مصاحبه ای با سیمین دانشور درباره ی زندگی نیمایوشیج


Share/Save/Bookmark

مصاحبه ای با سیمین دانشور درباره ی زندگی نیمایوشیج
by Sadra
15-Nov-2009
 

گفتگويي با شهرزاد مهربان داستان نويسي ايران، خانم دكتر سيمين دانشور

بهانه ي حضور، نيما بود و در سيزدهم دي ماه هشتاد و پنج مقارن با چهل و هفتمين سالگرد خاموشي پدر شعر نوين ايران، به ديدار همسايه اش رفتيم. خانه اي در تجريشِ شلوغ، بياد روزگاري كه اينجا يكسره جاليز بود و خانه اي چند برپا شده بود و نيما، جلال را به همسايگي فراخوانده بود و اين اجابت، حضور بسياري را در خانه جلال، بهانه كرد. وقتي مي نشيني، حضور بسياري از قلل هنر، ادبيات و شعر معاصر ايران را حس مي كني. صداي نيما يوشيج، غلامحسين ساعدي، اخوان ثالث، سهراب سپهري، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسيار ديگراني كه همآواي جلال آل احمد و سيمين دانشور بودند و مهرباناني كه بيداري آموزِ امروز و فرداي ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمين سال تولد سيمين دانشور، بانوي داستان نويسي ايران فرصتي براي يادكرد آن سالهاي دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ي كلام شيرينش مهمان كرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.

عظيمي : خانم دانشور بسيار خوشحاليم كه امروز در سالگرد خاموشي نيما در حضور شما، همسايه و هم كلام آن بزرگمرد هستيم. از نيما و خاطراتي كه با او تا زمان خاموشي داشتيد بگوييد.

دانشور: آقاي نيما، خدا بيامرزدش. چقدر حيف شد. خيلي مرد نازنيني بود. يكي از بزرگان قرن معاصر بود. البته همه شون به راه خودشون رفتند. عاليه خانم آمد و گفت: نيما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالاي سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، يعني درست نيما. به حدي اين مرد صاف بود. به حدي اين مرد مهربان بود. با من هم خيلي دوست بود. براي طاهباز تعريف كردم، نوشته طاهباز. تعريف كردم كه جلال قران را باز كرد بالا سرش و اومد. طاهباز گريه اش گرفت. اومد الصافات صفا و واقعاً چقدر اين مرد، صاف بود.

عظيمي: در باره بيماري و علت مرگ نيما بگوييد.

دانشور: باعث مرگ نيما شراگيم بود. شراگيم شر بود خيلي. گفت مي خوام برم شكار. زمستون بود. پيرمرد رو برد يوش. اونجا سينه پهلو كرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به يوش. مجبور شدن برش گردونن. اينجا ما رفتيم پيشش. گفت شراگيم منو كشت. براي اينكه منو برد يوش، براي شكار و من سرما خوردم. وقتي عصرا مي رفتيم پيشش, مي گفت يك زني مي اومد كه كارامون رو بكنه. عاليه كه اينجا كار مي كرد و تازه عاليه خانم نمي رسيد. خانومه مثل جغد به من نگاه مي كرد. مثل اينكه مرگ منو حدس مي زد و ديگه مرد. و رفت تا لب هيچ. خيلي حيف شد.

عظيمي: زماني كه نيما فوت مي كنه جنازه اش يك روز مي مونه و روز بعدش تشييع جنازه مي شه. چرا؟

دانشور: خاطرم نيست.

عظيمي: مي دانيم كه در ساعت دو نيمه شب نيما فوت مي كنه و جلال مياد سر داغ پيرمرد رو در آغوش مي گيره ولي عصر همان روز، شاملو براي گرفتن آخرين عكس نيما به سراغ هادي شفائيه ميره و فردا صبح دفنش مي كنند. چرا جنازه نيما يك روز بر روي زمين مي مونه؟

دانشور: نيما رو به عنوان امانت دفنش كردن تو امامزاده عبدالله. خيلي اومده بودن و بعدها بردنش يوش. بعد وقتي كه يوش را مهاجراني درست كرد، نعشش رو بردن يوش.

