نامه های یک دبیر یا قطره های خون(قسمت سوم)


Share/Save/Bookmark

نامه های یک دبیر یا قطره های خون(قسمت سوم)
by Sahameddin Ghiassi
09-Jun-2010
 

نامه های یک دبیر یا قطره های خون(قسمت سوم)

ولی خوب کار ها از کار گذشته بود عده ای هم به مقامات مثلا بالا شکایت کرده بودند ولی خوب گوش آنان هم همه از شکایت پر است و آن شکایات را یکراست در سبد آشغال میگذارند و محل نمیدهند. مگر اینکه شخص با نفوذی در پشت بچه ها باشد خوب بچه ای هم که بمدرسه دولتی محل متوسط نشین میرود که پدر مادرش کاره ای نیستند که بتوانند شکایت کنند. بیچاره ها فکر میکردند که کارمندان دولت از درد دل آنان دلشان میسوزد و کارشان را درست میکنند. نمیدانند که این کارمندان چقدر بی تفاوت و بمن چه گویان هستند. اگر بازرس هم بیاید که حوصله ندارد ورقه ها را بخواند یک نگاه سطحی میکند و یک وارسی الکی میکند و شاید هم یک روقه بچه ها را بردارد و تنها آنرا بخواند ممکن است که بگوید که این ورقه را یکبار دیگر هم تصحیح کنید. ولی خوب چند تا از بچه ها را هم من ناحق رد کردم. یکی از آنان که پدر هم نداشت وقت بی وقت با مادرش  یا کسانش به در خانه ما میآمد فکر میکرد که امامزاده معجزه میدهد و یا نامه های سوزناک مینوشت و التماس دعا داشت. من هم خنده ام میگرفت. بچه خیلی رنجور و ناراحت و دلخور شده بود یک کمی هم اعصابش خرد شده بود. میگفتند یکبار خودش را به سیم برق وصل کرده بود که خودکشی کند. خوب ببنیدکه کار من چقدر مهم است که بچه میخواست خودش را بکشد. بیچاره ها فکر میکنند که با گرفتن حتی دیپلم هم کسی خواهند شد. یک بچه دیگر هم شنیدم که با تیغ رگ دستش را زده بود و مادر پدر بیچاره اش نصف شب مجبور شدند که اورا به بیمارستان برسانند.

خوب ریاضی درس مشگلی است بایست بچه ها خیلی حواسشان را  جمع جور کنند. بیچاره ها توقع داشتندکه دولت برایشان مهندس و یا لیسانس ریاضی استخدام کند تا به آنان درس بدهند. یک پسر بچه دیگر هم خیلی اخمو شده بود دیگر بمن سلام نمیکرد و سعی میکرد که با من اصلا روبرو نشود. دیدم ممکن است که کاری دستم بدهد و ناراحتم کند از این جهت به او الکی وعده وعید میدادم که کم کم موضوع برایش معمولی شود سعی کردم که چند دفعه الکی او را بدو بدو کنم که اینور آنور برود و بیچاره هم میرفت ولی من میل نداشتم که نمره اش را یک کمی حتی نیم نمره از بیست اضافه کنم. آنوقت ابهت من از بین میرفت.  راستش شجاعت اینکار را نداشتم با وجود اینکه بدم نمیامد که نیم نمره به او بدهم.


سی شهریور دیگر نمیدانم که سرنوشت آن بچه چه شد دیگر او را ندیدم....( با حرص همه نامه های که زرد رنگ بودند و حالت تهوع آوری داشتند بکناری ریختم و زیر لب غر غر میکردم که ای معلم پست و ای مدیر دزد بدجنس دیگر نتوانستم به خواندن نامه ها ادامه بدهم . خوب آن شاگرد آخری که معلم نامش را برده بود من بودم  بهتر است که دنباله سرنوشت آن پسر را  که او نمیدانست چه کاری انجام داده  و کجا رفته است اکنون من برایتان تمام کنم.

آری من یکی از همان قربانیهای مدیر یا رییس دبیرستان و آن معلم دیپلمه کلاس یازدهی بودم  که برای خاطر درآمدهای نامشروع آنان صدمه دیده بودم. البته یک کمی هم سر بچه بازی و نادانی من بود که نخواستم با بچه هایی  که درسشان بهتر بود کار کنم و درس ریاضی را شل گرفته بودم و فکر میکردم آنقدر که کتاب را میفهمم کافی است. متاسفانه معلم هم که سواد کافی نداشت که ریاضی را برای ما گسترده درس بدهد و راه ها و کاربرد های آنرا بگوید و بگوید که بایست مثل اینکه یک زبان خارجی یاد میگیرید تمرین های ریاضی را هم خوب و زیاد انجام دهید و فرمولها را خوب حفظ کنید و بکار ببندید. من هم سه سال ترک تحصیل کردم ودر حالیکه بایست کلاس دوازدهم باشم باز به کلاس هشتم متفرقه رفتم. و با اصرار دوستانم و مادرم دبیرستان را ادامه دادم. در دبیرستان شبانه درس میخواندم و چهار پنج سالی از سن کلاس بزرگتر بودم بچه های همکلاس قدیمی من حالا دیپلمه شده بودند و معلم کلاسهای شبانه.

من در این مدت خیلی کتاب های دیگری خوانده بودم وخیلی مثلا عاقل شده بودم بچه های همکلاسی من با من دیگر جور نبودند با من خیلی فاصله داشتند هم از لحاظ فکری و هم از لحاظ سنی. حرکات آنان برایم عجیب بود از سرکول هم بالا میرفتند و همشاگردیهای پول بده و قبول شده سابق من برای من خیلی خودشان را میگرفتند که حالا مثلا دبیر شده اند و کلی پز و قمپز در میکردند. و خودشان را خیلی فهمیده میدانستند و مث اینکه اصلن فکر  اون پولهای کلونی که روشوه داده بودند و نمره هارا خریده بودند نبودند.

من از آن معلم ریاضی خیلی بدم میآمد دلم نمیخواست که بدانم که او چه میکند و کجاست. ولی پر واضح است که خیلی از دست او زجر کشیده بودم خیلی برایم سخت بود که دوباره به درس ادامه دهم من مدتها در میان افراد فهمیده گشته بودم خیلی عجیب بو که میدیدم که شاگردان غول پیکر  و نکره  از سر و کول هم بالا میرفتند  مثل خرس گاو  خوک وار با هم میجنگیدند  ودعواهای الکی میکردند و همدیگر را خونین و مالین میکردند بهم یورش میبردند  و با هم سرشاخ میشدند متاسفانه کم کم گوشه ای از فعالیت های آنان به دامن من هم گیر کرد نکره ای خوک وار بمن نزدیک شد و شوخی عجیبی کرد یک بار مثلا با شوخی پس گردنم زد و یک بار هم صندلی را از زیریم کشید  من محکم به زمین خوردم  و بالاخره بار سوم یقه ام را گرفت  و سعی میکرد که توی سینه ام فوت تف دار کند من هم که تا آنموقع حوصله کرده بودم  و حوصله کلنجار رفتن را با آن دیوانه ها نداشتم  فکر کردم اگر لحظه ای دیگر هم بگذرد دیگر خرسک و بازیچه بقیه بچه ها خواهم شد با نهایت سرعت و عجله دستش را گرفتم و کشیدم و وی محکم به زمین خورد ولی باز بلند شد و سیلی محکم که من به او زدم اورا دوباره گیج کرد. بد مصب ول کن معامله نبود ناچار از روی اکراه سر اورا روی میز کوبیدم  آنقدر محکم زدم که فکر نمودم برای چند سالی ادب شده است  ولی اشتباه میکردم تازه داشت نقشه میکشید که مرا با کمک دوستانش بزند.

من نه حوصله دعوا و کتک کاری داشتم و نه وقتش را زیرا من در یک روزنامه کار میکردم و حقوق خوبی هم میگرفتم من فقط میخواستم ادامه درس بدهم نه دعوا لات بازی  من اهمییتی  نمیدادم  و سعی میکردم که گذران ماجری بکنم ولی آنان خیلی سخت وسفت گرفته بودند  و دایم جلوی مدیر و یا ناظم شب از من چوغولی میکردند که فلانی خودش را خیلی میگیره مثل اینکه از دماغ فیل افتاده باشه.

ناظم ما هم که یک جوان مثلا بزن بهادر بود و پارتی خیلی قوی داشت خیلی به شاگردان شبانه که همه بزرگسال بودند بی احترامی میکرد و فکر میکرد که آنان بچه های کوچک هستند. شنیده بودم که چند بار هم بچه اورا زده بودند ولی او هم خیلی گردن کلفت بود و ترسو نبود. من اکنون هیجده ساله بودم و میخواستم تا قبل از بیست سالگی دیپلم خود را بگیرم. خیلی از بچه ها دیپلم خودشان را گرفته بودند.

شاگرد نکره از قدرت بدنی من اطلاع داشت و میدانست که حریف من به تنهایی نخواهد شد. من که از مدرسه ترک تحصیل کرده بودم و مدرسه برایم دوزخی شده بود حاضر بودم که به جهنم بروم و با مالک دوزخ همساز و دمساز بشوم ولی به کلاس آقای معلم ریاضی نروم و من از مدرسه متنفر شده بودم ولی تحمل نداشتم. ولی سرکار چون من دیپلمه نبودم بمن خیلی کمتر از آنان حقوق میدادند  این بود که دوباره بمدرسه شبانه آمده بودم تا بتوانم فارغ تحصیل بشوم. این بار معلم ریاضی ما آقایی بود بنام حدادیه که لیسانس حقوق بود ولی خوب خیلی خوب میتوانست ریاضی را بما بهفماند.

