جن


Share/Save/Bookmark

جن
by Saeed Tavakkol
30-Mar-2012
 

English version

رابطه بدشگون من با ارواح از دوران کودکى آغاز شد. يادم هست وقتى خيلى کوچک بودم چند بارى براى ديدار يکى از عمه ها به شوشتر ميرفتيم. جوانترين عمه من عمه صديقه آن سالها در شوشتر زندگى ميکرد، از قديميترين شهرهاى جهان و به قدمت چندين هزار سال. شهرى که چهارصد سال قبل از ميلاد مسيح در کنار رود کارون بنا شده و به پايتخت زمستانى امپراطورى هخامنشيان تبديل گرديد. حکومت وقت براى حفاظت شهر در دوران جنگ و به منظور آبرسانى به خانه ها در زمان حصر اقتصادى آب رود کارون را از طريق سيستم قنات به تمامى خانه هاى شهر مرتبط کرده بود.

ويرانه هاى متروکه اين قناتها هنوز که هنوز است در شوشتر به وفور يافت ميشود. يکى ازهمين قناتها هم از شبستان خانه عمه صديقه سر درمياورد که محل ماجراجويى من و پسر عمه ها بود البته اگر جرات ميکرديم. بزرگتر ها بارها به ما گوشزد کرده بودند که خانه عمه همانند بسيارى ديگر خانه ها در شوشتر جن زده است و شرط احتياط آنست که تا ميتوانيم از شبستان خانه که به مارپيچ قناتها منتهى ميشد دورى کنيم چرا که هزاران سال است جن ها بهمراه فک و فاميل دور و نزديکشان در اين نقب ها زندگى ميکنند.

  اذعان ميکنم که من از اول هم علاقه خاصى به جن و پرى نداشتم بخصوص آنهايى که در خانه عمه صديقه مسکن داشتند. اصلا از ريخت و قيافه کريه "از ما بهتران" ساکن در شبستان هم زهره ام آب ميشد تا چه رسد به معاشرت با آنها.

  عليرغم اينکه ميدانستم جن ها به بچه ها علاقه خاصى دارند و در جسم آنها حلول کرده و آنها را جن ميکنند، نيرويى غير قابل کنترل مرا به شبستان نزديک ميکرد. همين ترس و حس کنجکاوى مرا تحريک کرده و به بازى کردن در شبستان خانه عمه واميداشت هر چند که نقب هاى سوت و کور و بى انتهاى شبستان خانه عمه بيش از اينها تاريک و رعب انگيز بود که به آسانى بتوان آنها را تسخير کرد.

بزرگترين خواهر بزرگ من که هميشه ميگفت مستراح خانه عمه شوشترى از شبستان خانه اشان هم ترسناکتر است، راست هم ميگفت. آنقدر کثيف و آلوده و متعفن بود که ما هروقت به شوشتر ميرفتيم در تمام مدت مسافرت از رفتن به توالت خوددارى ميکرد. حالا چگونه موفق به انجام اينکار ميشد خدا ميداند.

در همين سنين تا توانستم اين شهر تاريخى و خانه هاى جن زده اش را به باد استهزا گرفته و افراد خانواده را خندانده و فک و فاميل دور و دراز پدرى را که ريشه در اين شهر داشتند بخاطر همين دلقک بازى ها حسابى رنجاندم. فکر ميکنم بخاطر همان لودگى و شوخى هاى نامربوط و نا بجاى من بود که بالاخره عمه صديقه چند سال بعد خانه را فروخت و براى هميشه به اهواز آمد و خانه اشباح را به ساکنان اصليش يک مشت جن و پرى تحويل داد.

 البته بازنگشتن به شوشتر و ديدار خانه عمه به معناى پايان رابطه من با ارواح خبيثه نبود. از همان زمان ارتباط اشباح با من شروع شد. بارها درخواب به سراغم آمدند، در تاريکى به کمين من نشستند و هرگز از هزارلاى تخيلاتم بيرون نرفتند. و اين نزديکى و مراودت بدشگون در اهواز هم ادامه يافت.

در طول شش سال اول زندگى در اهواز خانه ما حمام نداشت و هر جمعه دو ساعت قبل از طلوع آفتاب پدر من و دو برادر بزرگترم را از خواب ناز ميپراند و اجبارا به حمام ميبرد. هر شب جمعه هر سه ما با سگرمه هاى درهم رفته ناله کنان از پدر ميپرسيديم:"آخه چرا صبح به اين زودى بايد برويم؟"

و پاسخ همواره يکى بود. "ما اولين مشترى ها خواهيم بود. نه تنها نوبت نمى نشينيم بلکه سرويس بهتر هم ميگيريم."

