اقتدا

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
22-Nov-2008
 

ساده اندیشیدم

که مگر ریشه ی این سرو بر آرم ازخاک:

دیده بر کوزه ی آزی دوزم؛

و به جای قدمش

پایه ی تاکبُنی بنشانم.

 

شهد انگور خزان دیده ی ما

یادی از راحت فردوس مصفا می داشت،

و شراب دم صبح.

 

سر من مات تفکر مانده است:

که مرا سنت آزادی به؟

یا مرا سایه ی بی رونق سرو

خنک و زیبنده است؟

 

بار دیگر باید

رو به ایمان آورد؛

راست بالا ِاستاد.

به قد و قامت او

اقتدا باید کرد.

ورد بیدار تهیدستی خواند

در نماز دم صبح؛

و فریبا جان داد.

 

اول آذرماه 1387

اتاوا

 


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Manoucher Avaznia

Jaleho Jaan;

by Manoucher Avaznia on

Thank you for the kind comment.  I don't have a book of poetry in Paarsee.  You may read, almost all of them, on this website, though.


Jaleho

Very beautiful Manouchehr!

by Jaleho on

WOW!

Do you have  a book Manoucher that we can get the collection of your poems?


Manoucher Avaznia

ابی جان

Manoucher Avaznia


گزیده زیبایی بود.

 

جای استاد خالیست.

بلبلان دم صبح

صحبت از قامت او می کردند.


Manoucher Avaznia

آرش جان

Manoucher Avaznia


آرش منزوی ما اگر چامه چنین پردازد

بی گمان چهری غمگین دل ما را به دام اندازد


Arash Monzavi-Kia

Manuch and Ebi jaan - Thanks for the wine

by Arash Monzavi-Kia on

ساقی‌ ار باده از این دست به جام اندازد

صوفیان را همه در شرب مدام اندازد

 


ebi amirhosseini

Manucher Aziz.

by ebi amirhosseini on

  سرو

 

 

*************************

 

 

 

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خک کسی
زیر یک سنگ کبود
 دردل خک سیاه
 می درخشد دو نگاه
که به نکامی ازین محنت گاه
 کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
 سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خک سیاه
وندرین راه دراز
 می چکد بر رخ من اشک نیاز
 می دود در رگ من زهر ملال
 منم امروز و همان راه دراز
منم کنون و همان دشت خموش
 من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
 می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
 که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
 وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
 باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد 
 همه ذرات وجودم فریاد

**************

 

فریدون مشیری