالاخره فروغ به زبان آمد و به جلال گفت که بعلت اینکه اجازه اقامتش داشت پایان میگرفت و دلش نمیخواست به ایران بیاید که در حال جنگ بود و این آق محمود هم هر روز و مرتب به خانه وی میآمد برایش گلهای گرانقیمت و بزرگ میآورد بطوریکه ازدرب خانه به داخل نمیآمدند و مجبور بودند از پنجره دسته گل را به داخل اتاق بیآورندو اورا به هتلهای شیک و گرانقمیت میبرد و برایش هدیه های گرانبها میخریدو آنقدر رفت و آمد که فروغ هم درست مثل مادرش مجبور شده بود که بله را بگوید. و زن مردی شده بود که نه سوادی داشت و نه قیافه ای و نه کار و باری و چندین بار هم ازدواج کرده و تلاق گرفته بود و بچه های بزرگی هم داشت.

هنر او در بازی و قمار بود که مثل اینکه در آن ایام برنده شده بود وپول و پله ای هم داشت یا این کارت های اعتباری که مردم را به دام میاندازند براحتی پول و اعتبار میدهند و بعد با بهره سنگین میخواهند. ولی آق محمود راهش را یاد گرفته بود چندین بار پس از دریافتهای کلان از کارتهای اعتباری خود را ورشکست میکرد و پولی پس نمیداد.

فروغ میگفت پس از اینکه من دانستم که سن او خیلی زیاد است و مدرک تحصیلی هم ندارد و بیکاره است میخواستم که از او تلاق بگیرم ولی فکر کردم که مامان و تو ناراحت میشوید این بود که سوختم و ساختم. خوب خواهر جان خانه هایی که قرار بود برایم بخری چه شد؟ گفت که خانه را خریدم ولی باسم خودم و شوهرم. ولی خوب میتوانم یکی از خانه را باسم تو بکنم اگر آق محمود راضی شود. که مسلم است که او راضی نخواهد شد.

فروغ که آنقدر اصرار میکرد برادرش به آمریکا بیاید حال که میدید او آمده و دستهایشان رو شده به او میگفت که برادر بهتر است که به تهران برگردی هم زبان و فرهنگ آنان را میدانی و هم بالاخره کاری هم گیر میآوری. البته آنها هم بعللی زیانهای شدیدی کرده بودند ولی فروغ عملا میخواست تمام زیانها را به گردن برادر بیاندازد. بعد هم شروع کرد به گله که چرا اور ا وقتی هیجده ساله بوده شوهر نداده است و چرا گذاشته است که او لیسانس و فوق لیسانس بگیرد و درس بد بختی بخواند. جلال گفته بود من که واقعا تجربه یک پدر را نداشتم و چه میدانستم که شوهر کردن برای یک دختر اینقدر مهم است که حاضر است زن هر کس و ناکسی بشود. فکر کردم که اگر درس بخوانی و تحصیلکرده شوی بهتر میتوانی در زندگی موفق بشود و روی پاهای خودت بایستی.

در ثانی آدم هر کاری بکند همیشه جای اگر وجود دارد من هم که آینده را ندیده بودم که بدانم تو با درس خواندن زندگی بدتری خواهی داشت و یا ناراضی خواهی بود. و تازه من بار ها از دختران دیگر شنیده ام که گفته اند چون پدر نداشته ایم برادرمان مار ا زود شوهر داد که از دست ما راحت شود.

عملا بیشتر پولهای که جلال فرستاده بود نفله شده بود و مقادیر کمی از آن بصورت پیش قسط در خانه هایی که فروغ خریده بود باقیمانده بود. البته بطور کلی این یک اشتباه بزرگ است که به کسی وام و یا قرض بدهی چون کسی که پول آسان بدستش آمده باشد براحتی آنرا خرج میکند زیرا زحمت بدست آوردن آن پول را نکشیده است. همانطوریکه مرتضی سرمایه مرا نفله کرده بود. البته او نفله نکرده بود بلکه با سو استفاده از تورم آنرا برای من از بین برده بود. و حالا هم چشم دیدن مرا نداشت و مرا آواره کرده بود.

جلال هم نظیر من به رنگ دیگری آواره شده بود. حالا خواهر مهربان میگفت که به ایران برگرد.. جلال روی برگشت به ایران را هم نداشت زیرا به بچه هایش گفته بود که عمه تا ن برایتان در آمریکا برایتان سرمایه گذاری کرده و آینده درخشانی در آنجا در انتظار شماست. بچه ها و همسر جلال هم به این امید که آینده ای درخشان در آمریکا دارند قبول کرده بودند که جلال تمامی پس اندازشان را به آمریکا بفرستد. ولی حالا درست عکس قبل که فروغ اصرار فراوان داشت که جلال و بچه به آمریکا بیایند حالا اصرار داشت که نیایند. و مرتب از سختی زندگی در آمریکا بد میگفت که نمیتوانی ویزا و اقامت بگیری و کار گرفتن هم مشگل است و نیز سن تو آنموقع حدود سی بود ولی حالا پیر شده و چهل چند ساله هستی.

