فرار از تاریکی ها ( قسمت بیستم) همان مشگلات با دیکتاتور


Share/Save/Bookmark

فرار از تاریکی ها ( قسمت بیستم) همان مشگلات با دیکتاتور
by Sahameddin Ghiassi
26-May-2010
 

فرار از تاریکی ها ( قسمت بیستم) همان مشگلات با دیکتاتور

خود بر تر بینی ویا دوری از حقایق شاید یکی از مشگلات دیکتاتور های باشد. آنان فکر میکنند که خیلی چیز فهم شده اند و از دیگران بسیار سر ند. آنان بخودشان یک اعتماد به نفس بیش از حد دارند ومتاسفانه اطرافیان هم برای کسب منافع بیشتر خود این بلاهت را به آنان تلقین میکنند. دیکتاتور ها بطوری مفتون خود و عقایدشان هستند که حاضر نیستند که به کلامی دیگر حتی گوش کنند. دیکتاتور ها خود را در جایگاهی خدایی میبینند که مسول یک گروه هستند که از فکر کردن به نظر آنان محروم اند. دیکتاتور ها بقدری محو خود و جمال بی مثالشان هستند که مثل کوری میمانند که از روشنانی گریزان است چون قادر به دیدن نور نمیباشند. گوش کردن به مشاوران و شنیدن فکر های دیگران از نظر یک دیکتاتور کاری بی معنی است اوست که همه چیز را میداند و عقل کل است. اوست که دانش بیکران و دید وسیعی دارد و میتواند همه چیز را درست کند. دیکتاتوری یک بیماری وحشتناک است که گریبان کسی را که گرفته است ول نمیکند.

پسر بچه ای که داستان فرار از تاریکی ها را نوشته است مشگلات زمان خود را با مشگلات شاید جوانان هیتلری مقایسه کرده است و آنچه از لابلای کتابها و مقاله هایی که در باره هیتلر خوانده است سعی کرده در یک داستان جمع نماید. او بیشتر مشگل هیتلر را در اثر عقده های جوانی اش میداند که نمیتوانسته از یک زندگی معمولی لذت ببرد و با کمبودهایی زیاد دست به گریبان بوده است.

برای پسر بچه این سوال پیش میآید که هیتلر در ابتدا و شاید در شروع کار هم انسانی خوب و مهربان و مردم دوست و میهن پرست بوده است ولی ثروت و قدرت بیش از حد و نیز کرنش ها و احترام های فوق عاده او را بکلی بصورت یک دیوانه زنجیری در آورده بود و در حقیقت این اطرافیان او بودند که از او غولی بی شاخ و دم ساختند که از شیشه بیرون آورده شده بود و حالا امکان بازگشت به شیشه هم برایش فراهم نبود.

اگر به صدام خودمان نگاه کیند متوجه میشود که دیکتاتور ها بجایی میرسند که حتی عقل یک بچه پنج ساله هم نمیتوانند داشته باشند. راستی هیچ فکر کرده اید که چگونه صدام توقع داشت که در جنگ با یک هیولا برنده شود. آیا بخودش چند در صد امکان پیروزی داده بود. هر بچه پنج ساله متعارفی میداند که آمریکا با داشتن ثروت زیاد و تکنولوژی پیشرفته و داشتن دوستان غربی ثروتمند و صنعتی و داشتن دوستان خود فروخته و غلامان حلقه بگوش و امکانان وسیع نظامی و مواد اولیه از نظر دوست و دشمن در مکانی شایسته قرار دارد و میخواهد رهبر دنیا و آقای جهان باشد. آنوقت یک کشور کوچک در حال توسعه بدون داشتن سلاحهای پیشرفته میخواهد با یک مشت سرباز با اسلحه های قدیمی جلوی این ارتش را بگیرد؟ آیا شما منصفانه به دیوانگی این رهبر عظیم شک نمیکنید؟

کسی که نتوانست به یک کشور انقلاب زده و چند دسته و پریشان و درهم به پیروزی برسد با وجود اینکه حمایت اکثر دولتهای مثلا آزاد آن روز را هم پشت سر خود داشت و یکبار هم در جنگ با آمریکا و متحدین وی بر سر کویت بشدت آسیب دیده و شکست خورده بود بار دیگر میخواست با همان آمریکا و متحدین نیرومندش دست و پنجه نرم کند. آیا جز دیوانگی محض اسم دیگری میتوان روی کار این ابله دیوانه گذاشت که هشت سال مرگ و نیستی برای عده ای از هم مینهان ما سوقات آورد؟

صدام هیتلر استالین همه نمونه دیکتاتورهای ابله هستند که کم بیشت بهم شباهت دارند. هیتلر یک ملت زنده و صنعتی را دنبال خود داشت و استالین یک کشور بزرگ را حکمرانی میکرد ولی صدام با داشتن کمترین امکان های بین المللی میخواست فرمانفرمای باشد؟ ولی همه آنان باضافه سایر دیکتاتورهای کوچک و بزرگ در یک چیز سهمیم هستند و آن دیوانگی است و جنون خود بزرگ بینی بیش از حد و ادعای چیزی نظیر خدایی کردن و ابدی بودن.

دنباله داستان  روزی مردم فرانسه از خواب بیدار شده بودند که با ترس و لرز مشاهده نمودند که آلمانها به کشورشان سرازیر شده اند. آنان حتی در خواب و رویا هم نمیتوانستند مجسم کنند که به این سرعت کشورشان تسخیر خواهد شد. مردم فکر میکردند که بایست بخوابند تا این حقیقت را درک نکنند و رنجها را در خواب بتوانند تحمل نمایند. هلهله ها و هورایایی که میشنیدند و همراه با صدای عبور سربازان آلمانی وتجهیزاتشان آنان را با وحشت از خانه به بیرون میکشانید.  اتوموبیلهای فرانسوی زیبا اهالی شهر اکنون به دست افسران آلمانی افتاده بود و از آنها استفاده میکردند. و آنان ماشین ها بت های پیروزی را حمل میکردند. درون هر اتومیبل تعدادی افسر آلمان چاق و یا خپله و یا لاغر و خوش اندام نشسته بودند و کله هایشان مملو از غرور نخوت  از فتح و پیروزی بود . چهره های حاکی از تکبر و نشاط آنان کاملا مشخص بود. آنان مستقیم و با حالت نظامی و مرتب پشت گردن شوفرهای خود را با نگاهایشان نشانه گرفته بودندو بی خیال مجذوب خودشان و رهبر عظیم شانشان بودند.


درون تانکها و زره پوشهای هم همین افسران و سربازان با غرور نشسته بودند و به مردم فرانسه فخر میفروختند. آنان با آن لباسهای خوش دوخت و مملو از نقره دوزیهای و یا تلا دوزیها با ابهتی تمام شهر های فرانسه را زیر چرخهای ماشین خود ویا سوار بر اسبهای بزرگ خود میپیمودند. منظره ای خیره کنند و رژهایی جالب برای کودکان و خردسالان بود ولی مردم عادی میدانستندکه پشت این رژه های با شکوه چه دردها ومصیبت ها خواهد آمد.


سواره نظام هیتلری در خیابانهای پاریس رژه میرفتند و در گیریهای پراکنده را در هم میکوبیدند و مقاومت فرانسویان را چون بتی شکسته از ریشه بدر آورده بودند.  ولی فرانسه و فرانسویان باز هم کوشش میکردند که کشور زیبای خود را باز پس بگیرند و دوباره پیروز شوند. سپاه هیتلری مقاومت مردم و سربازان را چون سیلی بنیان کن در هم نوردیده بود  و ژنرالهای فرانسوی گرد آلوده و شکست خورده بودند و درهم کوبیده شده بودند. شاید بزودی دوباره بتوانند بر خیزند.


خاطرات فرانسویها داشت زنده میشد و فکر میکردند که اگر در برابر هیتلر آنان هم قوی و متحد بودند و از نظامیان خود بهتر و بیشتر حمایت میکردند شاید هیتلر به این آسانی نمیتوانست میهن آنان را فتح کند. اگر آنان امکانات و ثروت خود را به سربازان میهن پرست داده و از آنان و ارتش حمایت همه جانبه ای کرده بودند اکنون نبایست طعم تلخ شکست را بچشند. آنان اگر با هم متحد و همیار بودند هیتلر نمیتوانست به سرزمین زیبایشان تجاور کند.

در میان این مردم هلن هم بود که فکرهایی دیگر در سر داشت. از یک طرف به چهره های حاکی از غرور و مرتب و با نظم آرتش آلمانی مینگریست  و احساسی دیگر داشت و از دیدن افسران و درجه داران و سربازان و تیمساران کشورش نوعی خرسند میشد که آنان همه هم میهنان او بودند ولی مگر همین تیمسار آلمانی نبود که او را بعنوان حتی شوهر آزار داد و اذیت نمود و به زندان انداخت؟ و او را از خودش رانده بود زیرا به قدرت واعتبار و ثروتهایی بیکران دست یافته بودند. اینجا بود که حس عضب و انتقام هم در او میجوشید. برق خشم و ناراحتی در دلش و ذهن او میدرخشید و میان محبت و عصبانیت و خشم گیر کرده بود.

