فرار از تاریکی ها( قسمت بیست هشتم) فشار تبلیغاتی و گول زدن مردم به نفع دیکتاتور دیوانه


Share/Save/Bookmark

فرار از تاریکی ها( قسمت بیست هشتم) فشار تبلیغاتی و گول زدن مردم به نفع دیکتاتور دیوانه
by Sahameddin Ghiassi
03-Jun-2010
 

فرار از تاریکی ها( قسمت بیست هشتم) فشار تبلیغاتی و گول زدن مردم به نفع دیکتاتور دیوانه

در اینجا بایست این نکته را در نظر داشت که هیتلر بوسیله انتخاب دمکراسی به دیکتاتوری رسید و با تبلیغات وسیعی که کرد و خود را ناجی مردم نشان داد مردم را به طرف خویش جلب نمود و در ابتدا هم با ساختن اتوبان ها و رونق اقتصادی بیکاری را در آلمان ریشه کن کرد و محبوبیت زیادی کسب کرد. ولی متاسفانه غرور ونخوت و مرض دیکتاتوری او را فرا گرفت و ادعای خدایی کرد. او دیگر خود را یک انسان نمیدانست بلکه خود را فرا تر از هر چیزی فرض میکرد او که یک روز یک کارگر ساده بود اکنون همه چیز را فراموش کرده و مردم را خس و خاشاکی هم اهمیت میدید و خود را برتر و فراتر از آنان در حالیکه او یک مرد کم سواد بود و در اجتماع آن روز آلمان نویسندگان واستادانی بنام زندگی میکردند که هیتلر از لحاظ عقلی و دانشی در برابر آنان شاید نظیر یک در برابر صد بود. با اینهمه او خود را برتر و آنان را سنگ ریزه وخاشاک وخس میدید که این نوع فکر همانا زاییده فکر بیمار اوو مرض جنون دیکتاتوری در اوست که فکر میکرد اکنون او بی نهایت و خدا شده است اکنون او خود را مافوق همه میدید و فکر میکرد که نماینده خدا و یا حتی خود خدا است که همه دال بر بیماریی دارد که یقه دیکتاتور ها را میگیرد وی با صرف مالیات های مردم برای درهم کوبیدن همان مردم افرادی را محتاج به کار و یا قدرت بودند استخدام میکرد و آنان را شست شوی مغزی داده بصورت آدمکی حرف شنو به جان مردم غیر مسلح می انداخت و همانطوریکه میدانید پنجاه انسان بی گناه را به کشتار کرد. قدرت های بزرگ که مشگل را میدانستند تا مدتها سکوت میکردند و از انجام کارهای پر هزینه بر علیه او تا مدتها خود داری میکردند تنها موقعی به فکر افتادند که دیدند ممکن است خودشان هم در خطر بیفتند.

شاید اگر هیتلر در همان سالهای اول که داشت تندروی میکرد کنترل میشد دنیا اینهمه ظلم و فساد را تجربه نمیکرد. دیوانه گانی که قدرت را قبصه میکنند و دنیایی که سکوت میکند. درست مثل همان صدام مدتها دنیا در برابر جنایات او سکوت کرد تا جایی که دید ممکن است منافع خودشان هم به خطر بیفتد که در آنصورت وارد کارزار شدند ودیوانه قاتل و دیکتاتور را اعدام فرمودند.


در این نوشته ها که زندگی افراد متخلفی هم موازی با داستان نقل میشود که هر کدامشان برای فرار از تاریکی های جنگ در تلاش هستند.