عظيمي: نيما در وصيت نامه اش گفته كه علاوه بر نظارت و كنجكاوي دكتر معين، جلال و جنتي با هم در جمع آوري آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نيما، در رابطه با جمع آوري آثار كمك چنداني نكرد؟

دانشور: طاهباز جمع آوري كرد. جلال كمك كرد. جنتي هم كمك كرد.

عظيمي: نيما براي شما شعر هم مي خواند؟

دانشور: بله بيشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش مي گفت من يه رودخانه اي هستم كه از هرجاش ميشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ريخته ام كه خوب يادمه. گفتم نيما اينو تقديم كن به من. نمي كرد. اينكاره نبود.

عظيمي: گويا نيما بيشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشري دائم داشت.

دانشور: بله، مي اومد اينجا مي نشست. صبح مي اومد اينجا پيش من. من عصرها درس داشتم. يك تخته سنگ بود اينجا. اينجاها همه بيابون بود. ما اينجا براي نيما آمديم. گفت اينجا يك زميني هست بيايين بسازين. تقريباً ما شب وروزمون با نيما بود. صبح مي آمد دنبال من، با هم مي رفتيم راهپيمايي.

عظيمي: اينجا با نيما هم مي رفتيد از دشتبان سيب زميني مي خريديد.

دانشور: نه، سيب زميني نمي خريديم، حق الماله بود. پنج شش تا سيب زميني بهش مي داد دشتبان. مي دانست مرد بزرگي است، اما نمي دانست چرا بزرگ است. اينو مي برد، نهارش بود. مي رفتيم، سيب زميني ها رو كنار آتش مي چيد . خاك روش مي ريخت. بعد سوراخ سوراخ مي كرد و مي رفتيم. راه مي رفتيم. شعر مي گفت. بعد مي گفت سيب زميني هام پخته. مي اومد سيب زميني هارو تو يه پاكت مي گذاشت. مي گفت اين نهارمه. مي گفتم اين نهارته فقط. مي گفت: شام منم هست. مي گفتم: چرا ! مي گفت: نمي خوام نونخور عاليه باشم. و بعد مي دوني چي مي گفت كه خيلي دلم مي سوخت. مي گفت كه وزارت آموزش، ماهي 150 تومن بهش مي داد، بشرطي كه نياد. چون كارمند وزارت آموزش بود. خيلي خاطره از نيما دارم. گفته بودن كه تو نيا، براي اينكه متلك مي گفت بهشون. چيزايي مي گفت كه اونا درست نمي فهميدن. مي گفتن كه اين 150 تومن رو بيا بگير و نيا. اينم نمي رفت. 150 تومن هم پول «ترياكش،» كفش و پوشاكش مي شد.

عظيمي: ارتباط دوستان نيما با شما چگونه بود و چرا دوستان نيما براي ديدنش به اينجا مي اومدند؟

دانشور: همه را ما به وسيله نيما شناختيم. اينجا قرار مي گذاشت، چون عاليه خانم راه نمي داد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانك اومده. بچه رو آورده. مي خواد غذا بپزه. به نيما گفته بودم مهماناتو بردار بيار اينجا. شاملو، اخوان، همه ي مريداش. فروغ فرخزاد. ديگه خيلي ها بودند. بيشتر شاملو مريدش بود. ولي شاملو راه ديگه اي رفت. شاملو شعر سپيد گفت. منتها خب شاعري درجه اوله. حالا به هر جهت، اين نيما اعجوبه اي بود واسه خودش. نيما بدعتگذاره. خيلي مهمه نيما در تاريخ ادبيات. نيما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم مي اومد اينجا. همه شون كه مي خواستن نيما رو ببينن، مي اومدن اينجا. كه من آشنا شدم با اونا.

عظيمي: هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قياس مي كنيد؟

دانشور: آدم هاي حسابي دراومدن دوره ي نيما. حالا كسي نيست. كسي نيست جايگزين اونها. مثلاً جاي شاملو هيچكي نيست به عقيده من. جايگزين فروغ فرخزاد هيچكي نيست. اخوان هم هيچ كي نيست. نيما كه هيچكس نيست. (با تاكيد).

