آزادی


Share/Save/Bookmark

mahsa_sharif
by mahsa_sharif
14-Apr-2010
 

اون روز صبح وقتی‌ داشتم برای سر کار رفتن حاضر میشودم یک دفعه حس عجیبی‌ تمام وجودم را گرفت. یاد قراره ساعت ۴ رمون افتادم تا به حال با این تعداد زیاده افراد به یک قراره رسمی‌ نرفت بودم، این قراره من با هموطنانم بود، با همشهریام ، این قرار با انسانهایی بود که با من هم اندیش بودند، و ۳۰ سال مثل من سکوت کرده بودند چرا که هر صدای کوچکی در این سالها به سرعت خفه میشد، اکثر خانواده‌ها حد عقل یک نفر خود را در این ۳۰ سال از دست داده بود، امروز هم روز سکوت بود اما این سکوت همراه بود با راهپیمای عظیمی‌ از مردم که با این که لب به سخن نمیگشودن ولی‌ همهٔ آنها به دنبال یک هدف پا به خیابانها گذشته بودند، در کمدم رو که باز کردم می‌خواستم مناسبترین لباس رو برای چنین روزی انتخاب کنم، پس رفتم به سمت کفش‌هایی‌ که تازه خریده بودم و هنوز رنگ سبزش به اندازهٔ حس آزادی توی قلبم میدرخشید، سبزی آاش من رو یاد یک دنیای آرام و امن و سرشار از دموکراسی و حقوق بشر میانداخت.

این رنگ رنگی‌ بود که ما بخاطرش راهپیمائی میکردیم، پس پوشیدمش و بند‌هایش رو محکم به پاهام بستم دیگه تصمیمم رو گرفته بودم در طول روز چند بار مسیر حرکت رو از طریقه اینترنت شرکت چک کردم –az خانه که نمی‌شد وصل شد- با دوستانم تماس گرفتم و قرار گذاشتم ، قراره ما از خیابان ۷ تیر به سمت انقلاب و بعد خیابان آزادی بود. اون جای بود که ما به دنبال آزادی بیان ، از انتخاب، آزادی در حریم زندگی‌ خصوصی‌ و شخصی‌، آزادی رسانه، آزادی دریافت اطلاعات میگشتیم. وقتی‌ به خیابان آزادی رسیدیم یک آن خشکم زد همه جا مملو از تظاهر کنندگان خاموش بود و ماموران لباس شخصی‌ که بغیر از نگاه‌های پر از تنفرشون میشد از طریقه باتوم‌های توی دستشون تشخیسشون داد.

ولی‌ به خودم ترس راه ندادم گفتم هر چی‌ باشه کشور ما قانون اساسی‌ در و طبقه اصل 22 تجمع با سکوت آزاد است. همهٔ کسانی‌ که اونجا اومده بودند لباس‌های مراتب بار تن داشتند و کاملا محترمانه و مظلومانه به دنبال حقشان بودند.

دوستم سارا به کفش‌هایم نگاهی‌ کرد و گفت مبارک بالاخره پوشیدیش؟ گفتم آره برای هدف سبز نه تنها باید سر سبز داشت بلکه هر قدمی‌ که بار می‌داریم هم باید هم رنگ اندیشهمون باشه، سارا لبخندی زدو ما راه افتادیم.

سعی‌ کردیم خودمان را با جمعیت همراه کنیم ولی‌ گفتند که خیابان‌ها را بستند و اجازه حرکت نمیدهن ولی‌ هیچ کس نمیگفت چرا همچین تصمیمی گرفتن و این دستور از کجاست.

مردم به سکوت خودشون ادامه دادن ، هیچ کس حتا یک کالام هم نمیگفت ،پسر‌های جوون پلاکارت‌های سکوت را توی دستشون نگاه داشته بودن و به سمت جمعیت نشون میدادن.

ماشین‌های آتشنشانی از میان مردم به سختی عبور میکردند و به مردم آب میپاشیدن هیچ کسی‌ کوچکترین اعتراضی نمیکرد اعتراض ما به موضوع مهمتری بود ، به هر سختیی بود خودمان را به خیابان انقلاب رساندیم پشت در دانشگاه بچها اسیر شده بودند و هیچ کس اجازه خروج نداشت . مردم میان ستونی که مامورها با ایستادن منزمشون تشکیل داده بودند حرکت میکردند ، توی همان آن بود که نیروی انتظامی‌ با باتوم‌های خودشون به مردم حمل کردند، دست سارا توی دستم بود و ما به سرعت میدویدیم ولی‌ هجوم مردم نمیگذشت راه به جای ببریم ، شالم در گردنم پیچیده بود احساس خفگی می‌کردم، صدای جق‌های ممتدی رو شنیدم و دستای سارا دیگه توی دستم نبود دورو برام رو نگاه کردم و دیگه سارا پیشم نبود ، وحشت تمام وجودم را گرفت یعنی‌ چه بللیی سرش اومده بود می‌خواستم برگردم ولی‌ راههای جلومون رو بسته بودند.

ناگهان تونستم راهی‌ به خیابانه موازی انقلاب، بلوار کشاورز پیدا کنبم، تصمیم گرفتم از اون جا خودم رو یک جوری به میدنه آزادی برسونم، فک کردم که شاید سارا رو هم توی آزادی بتونم پیدا کنم، خیابون پر از آدمهایی بود که روبان سبز به دست سرشون بسته بودند، کسی‌ حرکت نمیکرد چون راه بسته بود جمعیت تمام بولور کشاورز رک در وسعتش یه جوب بزرگ و پهن در پر کرده بودند. بعد از اون مردم شروع کردند به نشستن رویت زمین من هم باهاشون هماهنگ شدم که یک دفعه نیروی انتظامی‌ با کلاه‌ها و باتوم‌هاشون ظاهر شدن د. با خودم فکر کردم که این مسک‌ها برای پنهان کردنه کدام رسوایی است؟ این مسکها برای دفاع در مقابل کدامین حمل است؟ در همان لحظه تمام دورو باره ما رو ابر گرفت اونها به سمتمون غزه اشک آور پرتاب میکردند ، ابر‌های سوزن بالای سر ما پخش شدن و در همان حال بود که حملهٔ نیروی حکومتی آغاز شد.

من از روی زمین بلند شدم اما صدای فریاد آدمهارو می‌شنیدم که زیر دست پا مونده بودند.

من نمیخواستام توی جوب بپرم بخاطر همین خودم رو از جمعیت به هر سختیی بود جدا کردم که یک دفعه دردی رو توی کتفم احساس کردم ، درد وحشتناکی‌ بود تمام بدنم رو برای چند لحظه بی‌ حرکت نگاه داشت ، سرم رو اع‌ سرعت برگردوندم که ببینم این درد از کجا وارد شده سربازه مسک داریرو دیدم که بشدت مردم رو میزد فرقی‌ نمیکرد که تو زن باشی‌ یا مرد پیر باشی‌ یا جوان، بتوم دوم رو هم خوردم درست به شونهٔ سمت دیاگرام، و دیگه نفهمیدم چه‌جوری با سرعت افتادم توی جوب بلوار،تمام راه تنفسیم گرفته شده بود نمیتونستم حرکتی‌ بکنم شک بودم داشتم میمردم و دست پا میزدم که یک نفر دستم رو گرفت و پشت سره هم فریاد میزد بیا بالا ، بیا بالا. بعد پرسید حالت خوبه و من که به زور راه تنفسیم رو پیدا کرده بودم سرم رو تکون دادم ، فریاد زد پاشو دارن میان باید بریم و من بلند شدم ، دستش رو گذشت پشتم میان کتفم من رو به جلو هل میداد و مراتب فریاد میزد فقط بدو بدو و من که صدر تا سره وجودم پر از دردو وحشت بود میدویدم. نمیدونم چه جوری فقط میدونم که پاهام مال خودم نبود، تمام سرم را صدای فریاد درد عدم‌ها پر کرده بود، بالاخره گفت وایسا دیگه پشت سرمون نیستن. بهم گفت بهتره یک جوری بری خونه حالت خوب نیست داری میلرزی، روسریم رو که افتاده بوت کشید سرم و گفت مراقب باش و سریع برگرد خونه، اون پسر گفت که بهتره که من برم خیلی‌‌ها زخمی شدن من میرم بقیهٔ بچها رو کمک کنم.

حتا برای تشکر کردن هم توان نداشتم ، به خودم که اومدقم تمام لباسم خیس بودو پر از لجن، موبایلم دیگه توی جیبم نبود –albateh در اون منطقه حتا اگه موبیل هم داشتم ارتباط رو قطع کرده بودن- توی پاهام درد وحشتناکی‌ بود نگاه که کردم با تعجب دیدم که کفشم پام نیست ، به جای سبزی کفهم قرمزی خانه تمام پایم رو گرفته بود ، باورم نمی‌شد من صبح خودم خوب بندهشون رو سفت کرده بودم ولی‌ حالا هیچ کدومشون نبود یعنی‌ اونا کجا مونده بودن؟

فقط راه افتادم، بی‌ هدف، که یکی‌ صدام کرد خنوم بیا صورتت رو بشور ، دیدم کارگره ساختمان و به مردم پناه میده،به پاهام نگاه کرد و گفت پاهات در خانه میاد با ناتوانی گفتم کفشهم گم شدن رفت و یک جفت دمپیی پلاستیکیه سیه اورد، گفت بپوش خیابان‌ها پر از شیشه ماشینها و مقزهست.

اون روز با همان دمپییهی پاره خودم رو به میدون آزادی رسوندم، نبود کفشهایم برام مهم نبود مهم نبودنه آزادی با من بود.

سارا رو روی تخت بیمارستان روزه بعد بپ آیه شکسته پیدا کردم باتوم رو به پاسه زده بودن.

نمیدونم چه بالای سره اون همه آدم اومد، ولی‌ من هنوز با کفشهای جدیدم به دنباله آزادی می‌گردم!

!


Share/Save/Bookmark

more from mahsa_sharif