قصهء آقا مهدی و دوستان-قسمت آخر


Share/Save/Bookmark

Javad Yassari
by Javad Yassari
27-Nov-2008
 

این یک قصهء تخیلی است. قسمت اول

--------------------------

*تمام بدن مهدی خیس عرق شده بود. عرق سرد. لباسهایی که دیروز پوشیده بود مچاله و چروک شده بودند. دست به صورتش که زد دید ته ریش زبر و خشنی رو صورتش روییده. با احتیاط رفت به طرف در اتاق. دستگیره رو پیچوند اما نتونست درو باز کنه. قفل بود. دهنش از ترس خشک شده بود. برگشت طرف تختش و سعی کرد یادش بیاد چطوری اومده بود توی این سوراخ داخل یک آکواریوم. حافظه اش یاری نمی کرد. یادش آمد که دیروز باز سر کار با ریییسش حرفش شده بود. مرتیکهء کس خل گاو. یادش آمد ساعت شیش سوار ماشینش شده بود و رفته بود خونه. یادش آمد که یه جورایی خوشحال بود از اینکه چهار روز تعطیله و مجبور نیست قیافهء نحس رییسشو ببینه. سر راش از تاکو بل شام خریده بود. وقتی رسیده بود خونه تصمیم گرفته بود اول غذاشو بخوره بعد بره لباساشو عوض کنه. فکر کرده بود تا شامشو میخوره بره سایت رو چک کنه ببینه جماعت خنگول پاسخ کامنت های اون روزش رو داده بودند یانه و اگه باز اراجیف نوشته بودند با برهان قاطعش بزنه توی سرشون. همینطور که غذاشو سق می زد و پیغام ها رو می خوند یکهو از دست یکی دیگه از کاربرا عصبانی شده بود و وسط نوشتن یه پیغام بلند بالای توپ یکسر فحش بود که دیگه هیچی یادش نمیامد. چقد دلش می خواست بدونه کجاس و چرا و چطوری آمده اینجا. دلش می خواست دندوناشو مسواک کنه. دلش می خواست بدونه ساعت چنده. ساعت دیجیتالی روی دیوار از وقتی که پا شده بود ساعت هشت و ربع شبو نشون میداد. به نحو احمقانه و سوررآلی دلش میخواست بدونه قبل از اینکه زندگیش زیر و رو بشه، آیا دکمهء پست کامنتو فشار داده بود یا نه؟

* دوباره پاشد رفت دم در و دستگیره رو چرخوند. لامصب می چرخید و باز نمیشد. به در کوبید. اول یواش یواش و بعد تند تند و محکم. داد هم میزد. هلو. هلو. انی بادی در؟ سام وان هلپ می. اوپن دیس دور. وقتی حسابی خسته شد و چند لحظه توقف کرد و کله ش از صدای فریاد خودش خالی شد، فکر کرد توهم ورداشتتش. اما مثل این بود که داشت صدای دیگرانی را هم می شنید. می شنید که مثل اینکه کسای دیگری هم دارن به درمی کوبن. کسای دیگری هم دارن میگن "هلپ. اوپن دیس دور." اینا کین؟ این هم مثل من زندانین؟ چند نفرن؟ جریان چیه? رسما داشت دیوانه میشد. یه چیز عجیب و غریب دیگه هم بود. تمام اون زن و مردهایی که صداهاشونو میشنید ته لهجهء ایرانی داشتند.