هنوز اشعه زرین و تابناک آفتاب زمین را پر شکوه و روشن نکرده بود که سواری با اسب سیاه هیکل بزرگی  برازنده و زیبا با داشتن چهره ای متناسب و قشنگ در حالیکه علامت هیتلری به روی بازویش بود زمین را زیر سم اسب اش زیر میگرفت و به جلو میتازید. صدای بر خورد پای اسب با سنگ فرشهای خیابان صدایی بلند تولید میکرد که سکوت را درهم میشکست  و سنگهای نیمه خواب را میپرانید و آنان در زیر پاهای توانا و سم مهیب آهنین اسب ناله و ضجه میکردند.  و اسب توانا همراه با ناله ها سنگهای سنگ فرش به جلو میتازید و صاحبش را هم را خود میبرد. سوار با نهایت سرعت اسب را هدایت میکرد و در نزدیکی محلی سایه روشنی ملاحظه کرد .سیاهی بو که بر روی زمین حکومت میکرد وزمین را تیره و تار ساخته بود وی دهانه اسب را محکم کشید و حیوان که انتظار چنین بی مهری را از طرف اربابش نداشت ناگهان ایستاد جوان پای در رکاب از اسب به زیر آمد جوانی بود زیبا بلند قامت در حالیکه اسلحه ای روی رانش آویزان بود. سپاهی در بالا پوشی بود که آنرا محکم بخود پیچانیده بود.در آنجا وسط سنگ فرشها یک سیاهی هم خود نمایی میکرد که در بالاپوشی سیاه قرار داشت سوار با نهایت دقت بالا پوشش را کنار زد  و بعد با سرعت آنرا از هیکلی که در زیر بالا پوش بود جدا نمود  روی زنی زیبا و سحر آمیز و بیحال هویدا گشت . سوار فورا او را شناخت او کلارا یا هلن خواهر سرهنگ بود. هلن بی حال و بی هوش در وسط خیابان سنگ فرش شده افتاده بود. در این موقع  صدایی به گوشش رسید که میگفت دست ها بالا بیشرف ها اگر تکان بخوری مغزت را داغون میکنم.سوار با عجله دستهایش را بالا برد لحظه ای بعد مردی نیمه مست جلو آمد  سوار با حرکتی بسیار تند او را نشانه رفت و برویش پرید او خیلی بی احیتاطی کرده بود زیرا چند تیر از اسلحه مرد شلیک شد که به سوار اصابت نکردند. اسب حیرت زده از صدای شلیک آنهمه تیر وحشت زده فرار کرد و مقداری که دوید دوباره نزد صاحبش برگشت. مردی که شلیک کرده بود همان سرباز بود که از نزد هلن میآمد. و دیگری روبرت دوست زمان نوجوانی هلن بود دو مرد چون دو ببر خشمگین بهم میپیچیدند عظمت و گندگی سرباز نیرویی برتر بود ولی ظرافت و فرزی و جسارت روبرت هم قابل تحسین بود . ثانیا او مست نبود ولی سرباز نیمه مست بود. سرباز آلمانی فکر میکرد که روبرت میخواهد یکی از هموطنان او را بکشد و از این جهت میخواست مانع گردد و بدین ترتیب آنان با هم گلاویز شده بودند. وضع به نفع روبرت بود و وی با دودستش ضربه ای محکم به سر سرباز زد وسرباز گیج و مست به تلو تلو خوردن افتاد دو مشت دیگر که محکم به دهان او زده شد  بکلی طاقت سرباز را ربود و آدمک هیتلری با رفتن طاقت از کفش داشت نقش بر زمین میگشت. بعد هم چند تا مشت دیگر حواله اش که تا کاملا بر زمین پخش شود. چند جای بدن روبرت هم زخمایی سطحی برداشته بود زیرا سرباز هم توانسته بود از شدت غضب او را با دندانهایش زخمی نماید. آدمک های هیتلری بد جوری شست شوی مغزی شده بودند و میخواستند با چنگ و دندان از دیوانه گی های دیکتاتور دیوانه هیتلر حفاظت نمایند. چون اینطور باورشان شده بود که او ناجی ملت آلمان است.

داستان از این قرار بود که روزی هلن در خیابانی میرفت که خرید نماید پس از برگشتن مقداری از جنس هایی که خریده بود روی زمین ریخت و پخش شد و خودش هم سرخورده بود و به زمین افتاد ویلهلم و دوستش گوتست که در آن نزدیکی ها بودند با سرعت خودشان را به هلن رسانیدند و با عجله و محبت وی را از روی زمین برداشتند و بلندش نمودند هلن آن روز خیلی خوشوقت بود و همین هم باعث شد که نقشه اش به تاخیر بیفتد. ولی او خیلی در اینباره فکر نکرده بود زیرا با غضب همیشه دست و پنجه نرم میکرد. آن روز هم خشم و غضب اورا فرا گرفته بود. هلن آن روز دستور داد که بزمی زیبا بیارایند و عده ای از افسران و سربازان مهم آلمانی را هم دعوت نمودند  تا با آنان دوست شده و محبت شان را جلب نمایند تا شاید به آنان اعتمادی هم بکنند. بدین ترتیب بودکه هلن با ویلهلم و گوتست دوست شده بود. و در آن موقع هم وی برای کمک به هلن خود را به او رسانیده بودکه با روبرت درگیر شد. نورت یا روبرت از شدت خشم اسلحه او را برداشت و دوباره محکم برفش کوبید سرباز تکانی دیگر خورد و مثل مرده شده بود. (چون مرده شده بود در متن) در هنگامیکه روبرت هلن را سوار بر اسب میکرد باز نزدیک سرباز بینوا و آدمک هیتلر رفت و باز با شدت به او لگدی زد. گویا وی آدمک هیتلری را سبب بدبختی های خویش میدانست . هلن مدهوش را بر ترک اسب خوابانید و خودش هم پشت او سوار شد ورفت.

وی هلن را به اتاقش برد و به سراغ فرمانده رفت وی خیلی تعجب کرد که دید فرمانده هنوز بیدار است  فرمانده فکر میکرد که روبرت به او دارد خیانت میکند در صورتیکه روبرت برای هواخوری از محل زندگی خود بیرون رفته بود و وقتی که فرمانده اورا میخواست وی در آنجا نبود و نتوانسته بود فورا نزد فرمانده برود.  ولی اکنون فرمانده نسبت به او خیلی بدگمان شده بود

به محض اینکه پهلوی فرمانده رفت صدای عربده های او بلند شد و دستهای پولادینش بهوا بلند میشدند و کشیده های محکمی بر صورت روبرت بینوا میزدند و فرمانده او را حسابی کتک زد و بر صورتش نامردانه چک مینواخت یقه اورا گرفته بود و فریاد میکرد نورت یا روبرت خیلی سعی کرد که از چنگ او بدر آید و از ضربات مشت و سیلی های پی در پی او نجات پیدا کند ولی نشد که نشد. ضربات لگد و مشت و سیلی غیر قانونی و بی جهت فرمانده خیال پرداز و وحشی صفت اورا سخت کوفته و ناراحت میکرد اکنون درد سراسر بدنش را فرا گرفته بود که نورت یا روبرت از آن بسختی رنج میبرد. نعره فرمانده دیوانه مثل هیتلر بلند شد که و یکی از سربازان را به حضور خواست . سرباز با حالت دو به داخل اتاق آمد و خیلی تعجب کرد که دید فرمانده دارد نورت یا روبرت را بسختی میزند. فرمانده گفت فورا او را به زندان ببرید. سرباز جلو آمد و دست رفیق سابق خود را گرفت و درحالیکه او بشدت ناراحت و درد ناک بود و بی حال او را با خودش برد. روبرت آنشب برای تفریح و هوا خوری بیرون رفته بود که با آن همه ماجری روبرو شد وی بطور تصادفی هلن را دید و پس از مراجعت وی را در اتاقش گذاشت و چون دیده بود که از طرف فرمانده احضار شده است فوری به نزد او رفت.

فرمانده که سر موضوعاتی دیگر ناراحت بود تلافی اش را سر نورت یا روبرت بیچاره در آورد و خودش را حسابی خالی کرد. بهر حال روبرت دید که وی هنوز بیدار و ناراحت است و آن ماجری روی داد. در واقع اکنون روبرت خیلی خوشحال بود زیرا فهمیده بود که فرمانده یک آدم عوضی و دیکتاتور مثل هیتلر است و دیگر هیچ علاقه ای به او  نداشت. قبلا رابطه آنان بسیار خوب بود ولی رابطه خوب با دیکتاتور ها نمیتواند دوام داشته باشد و به اندک بهانه ای میتواند تبدیل به جنون و دشمنی بشود. دیکتاتور های نمیتوانند دوستان خوبی باشند و هر آینه ممکن است به دشمنان خطرناکی حتی برای دوستان خیلی نزدیکشان هم تبدیل شوند زیرا در حقیقت دیکتاتور ها بیماران خطرناک روانی هستندکه حتی زن وبچه هایشان هم ممکن است که در معرض خطر از جانب آنان باشند. خیلی از دیکتاتورها حتی زن وبچه هایشان را هم کشته اند و برادر و خواهرایشان را هم از بین برده اند در حققیت دیکتاتور انسانی غیر قابل کنترل با تمایلات انسانی است و هر آن ممکن است وی تبدیل به دیوانه ای خون آشام و هیولایی وحشت زا بگردد. این است که گرد دیکتاتور بودن برای نان و آبی کاری بسیار خطرناک و پر دغدغه است.


درست مثل این است که شما به یک قاتل حرفه ای و یک دیوانه زنجیری اعتماد و اطمینان کنید. اکنون روبرت یک شناخت کاملا دیگری از فرمانده دیکتاتور کوچک داشت. مردی دیوانه که حتی به زنش هم رحم نکرده بود. اکنون قلب وی از محبت به فرمانده کاملا تهی شده بود بلکه اکنون یک کینه خشم آلوده هم به وی داشت و میخواست که سر فرصت به او ضربه های کاری بزند. او میخواست اکنون سرهنگ برادر هلن یا کلارا را از موقعیت و موضوع مطلع سازد و به کلارا هم فرصت بدهد و کمکش کند تا انتقامش را از فرمانده دیکتاتور بگیرد. شاید به این تریتب این مجموعه دیکتاتورهای بزرگ وکوچک را براندازند و مردم را از این دیکتاتوری جنون وحشت و مرگ برهانند.

وی پس از عادی شدن جریان و افت خشم فرمانده دوباره  نزد فرمانده رفت و جریان را بدو گفت فرمانده هم دستور داد که سربازانی را مرتب کنند و برای حمله به محل اختفای سربازان و پارتیزانهای فرانسوی آماده باشند.  روز بعد در نزدیکی های ظهر سرهنگ بسر قبر دوستش که یک سرباز فداکار بود رفت و یک تفنگ کهنه از رده خارج شده که کار نمیکرد را بر روی خاکش چال نمود  تا یادگاری از قبر وی باشد . حرارت اشگی که از دیده گانش روان بود بر روی گونه هایش را حس میکرد که بر روی خاک دوست میریخت که سربازی دوست و فداکار را در بر گرفته بود

سربازی که روبرت را به زندان برده بود هم با وی دیدار کرد و سرهنگ از شیندن همه این جریان خیلی متاثر گشت. روبرت دیگر آن وفاداری و فدا کاری سابق را نسبت به فرمانده نداشت و هرچند اکنون به فرمان همان دیوانه دیکتاتور از زندان آزاد شده بود  ولی هیچوقت وحشیگریهای او را نمیتوانست فراموش نماید. ضربات بدون دلیل وعلت مشت و لگد وسیلی های سخت و بی پروای فرمانده وحشی صفت و دیکتاتور را در خاطر داشت و خودش را برای تلافی داشت آماده میکرد. او به فرمانده خیلی خدمت کرده بود و همیشه اورا احترام میگذشت و مورد علاقه اش بود ولی اکنون تمامی آن احترام ها و گذشت ها فرو ریخته ودیوار محبت و دوستی اش به فرمانده دیکتاتور کاملا ریزش نموده بود.

هلن مخفیانه با روبرت زندگی میکرد و خیال رفتن هم نداشت نقشه هایی عجیب میکشید و میخواست کاری مثبت برای مردم و نجات از دیکتاتوری سرتان شکل انجام دهد.

در اتاقی دیگر سرهنگ نشسته بود وسرباز هم از آنجا نگهبانی میکرد و در برابر سرهنگ فرمانده هم قرار داشت لحظه بعد حرکاتی مشاهده شد و صداهایی به گوش رسید که همه از چشم تیزبین و هوش سرشار سرهنگ پنهان نماند ولی به آنها هم اعتنایی نکرد زیرا فکر میکرد که سرباز نگهبان در بیرون و همه چیز را در کنترل دارد. همچنانکه سرهنگ به گفته های فرمانده گوش میکرد ناگهان برق کاردی در هوا هویدا شد وپس از لحظه ای کارد بسرعت به سوی پیشانی فرمانده نشانه رفت زنی کارد را در دست داشت که سرباز نگهبان را بیهوش کرده بود و به داخل اتاق آمده بود تا فرمانده را تنبیه نماید. ناله فرمانده بلند شد و خون بشدت از محل کارد زخم شده بیرون فواره زد. دست زن دوباره بالا رفت تا به قلب خیانتکار فرمانده دیکتاتور فرود آید ولی اینبار پنجه قوی سرهنگ عجولانه مچ زن را در هوا گرفت و کارد را از دستش بیرون کشید. دنیا پیش روی فرمانده قصاب تیره و تار شد.

سرهنگ که هلن را نشناخته بود ضربه ای هولناک به اوزد هلن موهایش را رنگ کرده بود و بدین جهت سرهنگ هم که حواسی نداشت نتوانسته بود که خواهر خود را بشناسدچهره او هم برای خواهرکش نا آشنا بود و تمام این جریان هم تنها در عرض دقیقه ای انجام شده بود. بسرعت اتاق شلوغ شد و سربازانی به داخل آمدند و فورا هلن را با خود بردند. یکی از فداییان فرمانده به خیالش که سرهنگ که اکنون کارد خون آلوده را در دست داشت فکر کرد که او فرمانده را زخمی کرده است و بسویش حمله ور شدو سرهنگ هم اورا با لگدی محکم اورا به عقب راند و سپس فریاد برآورد که مردک ابله چه میکنی من کارد را از کاردزن گرفته ام انگشتان هلن بر روی کارد اثری با رنگ خون بر جای گذاشته بود و سرباز کارد را که از دست سرهنگ پرت شده بود در گوشه ای افتاده متوجه شد. و سرهنگ به فدایی کارد را به وی نشان داد و گفت که او کارد کش نبوده است بلکه زنی بوده که اکنون اورا به زندان برده اند. فدایی هم بسرعت متوجه اشتباهش شد زیرا دست سرهنگ پاک بود و علامت سرخی نداشت و از این جهت ضمن پوزش تعظیمی غرا هم به سرهنگ کرد. سرهنگ هم به زور لبخندی زد ولی این لبخند زا چشم تیز بین فرمانده پنهان نماند.

فرمانده دیگر دیوانه ای شده بود و بهمه کس و بهمه چیز اکنون بدبین شده بود. خشم فرمانده به روبرت و کارهای ابلهانه ای که کرده بود اورا معذب کرده بود و فکر میکرد که شاید روبرت در صدد تلافی بر آید. و با اطلاع از همه سوابق کارکنانش میترسید که روبرت برای او شاخ شود زیرا فکر میکرد که او اکنون تمامی حقایق را میداند. ودستور داد که اورا هم زندانی کند تا شاید به این روش جلوی مشگلات بیشتری را بگیرد و او نتواند با سرهنگ در مراوده هم باشد. روبرت که اکنون به مردی لاغر اندام و نیمه پژمرده داشت تبدیل میشد و غبار و آتش جنگ های بی حاصل برای دیکتاتورهای دیوانه او را کاملا کسل و خسته کرده بود . دیگر فکر فرار از این جنگ لعنتی بود که میتوانست اورا زنده نگه دارد. او هم میخواست مثل میلیونها انسان دیگر از تاریکی های جنگ و ظلمت شب تار تیره بختی و نادانی فرار کند  و به سرزمین نور و صلح و آرامش برود. شبی بود سیاه و تار و پراز خود خواهی ها تمامیت طلبی های یک دیکتاتور دیوانه و تعدادی زیاد دیکتاتورهای کوچک دیگر که همه با شست شوی مغزی جوانان آنان را مثل آدمکهای بی فکر به خدمت خود برای خود در اختیار گرفته بودند. 


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

About this book

by Sahameddin Ghiassi on

As I said before, this story is written many years ago, sixty years ago by a boy of thirteen. It has nothing to do with our todya situation. I wanted just to share this book with you. I am not such a great writer like Surie Khanom. I do not know her and her name, but I think she is a great writer and the people read her articles. That is not a paying job and she does a great job without paying any money?


Sahameddin Ghiassi

About the picture

by Sahameddin Ghiassi on

In the park of my boarding school with one of my chicken.