مرگ کبوتر سفید و ( دوست سبز پوش من)


Share/Save/Bookmark

 مرگ کبوتر سفید و ( دوست سبز پوش من)
by Sahameddin Ghiassi
14-Apr-2010
 

مرگ کبوتر سفید و دوست سبز پوش من

( این داستان نوشته یک پسر نوجوان سیزده ساله است که در شصت سال پیش نوشته شده است. و من سعی کردم که همان انشای ساده تراوش شده از ذهن یک نوجوان شصت سال پیش را برایتان بنویسم. باحتمال با این جوان برخورد های نتدی شده بوده و وی با نوشتن این داستان از دوستی و محبت دفاع کرده است.)

مقدمه  داستانی که تحت عنوان مرگ کبوتر سفید میخوانید  یکی از عمیق ترین گره های روحی نو جوانان است که همه آنان را عیاش و لاابالی فرض میکنند. در صورتیکه جوانان در سن های پایین عالیتری مظهر انسانی هستند. البته نه همه آنان . حال در این اثر شورانگیز ما شاهد یک عشق پاک هستیم. که این بار این عشق شدید متوجه یک کبوتر زیبای سفید شده است و برای نوجوان معبود گردیده است. برای نو جوان این کبوتر مثل انسانی است که با روح او گره خورده است و تنها این کبوتر نمیتواند با وی سخن بگوید ولی تمامی احساسات او را درک میکند. نظر من این است که همه جوانان هم ژیگولو و بی مصرف و عیاش و بی عار و بخور بخواب نیستند. بلکه اکثر آنان دارای احساساتی پاک و روحانی میباشند. که متاسفانه در زیر نقابی سیاه از طرف عده ای شیاد پوشانده شده است. که یک اجتماع سالم و خوب بایست چهره های واقعی و دوست داشتنی نوجوانان و جوانان را به مردم معرفی کند. و برای جوانان امکان تحصیل کار و گرفتن شغل و استقلال مالی فراهم آورد. و این جوانان معصوم به راههای هرز نروندو گرفتار آلودگی های نشوند.


بخدا وقتی که این نامه را مینویسم و میخواهم بدستت برسد نمیدانی که قلب من چه حالت عجیبی دارد. که نمی توان آنرا برایت و چگونه شرح دهم. در جلوی پنجره اتاق ما که رو به صحرا است دمادم چهره زیبای  تو در آن لباس سبز و سفید تو با قشنگی که داری و با آن هیکل بلند و زیبایت که هنگان آبشار زدن بهوا بر میخاستی و هیچ دختری به بلندی تو نبود که بتواند آبشارهایت را در والیبال سد کند و برگرداند و توپهای که تو با آن دستان قوی و بلند و زیبایت به  آنان آبشار میکوبیدی یک ضرب در وسط تیم مخالف تو به زمین میخورد و کسی نبود که بتواند آنرا بگیرد و پس بفرسد.

فلور قشنگ من همه برایت دست میزدند وتشویقت میکردند. آن دختر خوش تراش قد بلند را میبینی که چقدر قشنگ آبشار میکوبد و چه هیکل صاف و رعنایی دارد. با آن پاهای کشیده و بلندو آن دستان ظریف و قوی و آن بازوان متناسب و خوشگلش ببین که چقدر خوب آبشار میکوبد و همه آبشارهایش به زمین میخورد و با قدرت تام بر میخیزند.

تو دختر سیزده ساله و بلند و قهرمان و بسیار زییا را همه دوست میداشتند و برای دوستی با تو با هم سر و دست میشکستند. یک بار هم که در جشن مدرسه باله میرقصیدی همه مفتون حرکات موزون وزیبایت شده بود که با چه سرعت و حرکاتی تند بدن خود را بطرف که میخواست میبرید و چه پرشهای زیبایی داشتی که همه برایت کف میزدند.

میدانستی که همه ترا دوست دارند و همه میخواهند که در کنار تو باشند. با همه این خوبیهایی که داشتی هیچوقت مغرور نبودی و همیشه به کسانی که میشاختی سلام میکردی و فکر نمیکردی که دختری مثل تو که هم قهرمان و کاپیتان تیم است و هم جایزه رقص باله مادام یلنا را برده است و هم در همان سن سیزده  سالگی به هنرجویان کوچکتر از خودش تمرین رقص میدهد وهم بخوبی پیانو میزند و هم در همه دروس خود نمره های عالی میگیرد چه احتیاجی دارد که به دختران همسن و یا کوچکتر از خودش با محبت سلام کند و از آنان احوالپرسی نماید.

تو میدانستی که من در مدرسه یک روزنامه دیواری دارم که در آن مقاله و داستان برای بچه ها مینویسم و برای همین همیشه با حالتی بسیار احترام آمیز بمن سلام میکردی مثل اینکه من یک نویسنده بزرگ هستم در حالیکه از تمام هنرهایی که تو داشتی من محروم بودم. حتی مادر من بمن اجازه نمیداد که دوچرخه سواری کنم میگفت که خطرناک است و زمین میخوری و یا ماشین بمن خواهد زد. ولی تو با سرعت زیاد دوچرخه سواری میکردی و حتی یک روز خواستی که مرا با دوچرخه ات برسانی که من میترسیدم  ولی از اینکه خواهش ترا زمین نگذارم جلوی دوچرخه ات نشستم و بوی مطبوع عطر تو مرا تا هنگامیکه در مقصد پیاده ام کردی مرا مست کرده  و ترس دوچرخه سواری را از یاد برده بود. آن چند دقیقه که من جلوی دوچرخه ات سوار شده بودم و سر و چهره تو به من نزدیک بود و تنفس گرم ترا حس میکردم از بهترین روزهای یا دقیقه های زندگی من بود.


و هیچوقت آن لحظه های شیرین را فراموش نخواهم کرد.  وقتی مادرم مرا دید که در جلوی دوچرخه تو سوار هستم رنگش پریده بود و وقتی کنارش رسیدم گفت چطور جرات کردن سوار دوچرخه شوی؟ دیگر نمیدانست که اگر تو مرا به جهنم هم دعوت میکردی میپذیرفتم. و یا اگر موتور سیکلت هم داشتی و با سرعت مرگ آوری هم میرفتی باز من چون میتوانستم در کنارت باشم سوار میشدم. 


آن روز هم لباسی سبز با کناره های سفید پوشیده بودی. دوچرخه ات هم دخترانه نبود و پسرانه بود و من ترا مثل فرشته ای سبز پوش در میان آنهمه درختان سبز میدیدم. درختان همه رنگ لباس ترا داشتند و بعضی هم گلهای سفیدی داشتند و گاهی بادی ملایم سر درختان رشید و بلند قامت را خم میکرد چنانکه میخواهند به فردی سلام بگویند.  و این همه سبزی در همه جا دورا دور چهره درخشان و زیبای ترا فرا گرفته بودند. و تو با آن لباس سبز و سفیدت و آن قیافه معصومانه و کودکانه ات در میان دریایی از درختان سبز محصور بودی و با دوچرخه ات میآمدی و میرفتی و من ترا مثل یک قهرمان ستایش میکردم و وقتی که چهره زیبا و مهربان و کودکانه و مشتاق ترا میدیدم خیلی شاد میشدم و میخواستم که  ساعتها در کنارت بنشینم و با تو حرف بزنم.

خدایا آیا تو فرشته هستی که به زمین آمده ای کی میتواند از حسادت از زیبایی تو نگوید؟ همه دخترانی که  حسود هستند ومادرشان همه را زشت میبینند به غیر از دختر خودشان باز میگویند که فلوریا خیلی هم زیباست و هم قهرمان و خوش هیکل است خدا عاقبتش را با این همه زیبایی و سادگی و خوش قبلبی اش به خیر کند. تازه میگفتند که قلب او از رویش هم زیبا تر و مهربان تر است همیشه به فقرا کمک میکند دست پیر زنان را میگیرد و به آنطرف خیابان میبرد. خوراکی هایش را با بچه ها قسمت میکند. به پدر پیرش خیلی مهربان است. همشه این فلوریا است که بهمه اول سلام میکند  فروتن و خاکی است هیچوقت با بچه ها دعوا نمیکند. محبت تو حتی قوی ترین و لش ترین پسران را هم به زانو در آورده است.


عباس قصاب میگفت که اگر کسی به فلوریا نگاهی چپ کن سرش را با همین ساطور میبرم.  رضا وزوزی میگفت که اگر کسی به فلوریا بی احترامی میکند با بکس به صورتش خواهم زد. علی چهار دنده و احمد قورباغه هم میگفتند که آگه فلور خانم از ما بخواهد تمامی محل را برایش آب وجارومیکنیم. علی بوزینه و ناصر فرعون هم میگفتند که فلور خانم تو دختر ها تکه و خیلی خانمه و با شخصیت و هیچ کسی از لش و لوش های محل نبود که بخواد یکذره به تو بی ادبی بکنه در صورتیکه برای بچه های دیگر و دخترهای دیگه تره هم خورد نمیکردند.


حتی حسودترین دختر ها هم نمیتوانست که روی تو عیبی بگذارد. ورزشکار خوبی که بودی موسیقی هم که خوب وارد بودی زبان خارجی فرانسه هم که قبلا در مدرسه سن لویی یاد گرفته بودی. همه درسهایت هم که بیست بود. زیبا و خوش لباس وخندان و مهربان هم بودی که خوب اگه کسی مرگ میخواست بایست میرفت هندوستون. خدا برای تو یکی هیچ خسیسی نکرده بود و همه چیز را تمام و کمال به داده بود.


هم زیبایی ظاهری تو کامل و خوب بود و هم زیبایی باطنی  و با داشتن قلبی مهربان و با تربیت خوبی که داشتی گل سر همه دختران بودی.  راستی که زیبایی هم برای مدتی چند بیشتر نمیماند و کسانی که زیبا هستند تنها دوستانی دارند که برای خاطر زیبایی آنان دورشان جمع شده اند آنان دوست همیشگی که نیستند آنان بادمجون دور قاب چین ها هستند و یا مگسهایی که گرد شیرینی مینشینند. آنان در هنگامه پیری و کهولت و مریضی انسان را ترک خواهندکرد.

همه کسانی که برای زیبایی جسمان به آدم نزدیک میشوند روزی فرار را بر قرار ترجیح خواهند داد  خود من هم همینطور هستم مثل بقیه مردم اگر برای زیبایی ظاهری جذب کسی شوم مسلم است که وقتی طرف چروکیده و بد ترکیب و زشت میشود از وی خواهم گریخت ولی زیبایی و محبت الهی همیشه پایدار است و هیچ از تو از فرشته زیبای سبز پوش دوری نخواهد کرد. دوستان تو دوستان ابدی تو خواهند بود.  این داستان بسیار طولانی است و شاید در پنج قسمت بتوانم آنرا برایتان بنویسم


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi