حادثه در کوچه باغ یاس


Share/Save/Bookmark

حادثه در کوچه باغ یاس
by Red Wine
23-Jan-2010
 

کمتر شمیرانی بینی‌ که اسم کوچه یاس را بشنود و چیز‌ها از آنجا برایت تعریف نکند! کوچه باغ یاس بسیار معروف بود.

به لطف دوستی از دوستان عضو در اینجا،عکسی‌ را مشاهده کردیم که مربوط به قسمتی‌ از محلی بود که در قدیم آنجا را کوچه یاس و یا کوچه باغ یاس مینامیدند. آنجا تا سالهای سال پلاکی از بلدیهٔ ناحیه نداشت و مردم آنجا را یاس مینامیدند به خاطر درخت یاسی که از سر در آن کوچه همیشه آویزان بود. تا وقتیکه ناحیه بندی شد و شمیرانات هم صاحب بلدیهٔ خود شد و جناب شهردار دستور اسم بندی تک تک کوچه‌ها و خیابانهای شمیران کرد.

کوچه باغ یاس خاکی بود و مجموعه یی از چند باغ سمت راست بود و سمت چپ!تنها ۲ خانه آنجا بود،یکی‌ سر کوچه که و دیگری سمت چپ،یکی‌ مانده به آخرین باغ!باغ‌ها مملو از درختان میوه بودند ،انواع و اقسام سیب،سیب قرمز و سبز، سیب گلاب، سیب شمیرانی،سیب کوهی و گلابی،الوچه سیاه و خرمالو،گردو. این باغ‌ها مال اعیانی بود که کم به آنجا سر می‌زدند و هر باغ باغبانی داشت و آنها وقتیکه کار به اتمام میرسید کلون‌های در باغ را مینداختند و میرفتند و زمستانها به ندرت آنها را در آنجا میدیدی! بچه ها به سادگی‌ از دیوارهای گلی بالا میرفتند و از میوه‌ها دلی‌ از عزا در میاوردند و اندکی‌ بزرگتر،آنجا جای دنجی بود برای سیگار دود کردن و آبجو خوردن و لب بوسیدن از اولین دوست دختر!

***

غروب اواخر یک آذر ماه بود که از سینما به وسیله دوچرخه‌ام به خانه باز می‌گشتم،فیلم آنقدر خنده دار بود (نورمن ویزدم) که صحنه‌های آنرا برای خود تعریف کرده و اینجور به کودکی خود شاد میشدم،تمام پول توی جیبی‌ را خرج هله حوله کرده و هنوز گرسنه بودم،به کنار کوچه یاس که رسیدم،درخت خرمالو را دیدم که چند میوه رسیده آن از دیوار کوتاه آویزان بود به قول عمو نصر الله چقال،حق عابرین! دچرکه را به در چوبی تکیه داده و آرام ۲ عدد خرمالو کندم و آن بالا نشستم و خوردم، به به! جای دوستان خالی‌ و چشم دشمن کور،بسیار خوشمزه میوه بود و خوش کام! از آنجا که دوازده سیزده ساله بودم و در مسیر رشد... دست بردم که یک دانه دیگر بکنم که دیوار به زیر بدن شل گرفت و شاخه درخت وزن حقیر را تحمل نکرد و از آن بالا به داخل باغ افتادم،آمدم که به خود بجنبم و از درد زانو ناله کنم،به ناگه احساس کردم که آب جوش به قوزک پایم ریخته شده است و چیزی شلوار مخملم را به سمتی‌ میکشاند!

به سمت آن که نگاه کردم رنگم پرید و دیدم که سگی‌ عظیم الجثه کشان کشان قصد جانم را کرده و من در چند لحظه قادر به شکایت نبودم تا آنجا که دستی‌ از پشت پیراهنم را گرفت و مردی با صدای بسیار دریده و با لحنی خشک فریاد زد:پدر سوخته... آخر به دام افتادی! گرگی.. ولش نکن!!!

نمیدانستم به چه دردی ناله کنم و به چه غصه گریه! ساق پایم را ول کرده بود ولی‌ آن مرد مرا به زمین گلٔ آلود میکشانید و حرف میزد،نمیتوانستم خیلی‌ از حرف‌هایش را بفهمم! اجازه نمیداد از جا بلند بشوم و یا چیزی بگویم! صدایم گرفته بود و بی‌ اغراق هزار فکر بد به سرم میزد.تا به خود آمدم،من را از کمر بلند کرد و به سمت سرداب که به نزدیکی‌ یک عمارت قدیمی‌ یک طبقه بود هل داد و درش را بست! بلافاصله به پشت که نگاه کردم از پنجره آن مرد را دیدم،یکی‌ بود مثل سیاه خان معروف! ترسناک و منفور الحال! پالتو یی بلند نظامی بر تن‌ داشت و کلاه قزاقی!... داد زدم: آقا ... آقا ... آقا جان، او گوش نگرفت و از آنجا دور شد و من نشستم به روی زمین ... آنجا نیمه تاریک بود پر از اجسامی که از خود سایه‌های هولناکی به جلوی چشمان من به نمایش در می‌اوردند و از کناری دیدم که آن کلب الملعون از پشت پنجره به بنده خیره شده و با چشمانی ترسناک ،دلم را با وحشتی بی‌ مثال رنگ آمیزی میکرد.

***

خیلی‌ طول نکشید تا آن مرد آرام آرام نزدیک شد و در را باز کار و میگفت: نانجیب و هزار نا‌ خلاف... بلند شو... تا بلند شدم دیدم که لاستیخای دوچرخه‌ام به وسیله آن سگ دندان دندان شده و دریده شده بودند! فرصتی نبود تا آه کشم... صدای دیگر شنیدم که گفت :غلامعلی آنقدر فریاد نزن! تو دانی‌ که مهمان داریم، خوش نیست که ایشان ملتفت شوند! غلامعلی گفت:آقا... قربانتان گردم،این همان است، از آن قماش است که خود دانید، اینان دائم مزاحمند و هر بار بیشتر راهزن!!! ما را مسخره میکنند و هزار ناجور به باغ و اهل دیگر میکنند.

دیگر شب شده بود و آسمان حسابی‌ گرفته خاطر! آن مرد که غلامعلی آقا او را مینامید،ما را به اندرونی برد،در آنجا چوبی و به قاعده مشروطه! پنجره‌های رنگین،گلدانهای شمعدانی و سنگین،چند عکس از سردار سپه به دیوار..خیلی‌ وزین،چند تابلو فرنگی‌ نقش و گچ بریهای زیبا ولی‌ بی‌ غل و غش ... اندکی‌ دورت که کفش همه گی در آوردیم،کرسی دیدم بزرگ و با ترمه‌های بته جقه دار آرایش! مردی آنجا تار میزد به آرامی یک نفس،مردی دیگر چیزی زمزمه میکرد و چند ذرع آنورتر زنی‌ بود که شالی بلند بر سر داشت و لباسی مثل عشایر بختیاری!به روی کرسی منقلی بود بزرگ و زرین با ذغال‌های روشن، ظروف پر از شیرینیجات و چای هم بوی تازه دم میداد و من تشنه!

بنشین پسر.. بنشین.. آن مرد که آقا نامیده میشد به من گفت..همچو بچه یتیمان به کناری دور تر از کرسی نشستم و قیافه پر اندوهی به خود گرفتم و گفتم: آقا،به خدا دیگر خرمالو نمیخوریم، ما اصلا دیگر به اینجا، به کوچه شما نمیاییم، آقا... آقا! پسر آنقدر ناله نکن، آقا راهم کرد وگرنه فلک میشدی، غلامعلی این را گفت! دیگر افراد داخل اندرونی به ما بی‌ تفاوتی را پیشه خود کرده بودند و من بی‌ اختیار به تابلو‌های فرنگی‌ خیره میشدم،یکی‌ از آنها زنی‌ بود به همراه یک جمجمه... پسر جان، آهای پسر جان،آقا بود که با من صحبت میکرد و ایشان ادامه داد: اینبار به لطف مهمانان بخشیده هستی‌، این چای را بنوش و برو که جای تو دیگر اینجا نیست!

چای را خوردم و چند صد بار تشکر کردم و چاپلوسی! غلامعلی با طناب سگ را که به سمت من پارس میکرد گرفته بود و در کنار در باغ منتظرم بود، من که غصه شلوار مخملیم و دوچرخه‌ام را میخوردم،تازه به یاد دیر وقت بودن افتادم و میدانستم که ناز خانم جان مادرم و دایه جانم حسابی‌ دلواپسی میکنند،باران به باریدن پرداخته بود و من غصه دار از همه چیز،شلوار نیمه پاره،زانو زخمی و پس گردنم سرخ! چرخ‌های دوچرخه دندان دندان شده و آبرو رفته! به عمارت سبز که رسیدم، سعی‌ کردم با بچه گی،با نمایش جلب توجه کرده و حضور خاطر اشرف قدس،مادرم را خشنود سازم، اما نشد! تا مدت‌ها تنبیه بودم و ایشان این مطلب را به چشمانم میکرد که من از دسته در رفتم،لات شده ام،من چنان شده و فلان!!!

و من دیگر به آن روز بد و آن شب بدتر فکر نمیکردم،تنها فکری که مرا مشغول میکرد،انتقام از آن سگ لعنتی بود!

***

زمستان که رسید، با آن برف و سرما هم رسید، زمستان شمیران آن زمان طاقت فرسا بود و مردم گریز،راه‌های فرعی اکثرا غیر قابل استفاده بودند و من از فکر کوچه باغ یاس بیرون نمیمدم، از فکر آن سگ... من یک لحظه آرامش نداشتم.

تصمیم خود را گرفتم، جمعه عصر آنروز زمستانی بدانجا رفتم، گوش که گذاشتم دیدم سگ در باغ پرسه میزد و خدا را شکر خبری از آن سیاه مرد بعد کردار نبود! آرام آرام از دیوار بالا رفتم و صدا در آوردم، طول نکشید که آن سگ سفید و سیاه رنگ غضب آلود به دیوار نزدیک شد و پارس کنان به بنده نیش نشان میداد، با دو پا بلند میشد و می‌خاست که مرا پاره کند و من به او بعد و بیراه می‌گفتم و تکه خشت و گلٔ از دیوار کنده،محکم به طرفش پرتاب کردم و از دیوار پریده،زود از آنجا دور شدم.

در حال دویدن بودم که صدای زوزه آن سگ را می‌شنیدم و من نفس راحت!

***

ایام جشن نوروزی شده بود و به یکبار با پسر دائی جانم از آنجا عبور کردیم و من به یاد آن چیزها که در فصول گذشته افتاده بود نبودم!به یکبار غلامعلی را دیدم که سیاهتر از قبل ،به همراه آن سگ در کنار کوچه ایستاده بود، سگ که مرا دید از جا بلند شد اما پارس نکرد و تنها بیقرار بود. از دور سلامی به غلامعلی کردم و خوش حال که سگ از آن کلوخی که به ایشان زده ام،جان سالم به در برده است.

***

از آنروز به بعد ،دیگر با سگ جماعت و سگ دوستان سگ صفت، بنده کار ندارم! ولی‌ باز این خوش است که سگ باشی‌ اما سگ سیرت نباشی‌.

پروردگارا ,شکرت که از هر دو بدی ما آزاده ایم.

ژانویه ۲۰۱۰


Share/Save/Bookmark

more from Red Wine
 
Red Wine

...

by Red Wine on

سمسام جان بسیار سپاسگزارم.

همیشه جاوید و همیشه سبز باشی‌ هم وطن.

 


SamSamIIII

:)

by SamSamIIII on

 

Shaazdeh, shab-o-roozet boyeh goleh yaas basheh friend

Cheers!!! 

 

Path of Kiaan Resurrection of True Iran Hoisting Drafshe Kaviaan //iranianidentity.blogspot.com //www.youtube.com/user/samsamsia


Red Wine

Dear Yolanda

by Red Wine on

Ohhh ..You are so kind ...thank you :=)

Hugs.


yolanda

......

by yolanda on

Hi! Red Wine,

     Please take it easy! Do not go to the place which is detrimental to your health!

Please take care!

God bless you! 


Red Wine

Princess Jan

by Red Wine on

محله دروس همیشه جایگاه بهترین خانوادگان سطح بالا بود.

خدا همه عزیزانتان را حفظ کند.

پاینده باشید.

 


Princess

.

by Princess on

Red  Wine, They were born and raised in Darous, Hedayat Street to be precise, but they have stories from to tell from all over Shemiranat.


Red Wine

...

by Red Wine on

Dear Yolanda

Well i should go back there but i have some health problem and i should wait to have a special permision from my Doc.

Thank you so much for your Attention :=) .

 


Red Wine

Princess Jan

by Red Wine on

پدر جان و عمو جان‌های شما زاده کدام محل بودند ؟ شاید از یک باغ همه میوه میچیندیم و خود نمیدانستیم ! به به، عجب ایام خوشی‌ بود آن زمان.

از لطف شما ممنون هستم،پاینده باشید.

 


Red Wine

maziar jan

by Red Wine on

مازیار جان، خوش به حالتان که در آن ایام، هندوانه اهوازی خوردید،ما ۳۰ سال است که لب به میوه ایرانی نزده ایم !

خدا شما را برای ما سالم نگاه دارد که کارتان درست است.

 


yolanda

......

by yolanda on

Hi! Red Wine,

     If you visit African desert, don't forget to do a blog & photo essay or post a short video on IC. I know it is going to be exciting!

Please take care and God bless you!

Thank you for your creativity! 


Princess

Red Wine jaan,

by Princess on

Your story reminds me very much of the stories my father and my uncles, who happen to be your 'bacheh mahal', used to tell us. I only hope you give dogs another chance, they are great animals. :)

Thank you for sharing your sweet memories.

PS: Very nice images, by the way, I just wish they would change at a slower pace.

 


maziar 58

DE JA Vu'

by maziar 58 on

cheghadr khatere angiz zaman bachegi hayeman.........

its reminded similar story of us : Ahwaz hot summer ,water melon of an unknown gardener, 3-4 of us sheytoon kids and no knives or forks to enjoy that COLD BATTIKH (water melon).             Maziar

P.S       hamleh ba dast khali.


Red Wine

Farmarz Jan

by Red Wine on

از نوشته شما مثل همیشه لذت بردیم، خدا شما را برای عزیزانتان و ما حفظ کند.


Red Wine

divaneh Jan

by Red Wine on

دوست خوبم با شما موافقم.لطف کردید به ما سری زدید.

همیشه سبز باشید.

 

 


Red Wine

Ari Siletz Aziz

by Red Wine on

این تابلو را میشناسم،خیر... آن نیست !

آن چیزی که من دیدم رنگی‌ نبود،مطمئنیم که با ذغال یا با مداد کشیده بودند.

لطف کردید که نظر دادید که نظرات شما بسیار مکتوب است در افکار ما .

سرافراز باشید.

 


Red Wine

bajenaghe naghi Aziz

by Red Wine on

ما از اینکه شیطان نامیده شویم،باکی نداریم،ما هنوز شیطانی زیاد می‌کنیم ،انگاری این در خون ما است.

از سگ دیگر بیزارم، آبمان با اینان به یک جوی نرود !

خدا شما را برای ما سالم نگاه دارد.

 


Red Wine

Ebi Jan

by Red Wine on

دوست خوب من، دلمان برای شما تنگ شده بود، خوشیم که شما را مجدد در اینجا میبینیم.

سلامت باشید و پاینده.

 


Red Wine

Khar Jan

by Red Wine on

شما لطف کردید که به ما سری زدید.

از محبت شما سپاسگزارم.

 


Red Wine

Shazde Asdola Mirza Aziz

by Red Wine on

حضرت عالی‌ لطف فرموده اید که به کلبه محقر بنده تشریف آوردید.

پاینده باشید و سرافراز.

 


Red Wine

Jahanshah Javid Jan

by Red Wine on

ممنون جهانشاه جان که اینطور توجه میفرمایید نسبت به نوشته من.

باید عرض کنم که آن خانه متعلق به ماژور کریم خان بیگلر بیگی بود که ایشان از نزدیکان ارکان نظامی سردار سپه بود.

خدا سایه شما را از سر ما کم نکند.

 


Red Wine

Dear Yolanda

by Red Wine on

I don't want to have a borring blog ! i love being creative specially for what i am telling in my blogs...

God bless you :=) .


Faramarz

چه چه و آواز ِ كوچه باغى در كنار ديوار ِ خشتى

Faramarz


What a beautiful story.

Thank you Red Wine for taking the time to write this story. It brought back many childhood memories for me.

During the summer time, I used to hang out at my aunt’s place in Gholhak and enjoy the gardens and the orchards similar to what you described here. Everyday after lunch, my aunt used to force me and my little cousins to take a nap so to keep us away from the hot sun outside. And occasionally at around 2 o’clock in the afternoon, a young guy would walk by the house in the narrow alley and sang some old love songs. At the peak of his singing, he would put his hand next to his mouth (chah chah) to project his voice through the neighborhood!

That was a good excuse for my cousins and me to get up and not sleep! My aunt told me that the guy was in love with a servant’s daughter (dokhtar e kolfat) a few houses down the alley!

That was our Romeo and Juliet!


divaneh

Dog and Fruit

by divaneh on

My childhood dilemma. It has not changed in the adult years; there is a nasty thing beside every good thing. Thank you for the enjoyable story. Excellent read.


Ari Siletz

کودکی و باغ میوه

Ari Siletz


چه ماجرای  خاطره انگیزی. و چه شیرین بیان شد. خدا را شکر که با اینکه سگ‌ میتوانست مچ پا بگیرد فقط شلوار گرفت و به طعم لاستیک دوچرخه قانع شد. شاید سگ‌ هم ملاحظه مهمانان را میکرد.

 

Redwine, lotfi kon and check out this painting attributed to Nicolas Tournier to see if it is what you saw in that house.


bajenaghe naghi

Red Wine jan

by bajenaghe naghi on

What a great story. I always knew you were a naughty boy because naughty boys grow and become naughty men lol- I say this because I too was a very naughty boy, so no insult was intended. In fact I think it is great to be called naughty.  That means that your juices are flowing as God intended and that your spirits are high and most importantly you are making an impression, good or bad is not important.

I was also chased by a neighbor's dog many times and now I am so scared of any dog that is not my own. 

Thanks again for a lovely story.  


ebi amirhosseini

.............

by ebi amirhosseini on

Dast Marizaad.

Sepaas

Ebi aka Haaji


Khar

Great reading, Thank you RW jaan!

by Khar on

.


Shazde Asdola Mirza

بسیار زیبا نگاشته اید

Shazde Asdola Mirza


 

امیدوارم که کوچه خاطرات حضرت عالی‌ همواره عطر آگین باشد - که مشام ما را به این گلٔ یاس معطر فرمودید.


Jahanshah Javid

Sheytooni

by Jahanshah Javid on

I enjoyed this story very much. I imagined the horror of being caught, bit by a dog and dragged into a dungeon... I would have had a heart attack! Traumatized for life :)

Although, both the bagh guard and the dog were only doing their job in protecting the property. And as a kid, I did my share of cruel things to animals as well.

Here's the slide show mentioning Koocheh Yaas:
//iranian.com/main/2010/jan/niavaran


yolanda

.......

by yolanda on

Hi! Red Wine,

    Thank you! I have not seen any other blogs like yours. It is great to be able to post more than one photo in one blog.....if someone wants to tell his or her life story, the blogger can post the photos from infancy to adulthood.....it will be interesting.......

Thank you for using the new technology! :O)