آنچه " آنها" می خواهند: خود سانسوری


Share/Save/Bookmark

Baloot
by Baloot
05-Aug-2007
 

آنچه که آنها می خواهند: خودسانسوری
آمده ایم به کشور مثلا آزاد. اسممان شده مهاجر. حالا مهاجرتمان هزار و یک دلیل دارد. درس خواندیم و فکر کردیم قدرمان را نمی دانند. مذهب اکثریت را نداشتیم و در تنگنا بودیم. زندان رفته بودیم و یا اصلا چه می دانم, خوشی زیر دلمان را زده بود. دلمان خواست بیاییم و دنیایی دیگر را تجربه کنیم. در آن حرفی نیست. انسان عاقل نیست اگر موقعیت زندگی بهتر را داشته باشد و به دنبالش نرود. تصمیمان را گرفتیم و آمدیم در چهارگوشه جهان پخش شده ایم.
در کشور خودمان – دست کم تا جایی که سن من قد می دهد- همیشه یک نیروی ساکت و ممنوع کننده بالای سرمان بود. فلان کتاب را نخوان. فلان مطلب را ننویس. فلان آهنگ را گوش نده. فلان فیلم را نبین. اینها مال قبل این بود که دستمان به نوشتن و نیرویمان به ساختن برود. بعد هم که قرار بود بشویم تولید کننده شدیم یک تولید کننده ترسو. خودمان خودمان را زدیم که مبادا "د یگران" قیچی مان کنند. فلان خط را ننوشتیم. فلان مثال را نیاوردیم. فلان صحنه را نگرفتیم. فلان شعر را نگفتیم. فلان سرود را نخواندیم.

می خواستیم خوانده شویم و دیده و شنیده. باید خط قرمز را می شناختیم. از ترس خط قرمزخودمان اول متری مانده به آن و بعدها هم کیلومترها نرسیده به خط توقف کردیم. آن شد که نقاش خط قرمز می خواست. ما هم ندانسته وقتی زیر لب دشنام می دادیم به نقاش, خودمان شده بودیم کمک دستش. خط قرمزشان را پر رنگ تر کردیم.
دلیل هم داشتیم. در آن مملکت زندگی می کردیم. جانمان بود. عزیزانمان بودند. مالمان بود. آبرویمان بود. باید هم رعایت می کردیم. در ما نهادینه شد ترس از خط قرمز ها.
آن دیگران هم خوب کارشان را بلد بودند. بپا داشتند که آدمهای دور وبر خط را خوب را زیر نظر بگیرند. ببرند و بترسانند و مالشان را بستانند و عزیزانشان را بی آبرو. کارشان این بود. ما هم تسلیم بودیم.

حالا آمده ایم اینور. عزیزانمان را گذاشته ایم. مالمان را هم اگر آورده باشیم خاطراتمان را نتوانستیم در هیچ چمدانی جا دهیم. حالا رسیده ایم به فضایی که می توانیم بگوییم و بخندیم و بخوانیم. دیگر قرار است نترسیم اگر عکسمان در جایی دیده شد. چشمانمان را باید ببیند آنکه کار ما را می خواند و تولیدمان را ارزیابی می کند.باید بنویسیم که چه برما گذشت و چه بر دوستانمان می گذرد. باید بنویسم از خودمان و تنمان و عشقمان.باید بنویسم از کوچه های عشق ممنوع- تن ممنوع همه این سالها. باید بنویسم از نقاش آن خط های قرمز. از وضعیت سرزمین خط قرمز. باید...باید... اما...
وبلاگ هایمان را فیلتر کرده اند. خط قرمز تا خود اینجا ما را دنبال کرده است. از آن بالا به ما می خندند که هر کجا هستی باش. آسمان اینجا هنوز همان رنگ است. ما تو را تا آنجا هم دنبال کرده ایم. تو قرار است امروز فردا یک بار دیگر به اینجا بیایی. مگر نه؟

خاطرات و عزیزانمان هنوز آنجاییند. پدرم به مادرش قول داده که هرسال به دیدنش برود. مادربزرگم قلبش را عمل کرده و می خواسته قبل از عملش مادرم را ببیند. پاره تنش را ببیند. کاشی های آبی اصفهان را می خواهم هنوز ببینم و تجن رود ساری را و چنارهای خیابان ولیعصر تمام خاطرات عشق های ممنوع مرا نظاره گر بوده اند.

آمده ایم به کشور مثلا آزاد. جایی که قرار است نترسیم از عکسمان و بنویسیم از هر آنچه دلمان می خواهد. اما امان از سایه های تعقیب کننده. ما هنوز هم کمک دست نقاش خط های قرمزیم. ترسش نهادینه شده. یادمان که نرفته. این بار به خاطرات همه آن عزیزان جا مانده و خاطره های جا نشده در چمدان های سی و دو کیلویی مان ما شده ایم کمک دست نقاش خط های قرمز.


Share/Save/Bookmark

more from Baloot
 
Nazy Kaviani

Red Line

by Nazy Kaviani on

Salam Leva Jan. A thought provoking piece. You tell what most of us won't dare. How bizarre is that? I think our minds are altered forever. It is possible that with super special instruments, they could see what runs through every single Iranian's mind: A blood red line.