عالیه خانم- قسمت دوم


Share/Save/Bookmark

mostafa ghanbari
by mostafa ghanbari
04-Aug-2010
 

راهله خانم نگاهی به ساعتش انداخت و شروع کرد به مرتب کردن میزش. بعد از خا موش کردن کامپیوتر رفت به طرف گاو صندوقی بزرگی که کنار پنجره قرار داشت و بعد از اینکه مطمئن ‌شد گاو صندوق قفله یه دسته کاغذ رو که روی گاو صندوق قرار داشت برداشت و همین موقع انگار که چیز خیلی‌ جالبی‌ نظرش رو جلب کرده باشه به جلوی پنجره رفت و چند لحظه بعد یه دستمال کاغذی از تو جیب مانتوش در آورد و مشغول پاک کردن شیشه پنجره ‌شد. همین موقع منیر خانم با دو تا چایی به قول خودش تازه جوش و کهنه دم وارد اتاق ‌شد. با اشاره راهله منیر چایی رو گذشت روی گاو صندوق و بعد از جابجا کردن عینک ته استکانیش روی تیغه دماغ باریکش گفت، " در واقع مشکله این پنجره مشکل داخلی نیست. منظورم اینه که در واقع از بیرون کثیفه. دود. خانم، دود. و در واقع اگر منظور تماشای اون چیزای باشه که اون پائین داره می‌گذره- اون هم در اینموقع از روز- بهتره که اون نگاه یه نگاه دودی باشه. در واقع منظورم اینه که اگر این پنجره تمیز بشه اون موقع دو تا مشکل پیش میاد، مشکل اول: مشاهده شونده بیش از حد غیر واقعی به نظر خواهد رسید. مشکل دوم: مشاهده کننده بیش از حد دچار حیرت و نا‌ باوری خواهد ‌شد.

راهله خانم که همیشه از مصاحبت و همنشینی با منیر لذت میبرد و حضور ذهن و ذکاوت و توانایی او را در بکار گیری زبان استعاره و اشاره می‌‌ستود، رو کرد به منیر و گفت، " منیر، تا حالا این میدون رو، در این موقع از روز، از پشت این پنجره تماشا کردی؟"

منیر عینکش رو روی تیغه دماغ باریکش جابجا کرد و گفت، " هزاران بار و هر بار هم آرزو کردم که‌ای کاش اتاق من توی طبقه چهارم ساختمانی که اشراف کامل به این میدون داره نبود."

راهله خانم خندید و با تکون دادن سر گفت، " فکر کنم منظورت رو می‌تونم بفهمم. منظورت اینه که هر بار که این میدون رو از این بالا نگاه کردی چیزایی رو دیدی که وقتی‌ که اون پائین بودی و میون معرکه نمیتونستی ببینی‌. درست میگم؟"

منیر بدون اینکه ایندفعه عینکش رو روی تیغه دماغ باریکش جابجا کنه گفت، "بله، درسته. در واقعه موضوع همینه. خب حالا تو بگو ببینم اون پائین رو چطوری میبینی‌؟"

راهله سرش رو چند باری تکون داد و گفت، " باورش سخته... منیر پرید وسط حرفشو گفت ، " در واقع اگر شیشه این پنجره کاملا تمیز بود اون موقع بجای "باورش سخته" باید میگفتی‌ "غیر قابل باوره" راهله با صدای بلند خندید و ادامه داد، "... اون چیزایی که من اون پائین میبینم و تا حالا متوجه اونا نشده بودم، غلغله‌ای است از آدم و آهن، هزار تویئ از شکل و بی‌ شکلی‌. آدم و آهن در تلاشی برای رفتن و نرفتن؛ در رقابتی برای گریز و شاید برای شکار لحظه ها. آدم و آهن، خارج از هر قاعده ای،در فضایی وهم آلود از دود و دم، در همهمه‌ای از اصوات گنگ و نا‌ مفهوم و حرکات نا‌ موزون در نهایت حیرت در بی‌ نظمی به نظمی میرسند! تاکسی‌های رنگا رنگ، از ماشین‌ها ی گرانقیمت کره‌ای و ژاپنی و فرانسوی گرفته تا پیکان پوکیده‌های مدل ۴۸، ۵۰ و ۵۱،شخصی و غیر شخصی‌، همه در مسابقه شکار مسافر نه‌ مرزی را می‌شناسند و نه‌ محدوده ای. مسافران، از هر قوم و قبیله‌ ای، خرد و کلان، ریز درشت، زن و مرد، در شکار تاکسی‌ها نه‌ ترس را میشناسند و نه‌ ملاحظه را. موتور سوار‌ها ی مسافر کش، مثل گرگ‌های گرسنه به گله مسافران بیقرار حمله میکنند و شکارشون ور میدارند و در کوچه پس کوچه‌ها نا‌ پدید میشند. و از همه جالب تر، موتور سوار‌های بار کش که با ۱۵۰ کیلو بار درست مثل موش‌های کور، بی‌ نیاز از چشم و بینایی،راه خودشون رو با مهارتی حیرت آور از میون جمعیت آدمها و ماشین‌ها پیدا میکنند و طوری دور میشند که انگار مقصدشون یه جأییست در یک نا‌ کجا."

منیر که هنوز درگیر پیدا کردن مناسبترین جا برای عینک ته استکانیش روی تیغه دماغ باریکش بود،گفت " اولین باری که من از این بالا و در هنگام غروب این میدون رو تماشا کردم، تصویر غریبی از اون تو ذهنم شکل گرفت. میدون رو مثل یه کله بزرگ دیدم(زن بودن یا مرد بودنشو رو نتونستم تشخیص بدم) که در میانه‌ یه خمیازه عمیق و دویست ساله گیر کرده و هر روز غروب که مورچه‌های سیاه و زرد از هر طرف بهش حمله میکنند، همه تلاشش رو می‌کنه تا بلکه از گیر اون خمیازه بیرون بیاد و با عطسه‌ای قوی مورچه‌ها رو از خودش دور کنه، ولی‌ هر بار فقط به عمق و گیر خمیازه ش اضافه میکنه."

راهله خانم که یک سر گردن از منیر بلندتره، سرش رو پائین آورد و بیخ گوش منیر گفت، " من مطمئنم که اون کله کله زن بوده"

منیر از بالای عینکش نگاهی‌ به راهله کرد و گفت، " تو مطمئنی؟" راهله گفت، "آره. صد در صد." و بعد از چند لحظه نگاه کردن به همدیگه از خنده منفجر شدند.

همینکه از پارکینگ خارج شدند منیر رو کرد به راهله و گفت ، " راستی‌ یه چیز دیگه" راهله خندید و گفت، " چی‌؟ اگر راجع به جنسیت اون کله و میدون توپخونه است بذارش برای بعد"

منیر که حالا پشت چراغ قرمز توقف کرده بود، با انگشت سبابه ش عینکش رو به بالا فشار داد و گفت، " نه‌، راجع به اون کله نیست. در واقع راجع به یه کله واقعی و یه زن واقعی است. یه کله کامل و یه زن کامل؛ بدون خمیازه، بدون مورچه و بدون عطسه. از اونجایی که تو این پنج روزی که تو خودت رو از مخابرات سید خندان به مخابرات میدون توپخونه منتقل کردی ما همش مشغول اضافه کاری بودیم خانم‌های اداره در واقع فرصت نکردند که با شما آشنا بشن، ولی‌ ظاهرا که خیلی‌ شیفته قد و بالای شما شدند. اینو در واقع خودشون گفتند، توی یه جلسه ده‌‌ دقیقه‌ای خاله زنکی که با من داشتند"

راهله با اشاره دست منیر رو متوجه سبز شدند چراغ کرد و گفت ،" برو به طرف میدون بهارستان"

"... اره، خانوما طوری از شما تعریف میکردند که من در واقع شک کردم که اونا تو این مدت کار دیگه‌ای هم بجز تماشا کردن و ورنداز کردن شما انجام داده باشند حالا چه رسد به اضافه کاری. یکیشون میگه چشم‌های شما نافذترین و زیبا‌ترین چشمایی که تا حالا دیده. یکی‌ دیگه شون میگه صورت زیبا و مهربون شما آدمو یاد مهربونی خدا میندازه. و یکی‌ شونم که یه خانم گرد و قلنبه است ، میگه اصلا این خانوم بوی فرشته‌ها رو میده. خلاصه، این خانوما شما رو بشکل یه موجود ا ثیری دیدند."

راهله خنده تلخی‌ کرد و گفت، " موجود ا ثیری؟ موجود ا ثیری روی زمین چکار میکنه؟"

منیر خندید و گفت، " نمی‌دونم. شاید داره دنبال یه مغازه بستنی فروشی میگرده که برای دخترش بستنی بخره"

راهله در حالیکه با اشاره دست یه جای پارک کردن رو به منیر نشون میداد ،با خنده و تعجب گفت، " تو موجود حاضر جواب زمینی‌ از کجا میدونی‌ که من می‌خوام برم بستنی بخرم؟"

منیر ماشین رو خاموش کرد و با نگاهی‌ از بالای عینکش گفت، "از اونجایی که این موجود ا ثیری یه دختر داره بنام عالیه که عاشق بستنی و فالوده شیرازیست. اونم فقط فالوده و بستنی که توسط شیرازی‌ها درست بشه. این مغازه کوچولو ی توی میدون بهارستان یه اوستا ی کوچولو ی شیرازی داره. و این از کشفیات عالیه خانومه."

راهله خانوم که حالا داشت از خنده روده بر میشد گفت ، " اگه یه روزی من رییس جمهور بشم تو تنها رو بعنوان کابینه خودم به مجلس معرفی‌ می‌کنم."

منیر دو باره از بالای عینکش به راهله نگاه کرد و گفت، "‌ای سلطنت طلب!‌ای سلطنت طلب!"


Share/Save/Bookmark

more from mostafa ghanbari