*چند وقت اونجا نشسته بود؟ نمیدونست. اما با شنیدن صدای کلیک از طرف در به خودش آمد. پاشد به طرف در رفت و دستگیره رو چرخوند. این بار در باز شد. می ترسید درو تا آخر باز کنه و بیرونو نگاه کنه. نمیدونست باید چیکار کنه. یواش درو باز کرد و به راهروی بیرون در نظری انداخت. مثل راهروهای متل سیکس بود. موکت های کهنه و تابلوهای ارزانقیمت تنها چیزایی بود که توی راهرو می دید. و البته ده ها در دیگر. از سر و صداها دیگر خبری نبود. هیچکس هم در راهرو نبود. برگشت به در اتاقش نگاه کرد. اتاق صد ودوازده. یک نفس عمیق کشید و زد توی راهرو. رفت و رفت تا رسید به یه پاگرد. پله ها رو گرفت و رفت پایین تا رسید به لابی. بیش از صد نفر آدمای دیگه هم اونجا بودند. پشت میز ریسپشن هم یک خانم و یک آقا با اونیفورم ایستاده بودند و داشتند با چند نفر حرف میزدند. دور تا دور لابی هم پر از پنجره بود. پنجره هایی که از توشون می تونست آبهای بیرون و ماهی ها رو ببینه. از غصه داشت می مرد.

*به گروه گردهم جمع شده در لابی نگاه کرد. همه به نظر ایرانی میامدند. نمیدونست چیکار کنه. تو کلمبوس هروقت ایرانی میدید روشو می کرد اونور و سریع رد میشد. حوصلهء ایرانی ها رو نداشت. اما اینجا دیگه چاره ای نداشت. اگه میخواست بدونه کجاست و چطوری میتونه از این آکواریوم در بره، باید با این بابا ها حرف میزد. خوب که بهشون نگاه کرد دید اونها هم وضع چندان بهتری از اون ندارن. اونها هم با چشمای حیرت زده و قیافهء هاج و واج وایساده بودند اونجا و چیزی نمی گفتند. قیافه هاشون هم که قربونشون برم تابلو! یکیشون گرمکن پوشیده بود. یکیشون پیژامه و زیرپیرهن رکابی. یکی دیگشون که اصلا شلوار پاش نبود و با شورت مامان دوز و یک تی شرت نشسته بود یک گوشه. یکی از خانمها لباس خواب و روب دوشامبر تنش بود و یکی دیگه از بس گریه کرده بود تمام صورتش ازخط چشمش سیاه شده بود.

*به یه آقاهه گفت های. اون هم گفت های. آقاهه به فارسی گفت ایرانی هستید؟ آقا مهدی گفت بله. از این به بعد دیگه باهاش فارسی حرف میزد. مهدی ازش پرسید آقا شما میدونی جریان چیه؟ اینجا کجاست؟ من چه جوری اینجا اومدم؟ آقاهه که اعتماد به نفسش یک کمی بیشتر از مهدی بود و معلوم بود با گروهی که اونجا بودند فرصت صحبت بیشتری داشته گفت: جوکشو میدونی؟ یارو بچه بازه که بعد از بچه بازی خوابش می بره بعد با صدای پلیس و پدر و مادر بچه هه پا میشه و دور و برشو نگاه می کنه و میگه "من کیم؟ شما کی هستین؟ اینجا کجاس؟ این بچه رو کی کرده؟!" مهدی این جوک را نشنیده بود و در حال حاضر آخرین کاری که میخواست بکنه این بود که جوک بگه و بشنفه. دلش میخواست بزنه تخت سینهء این مرتیکهء آلت پریش و ازش بپرسه آخه این چه وقت جوک گفتنه؟ ولی یه چیزی توی جوک گفتن یارو آرومش هم می کرد. شایدم همهء اینها یه جوک بوده ها! یک پرکتیکال جوک! یکهو خندید. با صدای بلند. همه برگشتن نگاهش کردن. ساکت شد و دوباره دچار تشویش. به مرده گفت: من اسمم مهدی صالحیه. ساکن کلمبوس اوهایو هستم. صبح که از خواب پاشدم می بینم توی این ساختمون نا آشنا هستم. اینجا کجاست؟ آقاهه باهاش دست داد و گفت: من هم کامران ایزد پناهم. من هم تو آدلایید استرالیا زندگی می کنم. امروز سر کار بودم داشتم روی کامپیوترم کار می کردم که دیگه چیزی یادم نمیاد و اینجا از خواب بیدار شدم. اون خانومه پشت میز ریسپشن میگه اینجا هتل ایرانین دات کامه. شما هیچوقت اسم این هتل رو شنیده بودین؟ بیچاره مهدی که نا نداشت حرف بزنه سرشوبه علامت نفی تکون داد. به کامران گفت: من هم پشت کامپیوترم بودم. اتفاقا روی ایرانین دات کام هم بودم. نمیدونم چی شد. اینهای دیگه چه جوری اینجا اومدن؟ کامران گفت اونها هم همه روی ایرانین دات کام بودند. مهدی خشکش زد. پرسید چیکار می کردن؟ کامران گفت همگی مشغول فشار دادن دگمهء پست کامنت بودند.

*فکری به سر مهدی رسید.  اگه اینجا هتل ایرانین دات کامه، حتما یه جورایی به جی جی مربوطه.  جی جی میدونه اونها چه جوری اینجا اومدن و حتما میدونه چه جوری می تونن از اینجا برن بیرون.  از کامران پرسید:  جی جی کجاست؟  اینجاست؟  کامران گفت از ریسپشن پرسیدیم.  می گن جی جی در حال سفره اما اینترنت کانکشن داره و بعضی وقتها سایتو چک می کنه.  اما سایت هم خرابه.  بدون دسترسی به سایت،  جی جی نمیتونه کاری بکنه.  مهدی به گروهی که ایستاده بودند نزدیک تر شد و از خانمی که از همه نزدیک تربه او ایستاده بود پرسید:  خانم شما هم روی ایرانین دات کام بودین وقتی این اتفاق افتاد؟  خانومه از زیر چشم به مهدی نگاهی کرد و گفت:  به شما چه؟  من هر کاری دلم بخواد می کنم و به کسی جواب نمیدم.  مگه اینجا ایرانه که منو سین جیم می کنین؟  خانومه روشو کرد اونور.  مهدی از آقایی پرسید آقا شما میدونین چه جوری میشه از اینجا بیرون رفت؟  آقاهه گفت نابغه برو ته صف!  ماها یک ساعته داریم راجع به همین صحبت می کنیم و هنوز به نتیجه ای نرسیدیم.  آقا مهدی گریه اش گرفته بود.  رفت سراغ ریسپشن.  به خانم پشت میز گفت:  دو یو اسپیک فارسی؟  خانومه گفت:  بله.  مهدی گفت خانم شما میدونین من چطوری اینجا آمدم؟  اینجا کجاست؟  چرا دور تا دورش آبه؟  چطوری می تونم از اینجا برم بیرون؟  خانمه گفت متاسفانه من هیچ پاسخی برای شما ندارم.  خودم هم نمیدونم چطوری اینجا آمدم یا اینجا کجاست.  من یکی از کارکنان سایت هستم و داشتم روی سایت کار می کردم که این اتفاق افتاد.  من و همکارم هم قد شما میدونیم. *مهدی داشت دیوانه میشد.  دلش می خواست سر یکی داد بزنه و دق دلش را خالی کنه.  اما روش نمیشد.  از این آدمهای واقعی که دور و برش ایستاده بودند خجالت می کشید.  چقدر دلش می خواست الان توی فضای مجازی بود و می تونست هرچی فحش توی کلش هست را بنویسه و دکمهء پست کامنت رو فشار بده.  وسط این هنگامه و احساس عجزی که میکرد یکهو یک فکری به سرش رسید.  این آدمهایی که همگی روی سایت ایرانین دات کام بودند و دکمهء پست کامنت را با هم فشار داده بودند....چند نفر از اونها رو می شناخت؟  با چند تاشون روی سایت دست به یخه شده بود؟  با چند تاشون فحش و فضاحت رد و بدل کرده بود؟  از تصورش هم دلش به هم می ریخت.  پیش خودش گفت عمرن که من به اینها بگم اسم من روی سایت چیه!* ولی حالا دیگه کرمش را پیدا کرده بود که بفهمه اسم اونهای دیگه روی سایت چیه! برگشت پیش گروه.  به کامران نزدیک شد.  بهش گفت پس شما هم از کاربرهای سایت هستید.  اسم شریفتون روی سایت چیه؟  کامران که تا بحال خیلی مهربان و گرم بود یکهو خودشو جمع و جور کرد و به مهدی گفت:  عمرن که بگم!  اون اسم مال فضای مجازیه!  این زندگی واقعیه!  مهدی نگاهی به گروه جمع شده در لابی و ماهی های قرمزی که دورو برشان شنا می کردند کرد و گفت:  این زندگی واقعیه؟!  واقعا؟!  *مهدی رفت نشست روی یک کاناپه وسط لابی و سرشو توی دستاش گرفت.  نمیتونست باور کنه این زندگی اونه.  فکر می کرد این حتما یک کابوسه و به زودی از آن بیدار میشه.  یک نفر نشست روی کاناپه بغل دستش.  مرد میانسالی بود که لباس خانه به تن داشت  و موهایش به هم ریخته بود اما چشمانش مهربان بود.  به مهدی گفت عجب دردسری عارضمان شد ها!  من که فکر می کنم این همه اش زیر سر انگلیس ها باشد.  مهدی سرش را بلند کرد و به مرد میانسال خیره شد.  شانسکی گفت:  شما "دایی جان ناپلئون" هستید؟  و مرد میانسال خندید و گفت بله.  مهدی می خواست به او بگوید که چند بار با او درگیر مشاجرهء لفظی شده است و چقدر از دست بلاهت اوحرص خورده است.  اما چیزی نگفت چون نمی خواست دایی جان بفهمد که او کیست.  دایی جان دستش را دراز کرد و گفت:  بهرام اصیل.  من در نیویورک زندگی می کنم.  مهدی با بهرام دست داد و خودش را معرفی کرد.  اما پیش خودش می گفت عمرن که من به کسی اینجا بگویم اسم من روی سایت چیست. *خانمی که لباس خواب و روب دو شامبر به تن داشت با یکی دیگر از مردها داشت حرف میزد.  مهدی به آنها نزدیک تر شد تا بهتر بفهمه چی دارن میگن.  خانمه می گفت بله خودم هستم!  من همیشه دلم میخواست بدونم شما چه شکلی هستین!  خوشحالم می بینم ماشاءالله خیلی هم خوش تیپین!  مرد جوان با لبخندی گفت: ببخشین ها!  اما من فکر می کردم شما جوونتر باشین!  آخه عکس شما روی سایت خیلی سکسیه!  خانمه که اصلن از این حرف خوشش نیامده بود گفت وا مگه من چند سالمه؟  خیلی هم جوون و خوشگلم!  مرد جوان بی شیله پیله گفت:  ببخشین، درسته، شما خیلی زیبا هستین. من دیدم  چند تا از این آقاها تا شما رودیدن شما رو شناختن!  میگفتن از طریق سایت با شما آشنا شدن!  برای من خیلی جالبه! " آنلاین دیتینگ وایل یو هو ا پلیتیکال دیسکاشن."  خوبه اینو ثبتش کنن و به خدمات سایت اضافه کنن! 

*مهدی منتظر شنیدن پاسخ خانمه نشد و سعی کرد به سرعت از این هنگامه دوربشه و به سمت دو نفر دیگر که در گوشه ای ایستاده بودند و بقیه را بر انداز می کردند رفت.  دستش را دراز کرد و گفت مهدی صالحی.  آن دو نفر دیگر هم خود را بیژن تدین و اسفندیار بی نیاز معرفی کردند.  مهدی گفت:  میدونین!  بعضی وقتها فکر می کنم این کاراکترها که روی سایت می بینم ساختگی و چاخانی هستند.  اما امروز دور و برم می بینم که چقدر همه واقعین.  بیژن گفت:  من و اسی همدیگه رو شناختیم.  ما داریم سعی می کنیم ببینیم اونهای دیگه کی هستن!  اپولوجیست واسلامیست را شناسایی کردیم.  حزب اللهیه را هم همینطور.  اون خانوم فمینیسته رو هم شناختیمش بس که تلخه!

* مهدی دلش می خواست بخنده اما گریه اش می آمد.  اسفندیار گفت:  اون مجاهده و شاه پرسته رو هم شناسایی کردیم.  خیلی با نمکه.  یکی دوتاشون خیلی آدم حسابی هستن.  شما پشت کدوم اسم روی سایت فعالین؟  مهدی نمیدونست چی باید بگه.  چطوری بگه که کاراکتراو همهء آنها را ازدم فحش میده.  با یک یکشون جنگ داره و از تمامشون متنفره.  اگه اسم رو سایتشو می گفت قطعا تمام کسانی که اونجا بودن هر کدوم یه چیزی داشتن بهش بگن.  گفت:  ای آقا، خانه از پایبست ویران است خواجه در فکر نقش ایوان است.  حالا چه وقت این حرفهاست؟  ما باید الان فکر کنیم چطوری از اینجا بیرون بریم.  بیژن که به حرفهای خودش ادامه میداد گفت:  این ریسپشنیست ها، که میگن "کارکنان سایت" هستن، فکر می کنی وظیفه شون روی سایت چیه؟  من حاضرم شرط ببندم مادریتورن.  همونا که کامنتای ما رو پابلیش نمی کنن. من منتظرم ببینم با کی گرم می گیرن تا بفهمم برای کی تخفیف قایل میشن! مهدی گفت مگه شما کاربر ثبت شدهء سایت نیستین؟  مگه نمیتونین کامنتاتونو خودتون پست کنین؟  بیژن و اسفندیار نگاه عاقل اندر سفیهی روانهء مهدی کردند و با هم گفتن:  بابا، تو دیگه کی هستی؟  یعنی میخوای بگی تو کامنت ناشناس یا انونیموس پست نمی کنی؟  مهدی گفت نه.  نیازی نمی بینم.  ابراهیم گفت پس دیگه باید به ما بگی اسمت روی سایت چیه.  چون ما خیلی آقا و مهربونیم و همیشه کامنت های خوب روی سایت میذاریم اما بعضی وقتا که لجمون می گیره و نمیتونیم با اسم خودمون فحش بدیم، به صورت ناشناس فحش می دیم.  اتفاقا الان داشتیم می گفتیم که چطور هر دوی ما در لحظه ای که دیشب این اتفاق افتاد، داشتیم کامنت فحش پست می کردیم!  *مو به تن مهدی راست شد!  کم کم ترس بیشتری برش می داشت.  توی یک آکواریوم با یه مشت آدم گیر افتاده بود که همگی می خواستند بدونند اسم روی سایتش چیه و اگر می فهمیدن تکه بزرگش گوشش بود.  دلش می خواست داد بزند و فرار کند. در همین لحظه هیجانی دور و بر میز ریسپشن دیده شد.  زن و مرد پشت میز همه را به نزدیکی خود فراخواندند.  همه با عجله خود را به آنها رساندند و دور میز حلقه زدند.  زن ریسپشنیست گفت:  جی جی روی خطه.  میگه ادمین تونسته سایتو مجددا راه اندازی کنه.  میگه هر کدوم از شما باید اسم ثبت شدتونو بهش بگین تا وارد سیستم بکنه.  میگه امکان داره با انجام این کار بشه ما ها رو برگردونه.  لطفا صف بکشین، هل ندین و به نوبت بیاین جلوی میز اسم و اسم رمزتونو بگین تا تستو انجام بدن.   *مهدی رفت ته صف.  فکرمی کرد بهترین کار اینه که آخرین نفر باشه تا دیگران نفهمن این کیه.  از جایی که ایستاده بود می توانست صدای دیگران را که اسم سایتشونو می گفتن بشنوه.  ای داد و بیداد!  این "کریتیک" این مرد نحیف جثهء ریقوست؟  این که اینهمه اهن و تلپ می کنه؟  این مرد محترم تحصیلکرده همان "وروجک" است؟  ای بابا!  ای داد!  آن خانم زیبا و متین همان "غول" است؟  عمرن که نمی توانست دشمنان خودش روی سایت را در بین این افراد شناسایی کند!  همه یک به یک اسمهایشان را گفتند و عقب ایستادند.  نوبت مهدی شد.  نمیدانست چه باید بکند.  سرش را نزدیک ریسپشنیست برد وگفت اسم من "برژینسکی" است.  سکوت مرگباری گروه را در بر گرفت.  همه با ابروهای گره خورده و قیافه های عصبانی مهدی را نگاه می کردند.  یک به یک آنها از او فحش خورده بودند و درگیر انواع برچسب ها و اهانت ها شده بودند.  یک نفر از جمع جدا شد و به طرف مهدی آمد.  یک آدم قویهیکل و قد بلند که مثل برج بالای سر مهدی وایساده بود و می خواست با مشت بکوبد توی صورتش.  یک نفر خودش را بین مهدی و برج زهرمار حایل کرد. بهرام، "دایی جان ناپلئون،" بود.  به مردک گفت آقا برو عقب.  چیکارش داری؟  مگه تورو زده که میخوای بزنیش؟  ازت انتقاد کرده، جوابشو بده!  از اون بهتر محل سگ بهش نذار که بفهمه حرفش به تخمته!  این همه آدم توی اون خونهء مجازی دارن از صبح تا شب ور میزنن، یورز ترولی از همه شان بیشتر!  بابا، مردم از تنهایی و غربت! زنم آمریکاییه حرف منو نمیفهمه.  بچه هام رفتن.  فامیلام مردن.   میام اونجا حرفمو بزنم و حرف تورو بشنوم و برم!  حقیقی و مجازی هم نداریم! خشونت هم نداریم، پس کتک کاری هم بی کتک کاری!  برو سر جات پسرجان!  دفعهء دیگه هم که این همه عصبانی شدی، یه لیوان آب خنک بخور و یک کم مهربون تر باش.  اینی که میخوای بزنیش رفیقته، هم وطنته، مث تو تنهاس.  مث تو بی کسه.  باهاش مخالفی، حرفتو مث آدم بزن.  مرد غول پیکردر حال عقب نشینی بود که بهرام  گفت ای بر هر چه توطئهء این انگلیس مادر جنده ریدم که تمام این بلاها را اینها سر ما آوردند، ما را آلاخون و والاخون و دربدر کردند و تنها چیزی که برای ما مونده اون خونهء مجازی و اون شخصیت های ساختگی و اون کامنت های صد تا یه غازه که تمام دنیامون شده!  

*مهدی داشت پیش خودش فکر می کرد چقدر بهرام شبیه کاراکترش حرف می زند واگر همین الان مرامش را ندیده بود و این حرفاشو را روی سایت خوانده بود، حتما یک خروار فحش بار این یارو می کرد، اما فرصت عکس العمل برای او پیش نیامد چون در همین لحظه با صدای تالاپ کله اش روی لپ تاپش از خواب پرید.  دهانش مزهء تاکوبل مانده میداد و تمام بدنش درد می کرد.  چند وقت آنجا خوابیده بود؟  خودش را جمع و جور کرد و دکمهء ریفرش را فشار داد.  صفحه تازه شد.  وارد پست مورد نظرش شد و چند تا کامنتی را که ظرف ساعت گذشته پست شده بودند خواند.  ناخودآگاه آمادهء نوشتن پاسخ کوبندهء پر از محتوایش شد اما چیزی در جایش متوقفش کرد.  کامنت آخری از دایی جان ناپلئون بود که این همه را یکسر توطئهء انگلیس خوانده بود.  مهدی کامپیوترش را خاموش کرد و رفت بخوابد.  فردا برای خوردن بوقلمون به خانهء دوستش دعوت بود.  باید برای روز "متشکریم که دادین" آماده میشد


Share/Save/Bookmark

more from Javad Yassari