عظيمي: شما به يوش هم رفته بوديد؟

دانشور: سه چهار بار به يوش رفتيم. مهموني مي داد نيما. ما اونوقت با قاطر مي رفتيم يوش و خيلي راه سختي بود.

عظيمي: از كدوم مسير مي رفتيد؟

دانشور: يادم نيست. ولي نوره ديگه. از راه ساري مي رفتيم نور. بعد مجبور بوديم با قاطر بريم يوش. من و جلال و نيما. شراگيم خيلي شر بود.

عظيمي: آيا قبل از ازدواج با جلال، نام نيما را شنيده بوديد؟

دانشور: چرا نشنيدم؟ نيما معروف شد. خيلي زياد. مي شناختم. شعرش را هم مي خوندم، ولي اون رو نديده بودم. منتها وقتي اومديم، خود نيما به جلال تلفن كرد. جلال خيلي مريدش بود. دعواشونم شد. ولي با اين حال پيرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال مي گفت كه نيما به او تلفن كرده بود و گفته بود كه اينجا يك زميني هست نزديك خونه ي من. گفت پاشيد بياين. اينجا تمام جاليز بود.

عظيمي: نيماي شاعر با نيماي شوهر چه تفاوتي داشت و رابطه ي نيما و عاليه چگونه بود؟

دانشور: وقتي براي رابطه ي خانوادگي نبود.

عظيمي: فكر مي كنم كه ما به نسبت سن، خيلي زود نيما رو از دست داديم. شايد يكي از دلايلش اين بود كه اون در زندگي شخصي اش يك آيدا كم داشت. اونطوري كه شاملو مي گه كه من در شرايط بسيار سخت نوميدي، با آيدا به زندگي بازگشتم و آيدا او را با فداكاري تيمار كرد. اين را نيما در زندگي خودش نداشت.

دانشور: درسته. او آيدا كم داشت.

عظيمي: يكبار هم نيما براي ارتباط نزديكتر عاطفي با عاليه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار مي كند كه تو آنقدر با او خوب هستي؟ به من هم ياد بده كه من هم با عاليه همان كار را بكنم؟

دانشور: من گفتم آقاي نيما كاري كه نداره، به او مهرباني كنيد، مي بينيد اين همه زحمت مي كِشَد، به او بگوييد دستت درد نكند. در خانه ي من چقدر ستم مي كِشي. جوري كنيد كه بداند قدرِ زحماتش را مي دانيد. گاهي هم هديه هايي برايش بخريد. ما زنها، دلمان به اين چيزها خوش است كه به يادمان باشند. نيما پرسيد: مثلاً چي بخرم؟ گفتم: مثلاً يك شيشه عطرِ خوشبو يا يك جورابِ ابريشميِ خوش رنگ يا يك روسريِ قشنگ … نمي دانم از اين چيزها. شما كه شاعريد، وقتي هديه را به او مي دهيد يك حرفِ شاعرانه ي قشنگ بزنيد كه مدتها خاطرش خوش باشد. اين زن اين همه در خانه ي شما زحمتِ بي اجر مي كشد. اجرش را با يك كلامِ شاعرانه بدهيد، شما كه خوب بلديد. مثلاً بگوييد: عاليه! ديدم اين قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برايت خريدَمِش. نيما گفت: آخر سيمين، من خريد بلد نيستم، مخصوصاً خريد اين چيزها كه تو گفتي. تو مي داني كه حتي لباس و كفشِ مرا عاليه مي خرد. پرسيدم: هيچ وقت از او تشكر كرده ايد؟ هيچ وقت دستِ او را بوسيده ايد؟ پيشاني اش را؟ نيما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر ميوه ي خوبي ديديد مثلاً نارنگيِ شيرازيِ درشت يا ليمويِ ترشِ شيرازيِ خوشبو و يا سيبِ سرخِ درشت، يكي دو كيلو بخريد و با مِهر به رويش بخنديد … نيما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگويم عاليه! بارِ خاطرم به تو بود. نيما خنديد، از خنده هاي مخصوصِ نيمايي و عجب عجبي گفت و رفت. حالا نگو كه آقاي نيما مي رود و سه كيلو پياز مي خرد و آنها را براي عاليه خانم مي آورد و به او مي گويد: بيا عاليه. عاليه خانم مي پرسد: اين چي هست؟ نيما مي گويد: پيازِ سفيدِ مازندراني، خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم مي گويد: آخر مردِ حسابي! من كه بيست و هشت من پياز خريدم، توي ايوان ريختم. تو چرا ديگر پياز خريدي؟ نيما باز هم مي گويد كه خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم آمد خانه ي ما و از من پرسيد كه چرا به نيما گفته ام پياز بخرد. من تمام گفتگوهايم را با نيما، به عاليه خانم گفتم. پرسيد: خوب پس چرا اين كار را كرد؟ گفتم: خوب يك دهن كجي كرده به اَداهاي بوژوازي. خواسته هم مرا دست بياندازد و هم شما را. يك شب يادمان نيما گرفتند تو دانشكده هنرهاي زيبا. قضيه ي پياز رو گفتم. كه عوض اينكه بره كادو بخره، گفت بيا عاليه، پياز.

عظيمي: يكي از ويژگي هاي شخصي نيما، طنزپردازي و اجراي مسلط حالات افراد بود.

دانشور: آره، خيلي ادا درآوردن رو بلد بود. اداي جلالو درمي آورد. اداي منو درمي آورد. مي گفت وقتي تو وارد مي شي، عينهو اسبايي، فقط شيهه كم داري. چون من خيلي اسب دوست داشتم. اينجا سواري مي رفتم با يارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرايه مي كرديم، مي رفتيم سواري. مي گفت عين اسبي. عين من ادا درمي آورد.

عظيمي: جلال در خرداد ماه 1332 نامه اي تحت عنوان كدخدا رستم به نيما مي نويسه. با توجه به اينكه نيما يك نيشي را در رابطه با لادبن خورده بود و در اين اواخر نيما ديگه از لادبن نااميد شده بود، چون هيچ نامه اي با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروي گرفتار شده بود و يك نفرتي هم از حزب توده پيدا كرده بود و خليل ملكي و جلال هم در زمان نوشتن اين نامه از حزب توده جدا شده و نيروي سوم را راه انداخته بودند. آيا جلال هنوز فكر مي كرد كه ممكن است نيما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشي كه هميشه نيما نسبت به حزب توده داشت و هيچ وقت حزبي نبود. حتي در پايان نامه اي كه به احسان طبري مي نويسد، مي گويد كه: آنكه منتظر است روزي شما را بيش از خود در نظر مردم ناستوده ببيند. نيما هم در اون نامه به جلال مي نويسه كه تو به هر شكلي دربيايي، مي شناسمت. تو همون جلال خودمي. جلال با توجه به شناخت نزديكي كه از نيما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟

دانشور: يعني مي دونيد نيما با توده اي ها ور رفت . يك برادري داشت بنام لادبن كه اين روسيه رفته بود. خيلي دلش مي خواست اينم بره روسيه. ولي اين كه سياسي باشه نه. سياسي نبود. ته اش سياسي بود. نيما آرزوش بود بره پيش لادبن. مي شه گفت كه اون نامه اي كه جلال مي نويسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. مي دونيد اونا زياد روي مي كردند. سر مصدق كه توده اي ها قاطي كردند خودشون رو تقريباً، كه مصدق فهميد و دكشون كرد. احسان طبري و اينا هم بودند. ديگه نيما وازده شد از حزب توده.

عظيمي: در سال 1333 هم نيما را بازداشت مي كنند.

دانشور: همين شعر ( واي بر من ) را كه گفت: كشتگاهم خشك مانْد و يكسره تدبيرها / گشتْ بي سود و ثمر. / تنگناي خانه ام را يافت دشمن، با نگاهِ حيله اندوزش / واي بر من! مي كند آماده بهر سينه يِ من، تيرهايي / كه به زهرِ كينه، آلوده ست. / پس به جاده هاي خونين، كلّه هاي مردگان را / به غبارِ قبرهاي كهنه اندوده / از پسِ ديوارِ من بر خاك مي چيند / وز پيِ آزارِ دل آزردگان / در ميان كلّه هاي چيده بنشيند / سرگذشتِ زجر را خوانَد. / واي بر من! / در شبي تاريك از اينسان / بر سر اين كلّه ها جنبان / چه كسي آيا ندانسته گذارد پا؟ /
شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بيشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.

