در این روز ها، پاریس قابل تحمل نیست !
باز شهر به دست توریستها افتاده و ژاپنی ها، چینی ها، و از همه بد تر امریکائها با حضور دلخراششان، مزاحمت را به حد اعلا رسانیدند.
حوصله رانندگی یا با موتور رفتن را ندارم، با مترو میرم،مقصد سن لازار است. در آن ساعت شلوغ و در آن انبوه عطر و بوی خاک و عرق، به آخرین واگن ترن وارد میشوم و بی آنکه جا به کسی بدهم،در کناری از واگن مینشینم و شروع به خواندن نشنال گئوگرفیک میکنم.
---
توجهی به اطراف ندارم،صدای توریستها دیگر امواج مغزئ افکار من را خراش نمیدهند،گوشی در گوش دارم و به موزیک جاز گوش میدهم.
شناور در این لحظه دلخوشی بودم که به ایستگاه شارون میرسم، تعدادی از توریستها پیاده میشوند، صندلی روبه روی من خالیست و به ناگه، یک زن در آنجا مینشیند ...
لبخند میزند،لبخند میزنم.. به کناری خیره میشود بی آنکه بداند که با چشمهایم بی سر و صدا او را به مکالمه با خود میگیرم .
نیم چکمه پوشیده است و با شلوار سبزش هم خوانی دارد... پیراهنی با گلهای ریز، مثل شکوفههای گیلاس به تن دارد که به راحتی میشود برجستگی سوتین را دید.یک کیف صورت رنگ مارک دار به شانه دارد و انگشتانش پاک از فلز!
همچنان که او را زیرکانه بر انداز میکنم، او هم مصرانه من را ازشیشه کنار پنجره میپاید و در آن دنیای سرد فلز و شیشه نگاههایمان موازی افکارمان میشود و اندکی بعد نگاهم را از او میدزدم و به خواندن ادامه میدهم.
کلمات را میخوانم ولی بی آنکه از آنان جمله ایی بسازم...با پریشانی به سراغ دفتر یاد داشت میروم تا شاید با نوشتن و سر هم کردن حروف الفبا، احساساتم را بیان کنم.
---
با اندکی توقف و با دیدن دوباره او،فکرهایم از نرودا الهام میگیرد و همساز تشویش خاطری میشود که از یک نگاه سر چشمه میگیرد. نگاهی دوباره به او میکنم،این بار چند لحظه به چشمهایش خیره میشوم بی آنکه او نگاهم را جوابی دهد ...
با هر ضربان قلبم، راه نگاهم به نگاهش نزدیکتر میشود... مثل شبهای تابستان، درونم از ستارههای دلخوشی دیدن او روشن میشود،ساکت و آرام گرمای احساساتم را برای او در دل خودم میشکافم تا شاید صورتش بر صورتم سایه بی اندازد و در خلوتی دور از نگاه غریبه ها، جامی از شراب بنوشم و بوسهای به کنار لبان گوشت آلودش بکنم.
همچنان در نگاهش غرق میشوم،این بار عمیق تر،طولانی تر ... این بار انگاری او را سالهاست که میشناسم ...! در کلماتی دیگر او را جستجو میکنم، در زیبائیهای دیگر او را شریک میکنم، غروب خورشید را با او مثل طلوع آفتاب میبینم، رفتن را با او مثل آمدن میبینم، جدایی را با او مثل با هم بودن میبینم، او را مثل رنگین کمان میبینم حتی در خشکی لب های من، او را زیبا میبینم .
در هل و هوش شاعرانه خود هستم، او را میبینم که به آرامی بلند میشود و دوباره لبخندی به من میزند و میگوید خدا حافظ و من به او میگویم به امید دیدار.
توریستها کمتر شدند. گرد و غباری از وجودشان من را از احساساتم جدا میسازند و به ایستگاه که میرسم دوباره چشمانم به نگاهی دیگر خیره میشوند.
چشمان هوس باز من ...
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
O.K. after 3rd article on your blog, I got it
by Yana on Fri Jul 03, 2009 06:08 PM PDTYou are Pisces :)
kheyli sepaas
by Natalia Alvarado-Alvarez on Mon Jun 01, 2009 09:23 PM PDT:o)
ناتاليا
Natalia jan
by IRANdokht on Thu May 21, 2009 06:45 PM PDTI wish you luck ;-)
IRANdokht
...
by Red Wine on Thu May 21, 2009 10:32 AM PDTThx Souri jan for video :=) .