البته من حالا خیلی بزرگتر بودم و خیلی بهتر میتوانستم محیط را بشناسم. آقای معلم ریاضی بمن اینقدر خوب درس داد که توانستم که دبیرستان را یکی دوسالی دیر تر تمام کنم و بیست پنج ساله بودم که توانستم دیپلم بگیرم ولی بلافاصله در دانشگاه در رشته ریاضی قبول شدم و توانستم که فوق لیسانس ریاضی بگیرم استاد یار دانشگاه بشوم. و همینطور ادامه میدهم تا شاید بتوانم یک کار مهم علمی هم در رشته ریاضی بکنم و استاد بشوم. )


در میان نامه ها یک نامه دیگر هم نظرم را جلب کرد. که نوشته بود بیست هشت مهر ماه( این نامه دنباله آن نامه ها در آنسال نبوده است بلکه شاید سال هزار سیصد سی نه بوده  این نامه مال زمانی بوده که من دوباره بمدرسه میرفتم ولی شبانه. ) وای دیدمش که باز بمدرسه آمده است سرکلاس( معلوم بود که خیلی عصبانی و خشمگین این نامه را تمام کرده است. هیچ میل نداشته که من هم مدارج خوب تحصیلی را تمام کنم )از حرکاتش جنون میباریده  بچه نادان مرا یکبار هم دیوانه خطاب کرده بود خوشبختانه ما تنها بودیم و من هم زیر سیبیلی رد کردم. شاید هم مرا دیوانه میدانست و دیوانه تصور میکرد. خیلی از او وحشت داشتم دلم نمیخواست که او ترقی کند زیرا امکان داشت که از من انتقام بگیرد. پس برایش خیلی کار شکنی میکردم بچه هارا علیه او تیر میکردم که ناراحتش کنند شاید دوباره مدرسه را ول کند و برود ولی او اکنون مثل کوه بود و خیال داشت که گذشته اش را جبران کند.


سی خرداد سال هزار سیصد چهل یک . وای بالاخره لامصب تحصیلات ششم دبیرستان را در رشته ریاضی با معدل هیجده تمام کرد و به او یک کار بهتری در روزنامه دادند و بعد هم به دانشگاه وارد شده است. ( من از اینکه یک دبیر اینقدر با شاگردش بد است و حسودی میکند ناراحت شدم و در دلم گفتم کوفت  مرض بگیردی حسن خان. آن وقت که کمسن سال تر بودم دلم میخواست که اورا با چاقو تکه تکه کنم ویا زهری به او بدهم که بخورد و رگهایش پاره پاره شود. این بود وقتی که معلم شدم خیلی سعی داشتم که با سخت گیریهای بیش از حد اجازه ندهم کسی درس نفهمیده کلاس را ترک کند و میخواستم که حتی یک شاگرد هم زیردست من مردود نشود. زیرا من خودم طعم مردودی را چشیده بودم و بنابراین خیلی خشن و جدی بودم که از همان اول سال بچه ها خوب درس را بخوانند و بفهمند و اگر میدانستم که یک بچه درس را نخوانده همیشه از او میپرسیدم بطوریکه دوستانش میگفتند که علی درس بخوان معلم که ول کن نیست. و علی هم مجبور بود که درس را بخواند. بهترین روز ها همان آخر سال بود که بچه ها همه از هیجده از بیست کمتر نگرفته بودند. یعنی همه  الف بودند.

بر عکس من که تصمیم گرفته بودم که معلم بشوم و جای معلمانی مثل حسن خان را بگیرم که نگذارم بچه ها رفوزه شوند. ولی من نمیدانم که به حسن خان چه کرده بودم که اینقدر با من بد شده بود. حالا هم من عقیده دارم بجای جنگ و دعوای بیخودی بین زن مرد بیایید که مدرسه های خوب با معلمان خوب بسازند تا هم پسرها و هم دختر ها خوب تعلیم و تربیت شوند و همدیگر را آزار نداده و اذیت نکنند.

و بجای دعواهای بیخودی به اصل مطلب توجه کنید:البته این یک واقعیت است که زنانی توسط مردانی مورد ناراحتی قرار میگیرند و حقشان خورده میشود ولی بطور کلی این مربوط به جنسیت نیست بلکه این یک انسان بد است که حق کشی میکند خواه زن باشد و خواه مرد. همانطوریکه زنان زیادی توسط مردان مورد آزار و حق کشی قرار گرفتند همچنین نیز مردانی هم توسط زنان آزار شدند و حتی بیچاره گردیدند.)


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

About the picture

by Sahameddin Ghiassi on

Ferdowsi the great epic poem of great Iran and Aryana, before our countries be divided in many pieces. Painted in water color by colonel Ghiassi