عظيمي: بعد از 28 مرداد هم نيما شعر و يادداشت ها رو پيش شما گذاشته بود؟

دانشور: بله. يك گوني شعر داشت. قلعه سقريم اينا، همه پيش ما بود. شعرهاش پيش ما بود. اينجا مي گذاشت شعرهاشو. مي ترسيد. پشت كاغذ سيگار، روي كاغذي كه اگه گير مي آورد.

عظيمي: من حتي شعرهاش رو، روي برگه هاي بانك ملي هم ديدم.

دانشور: درسته. بعد ديگه من كاغذ بردم. يك دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو اين جا بنويس. ديگه مي نوشت. بعد اينا پيش ما بود كه عاليه خانم اومد اونا رو برد.

عظيمي: نيما در يادداشتهاي روزانه از افرادي كه به خانه شما مي آمدند صحبت مي كنه. مثلاً از امام موسي صدر يا مهندس رضوي. چه خاطراتي از آن ديدارها در ياد شما مونده.

دانشور: نيما به موسي صدر حسودي اش شد. موسي صدر خيلي خوش تيپ بود. حالا ليبي (قذافي) يا گمش كرده يا كشتدش، نميدونم. غروب بود. موسي صدر اومد، در زد. اون يكي از زيباترين مردهاي دنيا بود. چشم هاي خاكستري، درشت، زيبا. لباس آخونديش هم شيك، از اين سينه كفتري ها. من در رو باز كردم. گفتم ببينم! شما امامي، پيغمبري! توحق نداري اينقدر خوشگل باشي! خنديد. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بيا تو. اومد تو. نيمام كه هميشه اينجا بود. ديگه من نرسيدم چايي به نيما بدم. نيما تو خاطراتش نوشته كه: سيمين محو جلال امام موسي صدر شد و چايي ما رو خودش نداد و منم چايي نخوردم. موسي صدر سه چهار روز اينجا موند. نيما خيلي حسوديش شد. نيما خيلي وسواسي بود. بايد چايي رو خودم مي ريختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اينقد خالي باشه. خودمم مي دادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خيلي زيبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتيم قم. او رئيس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربي ترجمه كرد.

عظيمي: امام موسي صدر ترجمه كرد؟

دانشور: بله. آورده برد براي مون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه ديگه بيروني و اندروني بود. ولي ميديدمش. شام و نهار اينا مي ديديمش.

عظيمي: از وضعيت خانه نيما در اينجا بگوييد. گويا داشتن خرابش مي كردن.

دانشور: من نگذاشتم خراب كنن. من داشتم مي رفتم «سلموني». ديدم بناي اصلي رو دارن خراب مي كنن. فوري اومدم خونه. تلفن كردم به شهردار تجريش و رئيس ميراث فرهنگي، آقاي بهشتي. اينا فوري اومدن. گفتم اينا دارن خونه اصلي رو خراب مي كنن و اين ميراث فرهنگيه. با هم رفتيم. عروسه اومد گفت كه مي خواهيم اينجا را خراب كنيم و آپارتمان بسازيم. اينا نذاشتن، رفتن قولنامه كردند. اما خونه ي من رو هم قولنامه كردند. كه اين دو تا ميراث فرهنگي شد.

عظيمي: نيما مي گويد كه دنيا، خانه ي من است و به تعبيري، اينجا خانه ي دنياست. خانه اي كه نشانه ي ادبيات و ميراث فرهنگ معاصر سرزمين ماست و سپاس از شما كه در اين گفتگو شركت كرديد.

13/10/1385
محمد عظيمي

« تذكر: كلماتي كه زير آن خط كشيده شده است، نياز به اصلاح و يا حذف دارد كه با نظر خانم دانشور امكان پذير است»
«این مصاحبه برای نخستین بار در مجله ی گوهران (ویژه ی نیما یوشیج) به چاپ رسیده است »
Source: //www.nimaushij.blogfa.com/post-22.aspx


Share/Save/Bookmark

more from Sadra
 
Ali P.

Very interesting

by Ali P. on

Thanks for posting.