سلوک

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
10-Oct-2011
 

بدرآیم ار سحرگه ز عذاب انتظاری

و شوم دو دیده روشن ز فروغ روی یاری؛

بستایم آن حبیبی که غلامی سرایش

به شرف فراتر افتد ز شکوه شهریاری

هله ای هوای دلبر؛ بشتاب تا سرایم

چو که می رود دل از کف و مهار بردباری

بهلم که فاش گویم چو رسیده ایم بدین در

به گروه رازداران به سلوک رازداری

همه ره تلاشم امشب که چکامه ای سرایم

که بماندم به دوران سخنی به یادگاری

دژ مهر و شور و مستی نه همی بپای ماندی

اگرش نبود یک دم جولان گلعذاری

دل بیقرار چهری؛ نفسی تو پاس می دار

به سیاق دوستداران ره و رسم دوستداری

 

بیست و یکم مهرماه 1390

اتاوا


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Souri

فریدون مشیری

Souri


 

آن روز شاعرم

 

گفتم برای آنکه بماند حدیث من
آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم
غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار
وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم
چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت
طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود
بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار
بسیار کَس که نغمه گرم مرا ستود
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را

اما زبان مدعیان خار راه بود

دیدند یک شبه ره صد ساله می روم
در چشم تنگشان هنر من گناه بود
کندند درخیال بنای گذشتگان
در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند
فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد
پنداشتند روشنی جاودان شدند
این گلشن خزان زده جای نشاط نیست
شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است

اینجا کَسی‌ که مدح نگفت و ثنا نخواند
سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است

گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل
گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان
آن روز شاعرم که بگویم مدیح این
آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن


Manoucher Avaznia

برسان چکامه ای

Manoucher Avaznia


برسان چکامه ای خوش ز زبان تیز خامه

مپسند تا بمانم به محاق شرمساری

 


Souri

Besiar ziba sroudi ,doust....

by Souri on

Truly beautiful and deeply meaningful! thanks for sharing

:Here's a poem from Sayeh, which I offer to you, in response

زنده وار

 

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی  به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری