خوب, بد و زشت: بهرام بیضایی, داریوش مهرجویی, و مسعود کیمیایی


Share/Save/Bookmark

خوب, بد و زشت: بهرام بیضایی, داریوش مهرجویی, و مسعود کیمیایی
by Saeed Siadat
17-Feb-2012
 

شاید بدلیل خصلت "کمال گرایی" که بد یا خوب در من موجود است: از هیچ فیلم, کتاب، مقاله یا اتفاقات روزانه بسادگی گذر نمی کنم و حتا اگر آن را عنوان هم نکنم جایی از ذهنم را اشغال می کند. احتمالا در آینده مطالبی با عنوان اندر حکایت "گیر دادن" به همه چیز و همه جا و همه کس خواهم نوشت!

بعنوان علاقمند به سینما، کتاب و مسائل اجتماعی، مواردی از دست کم گرفته شدن بیننده یا خواننده می بینم که کم هم نیست و جاهایی هم حتا تا حد توهین به شعورآدمها پیشروی دارد. در اینجا من درباره کارگردانان و فیلمهایشان نظرات خودم را می گویم، قضاوت با خواننده احتمالی مطلب است.

در فیلم زیبا و تاثیر گذار "باشو غریبه کوچک" صحنه ایست که "مادر" - سوسن تسلیمی - "باشو" را در آب رودخانه و با صابون می شوید و بعد از مدتی می گوید: "سفید نمی شه که نمی شه" و دخترکی به پوست او دست می کشد که ببیند پاک می شود که احتمالا تحت تاثیر صحبتهای بزرگترها درباره رنگ سیاه او اینکار را می کند. در شنبه بازار بچه ها و بزرگتر ها برای دیدن اواز جلوش رژه می روند و درباره پوست سیاهش متلک می گویند و حتا یک نفر نیست که از دیدن پوست تیره "باشو" تعجب نکند. معنایش اینست که در شمال ایران هیچکس سیاهپوست یا پوست تیره ندیده است. حالا اگر به ترانه گیلکی یا مازندرانی

بشو بشو من ترا نخام
"سیاهی" من ترا نخام

توجه کنیم باید بپرسیم، "سیاه" در این ترانه از کجا آمده، "ی" نسبت به سیاه، بدون شک اشاره به شخص "سیاهی" هست; و مساله نخواستن در این ترانه محلی بخاطررنگ پوست است حتا اگر حمل بر عشوه هم شود. این ترانه نشان می دهد که اهالی شمال ایران با سیاهان یا تیره پوستان آشنا بوده اند و گرنه چنین ترانه محلی ای پا نمی گرفت, ترانه های محلی جزء "فولکلور" هستند نسل به نسل و سینه به سینه انتقال پیدا کرده اند.

یادمان باشد این فیلم در زمان جنگ اتفاق می افتد و سالها بعد از آنکه شمال رفتن آخر هفته برای خیلی از ایرانیها تفریح شده بود. بسیار بعید می دانم در بین مسافرین شهرستانهای مختلف یک خوزستانی یا بوشهری یا یکی دیگر از بنادر جنوب با پوست تیره یا سیاه، گذرش به خطه شمال نیفتاده باشد آیا بیضایی بر این باور است که دیدن سیاهپوست در شمال ایران "نوبرانه" است؟

در فیلم "غریبه و مه" فیلم خوب دیگری از "بهرام بیضایی" که داستان در روستایی کوچک اتفاق می افتد در صحنه های مختلفی شاهد بافت مذهبی روستا مثل اذآن گفتن یا نماز خواندن جمعی اهالی هستیم، اسم شخص غریبه هم "آیت" است، که اشارتی مذهبی است. آنوقت یکی از مراسم چند گانه آیین ورود و پذیرش در جمع روستائیان, شرکت در مسابقه "شراب خواریست"! که در مغایرت تأم و تمام با بافت مذهبی روستا است و جدا از دنیای واقعی.

این صحنه از داستانی کودکانه برداشت شده و به عین تکرار شده. "آیت" که نمی تواند حریف میدان "شرابخواری" باشد در هنگام مسابقه و لاجورعه سرکشیدن قدح شراب ,از زیر میز لگدی به پای حریف می زند و او لب از قدح شراب می گیرد و "آیت" پیروز می شود.

من این داستان را در کودکی خونده بودم و بنا به خصلت بد جنسی خودم, لگد زیر میزی هم کاملا یادم مانده. علت گنجاندن چنین صحنه ای سطحی و متعلق به داستانی کودکانه و "لایتچسبک" به بافت و کلیت اثر در فیلمی جدی با اشاراتی فلسفی - عرفانی چیست؟

در فیلم "مرگ یزدگرد" زبان نمایشنامه زبان زیبا و فاخر ساسانی می باشد برگرفته از متون ادبی پیشینیان. من متن های دیگر نمایشنامه های "بیضایی" مثل "طومار شیخ شرزین" و "دیباچه ی نوین شاهنامه" را خوانده ام و به شناخت ادبی او آگاه هستم و همین موضوع باعث شد که این مطب را بنویسم.

در صحنه ای فیلم, سرداران "یزدگرد شاه" خانواده آسیابان را بحال خود می گذارند و بقیه استنطاق را به بعد از مشاوره آن خانواده با هم محول می کنند و سربازی را مامور گوش .سپردن به حرفهای آنان می کنند سرباز از هر روزنه ای سر می کشد تا دست آخر با عتاب زن آسیابان روبرو می شود که باعصبانیت می گوید: "بزن بچاک"! کجا در زمان ساسانیان "بزن بچاک" در صحبتهای روزانه وجود داشته؟ علت استفاده از چنین کلماتی غیر از "حال" دادنی سطحی به تماشاگر چه می تواند باشد؟ آن زبان فاخر ساسانی طول نمایشنامه برای لحظه ای "الکن" می شود، حیف بود.

از "داریوش مهر جویی" فیلم "سارا" را دیدم، بر اساس نمایش "خانه عروسکها" اثر "هنریک ایبسن" و در سالهای دور دو فیلم خوب "گاو" و "دایره مینا" هر دو بر اساس نوشته های "غلامحسین ساعدی". چندان حوصله دیدن فیلم های "عرفانی" آبکی را ندارم و مهر جویی مدتیست که مرتکب این فیلمها می شود و شروعش هم از "هامون" بود که در زمان خودش مثل "قیصر" دیالوگ حفظ کن های حرفه ای پیدا کرده بود.

"سارا" " است. داستان زنی شوهر دار است که برای پرداخت مخارج معالجه شوهرش زیر بار قرض رفته بدون اطلاع شوهر و زیر فشارطلبکار، قصد دارد پول را تهیه کند. او هر نیمه شب اتاق خوابش را ترک می کند و بزیر زمین خانه میرود و تا صبح به دوختن لباس مشغول می شود و اینکار بمدت سه سال ادامه می یابد. من داستان اصلی را نخوانده ام. داستانی اروپایی را "وطنی" کرده ایم در برداشت وطنی شوهر بعد از سه سال به زنش می گوید: تو از کی عینکی شده ای؟ بی توجهی مرد به زن را در جامه مرد سالاری دیده ایم اما بی توجهی مرد بخودش را نه این آقا که نشانه هایی مذهبی در رفتار و کردارش دیده می شود، یکبار هم در طول این سه سال بخاطر خودش هم که !شده بفکر هم تختیش نیفتاده!، بهوت افسرده کرتاهه. نه شب جمعه سنتی، نه یک غلت ناقابل و یا یک بیداری اتفاقی نیمه شب, بقصد قضای حاجت، "بول" یا "غایط".

من دو فیلم "قیصر" و "گوزنها"ی کیمیایی را دوست دارم. از فیلمهای بعد ازانقلابش بدم می آید و اوج این بد آمدن فیلم "رییس" است.

مسعود کیمیایی به "چاقو" بعنوان شیئی "تو دل برو" خیلی علاقه دارد. آنرا با دلیل و بی دلیل در فیلمهایش بکار برده، می برد و بی شک در کارهای آتی هم بکار خواهد برد در یکی از فیلم هایش "فرامرز قریبیان" روزنامه نگاری است که بنا بخصلت روزنامه نگاری به تفکر روشنفکری نزدیک است. او برای دیدن فرزندش به آلمان می رود، روزی در حین گردش باسه جوان نژاد پرست در گیرو بضرب چاقو مجروح می شود، با کمک پسرش و در حال خونریزی مسافت زیادی را پیاده طی می کند، و هیچ پلیسی هم سر راهشان قرار نمی گیرد که حد اقل در آلمان پذیرفتنی نیست و در این "ماراتن" راهپیمایی این ترجیع بند را مدام تکرار می کند. چقدر بد است که آدم جلوی پسرش کتک بخورد.

در آخر فیلم این "روزنامه نگار" با قطار به شهر "زولینگن" می رود که, "زنجان" آلمان است و "چاقو" هایش توی دنیا معروف، به یک "چاقو" فروشی می رود و بعد از اینکه فروشنده می پرسد کدام را می خواهید، دوربین با یک "پن" عاشقانه "چاقو" های نصب شده بر دیوار را نشان می دهد و او مثل یک خبره "تیغ کش" یکی را نشان می دهد، و احتمالا دیالوگ "قدرت" را در "گوزنها" بخاطر می آورد: "سید, پس کجاست اون چاقوی دسته سفید خوش دست کار زنجونت" و با یک "چاقوی دسته سفید خوش دست کار زنجون آلمان" از فروشگاه بیرون می آید، دوباره با قطار به شهری که کتک خورده برمی گردد به همان محله می رود و با آن شیئی "تو دل برو" سه جوان را "کارتی" می کند و فیلم پایان می گیرد.

حالا دانستید چرا می گوییم ایشان به "چاقو" علاقه خاصی دارد. روزنامه نگار "تیغ کش" نمی توانست در همان شهر چاقویی تهیه کند، می بایست حتما به "زولینگن" آلمان سفر کند.

برای "کیمیایی" فرقی ندارد روشنفکر روزنامه نویس باشی یا "سید" هروئین فروش "گوزنها" یا قاتل ناموس از زندان آزاد شده "اعتراض"، باید یک "چاقوی دسته سفید خوش دست کار زنجون" داشته باشی کار "کیمیایی" هیچوقت بدون" ضامندار" پیش نرفته.

در فیلم "اعتراض" "کیمیایی" صحنه ای در تاکسی دارد که دیدنیست، او بجای استفاده از فیلتر برای جلوگیری از "رفلکت" در شیشه جلوی اتوموبیل کاری کرده که به عقل جن های هالیووو هم نمی رسید. شیشه جلوی اتومبیل را از قاب در آورده بود و تاکسی بدون شیشه جلو حرکت می کرد، وقتی "شیشه" نباشد "رفلکت" هم نخواهد بود.

"مارکز" در سخنرانی دریافت جایزه ادبی "نوبل" گفت: چیزی که شما آنرا 'رئالیسم جادویی' می نامید، برای مردم آمریکای جنوبی واقعیت های روزانه است و دو نمونه آورد, من یکی را می آورم. رئیس حکومتی بعد از شیوع بیماری "سرخک" دستور داده بود چراغهای شهر را نارنجی کنند تا بیماری دیده نشود. شیشه که نباشد رفلکت هم نیست!

در فیلم "تیغ و ابریشم" تریلی ای حاوی محموله ی قاچاق در دل کویر در حرکت است، در استراحت بین راه سرکرده قاچاقچی ها را می بینیم که بالباسی کاملا سفید نشسته روی یک صندلی تاشو و کتاب " آرواره ها" را می خواند! حالا چرا لباس سفید،؟

!اگر در"کویر نمک" بود می شد گفت قصد "استتار" دارد و چرا این کتاب خاص؟ بنظر می رسد "کیمیایی" در فیلمهای بعد از انقلابش روشنفکرها را "تیغ کش" و "قاچاقچی" هارا روشنفکر نشان می دهد در لحظات پایانی فیلم، که روزی آفتابیست تریلی قاچاق بسمت پمپ بنزین که در فاصله حدود پنجاه متری جاده است می راند.

بر اساس سناریو، راننده "لات جوانمرد" تریلی دراثر عذاب وجدان تصمیم به انفجار تریلی می گیرد از آنجایی که نور چراغها وانفجار پمپ بنزین و شعله های آتش در شب زیباتر است در فاصله پیمودن آن پنجاه متر ناگهان شب می شود. در این فاصله غروب هم شب نمی شود چه رسد به روز روشن آفتابی.

در"سربازان جمعه" کیمیایی، چهار سرباز به مرخصی آمده و گروهبانشان به این نتیجه می رسند که طبق معمول قانون را خود بدست بگیرند، با رهنمود یکی از آنها که می گوید: از "تیزی" استفاده نمی کنیم! کیمیایی دست به ریسکی بزرگ می زند; یادمان باشد اینها جوانان نسل جدیدند ولی کلام نسل کیمیایی را در دهان دارند "تیزی". آنها به کارگاه خراطی مراجه می کنند و سفارش پنج چماق خراطی شده می دهند!

برای اولین بار کیمیایی "چاقو" را در فیلمی کنار می گذارد و "چماق" جایش را می گیرد این حرکت "انقلابی" از "چاقو" به "چماق" امیدواری کاذبی را نسبت به بهبود کیمیایی ایجاد کرده بود ولی پوستر فیلم "محاکمه در خیابان" امید ها را بر باد داد و دوباره "چاقو" به فیلم کیمیایی باز گشت و بخاطر جبران مافات بر روی پوستر فیلم هم جا گرفت تا طرفدارانش با آسودگی خیال از اینکه "کیمیایی" راهش ادامه دارد به دیدن فیلمش بنشینند.


Share/Save/Bookmark

more from Saeed Siadat
 
Anahid Hojjati

thanks for your article

by Anahid Hojjati on

i  found your criticism valid. iranian people have a habit of too much admiration for famous people and just continue bah bah ahsant them without thinking of true value of their works.


aynak

عجله داشتی مجبوربودی بنویسی؟

aynak



ما نفهمیدیم این نوشته را چگونه ارزیابی کنیم.  قرار است مروری بر کارهای
این ۳ نویسنده/کارگردان باشد؟  پس چرا انتخابی است؟ قرار است برهه ای از
زمان باشد؟   بنظر نمیرسد.   قرار است در قسمت خوب ها بد های پارازیت معرفی
شود؟   بابا جان ۳ تا از کارگردان های مطرح  را که نمیشود اینجوری سرسری
جمع  کرد و آخرش هم خوب و بد و زشت