در همین هنگامه بود که اتوموبیل فرمانده شوهرش هم نمودار شد عضب اورا اکنون گداخته و دیوانه کرد صدایی شبیه به ناله از گلویش بیرون آمد چشمانش از غضب برق زد دیوانه وار متوجه او شده بود و با حرکتی سریع و تند بسویش خواست که بدود ودر حالیکه میلرزید و پنجه هایش به سختی تکان میخوردند نیمی دانست که چه کند. میخواست به فرمانده حمله کند ولی چگونه و چطور؟ او داشت در سرش نقشه ای فوری طرح میکرد که چه کند. ارتعاشات مملو از خشم دندانهایش را به شدت بهم میزد. ودر همین حال که آماده بودکه به نوعی یک حمله جنون آسان انجام دهد که میبایست بسیار خطرناک وبی نتیجه هم باشد دستی سنگین و قوی با هراس او را بجای خود نشاند و فوری پرسید مثل اینکه حالتان خوب نباشد سرکار هلن خانم؟  حالت عصبی و تند و احساسات آتشین و خروشان هلن خیلی زود از بین رفت و دوباره خشونت باطنی و آرام و مرگ آسای خویش را به دست آورده که همراه با منطق و واقعیت ها بود او فوری دانست که هر حرکتی در آن زمان به زیان خودش تمام خواهد شد. به این ترتیب به خودش مسلط شد و سعی کرد لبخندی هم بزند. او یکی از دوستانش بود که متوجه حالت غیر عادی هلن شده بود و میخواست که از انجام فاجعه ای دیگر جلو گیری کند. لبخندی دوباره مرموز دو لب زیبایش را از هم گشود که مملو از حس انتقام جویی بود ودو ردیف دندانهای مرتب و سفیدش را نمایان ساخت. هنگامیکه او به دوستش مینگریست اتومیبل برادرش سرهنگ هم از همان جا رد شد. هلن میترسید که با برادرش تماس بگیرد زیرا فکر میکرد ممکن است توسط فرمانده برایش ناراحتی درست شود. زیرا فرمانده اکنون مردی بسیار خشن و بد جنس و مرموز و جنایتکار هم شده بود. او دیگر آن تیمسار معمولی سابق نبود مگر رگه های جنوی هیتلری در او داشت که کلفت تر میشد. آن روی هم مثل سایر روزها گذشت.


عده ای سرباز تعلیم دیده ماموریت جنگی گرفتند درحالیکه میخواستند که محل قبلی خود را برای جلسه  و مشورت عوض کنند. محل قبلی جایی خوب و بزرگ بود ولی آن مکان لو رفته بود و بعضی از موسسین آن هم یا فرار کرده و یا دستگیر شده بودند. در آن هنگام گروه هانری بطور ناشناس بین مردم عادی پخش شده بودند تا اطلاعات وسیعی بتوانند بدست بیاورند. سربازان هانری که با دلی پر از امید در خیابانها گام برمیداشتند و بطور کاملا ناشناس میخواستند که با دیو مبارزه کنند.


سرهنگ با فرمانده در باره آنان صحبت کرده بود و قرار بود ریشه این مقاومت ها هم کنده شود. گروهی را روانه کرده بود تا از هم و کیف گروه هانری اطلاعاتی بدست آورند.  و یک گروه دیگر هم مامور شده بود که گروه اول را یاری دهد تا هر چه زودتر به نتیجه برسند و غال قضیه کنده شود.


اینان همان گروهایی بودند که هلن آنان را دید ولی متوجه اینکه چه میخواهند انجام دهند نشده بود. سرهنگ هم فکر میکرد که هلن از طرف هیتلر احضار شده و بماموریت رفته است و فرمانده هم بطوری گنگ به او اینطور حالی کرده بود تا از دست ناراحتی او در امان باشد ولی تیمسار فکر میکرد که اگر روز سرهنگ جریان را بداند چه خواهد شد و از این جهت نسبت به او خیلی محتاط عمل میکرد. سرهنگ هم نمیتوانست حتی تصور کند که خواهرش از دست ظلم و خودخواهی این دیکتاتور کوچک  به چه روزی دچار شده است. هلن هم ترجیح میداد که برادرش از ماجری آنان آگاهی نیابد زیرا فکر میکرد که ممکن در آن صورت با فرمانده درگیر و دچار مشگلات شدیدی بشود.

سرهنگ فکر میکرد که خواهرش هم مثل خودش دارد یک گروه بزرگ هیتلری را اداره میکند  در خارج از آلمان مانند یک فرمانده پر شکوه و با افتخار است و گامهای خود را در راه آلمانی سرفراز بر میدارد. او در میان جاسوسان بلند پایه هیتلر هم آشنایانی داشت ولی فرمانده و روبرت برنامه ای بسیار خوب اجرا کرده بودند که ظاهرا هم به نفع هلن تمام شده شود هم به نفع برادرش سرهنگ کارل اتو. گرچه جنگ افرادی را به عالیترین رتبه های نظامی میرساند  و سینه هایشان را پراز نشانهای افتخار و براق و رنگین میکند ولی در برابر آن جوانانی را هم از اوج سرور به قعر ذلت میاندازد و آنها را تبدیل به پیرمردانی ژولیده و پریشان میکند آتش جنگ ونفرت آنان را در خودمیسوزاند و جوانی شان و زیبایی هایشان را از بین میبرد و میسوزاند و آنان را تبدیل به مردانی علیل و رنجور و دل شکسته مینماید که همه چیز خود را در آتش جنگ از دست داده اند و تنها بی کس و بی نشان شده اند.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

About the picture

by Sahameddin Ghiassi on

I could not understand from that picture which has sent to me. If you understand let me know, please?