AO
by SamSamIIII on Wed May 20, 2009 05:39 PM PDTYou got it pal ;)
//www.iranianidentity.blogspot.com/
//www.youtube.com/user/samsamsia
Souri...Nazy and IRANdokht
by Natalia Alvarado-Alvarez on Thu May 21, 2009 06:36 PM PDT:o)
Dear Redwine (are you still up ?)
by Souri on Wed May 20, 2009 04:56 PM PDT...
by Red Wine on Wed May 20, 2009 03:55 PM PDTسیما جان اتفاقا من زیاد اهل خواندن مجله آن هم مجله که عکس کم داشته باشه نیستم ! معمولا مجلات مد و موزیک نگاه میکنم و میخوانم ولی این شماره نشنال جئوگرفیک یک سری مطالب داشت که در تهیه آن من و دوستانی دیگر دست داشتند.
اننیموس ابسرور جان شما هم تشریف بیارید ... در پاریس جای دوست همیشه خالیست .
د مرس جان شما اختیار دارید اسم من را هر چه میخواهید بگذارید،هیز یا رمانتیک ... مهم احساس است و بس.
از همه دوستان متشکرم.
I never thought about it this way but...
by TheMrs on Wed May 20, 2009 12:24 PM PDTRed wine jan beyne khodemoon bashe vali kolli heez tashrif dari. It’s nice that you can romanticize it. :)
i can not begin
by bajenaghe naghi on Wed May 20, 2009 11:35 AM PDTto compare the dullness of reality with the titillating gifts of imagination. reality is harsh, cold, with too many unknown variables.
on the other hand, imagination creates images to fit the mood of the moment. you have the total control to create something as beautiful and exciting as your soul inspires.
the beautiful poems that we have grown to love do not talk of realities of the situation but the dreams of what ifs and what could have been.
Nice..
by Anonymous Observer on Wed May 20, 2009 11:09 AM PDTVery nicely done. I love Paris...perhaps I can hitch a ride with my friend Samsam...we can go to the Louvre and visit some Persian artifacts after our wine tasting session :-).
Why in the world would you be reading National Geographic?
by sima on Wed May 20, 2009 11:09 AM PDTMajalleh ghahtiyeh? Next time read something worth reading -- have you noticed NG never really says anything? And they have their own genre of visual obfuscation photography.
Khoda ro shokr a sexy lady came along to get your mind off that stupid publication. I only wish sexy guys had the same influence on me! I'd eat less herss on account of stupid publications.
شراب سرخ گرامی؛
Manoucher AvazniaWed May 20, 2009 10:49 AM PDT
گفتار زیبایی بود.
سپاس
...
by Red Wine on Wed May 20, 2009 10:41 AM PDTعلی جان کی به ما زن میده ؟ خانومهای ایرونی خیلی سخت گیر هستند و من زیادی فینگر تاچ.
صمصام جان و ابی خان عزیز . شماها تشریف بیارین پاریس در خدمتتون باشیم.شراب کهنه شما خوبان در زیر زمین محفوظ است.
م پ د جان .ممنون از یاد آوری... چشم،حتما ،البته اگر خانومها بذارند .
با جناق جان عزیز.سپاس از کلمات محبت امیزت ... ترن سوار شدن را بیشتر در مد نظر خواهم داشت.
شازده جان،باید حتما تشریف بیاری به شهر سیاه و سفید ما و در یکی از بزمهای ما شرکت کنی تا هم در خدمتت باشیم و هم شرابی به سلامتیت بخوریم و از محفل ساقیها نهایت استفاده را ببریم.
ماندا جان،عزیزم شما خیلی لطف دارید نسبت به من،الهی همیشه خوش باشید و خوش کام.
نه خیر ! آن چشمها مال بنده نیستند.ولی بی شباهت هم نیستند.هدف در نگاه است و بس،وگرنه همه چشم دارند.
نازی جان باید از لحظهها استفاده کرد، چه بهتر که این لحظهها با عشق ورزیدن تبدیل به ثانیه،دقیقه و ساعت شوند.با تمام نا امیدی که به دنیا و وفایش دارم،به عشق و عشق ورزیدن هنوز ایمان دارم.
ابرمرد جان این شیطنت ها نمک زندگی هستند و ما در حسرت شکار تبسم یک یار وفا دار.
ایران دخت جان من هیچ وقت هیچ شرطی برای عاشقی و ابراز علاقه نمیگذارم،برای احساسات خودم و دیگران ارزش زیادی قائل هستم و فکر میکنم که همه باید اینجور باشند و بی حساب به هم دیگر عشق بورزند و بی حساب ایام را بگذرانند وگرنه دنیا ۲ روز بیشتر نیست و زندگی نا مردیهای زیاد دارد.امید وارم که همیشه چشمهایت بی بلا باشند و صورتت پر از شادی و آرامش.
سوری جان خیلی قشنگ توضیح دادی ... با چشمان باز باید خواب دید ، رویای عاشقی را در پایان یک طلوع دید.امید وارم که همیشه سلامت باشی و به آرزوهات برسی.
دوستان عزیزم،از همه شما سپاس گزارم که وقت گذاشتید و محبت کردید و من را در افکارتان شریک کردید.
خوش باشید و عزت زیاد.
lol....Irandokht ;)
by Souri on Wed May 20, 2009 10:02 AM PDTI loved your imagination...lol. You are as good as Nazy and Redwine for that!!
Now you asked :
"My question is why do most men prefer the element of mystery over reality and openness."
The answer is the very reason you gave us already:
"she keeps talking, he keeps wishing she would shut up because he prefered it when he didn't know anything about her,,,,,"
So true!
about daydreaming...
by IRANdokht on Wed May 20, 2009 09:49 AM PDTMonda jan
About your previous comment... I imagine what would have happened if they both had the same stop.
Here's what came to my mind:
...they leave the train, he keeps looking at her, following her daydreaming some more, anticipating a lot more than even that kiss from her meaty lips....
He finally approaches her, his heart pounding in his chest and says hello. She responds with a smile that melts his heart and says hello back which somehow reduces the pounding (she didn't sound like he had imagined she would)
They walk for a while, his interest builds up again, she's not talking, what is she thinking about? is she daydreaming about him? his heart starts beating fast again, he got over that little disappointment about her voice.
They stop at a cafe and drink a cup of coffee together, he keeps staring at her, she keeps talking, he keeps wishing she would shut up because he prefered it when he didn't know anything about her, his eyes start wadering towards the stranger at the far left with the blue skirt...
Please don't get me wrong, I have nothing against day dreaming. I don't even have a problem with wandering eyes. My question is why do most men prefer the element of mystery over reality and openness.
It's not hard to love the perfect creature, love is when you accept the other person's imperfections. In your fantasy you can make up the perfect man or woman. It'll be impossible for real people to compete with your fantasy though...
No disrespect for any of you especially Redwine whose writings I always enjoy.
IRANdokht
چه فرقی میکنه؟
MondaWed May 20, 2009 08:52 AM PDT
I concur with Souri..RedWine's in the moment intensity is a wonderful experience; it's still wonderful to be able to describe it in writing, having the readers drool over it :o) I wish I could write like him, rather than keeping experiences bottled up inside. Daydreaming is a very healthy habit, adn writing about it is just as good!
افرین ردواین
dear Irandokht
by Souri on Wed May 20, 2009 07:29 AM PDTThis is were I would differ to you. Day-dreaming is good.
I believe emotions are like foods for the soul. We need it all the time. It is easier to enjoy the food you do cook for yourself than liking a food which is already cooked by someone esle (or by the circumstances)
I do prefer to love someone in my own mind, rather than to be physically involved! (Maybe because I'm an Aquarius woman :))
If Redwine (as an example) should wait to meet the real someone, before he can enjoy his intense emotion, it will take too long.....and most of the time, the wait is sooo long that one, ends by forgetting all about emotion and feelings. It happens that, if we wait too much for the "real thing" to be able to feel or express our sentiments, then the soul becomes too dry and does not feel anything or, if it does, they can't recognize it and believe it...
Paradox!
Dear Redwine
by IRANdokht on Wed May 20, 2009 07:09 AM PDTYour writing is superb and very sensual.
I've been thinking about it since yesterday... what is it about the "mystery" that is so much more attractive to you gentlemen? Don't you wish you could feel all that passion for a woman even after you knew her and she opened up to you and loved you?
I read the beautiful writing and even before I followed your wandering eyes to yet another adventure, I thought to myself: what a waste of emotions. Why feel so strongly about someone whose eyes merely met yours...
Did you feel all that passion or did you just write it so well? I agree with Nazy's point, it's sad to realize that some of the best love poems and stories we've read could have been just a work of fiction and not truly felt.
you made me think about this too much: yeki talabet ;-)
IRANdokht
Dear Red Wne
by Abarmard on Wed May 20, 2009 04:13 AM PDTI can relate to this, and have to add, ey shaytun :)
Neruda's love poems will never feel the same again!
by Nazy Kaviani on Wed May 20, 2009 12:37 AM PDTSharaab Jan:
I've been sitting here, thinking: what if Neruda didn't write all those love poems for a woman he truly knew and loved, but for someone he had seen for just a few minutes on a train? I am crushed!
P.S. As you can see, Ali P. may be right, but for different reasons!
firey affair
by Monda on Tue May 19, 2009 10:46 PM PDTcan you imagine what would've happened if you both had the same stop? Are the eyes above your article, yours?
رد واین عزیز، زیبا نگاشتی
Shazde Asdola MirzaTue May 19, 2009 09:20 PM PDT
متاسفانه، به دلیل کبر سن، حالا هر موقع که از این ` چشمم به چشمش افتاد `ها دست میده، طرف میپرسه ` وقت داری ، پول داری؟ ` که جواب من میشه، آره ولی کو حال؟
redwine jan
by bajenaghe naghi on Tue May 19, 2009 08:34 PM PDTthat was a very beautiful little affair, a spark of affection and romance, that lured you to write such a beautiful piece.
You should take more train rides, my friend. They will do you good.
Samsam aziz :-))
by Souri on Tue May 19, 2009 05:45 PM PDTBaba jan, man ham dashtam shoukhi mikardam digeh :-) lol
vali touye neveshtani maloom nemisheh shoukhi boudeh ya jeddi...
Don't worry doust aziz, I know you so well now! I have never seen a single gesture of disrespect or bi adabi from you to any of the ladies here. I know you dear.
Cheers,
مواظب باش
Multiple Personality DisorderTue May 19, 2009 05:26 PM PDT
هر وقط دوباره به موتور سواری برگشتی سعی کن تا اونجا که برآت امکان داره چشماتو رو خیابون نگه داری.
هه هه
SamSamIIIITue May 19, 2009 05:21 PM PDT
سوری جان, تو ايران اگه اشتباه نکنم تو بازی ورق اگه يکی کارتش ميبرد يا بالا بود ميگفت, سور زده ..اينجا هم خواستم با اتيکت بگم لاکی شدم و خوش گذشت گفتم سوری زدم ..به شما کاری نداشت ..با با ما ديگه اونجوری شوت و روانی نيستيم که به خانمها گير بديم و جوک کنيم ..چيل آت ..خوش باشی
ابی جان :
اگه اونا خونه تيمی دارن پس برو يه اطاق برايه ما رزرو کن با هم ميريم چريک بازی
//www.iranianidentity.blogspot.com/
//www.youtube.com/user/samsamsia
Redwine aziz
by ebi amirhosseini on Tue May 19, 2009 04:03 PM PDTMay be I visit my brother in law in Paris this summer!. Khooneh teemee daareh!!
lol
Ebi aka Haaji
Samsam jon ..manzouret chieh?
by Souri on Tue May 19, 2009 03:34 PM PDTهر بار اومديم يه سوری زديم
ای ناقلا
SamSamIIIITue May 19, 2009 03:29 PM PDT
داستانت نمکي بود . بيخود نيست از توريستا فرارييی چون کامپتيشن نميخوای هي ميخواي چارتا چارتا برداري...الان که اينجوری شد , تابستون ,اگه دلار به راه بود کوچولو رو ميذارم پيش ايکسم تو استکلم و ميام بازارتو کساد کنم .دمه پاريس گرم , هر بار اومديم يه سوری زديم .بلوندا ماله تو برونتها با من و با اين فرانسوی کشکی من ,زبونش با خودت {زبون دخترا رو نگفتما ..بُل نگيري} ..يه شراب سرخ هم بدهکاريه من به شازده قاجار
شاد باشی
//www.iranianidentity.blogspot.com/
//www.youtube.com/user/samsamsia