دست بالای دست بسیار است


Share/Save/Bookmark

cyrous moradi
by cyrous moradi
12-Apr-2009
 

دیگر حال و حوصله ماشین تازه ام را ندارم. قبل از ازدواج، با یک پیکان مدل 52 مسافر کشی میکردم، کارو بارم تعریفی نداشت ولی خرج و دخلم زورکی جور میشد. زنم مثل شیطان تو جلدم رفت که الا و لله باید ماشینت را عوض کنی و سمند بگیری. میگفت دیگر پیش درو همسایه خجالت می کشد. میگفت در محل دیگر کسی مارا به اسم اصلی نمی شناسند. به من میگفتند : همان یارو جوان لاغر و دراز که پیکان مدل 52 دارد و به زنم هم میگفتند : این زن همانه که پیکان 52 دارد. ماشین من در محل از کفر ابلیس هم معروف تر شده بود.

با وجود اینکه خیلی برایم سخت بود تا از پیکان مدل 52 دست بکشم ولی بالاخره جنگ روانی بلندمدتی که خانواده زنم به راه انداخته بودند کار خود را کرد و من صاحب یک دستگاه اتومبیل سمند شدم. البته کلی هم بدهی بالاآوردم.پیکان 52 برایم عزیزترین وجود روزگاربود. جائی خوانده بودم که بین انسان و ماشین می تواند روابطه عاطفی ایجاد شود. بله من مصداق و تایید چنین نظریه ای بودم. پیش خودم احساس گناه وندامت میکردم. پیکانم همیشه به من خدمت کرده و برایم یار وفاداری بود. احساس میکردم که به نزدیکترین یار زندگیم خیانت کرده ام. سرنوشت غم انگیزی در انتظار پیکان محبوبم بود. لابد زیر فشار پرس های قوی به شکل جعبه ای مکعبی جمع و جور میشد و سرانجام در کارخانه ذوب آهن آب شده و سراز ناکجا آباد در می آورد.

سمندم تولید داخل بوده و از نظر قدرت و امکانات اصلاً با پیکان قابل مقایسه نبود ولی نمی دانم چرا من اصلاً دوستش نداشتم. حالت عاشقی را داشتم که همسر روستائی ولی بی غل و غش خود را با نامردی و تحت فشار این و آن رها ساخته وبا یک زن سلطیه شهری پر قر وفر و افاده ازدواج کرده است. به جای داشبورد ساده پیکان ،سمند پانل پر از نشان دهنده های گوناگون و سی دی پلیر و کلی اعلانات صوتی داشت که برایم مثل چوب اسکی برای کسی بود که تمام عمرش در بیابان و کویر زندگی کرده و اصلاً به اینجور چیزها علاقه ای نداشتم.

مشکل اصلی از وقتی شروع شد که با سمندم شروع به کار کردم. من با پیکان احساس ایمنی می کردم . برای هر عیب و نقص آن کلی اطلاعات و وسایل یدکی داشتم. اصلاً برای هر دردش مکانیک خاصی را می شناختم که خبره این کار بودند و سه سوت همه چیز را ردیف میکردند. در مورد سمند هزینه نگهداری خیلی بالا بود. هر گاه روی صندلی راننده جا به جا می شدم احساس چندش آوری میکردم. به یاد صندلی های خودمانی و راحت پیکان می افتادم و در خلوت گریه میکردم. تمام وسایل یدکی هائی را که برای پیکان عزیزم جور کرده بودم مثل لباسهای و یادگارهای عزیزانم به یک از دوستان که هنوز مثل من اینقدر بدبخت نشده بود بخشیدم. ازش خواهش کردم که آنها را به دقت نگهداشته و به درستی استفاده کند.

اصلاً خرج ودخلم با سمند جور نمی شد. هنوز سه ماه از تحویل سمند نگذشته بود که قسطهایم عقب افتادند. نمی دانستم که رانندگان دیگر چطوری با این مشکل کنار آمده اند.چندین بار در قهوه خانه ای که پاتوق رانندگان تاکسی و مسافرکش بود، خواسته بودم سرصحبت را با رانندگان دیگر بازکنم ولی هر بار خجالت کشیده بودم. همیشه می ترسیدم که به من بخندند و زود یک اسم نامناسبی ، مثل اصغر بی عرضه و یا چیزی شبیه آن برایم جور کنند. گاهی دل را به دریا می زدم و آماده می شدم که با راننده ای که وضعیت مرتبی داشته و موفق جلوه می کند سر صحبت را باز کنم ولی هر بار پشیمان می شدم. سرانجام تصمیم گرفتم با بهزاد که هر وقت میرفتم در قهوه خانه پلاس و در حال خوردن بود سئوال خود را مطرح کنم. چندین بار عمداً در میز مقابلش نشستم تا با قیافه من آشنا شده و به عنوان یک راننده مسافر کش به دیدنم عادت کند. سرانجام بعد از مدتها این دل و آون دل کردن سر صحبت را با بهزاد بازکرده و از سختی زندگی و جور نشدن دخل و خرج شکایت کردم. اولش خیلی به من مشکوک بود و جواب بی سرو تهی به من داد و شعر از فردوسی را به اسم حافظ قالب کرده و در خصوص تلاش معاش حلال سخنرانی مفصلی را ایراد نمود.

می دانستم که اگر تحمل کنم بالاخره قفل زبانش خواهد شکست. بهزاد یک روز بعد از آنکه دیزی چرب و چلی خود را با پیاز و فلفل خورد و پشت بندش دو تا چائی تازه دم ترکی نوشید لب به سخن باز کرد و گفت که اغلب رانندگان تاکسی و مسافر کش را که می بینی از شغل خود به عنوان پوشش برای توجیه کارهای خلافشان استفاده می کنند. بیشترشان در کار توزیع مواد مخدر هستند، تعدادی به عنوان پاانداز عمل کرده و دلال محبتند و سرانجام اینکه دست و پا چلفتی هائی که غصه قسط ندارند از محل فروش بنزین سهمیه ای خود زندگی می گذرانند.بهزاد بعد از گفتن همه این توضیحات به فکر فرو رفت و در حالی که چشمانش را تنگ می کرد هیکل مرا اسکن کرده و آه بلندی کشید. به نظر می رسید که همه کارهای خلاف توسط تاکسی ،عرضه می خواست که من نداشتم. بهزاد عمیقاً دنبال راه حلی بود. سرانجام لبخند محوی به صورتش نشست و در حالی که آخرین جرعه چائی را بالا می برد نگاهی مجددی به من انداخت و گفت: رانندگانی هم هستند که دختران دانشجو و زنان تنها را سوار کرده و با تهدید مختصری طلاجات و پول های نقدی را که به همراه دارند به راحتی می گیرند. این کار دیگه خیلی ساده است و هر کسی از عهده اش بر می آید. " هر کسی " را با تاکید خاصی ادا کرد. به نظرم رسید که مرا برای اینکار مناسب تشخیص داده بود.

خیلی دلم می خواست که جائی را برای کار آموزی در این کار برایم معرفی کند ولی دیگر احساس کردم مایل نیست من زیاد در پیشش بنشینم و اصلاً دوست ندارد با کسی که احتمالاً در آینده نزدیک جرمی را مرتکب خواهد شد، هم غذا شود. با تانی از سر میزش بلند شدم. از آن بعد به سناریو های مختلفی فکر می کردم. به نظرم اینکار خیلی راحت می آمد. زن تنهائی را سوار کرده و با چاقوئی که قبلاً تهیه کرده ام تهدید به مرگش میکنم و قربانی در حالی که از ترس لبانش کلید شده، ازم با التماس خواهد خواست اگر او را نکشته و اذیتش نکنم هر چه طلا و پول نقد دارد یکجا به من خواهد دادو من هم با کلی منت که همه قربانیان قبلی را کشته ام و فقط به وی رحم میکنم و....... النگوهای طلا و ساعت و همه پول نقد منهای کرایه تاکسی از محلی که پیاده اش می کنم تا منزلش را یک جا صاحب شده و همه نگرانی هایم یک شبه حل خواهند شد.

چند روز با خودم کلنجاررفتم و سرانجام دیگر تصمیم گرفتم از فردا بشوم مثل بقیه همکارانم و عرضه خود را در فعالیت های فوق برنامه به همه ثابت کنم. به نظرم ترمینال اتوبوسرانی بهترین محل برای شکار زنانی بود که به تنهائی از مسافرت های شهرستان به تهران می آمدند . آنها به اندازه کافی خسته بودند که هیچ مقاومتی انتظار نمی رفت. زن میانسالی را در نظر گرفته و وقتی کاملاً مطمئن شدم تنها است به سراغش رفتم و گفتم : کجا خانم؟ در خدمتم. نگاهی همراه با سوء ظن به من انداخت و گفت ماشینت کجاست . از دور سمند زردم را نشانش دادم که تا حدودی خیالش راحت شد. ساک کوچکی به همراه داشت که تا پای ماشین به دست من نداد و در حالی که در صندلی عقب جابه جا میشد خیلی آمرانه گفت : پاسداران دربست. دیگه مسافر نگیر. توی دلم قند آب میشد. همه چیز داشت خود به خود جور میشد.

به سمت مقصد راه افتادیم. تو راه دل تو دلم نبود. خیلی می ترسیدم. چندیم بار به خودم می گفتم که از اینکار صرف نظر کنم. حداقل امروز اینکار را نکنم تا ببینیم فردا چه می شود. در طول مسیر چندین بار از توی آئینه به چهره اش زل زدم. وانمود میکرد که تو خودش است و اصلاً مرا به حساب نمی آورد.قیافه اش ترکیبی از مرضیه و عهدیه بود. حدود چهل ساله و لی قوی و سالم به نظر می رسید. آخرین باری که از داخل آئینه نگاهش کردم دست به روسری خود برده و گره آن را محکمتر کرد. در ساعات خلوت صبح از پاسداران بالا آمدیم از مقابل برج سفید گذشتیم. فرشفروشی های های اشرافی خیابان هنوز باز نشده بودند. من دیگه در خودم بودم ،درست مقابل کلانتری پاسداران که رسیدیم زنه عین کوه آتش فشان جیغ کشید و با کیفش محکم به سرم کوبید. کنترل ماشین از دستم خارج شدو درست در مقابل کلانتری چرخ های جلوی سمند توی جوی آب افتاد. چند سرباز به سرعت ماشین را محاصره کرده و من و زن مسافر را به داخل کلانتری بردند. من هاج و واج به اطرافم نگاه میکردم. رودست خورده بود. زنه با حرارت خاصی به افسر نگهبان در خصوص سوء نظرمن به خودش توضیح می داد. بلافاصه چند سرباز سروقت ماشینم رفته واز زیر صندلیم چاقوئی را که برای تهدید زنان تنها تهیه کرده بودم با خود آوردند. من مثل گنگ خواب دیده به اطرافم زل زده بودم. زنه مرتب به افسر نگهبان می گفت که این مرد خبیث ( یعنی بنده) به ایشان سوء نظر داشتم و می خواستم در فرصت مناسبی بلائی سرش بیاورم. دنیا داشت دور سرم می چرخید. فکر اینکه زنم از این قضیه مطلع بشود، آزارم می داد. افسر نگهبان به دقت به چهره ام خیره شده بود وظاهراً می خواست با چهره خوانی به اصل ماجرا پی ببرد.

رئیس کلانتری مرا به اطاقش خواست. سرهنگ پیری بود دنیا دیده. گفت این زن کارش همینه. با پیشنهاد کرایه های کلان سوار تاکسی هائی می شود که رانندگان جوانی مثل تو را دارد. اگر بخواهی دروغ بودن اظهاراتش را ثابت کنی کلی وقتت تلف شده و میلیونها تومان باید به وکیل بدهی. بهتر است همین جا پول نقدی را داده و رضایتش را به دست آوری. فکر میکنم خودش پانصد هزار تومان بخواهد ولی با دویست هزار تومان هم می شود سرو ته قضیه را جمع کرد. در حالی که دستانم می لرزید دست به جیب برده و کیف پولم را بیرون آورده و چهار چک بانک پنجاه هزار تومانی به سرهنگ دادم. سرهنگ چند جمله در پرونده نوشت. لبخند نا متقارنی زد که راست و چپ صورتش دو جور متفاوت شکفتند. از کلانتری بیرون آمدم. چند رهگذر کمک کردند تا سمند را از جوب در آوریم. کله پاچه فروشی تمیزی پائین تر از کلانتری بود که بوی مطبوعی را در فضا پراکنده میکرد. خیلی گرسنه بودم. هوس زبان و مغز و گوشت صورت همراه سنگک تازه و آبلیمو و سیر کرده بودم پولی در بساط نداشتم. توی آئینه ماشین به صورتم زل زده و آب دهنم را قورت دادم. دلم برای پیکان 52 تنگ شده بود. رفیق خوبی برایش نبودم.

Cyrous Moradi بهار 88


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
default

I liked your story a lot.

by bee (not verified) on

I liked your story a lot.


Multiple Personality Disorder

Very interesting

by Multiple Personality Disorder on

Thank you.


default

Cyrus Jaan

by Fatollah (not verified) on

Thanks a lot, enjoyed it! :-)