یک شقایق بس

persian westender
by persian westender
24-Jun-2009
 

اگر چه دیریست تازیانه شب،

 می‌نشیند به روح و جان و تنم

خبرش نیست کنه تاریکی،

 که سحر میتراود از بدنم

من که عمریست زخمه سکوت

 به لبانم طلسم بنشاند ست

آری اما بدان که حنجره ام،

 غزل عاشقانه را خواند ست

از چه می‌ترسی‌‌ای پرندهٔ صبح،

 که اگر این شب ملال انگیز

به پرت خون نشاند باکی نیست،

جز دمی نمانده به صبح عزیز

یک شقایق بس است دشت ما را،

 که بیفشاندش به گلگونی

از چه رو آسمان چنین سرخ است؟

از شفق یا ز رنج دلخونی؟
 

 دوم تیر ۱۳۸۸


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

Comments

by persian westender on

از لطف همگی‌ تان ممنونم.

 


Souri

Thank you

by Souri on

Very nice and insightful.


Nazy Kaviani

اندکی صبر...

Nazy Kaviani


سحر نزدیک است...

بسیار زیبا بود و اشک به چشمانم نشاند. ممنون منتهی الیه غرب عزیز.


Jahanshah Javid

Beautiful

by Jahanshah Javid on

Thank you.