منطق درست بابا البته چيزى از زجر برخاستن از خواب دل انگيز صبحگاهى و تلو تلو خوردن خواب آلود تا حمام را در خيابان هاى خلوت و تاريک نمى کاست. و اين شکنجه در زمستان به مراتب غيرقابل تحمل تر بود.

من فکر ميکنم هيچ بنده خدايى براى نظافت شخصى مستحق پرداخت چنين بهاى گزافى نيست. دليل اصلى حمام گريزى من نه بخاطر تنبلى بود و نه به دليل لاقيدى نسبت به بهداشت و نظافت شخصى، هرچند که خدا ميداند هردو اين ايراد به من يکى وارد بود. علت رعب و وحشت من از حمام همانا داستانهاى بيشمارى بود که پدر از حضور جن و پرى در ميان آدميان برايمان تعريف کرده بود. بارها در کودکى باخود عهد کرده بودم که مادام العمر کثيف بمانم ولى کله سحر پا در حمام نگذارم.

داستان ضرب المثل معروف "قوز بالا قوز" را بابا اينطور براى ما تعريف کرده بود:"کوژپشتى سر صبح به حمام رفت. وقتى وارد شد با جمع بزرگى از ما بهتران روبرو شد که به دور هم گرد آمده و در صحن حمام مشغول پايکوبى بودند. کوژپشت از همه جا بيخبر فى الفور به جمع پيوسته و مشغول رقص شده و هلهله شادى سر ميدهد. يکى از جن ها که از رفتار دوستانه مرد قوزى خشنود شده بود به منظور پاداش کمراو را لمس کرده و قوزش را برميدارد. مرد که حالا از رنجى مادم العمر رهايى يافته بود باعجله از حمام خارج شده و دوان دوان به بازار رفته و دوست کوژپشتش را يافته و آنچه که امروز صبح براو رفته بود را براى دوستش بازگو ميکند.

کوژپشت شفا يافته که از شادى در پوست نمى گنجيد به دوستش ميگويد: "چه نشسته اى که از ما بهتران شيفته قوزى هاى شاد و شنگول هستند. خدا خيرشان دهد که قوز مرا از پشتم برداشتند."

دوست قوزى او با تشکر فراوان از دوستش بخاطر چنين بشارتى که به او داده بود نشانى حمام را گرفته و به خانه ميرود. مرد کوژپشت صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب از خواب برخاسته و خندان و رقصان بسوى همان حمام ميرود تا جن ها قوز او را هم برداشته و او را هم از رنجى جانکاه رهايى بخشند.

وقتى وارد ميشود جماعت بزرگى از مابهتران را ميبيند که براى عزيز از دست رفته شان عزا گرفته بودند و ميگريستند. مرد قوزى بلافاصله به ميان جمع رفته و مشغول رقص و پايکوبى ميشود. جن ها از رفتار ناشايست و توهين آميز مرد قوزى به خشم آمده و يکى از آنها براى تنبه او قوز کوژپشت ديروزى را برداشته و بر سر قوز اين يکى گذاشته و او را با دو قوز روانه خانه ميسازد."

من بيش از اينکه از جن و پرى داستانهاى پدر بترسم، از خاطرات شخصى خود بابا مو بر اندامم سيخ ميشد. روابط بابا با اشباح براى من براستى سئوال برانگيز و مشکوک بود.

يکبار به ما گفت: "يک صبح خيلى زود در حمام وقتى روى شکم دراز کشيده بودم و دلاک حمام مشغول کيسه کشيدن بود ناگهان نگاهم به ساق پايش افتاد و ديدم مثل حيوانات سم دارد. فهميدم جن است. از ترس رنگم پريده بود ولى خودم را کنترل کردم. کار دلاک که تمام شد با عجله و برخلاف عادت يک انعام خوب کف دستش گذاشتم و پريدم تو خزينه و آبکشى کردم و لباس پوشيدم. بعد هم بى سرو صدا و شتابان از حمام بيرون رفتم. هنوز از در خارج نشده بودم که مشدى خليل سرايدار حمام که سالها ميشناختم بطرفم د ويد. حتما دلهره و اضطراب را درچهره ام خوانده بود چون با لحنى دوستانه از من پرسيد:"حاجى کجا با اين عجله؟ اتفاقى افتاده؟" از ترس داشتم پس ميفتادم، نميدانستم چى بگم.

 مش خليل اصرار کرد: "آخه ما سالهاست که همديگر ر اميشناسيم حاج آقا. اگر کسى خدا نکرده اسائه ادبى کرده من شخصا از شما معذرت ميخواهم." نفس عميقى کشيدم و گفتم:"نه مشدى، مسئله اين چيزها نيست به خدا."

"پس از چى آنقدر ترسيدى؟"

سرم را جلو بردم و آهسته در گوشش گفتم:"ميدانى مشدى که دلاک حمام شما سم دارد؟"

و او با همان لحن آرام و در حاليکه به مچ پاى خودش اشاره ميکرد در گوشم گفت:" منظورت اينه مثل سم پاى من؟"

پس از شنيدن اتفاقاتى که در حمام براى بابا افتاده بود، هر جمعه که به حمام ميرفتيم قبل از هرچيز به پاى مشتريان دقيق ميشدم تا مبادا سم داشته باشند. بارها هم البته پاى باباى خود را وارسى کرده بودم. آخر اگر پدر من سر و سرى با اشباح نداشت پس اينهمه اطلاعات دقيق را از کجا بدست آورده بود؟ اين سئوالى بود که در آن دوران ذهنم را بشدت به خود مشغول ميداشت.

همين رفتار عجيب من در حمام، خيره شدن به پاى غريبه ها و يواشکى سرک کشيدن ناگهانى به هر گوشه و کنار کم کم حساسيت مشتريان را برانگيخت. حس ميکردم که مردم از من گريزان هستند و به محض اينکه مرا ميديدند جيغ ميزدند و فرار ميکردند.

آنچه که مرا بيش از هر چيز آزار ميداد رفتار پسرخوانده مشدى خليل سرايدار حمام که طبقه بالا ى حمام زندگى ميکرد بود. پسر يتيم هم سن و سال خودم که کم کم به ديدنش در آن محيط مخوف عادت کرده بودم. هرچند مصاحبت بااو فقط به محيط حمام آنهم هفته اى يکبار محدود ميشد، همبازى شدن با او تسکين خاطرى بود که برايم بسيار مغتنم و عزيز بود. و حالا به خاطر کارهاى عجيب و غريب من او هم از من گريزان شده بود. هربار که به حمام ميرفتم بهر بهانه از رويارويى بامن پرهيز ميکرد و به اطاق غرفه خود ميرفت و خود را از من پنهان ميکرد.

يکبار صبح زود که به حمام رفته بوديم به اطاقش رفتم ولى او هنوز خواب بود. خواستم بيدارش کنم تا باهم بازى کنيم ولى بمحض آنکه چشمانش را گشود و مرا در کنار خود ديد با وحشت از جا پريد و ديوانه وار فرار کرد. بدنبا لش دويدم و فرياد کردم:"پسر کوچولو! از من نترس، فرار نکن. فقط ميخواهم باتو بازى کنم."

و اين آخرين بارى بود که با پدر به آن حمام رفتيم. مدت کوتاهى پس از آن در حمام براى هميشه تخته شد. شايع شده بود که حمام مشدى خليل جن دارد و هيچ مشترى جرات بازگشت به آنجا را نداشت. بناى قديمى و متروک حمام هنوز که هنوز است دست نخورده باقى مانده.

و اکنون سالهاى درازى از آن دوران ميگذرد ولى من کماکان هر صبح جمعه ساعتها قبل از طلوع آفتاب به همان حمام متروکه شهر زادگاهم ميروم تا شايد دوست دوران کودکيم را دوباره ببينم.

و هر بار که تنهاى تنها بر لبه خزينه نشسته و خود را ميشويم بالبخندى بر لب بياد داستانهاى ترسناکى ميافتم که پدرهميشه از وجود جن ها در حمام برايمان تعريف کرده بود.

English version


Share/Save/Bookmark

Recently by Saeed TavakkolCommentsDate
On the Edge
1
Aug 31, 2012
I will become rain
-
Aug 25, 2012
باران خواهم شد
3
Aug 25, 2012
more from Saeed Tavakkol
 
Nazanin karvar

*

by Nazanin karvar on

بزنم به تخته من اصلا خرافاتی نیستم... ولی خب احتیاط شرط عقله!!! 

قیچی... قیچی... قیچی...

سوزن...سوزن...سوزن

سنجاق قفلی...سنجاق قفلی... سنجاق قفلی

عزیز جان شما هنوز اینجایین... 

 بسم‌الله... بسم‌الله...بسم‌الله

الوو

بسم‌الله... 

شما بیای این ورا من آبجوش میریزم زمین دیگه خودتان میدانید... تصمیم پای خودتان است

 

مرسی :)