بهر حال بهر ترتیبی بود جلال را به ایران پس فرستادند و حالا دانسته بودند که دیگر جلال پولی ندارد و هر چه داشته است فرستاده اند و خود او را دیگر نمیخواستند. جلال با دست خالی به تهران برگشت و سراب آمریکا برایش رو شده بود. علاقه بسیار فروغ به جلال هم که یا ظاهری بود و یا واقعی عملا تمام شده بود. جلال حالا با دعوا و ستیز در تهران روبرو بود و بیکاری و بی پولی. خواهر هم مرتب نامه مینوشت که نیا و من برایت پول خواهم فرستاد که درتهران بسر ببری اینجا نیا. واقعا که پول دادن به کسی یک اشتباه بزرگ است هم پولت را از دست میدهی و هم احترام و دوستی را. بقول برادرم در موقع دادن پول فرشته نجات هستی و در موقع خواستن آن که احتیاج شدید داری نا مسلمان و شیطان میشوی. باحتمال شوهر فروغ فکر میکرد که جلال را بعنوان بهایی در تهران نفله میکنند و او میتواند سرمایه وی را بلع بفرماید. یا جلال نمیتواند ویزا بگیرد و یا اگر ویزا گرفت اقامت نمیتواند بگیرد ولی حالا که دید جلال میتواند بیاید اوضاع فرق کرده بود.

ضربه ای که جلال خورده بود سنگین و سهمناک بود بطوری که اورا تا مدتی گیج و منگ کرده بود و چون برایش خیلی سخت بود که باور کند آن خواهر یکی و مهربان حالا اینطور شده او هم سخت گرفته بود که بایست پول را پس بدهید. اگر مثلا جلال میگفت که خواهر جان هر چه میتوانی بده شاید موضوع به اینجا نمیکشید ولی جلال فکر کرده بود که اگر آنها به محفل بروند و محفل را حکم قرار دهند موضوع راحت تر حل میشود چون هم همسر جلال بهایی بود و هم خواهرش و میتوانستند دوستانه این مشگل را در محفل روحانی حل کنند ولی فروغ به احتمال به تحریک شوهرش راضی نبود که کار به محفل کشیده شود. و به پشنهاد شوهر اکنون میخواست که قطع رابطه کند و موضوع تمام شود.

اگر جلال سرمایه اش در تهران و دست خودش بود براحتی میتوانست کاری دست و پا کند ولی دست خالی با سن بالا دیگر برای او شروع از صفر سخت بود. این بود که ناچار شد با وجود تهدید ها و نامه ها یی که عملا او را از آمدن منع میکردند باز به سرزمین امکانات برود. در فرودگاه به منزل خواهر تلفن میکند که من رسیده ام بیایید و مرا ببرید. شوهر خواهر میگوید که حق نداری به خانه ما بیایی خانه ای که عملا با پول جلال خریده شده بود. و ادامه داد اگر بیایی پلیس خبر میکنم که با دست بند ترا به زندان ببرند. درست نظیر کاری که مرتضی با من کرده بود.

جلال که چاره ای نداشت مجبور شد که تا صبح در فرودگاه بماند و فردا به شهر برود. سه روز جلال در خیابانها پرسه میزد و جایی نداشت که بخوابد. تا اینکه یک خانم مسن اورا به کلیسا ادونتیست ها راهنمایی کرده بود تا در آنجا بخوابد بعد هم برایش کاری در یک شرکت سون ایلیون پیدا کرده بودند که گرسنه گی نکشد. جلال هنگامیکه به شوهر خواهر تلفن کرده بود وی گفته بود آدرس خود را بده برایت یک چک میفرستم تا در خیابانها از گرسنگی از بین نروی. ولی در آن موقع که جلال آدرسی نداشت ولی حالا که آدرس داشت دوباره به خانه خواهر تلفن کرد و شوهر خواهر آدرس را گرفت ویک چک پانصد دلاری برایش پست کرد.

جلال که چاره ای نداشت با صرفه جویی زندگی میکرد تا راهی پیدا کند و خانواده خودش را که منتظر کارهای او بودند را هم به آمریکا بیاورد. از آن طرف هم خواهر با تحریک شوهر خواهر به سم پاشی علیه برادر میپردازد که وی نازی و ضد یهود و مسلمان تروریست است . و حتی یک پرونده هم برایش در دادگاه با همین طریق تشکیل داده بودند. جلال بد بخت در تهران بعنوان بهایی و غیر مسلمان و جاسوس از خدمت معلق شده و به زندان افتاده بود و اینجا هم بعنوان مسلمان تروریست و نازی و ضد یهود معرفی شده بود واقعا که این دکان خوبی است که بعضی ها از آن برای نیات سو خودشان سو استفاده میکنند.

جلال که دارای یک دایی بهایی بسیار مهربان بود که وی سعی میکرد جای خالی پدر جلال را پر کند. و خاله جلال که میدید که دایی به جلال بسیار مهربان است و در ضمن برادران مسلمان جلال هم به جلال خیلی خوب بودند و بوی مهربانی میکردند گفته بود که جلال دارد دو سره بار میگیرد یعنی هم از مسلمانها و هم از بهایی ها. مثل اینکه کسی مادرش بهایی باشد و پدرش مسلمان و هر دو را دوست بدارد آیا بوی میشود گفت که تو داری دو سره بار میگیری و استفاده مینمایی. بعبارت دیگر این متعصب ها فکر میکنند باید افراد یک دین را دوست داشته باشی و دیگران را کنار بگذاری ولو اینکه اینان پدر و مادرت باشند. در صورتیکه که دین برای صلح و صفا و دوستی و مهربانی بوجود آمده است.

جلال که باسختی بسیار زندگی میکرد بعد از سه سال توانست پولی جمع کند و با کمک خواهرش که مقداری پول به او داده بود خانه ای بخرد و زن و چهار فرزندش را به آمریکا بیاورد. پسر بزرگ جلال که در تهران همه را عاصی کرده بود و پدر بزرگ مادر بزرگ و مادر و بردار وخواهرانش از وی نالان بودند از روز اول گویی که به شاهزاده عبدالعظیم آمده است. بدون توجه به کارهای اداری و کاغذبازیها ی آمریکا که چندین و چند برابر ایران است و با رفت و آمدهای بسیار به دفتر سناتور ها وگرفتن وکیل مهاجرت و صرف زیادی وقت و پول توانسته بود که آنان را به آمریکا بیاورد انها بدون رفتن به پاکستان و معطلی چندین و چند ماهه در عرض دو روز توانسته بودند به هتلی در دوبی بروند و چون همه کار ها را جلال مرتب کرده بود براحتی ویزا بگیرند و بیایند. از پدر غارت شده اش همه چیز میخواست . دوربین فیلمبرداری ویدیو کامپوتر ماشین نوو....

و چون جلال واقعا نمیتوانست همه این چیز ها را در همان چند روز اول فراهم کند وی عربده میکشید که چرا به خواهرت اعتماد کردی تقصیر خودت بود...مادرش هم که یک دوست پیدا کرده بود بجای همکاری با جلال به دوست نامه مینوشت و از جلال بد میگفت. جلال که با سختی مخارج یک خانواده شش نفری را آنهم در آمریکا میبایست بپردازد بیش از بیش نگران شده بود. بهر حال وقتی یک سال گذشت و هم همسر و هم پسران جلال کار خوب پیدا کردند و در حد جلال دستمزد میگرفتند جلال را با همه ناراحتی ها که برای آنان کشیده بود ترک کردند و برای خودشان با مابقی سرمایه جلال خانه ای خریدند و هر چه جلال داشت بردند. بعد هم به دادگاه رفتند و تا جلال را مجبور کنند که به آنان پول بپردازد. پدر زن جلال هم هر آنچه جلال در تهران اسباب و کتاب داشت همه را نفله کرد و همسر جلال هم از وی تلاق گرفت.

این بود شرح بی وفایی دوست خاین من و بی وفایی خانواده بی انصاف جلال که هر دوی ما هم از مسلمان کشیده ایم و هم از بهایی این است که دین به تنهایی نمیتواند انسان ساز باشد که انسان بودن چیزی دیگر است. که از دیو و دد ملموم و انسانم آرزوست. البته هم من و هم جلال دوستان خوب و مهربان هم داشته ایم ولی متاسفانه هزار دوست خوب کم است و یک نااهل و یک دوست خاین بیشمار. امیدوارم که انسانها قدر هم و قدر دوستی ها را بدانند و تسلیم سیستم نفاق و تفرقه بیانداز و حاکم باش نشوند. درخت دوستی بنشان که ثمر پر بها دارد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد. چه خوب بود که انسانها به راهی که برایشان معین کرده اند که بی تفاوت و یا ظالم باشند نمیرفتند و با دوستی و مودت و غمخواری از هم مواظبت میکردند.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi